eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت 🔸فصل چهاردهم 🔸 فاطمه رو به عاطفه ادامه داد: - در ضمن اين سرپرستي از هر مردي بر هر زني نيست. همين طور كه مرد نمي تونه چنين قيومتي رو در مورد داشته باشه. پس حق دستور دادن به تو رو نداره اون اگه بخواد به مضمون اين آيه عمل كنه ميتونه فردي و اجتماعي تو رو حل كنه و توي مسائل اجتماعي هم از تو پشتيباني كنه تا كسي مزاحم نشه! راحله بالاخره فرصت پيدا كرد حرفش را بزند: - صبر كن ببينم! حالا در مورد خانواده حرفهايت قبول، ولي در حوزه اجتماعي چرا زنها نمي تونن خودشون وجامعه رو اداره كنن؟ چرا نمي تونن قاضي بشن، رهبر بشن؟ فاطمه نفس عميقي كشيد و نگاهي به ساعتش كرد:🕚 - ببين الان ساعت يازده است، من بايد برم. راحله- بايد بري؟ كجا؟😟 راحله معترض بود! فاطمه از جايش بلند شد: - من قراره كه تا پيش از ظهر يه تلفن به تهران بزنم. از طرف ديگه هم بايد با عاطفه بريم بلوز بخريم، و گرنه عاطفه تا آخر اردو دمار از روزگار هممون در مياره! راحله- ولي ما هنوز كلي حرف داريم، بحث داريم. هنوز كلي سوال داريم. جواب اين سوال‌ها چي مي‌شه؟ فاطمه چادرش رو بر داشت. - اين سوال‌ها چيزهايي نيست كه با همين دو-سه دقيقه حرف وبحث بهش جواب بديم. راحله- پس چه كار كنيم؟ همين طور رهاشون كنيم به امان خدا؟! - نه! من پيشنهاد مي‌كنم همين جابحث رو تمامش كنيم و عوضش قرار بذاريم تا يه وقت ديگه حرف هامون رو ادامه بديم. به نظر من ساعت ۵ بعد از ظهر امروز بد نيست! راحله سعي كرد حالت بي تفاوت به خودش بگيرد، دستهايش را با حالتي از نا چاري، از هم باز كرد. - باشه فاطمه جون! مي‌خواي بري، برو! برو به كارهات برس. ولي بي خودي خودت رو به زحمت نينداز! ما توقع نداريم كه تو حتما به اين سوال‌ها و اشكال‌ها جواب بدي! خب البته توقعي هم نيست! بالاخره بعضي مسائله كه از دست ما كاري براي حلشون بر نمي آد! فاطمه رفت سمت در: - منم ادعايي ندارم! ولي ان شاءاله بعد از ظهر ساعت ۵ اين جا آماده ام. فاطمه در دهانه در برگشت طرف من... ادامه👇
ادامه قسمت٦١👇 فاطمه- تو با ما نمي آيي مريم جون؟ نكنه مي‌ترسي ما سليقه ات رو بفهميم؟! چيزي توي دلم غنج زد. انگار ملكه اليزابت از من دعوت كرده بود! "چي بهتر از اين؟ "☺️ - چرا الان مي‌آم. صبر كن. ببينم مانتو‌ام خشك شده يا نه! از جايم بلند شدم. عاطفه هم با سميه چانه ميزد. ميخواست او را هم بياورد. دويدم در حياط مانتو خشك شده بود. آوردمش بالا عاطفه، سميه را راضي كرده بود و رفته بودند پايين. * وقتي مانتويم را مي‌پوشيدم، حرف‌هاي راحله و ثريا و فهيمه را شنيدم. مثل هميشه شنونده خوبي بودم. ثريا مي‌گفت: - بنده خدا با هر كلكي بود از زير جواب دادن به سوال‌ها در رفت!😏 بر خلاف انتظارم، راحله از فاطمه دفاع مي‌كرد: - نه! اون هم تقصيري نداره. اين سوال‌ها خيلي مشكله! و الا اون دختر با سواديه!😊 فهيمه هم تاكيد كرد: - به نظر من تا اينجا رو خوب بحث كرد و جواب داد. ولي خودش هم فهميد كه اين سوالها جوابي ندارن براي همين هم چيزي رو بهانه كرد و رفت. راحله متفكرانه و با نگراني جواب داد: - به هر جهت بايد تا بعد از ظهر صبر كنيم! اون موقع معلوم ميشه كه چند مرده حلاجه! هر چند كه فكر نمي كنم.. ديگر معطل نكردم. از اتاق زدم بيرون. چنان با عجله مي‌رفتم كه نزديك بود از پله‌ها كله بزنم پايين. تقريبا ميان كوچه بود كه بهشان رسيدم! سميه و عاطفه چند قدم جلو تر بودند. فاطمه مرتب مي‌ايستاد تا من بهشان برسم وقتي بهش رسيدم. ديدم ساكته، به نظرمي آمد در فكر است. انتظار داشتم مثل هميشه سر صحبت را باز كند، احوالپرسي كند. ولي اين طور نبود. فكر كردم بد نيست اين بار من سر صحبت را باز كنم. - چيه فاطمه؟ توي فكري! نكنه تو فكر برادر عاطفه اي؟! چيزي نگفت! فكر كردم نشنيده است. خودم را آماده مي‌كردم چيز ديگري بگويم. گفت: - حرفهايش منو ياد (علي)انداخت، برادرم! حالا كه شروع كرده بوديم، بالاخره بايد يك جوري ادامه اش مي‌داديم. دلم مي‌خواست بيشتر حرف بزنيم. - من كه برادر ندارم، تو كه داري بگو همه برادر‌ها اين طوري ان؟ اين دفعه خيلي زود جواب داد: - نه! علي من كه اين طوري نيست! ماهه به خدا! اگه علي نبود من نصفي از لذتي رو كه حالا مي‌برم، نمي بردم!😒 بغض گلو يش را گرفت! -به اين زودي! تازه چها روزه نديديش، اين قدر دلت برايش تنگ شده؟ مگه چند سالشه، هنوز بچه است؟! به زور لبخند زد. -آخه نمي دوني چه قدر دو ستش دارم؟ اون هم همين طور. خيلي منو دوست داره. هر دومون اين قدر همديگه رو دوست داشتيم كه حتي با همديگه به دنيا اومديم!😊 - پس دو قلويين؟!😊 با اشتياق گفت:☺️ - آره! ديگه احتياجي نبود سوالي بكنم. خودش با چنان اشتياقي برايم حرف مي‌زد كه يادم رفت اصلا براي چي سوال كرده ام. - پدر و مادرمون ده سال بود بچه دار نمي شدن، ما رو هم از امام رضا گرفتن. از همون بچگي علاقه زيادي به هم داشتيم. مامانم مي‌گفت وقتي كوچك تر بوديم، همه كارها مون شبيه همديگه بوده. با هم گشنه مون مي‌شده، با هم مريض مي‌شديم، با هم مي‌خوابيديم، گريه مي‌كرديم. خلاصه اين كه با هم بو ديم ديگه. بعدا هم همين طور! حتي وقتي بزرگ تر شديم! يادمه وقتي ۵ ساله بوديم، هميشه درد دل‌ها مون پيش همديگه بود. صندوق كوچكي هم داشتيم كه خرت و پرت‌هاي با ارزشمون رو مي‌گذاشتيم اون جا. آلبالو خشكه، آب نبات، تفنگ‌هاي علي، عروسك‌هاي من! حتي بعد‌ها كه مدرسه رفتيم و براي همديگه نامه مي‌نوشتيم، نامه‌ها مون رو مي‌ذاشتيم توي اون صندوق. اون صندوق شده بود محرم اسرار ما. به خصوص وقتي با هم قهر مي‌كرديم و مي‌خواستيم با همديگه حرف نزنيم. حرف هامون رو روي كاغذ مي‌نوشتيم و مي‌گذاشتيم توي صندوق تا اون يكي ببينه. همين طور كه فاطمه حرف مي‌زد، من حواسم به سميه و عاطفه هم بود. مي‌خواستم همديگر را گم نكنيم. فاطمه بدون اين كه به كسي يا چيزي توجه كند، حرف مي‌زد. - او لين بار كه قهر كرديم، شش سالمون بود. آقا جون، شب‌هاي جمعه، نيمه‌هاي شب مي‌رفت دعاي كميل. يه بار علي از آقا جون خواست كه اون رو هم ببره. قبل از اين كه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش كردم كه من رو هم ببره. آقا جون گفت هر دو رو نمي تونه ببره. فقط يكي مون! آخه با موتور مي‌رفت. علي از دست من ناراحت شد و قهر كرد. نصف روز صبر كردم. فايده اي نداشت! علي قهر بود و حرفي نمي زد. رفتم پيش اقا جون و گفتم كه علي رو ببره دعاي كميل. آقا جون هم خوشش اومد و قول داد كه هر دومون رو ببره. قبل از اين كه خبر به گو ش علي برسه، خانجون اومد پيش من و گفت حالا كه نمي تونين هر دو تون برين دعاي كميل، خوبه كار ديگه اي پيدا كنين كه هر دو با هم بتونين انجام بدين. گفتم مثلا چه كاري؟ ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️ ☀️ قسمت 🔸فصل پانزدهم🔸 فاطمه- ....گفت كه مثلا قرآن حفظ كنيد. اون شب تا نيمه‌هاي شب با هم حرف زديم تا بيدار بمونيم و با آقاجون بريم. چون آقاجون گفته بود فقط يه دفعه صدا مون مي‌كنه. از شب بعدش هم برنامه حفظ قرآن رو شروع كرديم. شب‌ها آقا جون يه سوره كوچيك رو چند بار مي‌خوند تا ما حفظ بشيم. بعد هم كه حفظ مي‌شديم، براي همديگه سوره هامون رو مي‌خونديم. بعدها تو درس‌ها مون هم با همديگه بوديم. با هم درس مي‌خونديم، با هم شاگرد اول مي‌شديم، با هم جايزه مي‌گرفتيم. حتي راهنمايي كه بوديم با هم مقاله مي‌نوشتيم. مقاله‌هاي زيادي نوشتيم. يه روز علي مي‌برد توي مدرسه شون مي‌خوند، يه روز من مي‌بردم مي‌خوندم. توي خونه هم يه بند اون مي‌خوند، يه بند من! حتي يه دفعه مقالمون توي مسابقات مدارس تهران اول شد. اون وقت هر دو مون رو بردن راديو. اون جا با همديگه اون مقاله رو يه طور مشترك اجرا كرديم. درباره شهادت بود و ما تازه سوم راهنمايي بوديم. 