📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #سی_ودو
فاطمه-اينها همه اش ميشه عُجب و غرور ديگه!
تا حالا فكر نكرده بودم فاطمه هم ميتواند عصباني شود. توي اين يك روز آشنايي اصلاً تصور نكرده بودم فاطمه هم ميتواند از چيزي اين قدر ناراحت شود! ولي چيزي كه اصلاً باورم نمي شد اين بود كه فاطمه وقتي كه عصباني است هم اين قدر دلنشين باشد؛درست مثل بقيه وقتها كه ميخنديد. عصبانيت و ناراحتي اش مثل حنظلي بود كه به عسل آميخته بود؛ هم تلخ بود و هم شيرين. هيبتش آدم را ميترساند و نگاهش به دل مينشست. انگار به خاطر ناراحتي صاحب چشمها از تو عذرخواهي ميكرد و شايد همين بود كه بيشتر شرمنده ات ميكرد. شايد سميه هم شرمنده شده بود كه سرش را پايين انداخته بود. ولي فاطمه ديگر چرا؟ او چرا سرش را پايين انداخته بود؟ هر دو ساكت بودند. نه! هر چهار نفر ساكت بوديم و اين بيشتر تعجب مرا برانگيخت. چطور است كه از اول تا به حال عاطفه حرفي نزده؟! انگار به گونه اي از دخالت در ارتباط سميه و فاطمه پرهيز ميكرد. شايد ارتباط آنها به گونه اي بود كه عاطفه در آن راهي نداشت! او هم فقط نگاه ميكرد. مثل من! بي هيچ دخالتي. تنها قهرمانان اين صحنه چهار نفره، فاطمه و سميه بودند.
منتظر بودم تا عاطفه چيزي بگويد. دست كم براي شكستن اين سكوت دلخراش! هر چيزي كه بتواند فرياد شرمندگي فاطمه و سميه را كه در سكوت جاري بود، قطع كند. ولي عاطفه چيزي نگفت. شايد او اين فرياد را نمي شنيد. شايد هم ترجيح ميداد يكي از آن دو براي شكستن اين سكوت، نه، اين فرياد پيشقدم شود. بالاخره اين فاطمه بود كه پيشقدم شد. از كنار پنجره بلند شد آمد جلوي سميه. دستش را جلو برد. انگشتش را گذاشت زير چانه ي سميه با كمي فشار چانه وصورت سميه را بالا كشيد. آنقدر كه چشمهاي سميه به موازات چشمان او قرار گرفت. از نيمرخ را هم ميديدم كه چشم هايش ميخندد. نگاهش آرام بخش بود. مثل هميشه! سميه هم نگاه در نگاه فاطمه آويخت. اشكش را با سر آستينش پاك كرد. خواست دستش را بياورد پايين كه فاطمه دستش را گرفت. كشاند به سمت زمين.
فاطمه- بشين! اين طوري آرامتر ميتونيم صحبت كنيم.
هر دو نشستند. فاطمه اولين كسي بود كه سوال كرد:
- آخه اين چه معياري تو براي گزينش دوست انتخاب كردي؟!
سمیه- چه اشكالي دارد؟
فاطمه- اولا #غيرازمعصومين هيچ كس نيست كه از اشتباه و يا انحراف موصون باشه. پس بر فرض كسي موقع آشنايي با تو اعتقادش كامل باشه هيچ كسي #تضمين نمي كنه كه منحرف نشه نمونههاي تاريخي زيادي هست مثل برصيصاي عابد كه خودت جريانش را ميداني
سمیه- اين فقط يك احتماله!
فاطمه- ثانيا از كجا ميخواي تشخيص بدي كه ايمان و اعتقاد طرفت كامله؟ ثالثا اصلا مگه ايمان و اعتقاد #خودت كامله؟
سميه سرش را بالا انداخت:
- نوچ! به همين دليل هم دنبال كسي ميگردم كه از خودم بالاتر باشد.
فاطمه- ولي اگر اون هم مثل تو فكر كند و دنبال كسي بگرده كه از اون بالاتر باشه دليلي نداره كه بياد با تو دوست و هم نشين بشه. البته با اين فرض كه قبول كنيم كه اون كساني كه تو ازشون دوري ميكني از تو پايين تر باشن! در صورتي كه هيچ دليلي وجود نداره تو خودت رو از اونها برتر بدوني.
سمیه- ولي من كي خودم رو از اونها برتر دونستم؟
فاطمه- همان وقت كه فكر كردي اينقدر كامل شدي كه ممكن ديگه هم نشيني با دوستهايت دلت را غبارآلود كنه.
سمیه- همه بحث من هم همينه اونها دوست من نيستند! يعني اصلا هيچ وجه مشتركي با هم نداريم.
فاطمه سرش را تكان داد به نشانه تاسف!
- چه وجه مشتركي بهتر از #محبت و #عشق_به_ولايت_ائمه همين كه همه ما اومديم زيارت امام رضا بزرگترين وجه مشترك ماست
سمیه- دختري كه بين حرم امام رضا و مجلس عروسي فرق نذاره چي؟ كسي كه با ظاهري بياد زيارت كه تو كوچه و خيابون پسرها برگردند نگاهش كنند اون هم با نگاهاي كثيف و تنفر آور اون هم با ما از يك سنخه؟!
فاطمه- فكر ميكني از ظاهر افراد ميشه به تمام خصوصيات باطني شون پي برد؟😐
سمیه- نه نمي شه! ولي دست كم ما ميتونيم با كساني كه از لحاظ ظاهري هم به ما شبيهن نشست و برخاست كنيم تا چيزي از آنها ياد بگيريم. از قديم هم گفتند كبوتر با كبوتر باز با باز
فاطمه دستش را به سمت سميه تكان داد:
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_ودو
آنقدر به سر و صورتم زده بودم که استخوان های گونه ام درد می کرد.😔 دل دردم که بماند.
حسابی بی حال و بی رمق بودم.😣 پرستار متوجه حالتم شده بود و مدام ما بین آرام کردنم سوالاتی درمورد بارداری ام می پرسید. اصلا کنترل حالم دست خودم نبود و مدام صالح را با دست بریده اش تصور می کردم و زجه می زدم.😭 آنها هم نمی توانستند آرامبخش تزریق کنند.💉 توی اتاقی با یک پرستار تنها ماندم. سعی داشت آرامم کند. حالم بهتر شده بود و از آن همه هیجان کاذب و منفی خبری نبود. چشمم می سوخت و تمام صورتم درد می کرد.
سلما وارد اتاق شد و با چشمان متورم و خیس به سمتم آغوشش را باز کرد. 😍😭نمی دانم چه کسی به آنها خبر داده بود؟ اصلا چرا من تنها آمده بودم؟ چرا اینطور دلم ضعف می