💭چه قدر رابطه آنها با چيزي كه عاطفه از خودش و مسعود مي‌گفت، فرق داشت. چقدر قشنگ بود، گفتم: -پس برادرت (قوام)نبود؟ نگاه متعجبي به من كرد.😳 مثل اين كه متوجه سوالم نشده بود. چند بار پلك هايش به هم خورد. نگاهش جور خاصي شد. انگار چيز عجيبي شنيده باشد وبعد دوباره همه چيز عادي شد، نگاهش هم! گفت: - چرا! ولي نه اون طوري كه عاطفه مي‌گفت. جور خاصي بود. بيشتر محبت بود. دل نگراني، چه طوري بگم؟!... بذار تا خاطره اي رو برات بگم. سوم دبستان كه بوديم، آقاجون يه كاپشن براي علي خريد. از مدرسه كه اومدم بيرون، علي رو ديدم. جلوي در مدرسه ايستاده بود. زير بارون. منو كه ديد كاپشنش رو در آورد. خواستم قبول نكنم، ولي نذاشت. مي‌گفت از مدرسه خودشون به خاطر من اومده آنجا و منتظر من ايستاده. مي‌گفت اگر سرما بخورم، خودش رو نمي بخشه. از اين همه محبتش گريه‌ام گرفت. كاپشنش رو پوشيدم و رفتيم خانه. زير رگباري كه مثل سنگ بر سر من مي‌خورد. از خودم خجالت مي‌كشيدم. تابرسيم خانه، علي كاملا خيس شده بود. خيس خيس! چنان به سختي سرما خورد كه تا سه روز تب شديدي داشت. من هم همين طور. اما من به خاطر محبتش! علي كه خوب شد، من هم خوب شدم. آقا جون و مامان خيلي تعجب كرده بودن. روز سوم آقا جون يه كاپشن نو هم براي من خريد. آره! علي اين طوري بود. بعدها هم كه بزرگتر شديم، همين طور ماند. راه‌هاي دوري كه مي‌خواستيم برم، مي‌گفت كارم را بگم تا اون بره. اگر هم حتما خودم بايد مي‌رفتم، دنبالم مي‌اومد. البته نه به زور. نه طوري كه به من بر بخوره. بهانه اي جور مي‌كرد و سعي مي‌كرد همراهم بياد. قواميت مورد نظر اسلام هم يعني اين براي همين بود كه هيچ وقت از اين كه با من باشه نا راحت نبودم. خوشحال هم مي‌شدم. احساس امنيت مي‌كردم. احساس مي‌كردم در اين دنيا من بيشتر از همه كس براي اون ارزش دارم. ولي اين طوري نبود! 💭حالا اين من بودم كه به فاطمه حسودي‌ام شده بود، به خاطر داشتن چنين برادر خوبي. چنين پشت و پناه گرمي. واقعا چنين برادري كه بنشينم و برايش حرف بزنم و درد دل كنم. گريه كنم، مرا دلداري بدهد به من اطمينان بدهد كه هيچ وقت تنهايم نمي گذارد. حتي اگر پدرو مادر هم از همديگر جدا بشوند. (حتي اگر اون‌ها هم ما رو تنها بذارن، من تو رو تنها نمي ذارم خواهر! هميشه كنارت هستم. تا هر وقت كه تو بخواي. هر وقت كاري از دست من بر مي‌اومد، فقط كافيه لب تركني)! حتما يك چنين برادري مي‌توانست مرا راهنمايي كند كه چرا مادرمان مي‌خواهد به خاطر شغلش، به خاطر پيشرفتش ما را رها كند و برود؟ چرا پدرمان حاضر نيست فقط سه ماه مرخصي بگيرد تا همراه مادر برويم و خانواده مان از هم نپاشد؟ چرا من نبايد كسي را داشته باشم كه برايش درد دل كنم و او مرا راهنمايي كند؟ آخرچرا؟... چرا؟... ادامه👇
عاطفه- آهاي شما دو تا! معلومه چتونه؟ كجايين؟ اين جايين يا تو آسمونها! روي ابرها قدم مي‌زنين يا تو پياده رو؟😠 عاطفه بود. بر افروخته و عصباني كه اصلا بهش نمي آمد. هر چه قدر هم زور بزند، نمي تواند عصباني شود، يا اين كه قيافه اي بگيرد كه كسي ازش حساب ببرد. حتي وقتي هم كه عصباني بود، از او خنده‌ام مي‌گرفت. او هم مثل اين كه قصد نداشت كوتاه بيايد. - خاله جون! اين جا مشهده! از آسمون بيايين پايين! بيايين كنار ما تا با هم قدم بزنيم! فاطمه لبخندي زد تا عاطفه هم آرام شود. ميان اين همه جمعيت توي پياده رو اصلا درست نبود كه عاطفه به اين بلندي حرف بزند. خودش هم فهميد وآرام تر شد. - ا! به جون خودم، به قرآن مجيد كلي وقته داريم صداتون مي‌كنيم. من و سميه اون مغازه لباس فروشي رو پيدا كرديم، ولي هر چه شما عليا مخدرات رو صدا زديم، اصلا انگار نه انگار! حضرات خواب تشريف داشتن...😐 فاطمه سخنراني عا طفه را قطع كرد:... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت فا طمه سخنراني عاطفه را قطع كرد: - حالا چرا اين قدر جوشم ميزني؟ خب مگه اون مغازه رو پيدا نكردين؟ عوض سخنراني كردن بيا تا بريم يه بلوز مشكي بخريم ديگه. عاطفه چشمكي زد و خنديد، امان از اين عاطفه!😉😄 - اين يعني عذر خواهي ديگه! باشه! باشه! خواهش مي‌كنم، عيبي نداره! ما بزرگوارتر از اين حرف‌ها ييم خاله خانم. اين دفعه رو هم مي‌بخشيم. ولي دفعه آخرتون باشه. فاطمه اخطار كرد: - مياي بريم يا ما بريم مخابرات؟ ببين چهار قدم بالا تره ها. اوناهاش! راست مي‌گفت، مخابرات فقط كمي جلوتر بود. عاطفه كه ديد تهديد جدي است، كوتاه آمد. - باشه عزيز دلم! اين كه عصباني شدن نداره. اول مي‌ريم لباس مي‌خريم، بعد، تلفن هم چشم! عاطفه كمي تحمل كرد. وقتي چشم غره سميه و بي قراري فاطمه را ديد، بالاخره يكي از بلوزها را انتخاب كرد. چانه هم نزد. يعني فاطمه نگذاشت چانه بزند. مي‌گفت دير شده است. وقت نماز مي‌شود و او هنوز تلفن نزده! شايد هم خوشش نمي آمد كه عاطفه بر سر قيمت لباس با فروشنده جوان مغازه بحث كند. بلوز را خريديم و رفتيم مخابرات، برگشت طرف ما. فاطمه- شما‌ها نمي خواين به خونه تون تلفن بزنين بچه ها؟ تو چي مريم جون؟! انگار ديروز هم تلفن نزدي. دلم هري ريخت پايين! - چرا! چرا! مي‌زنم. ولي فكر نكنم الان كسي خونه با شه! كمي بعد نوبت فاطمه شد. از همان جا هم كه ايستاده بودم، مي‌ديدم كه مي خندد. حتما با علي جا نش حرف مي‌زد. خوش به حالش! كاش مادر حاضر مي‌شد باز هم بچه دار شود. مي‌گفت حاملگي و بچه داري مكافات دارد و او را از كارش باز مي‌کند، نقشه هايش را از دست مي‌دهد. و گرنه شايد من هم الان يك برادر داشتم. شايد هم شانس من او مثل برادر عاطفه با اين همه شيطنتش چقدر از او مي‌ترسيد. تلفن فاطمه تمام شد. بيرون كه رفتيم دوباره ياد فاطمه و برادرش افتادم. - مي‌گم فاطمه اون موقع كه تو از كمالات يكسان زن و مرد حرف مي‌زدي، حواست به خودت وبرادرت هم بود، - نه؟ چه طور؟! بر خلاف هميشه كه مو قع حرف زدن بهم نگاه مي‌كرد، اين بار سرش را پايين انداخت. نگاهش به جايي روي زمين بود. مثلا نوك كفش‌هايش. انگار عمدا نگاهش را از من مي‌دزديد. شايد در نگاهش چيزي بود كه مي‌خواست از من پنهان كند. - آخه اين طوري كه خودت مي‌گفتي، تو و برادرت در همه چيز با همديگه يكسان بودين. راهتون يكي بوده! سرش را بلند كرد. باز هم نگاهش را نديدم. چشم‌هايش به جاي ديگري بود. آن روبرو. جايي در دور واطراف آن گنبد طلايي. همان جا كه كبو تر‌ها دورش طواف مي‌كردند. - نه! چيزي كه من گفتم نظر اسلام بود. نه تجربه خودم! چون در تجربه خودمون، بعدها مسئله اي پيش اومد كه علي از من جلو افتاد! دوباره ته رنگي از بغض گلويش را گرفت. صدايش را خش زد. چيزي دلم راچنگ زد. دلم نمي خواست ناراحتش كنم. ولي يك حسي نمي گذاشت. دلم مي‌خواست بدانم برادرش چگونه از او پيش افتاد. - چه طور مگه؟ چيزي شد؟ شانه هايش را بالا انداخت ونگاهش را روي زمين. - نمي دونم چي پيش اومد؟ البته خيلي هم غير عادي نبود. مدت‌ها بود كه مي‌دونستم چنين چيزي پيش مي‌آد. در حقيقت انتظارش رو مي‌كشيدم. يه روز اومد دم دبيرستانمون. تعطيل كه شديم، ديدمش. جلوي در دبيرستان بود. پشت به در. رويش به ديوار بود و وانمود مي‌كرد اطلاعيه ای رو كه رو ديواره مي‌خونه. جايي ايستاده بود كه من ببينمش. ديدمش. رفتم جلو! تعجب كردم. هيچ وقت نديده بودم بيادجلوي دبيرستان ما. شايد كار مهمي پيش اومده بود! گفتم: ( (چيزي شده؟! ) ) گفت: ( (اومدم دنبالت تا با هم بريم اون دوره تفسير الميزان رو برات بخرم! ) ) گفتم: ( (همين الان؟! ولي من الان پول ندارم. بايد چند هفته ديگه صبر كنم تا پولم به اندازه قيمت اون بشه. ) ) گفت: ( (مهم نيست. من خودم پولش رو مي‌دم. ) ) گفتم: ( (ولي تو خودت پول هات رو لازم داري. مگه نمي خواستي جمع كني كه باهاش مو تور بخري؟! ) ) گفت: ( (حالا فعلا خرج‌هاي واجب تر هست! موتور دير نمي شه. ) ) اصلا سر در نمي آوردم، چرا اين قدرعجله مي‌كنه؟ چرا اومده دم دبيرستان؟ فكر كردم شايد اتفاقي پيش اومده، چيزي شده؟ شايد هم مي‌خواد چيزي بهم بگه و مي‌خواد آقا جون وخانجون نفهمن. تفسير رو خريديم. برگشتيم طرف خونه. هر دو مون ساكت بوديم. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت گفتم: ( (علي راستش رو بگو، چرا موتور نمي خري؟! ) ) گفت: ( (براي اين كه براي تو يه دوره تفسير بخرم. ) ) گفتم: ( (اولا كه خريدن تفسير براي من هم واجب نبود دير نمي شد. ثانيا اول يه دوره تفسير تا قيمت موتور خيلي اختلاف داره. راستش رو بگو! نكنه حق السكوته؟! ) ) گفت: ( (شايد هم هديه باشه. ) ) گفتم: ( (به چه مناسبت؟ ) ) قبل از اينكه بخوادجوابي بده، بگه بهش گفتم: ( (علي! بيخود طفره نرو! تو هيچ وقت بهم دروغ نگفتي. مي‌دونم هيچ موقع هم نمي توني بگي. بچگي مون هم چند بار كه مي‌خواستي دروغ بگي، چشم هات دروغ گفتنت رو لو داد. ) ) چشم‌هاي عجيبي داشت. مثل آينه بود. درونش رو نشون مي‌داد. دست كم من يكي مي‌ديدم. هميشه از چشم هاش مي‌فهميدم درونش چه مي‌گذره! و اون روز مي‌فهميدم داره يه چيزي رو از من پنهان مي‌كنه! چشم هاش رو آورد بالا. نگاهش رو ديدم. با شجاعت خيره شد توي چشماهام. گفت: ( (مي خوام برم جبهه! ) ) نفس راحتي كشيدم. مدت‌ها بود منتظر چنين روزي بود. مي‌دونستم علي بند بشو نيست! مي‌دونستم بلا خره يه روز مثل چنين روزي جلوم مي‌ايسته و مي‌گه كه مي‌خواد بره جبهه. حتي چشم‌هاش را هم ديده بودم كه شجاعانه خودش را به رخم مي‌كشد. علي با همه هم سن وسالاش فرق داشتو اگر نگاهش را پايين مي‌انداخت و مي‌گفت مي‌خواد بره جبهه، مثل آن‌ها مي‌شد. ولي او مثل بقيه نبود. علي بود ومن صدها باراين صحنه رو ديده بودم و هر بار جوابي بهش داده بودم. يه با بهش گفته بودم ( (علي جان! ما مهم نيستيم، فكر ما نباش. برو به هدفت برس. ) ) ويه دفعه ديگه هم به پاش افتاده بودم كه نمي ذارم بري. ولي اون لحظه همه اش يادم رفت. فقط زير لب گفتم: ( (منو تنها مي‌ذاري! ما هميشه با هم بوديم. ) ) گفت: ( (هنوز هم سر قولم هستم. هيچ وقت تنهات نمي ذارم. ) ) فصل شانزدهم ديگه نتونستم ( (برو) ) ش رو بگم. چيزي گلوم رو چنگ زد. صدايم بريد. خودم رو كنترل كردم. سرم را پايين انداختم و رفتم. حتي آن نيمي از دوره تفسير را هم كه دستم بود جا گذاشتم. همه جلوم مات بود. انگار يه پرده تار جلوي چشمهام كشيده شده بود! نفهميدم كي وچه طوري رسيدم به خونه! فقط يه موقع به خودم اومدم. ديدم بالاسر اون صندوق چوبي نشسته‌ام ودارم به يادگاري‌هاي قديمي مون نگاه مي‌كنم. به نامه‌هايي كه به هم مي‌نوشتيم. به اون كاپشن علي كه من رو از سرما خوردگي حفظ كرده بود؛ به قرآن قديمي كه از روش سوره‌هاي كوچكي رو حفظ مي‌كرديم. دفتر مقاله هامون و خيلي چيزهاي ديگه! صداي پايي علي را كه شنيدم؛باليكي اشكي كه از چشم هام بيرون زده بود؛ پاك كردم. داشت مي‌اومد. توي زير زمين. رفته بود مسجد نمازش رو خونده بود و اومده بود. اومد بالاي سرم؛ ايستاد. سنگيني نگاهش رو روي سرم حس مي‌كردم. به روي خودم نياوردم. حتي نگاهي هم به او نكردم. خودم رو به خوندن دفتر مقاله هامون مشغول كردم. ولي يه خطش روهم متوجه نشدم. يعني سنگيني حضور او همه چيز رو بي ارزش ميكرد. فقط اوبود و او. صدايش آهسته بود وعميق گفت: "اون مقالهاي محترم پارسال نوشتي درباره وداع امام حسين (ع) وزينب (س) داريش؟ " گفتم: "اوهم! " گفت: "برام بخونش! " گفتم: "نميتونم! " گفت: "خيلي خب ولي من يادمه، همه اش رو يادمه. خودم برات تعريفش مي‌كنم. اون جا اول از علاقه امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) گفته بودي، بعد از اوضاع حرم امام حسين (ع) موقع وداعشون با حرم. گفته بودي كه سكينه با چه حرف‌هايي دل پدرش آتش مي‌زد. نوشته بودي كه رقيه چگونه در لا به لاي دست و پاي پدرش مي‌پيچيد، چنگ مي‌انداخت به دل پدرش و هر كس هر كاري مي‌كرد تا بلكه حسين (ع) بماند، به جز زينب (س). يادته؟ گفته بودي زينب (س) بود كه بچه‌ها رو از جلوي پاي امام حسين (ع) دور مي‌كرد، زن‌هاي حرم رو آماده مي‌كرد و ذوالجناح رو مي‌كشيد پيش پاي برادرش. ادامه👇
طاقتم تمام شد. بغضي كه تا به اون وقت خورده بودم آمد بالا. فرياد كشيدم: - بسه ديگه. اما بس نبود. او هيچ توجهي نكرد و ادامه داد: - يادته تعريف مي‌كردي كه بعد از شهادت ابراهیم و محمد، پسر‌هاي حضرت زينب (س) از خيمه بيرون نيومد تا منتي بر دوش برادر نداشته باشد. نه اينكه حرفاش زجرم دهد. نه به خدا. فقط ترسم از تركيدن بغضي بود كه از عصر نگهش داشته بودم. ان هم جلوي علي. گفت: " يادته از صبر و تحمل حضرت زينب (س) بعد از شهادت حضرت زهرا (س) مي‌گفتي؟ كسي كه در كودكيش شاهد شهادت مادرش بود. سالها بعد شاهد فرق شكافته پدرش بود. جگر پاره برادرش رو در تشت ديد، بدنهاي پاره پسرها، برادر زاده‌ها و برادرانش رو روي خاك و سر بريده حسينش رو روي نيزه و توي تشت طلاي يزيد ديد" بالا خره آنچه رو كه نگرانش بودم، رسيد. اون بغض لعنتي سر ريز شد و همراه فريادي تركيد. - چرا بس نمي كني. ادامه دارد.... ❌ 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت صداي گريه‌ام رو شنيد. چشم هايش رو از قاب عصر عاشورا كند و به من نگاه كرد. چشم‌هاي او هم قرمز شده بود. راست خيره شد توي چشم‌هاي خيسم كه حالا اون را تار و لرزان مي‌ديد. مثل عكس صورتي كه توي آب حوض افتاده باشد. گفت: " نه نمي خوام زجرت بدم. فقط مي‌خوام يادت بيارم كه ازت پرسيدم چرا داري در مورد حضرت زينب (س) مي‌نويسي، گفتي دارم تمرين مي‌كنم تا زينب (س) بشم. مي‌خوام بدونم پس چي شد اون همه تمرين؟ " اشك هام رو پاك كردم. دلم مي‌خواست اون پرده تار اشك لعنتي از جلوي چشمايم رد بشه تا بهتر ببينمش، يه دل سير تماشايش كنم. گفتم: " من كه تا حالا گريه نكرده بودم، تو باعث شدي. تو اين بغض لعنتي را توي گلوم كاشتي و پرورش دادي. بعد هم اينقدر با حرف هايت بادش كردي تا تركيد والا من كه.... " نذاشت حرفم تمام شود. گفت: " نه گريه طوري نيست. گريه كن ولي... " اين بار من بودم كه نگذاشتم حرفش تمام شود. با درد گفتم: " مانعت هم كه نشدم. جلويت را كه نگرفتم. " سرش را پايين گرفتو گفت: " تشويق هم نكردي. مانع‌ها و بند‌ها را از جلوي دست و پايم باز نكردي. " و بعد آرام و آهسته بلند شد و رفت. مثل نسيم، مثل خاطره. مثل تصويري كه از كربلا داشتم. مثل.... فاطمه ساكت شد. ايستاد. اشك هايم را پاك كردم. سرم را كه بلند كردم تازه ديدم جلوي در حرم هستيم.. من و فاطمه جلو، سميه و عاطفه هم عقب. فاطمه خيره شده بود به بالا با چنان شتابي خودش را به سمت در انداخت و آن را در آغوش گرفت كه انگار از آن همه راه دور فقط براي همين "در" آمده بود. يا انگار "علي اش" آنجا بود هر چه بود كه آن بغض هم تركيد. بغضي كه از بعد از جلسه گلويش را فشار مي‌داد، آرام و بي صدا. فقط شانه هايش تكان مي‌خوردند. عاطفه و سميه خونسرد دستي به در كشيدند آن را بوسيدند و رفتند داخل. انگار اين عادي ترين صحنه اي بود كه تا به حال ديده بودند و من سر جايم مانده بودم. خيره به دري كه انگار براي اولين بار مي‌ديدمش. صداي اذان هر دوي ما را به خود آورد. فاطمه از در جدا شد. با عجله چشم هايش را پاك كرد و برگشت به سمت من. چشم هايش هنوز خيس بود. داشتم بي اختيار بغض مي‌كردم كه لبخندش را ديدم. آرام شدم و رفتم جلوتر، يك قدم. آن قدر كه صداي زمزمه اش را بشنوم. - بريم برسيم به نماز. رفتيم داخل صحن گوهر شاد. زن‌ها براي نماز صف بسته بودند. جايي كه خالي بود ايستاد و گفت: - من وضو دارم. تو اگر مي‌خواي برو وضو بگير. من برات جا مي‌گيرم. رفتم. وقتي برگشتم فاطمه را ديدم. با يك عكس نجوا مي‌كرد. ولي گريه نه، عكس جواني ۱۶-۱۷ ساله بود با ريش‌هاي تنك و كم پشت. فقط چند تار مو اطراف گونه‌ها و چانه اش. از لباس بسيجي و چفيه اش آب مي‌چكيد، مثل موهايش. خودش هم مي‌خنديد. با صداي "قد قامت الصلوه" مكبر، فاطمه عكس را گذاشت در كيف و بلند شد. بعد از نماز بلند شديم و رفتيم ايوان مسجد گوهر شاد. رو به حرم نشست و خيره شد به حرم. ساكت، دلم نمي آمد سكوتش را به هم بزنم. كنجكاوي‌ام نمي گذاشت. "آن عكس مال چه كسي بود؟ علي؟ پس برادرش است. همان جواني كه توي عكس بود. چه قدر قشنگ مي‌خنديد "دلم را به دريا زدم و پرسيدم: - پس بالاخره برادرت رفت جبهه، نه؟ به طرف من برگشت. متعجب - تو از كجا مي‌دوني؟ - از روي اون عكس حدس زدم. لباس بسيجي تنش بود. مگه برادرت نبود؟ لبخند كمرنگي زد: - چرا برادرم بود. علي بالاخره رفت جبهه. - تو چكار كردي؟ دوباره برگشت سمت حرم: - مي‌خواستي چكار كنم؟ گريه؟ اصلا. اون شب از زير زمين كه رفتم بيرون، يه فاطمه ديگه شده بودم. هموني كه علي مي‌گفت. ديگه نه اضطرابي در دلم بود و نه حسادتي. فقط شور و هيجان بود من و علي با هم مسابقه گذاشته بوديم كه به يه هدف برسيم. هر كس هر جوري مي‌تونه، از هر راهي. حتي قرارمون اين بود كه هر چه ميتونيم به همديگه كمك كنيم تا اون يكي به هدفش برسه. علي هم تصميم گرفته بود از راه جبهه بره و من بايد كمكش مي‌كردم. آقا جون نسبتا زودتر راضي شد، البته نه خيلي هم زود، ولي مثل خانجون هم بد قلقي نكرد. خانجون خيلي بي قراري مي‌كرد. خيلي باهاش حرف زدم. دلداريش دادم. گفتم مگه علي تو از علي اكبر امام حسين (ع) عزيزتره؟ ... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت مگه خونش از خون امام حسين (ع) رنگين تره؟ بالاخره هم نميدونم چي بود كه دلش نرم شد. علي ديگه روي پايش بند نبود، ولي ناراحتي اش رو هم نمي تونست پنهان كنه. ناراحتي تنها گذاشتن آقا جون و خانجون يه طرف، ناراحتي تنها گذاشتن من هم يه طرف. البته اين رو خودش مي‌گفت و نمي دونست من با اين دل خودم چكار كردم تا هميشه خودم رو شاد نشون بدم. به علي بگم كه " نه علي جون، برو نذار محبت بين ماها بندي بشه روي پاهات كه پاهات رو سنگين كنه" و علي رفت. روز اعزامش شور و هيجان من هم زيادتر شده بود. هر دومون روي پاهامون بند نبوديم. انگار اين من بودم كه قرار بود اعزام بشم. آقا جون و خانجون با چشم‌ هاي حيران و متعجب ما رو تماشا مي‌كردن كه چطور بي قرار شده ايم. وقت رفتن از همه خداحافظي كرد. جلوي من سرش را پايين انداخت، ساكت و صامت. به زور لبخندي زدم و گفتم: " من در مقاله‌ام ننوشته بودم امام حسين (ع) با شرمندگي از حضرت زينب (س) وداع كرد. نوشته بودم سربلند و سرافراز بود" سرش را بلند كرد. نگاهش ملايم و نرم بود. گفت: "من كه امام حسين نيستم. " گفتم: "پس از من هم توقع نداشته باش كه حضرت زينب (س) باشم" دستش را آورد جلو، مثل بچگي هامون كه مي‌خواستيم با هم عهد ببنديم. گفت: " پس بيا سعي خودمونو بكنيم تا به اونا نزديك بشيم. " منم دستم رو كوبيدم كف دستش. مثل بچگي هامون، قبول اون هم دست من رو ميون دستش فشار داد، مثل بچگي هامون. " قبول" و مي‌خواست برگرده كه صدايش زدم: " علي " همان جا ايستاد، نه، خشكش زد، به وضوح ديدم كه پايش لرزيد. شايد فكر مي‌كرد پشيمان شده ام. فكر مي‌كرد مي‌خوام مانعش شوم. گفتم: "تو خيلي چيزها از مقاله من رو گفتي، ولي يه جمله اش رو نگفتي " چيزي نگفت. شايد اگر گفته بود، بغض من هم تركيده بود. ولي او نگفت و من گفتم: " روز عاشورا، بعد از وداع امام حسين (ع) و حضرت زينب (س)، امام حسين (ع) تنها به ميدان نرفت. انگار زينب (س) هم با او بود. انگار زينب هم با او رجز مي‌خواند و شمشير مي‌زد. يادت هست؟ " ساك رو زمين گذاشت. برگشتنش رو ديدم. چشم‌هاي خيسش رو هم. شانه هايش را؟ و عطر گل محمدي كه به خودش زده بود هم يادم هست و نجوايي كه در گوشم گفت: " من يادم هست امام حسين (ع) با زينبش به ميان ميدان رفت، به نيابت از از او هم شمشير زد و زخم خورد و يادم مي‌ماند كه من هم به نيابت از تو بجنگم، زخم بخورم و يا حسين (ع) بگويم نذار جاي من خالي بمونه" هر دو آروم شديم و او رفت. آره اون رفت و من موندم. موندم تا جاي اون رو توي خانه، توي محله، دبيرستان و حتي توي شهر حفظ كنم. ديگه به اندازه هر دو نفرمون به خانجون آقا جون محبت مي‌كردم. به خانواده شهدا محله سر ميزدم، ازشون احوالپرسي مي‌كردمو اگه چيزي مي‌خواستن براشون تهيه مي‌كردم. درس خوندنم هم بيشتر شده بود. چون مي دونستم بايد اين قدر بلد باشم كه وقتي علي برگشت، بتونم درس‌هاي عقب مانده اون رو بهش ياد بدم. هر مطلبي رو هم كه مي‌خوندم يا با دعاي جديدي آشنا مي‌شدم، در نامه بعدي اون رو هم براي علي نوشتم. در عوض، علي هم مرتب از خودش، از جنگ، از حالات و روحيه‌هاي معنوي آن جا و خلاصه از همه چيز مي‌نوشت و مي‌گفت. طوري كه انگار خود من هم رفته بودم جبهه و آن جا باهاش حمله مي‌كردم. وقتي هم كه دوستاش شهيد مي‌شدند، پا به پاي علي براي اون‌ها اشك مي‌ريختم. اين طوري بود كه حتي بعد از رفتن علي هم ما از همديگه جدا نشديم. احساس كردم جلوي چشم هايم تار شده است. همه چيز را تار مي‌ديدم. به جز فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي را. شايد به خاطر پرده اشكي بود كه گاهي اوقات جلوي چشم هايم را مي‌گرفت و نگاهم را تار مي‌كرد. پلك هايم را روي هم فشار دادم تا فاطمه را روشن تر و واضح تر ببينم. آن وقت آن قطره اشك از گوشه چشمم بيرون زد و دوباره همه چيز صاف شد. فاطمه و نگاهش به آن گنبد طلايي هم، دلم مي‌خواست فاطمه باز هم بگويد. باز هم از علي بگويد و از خودش. دلم مي‌خواست هيچ وقت از حرف زدن خسته نشود. او به ان گنبد طلايي نگاه كند و حرف بزند و من به آن صورت دوست داشتني نگاه كنم و گوش كنم. دلم مي‌خواست... حيف كه او ساكت شده بود و من اين را نمي خواستم. پس بايد چيز ديگري مي‌گفتم. حرفي يا سوالي كه دوباره او را به سر شوق بياورد. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1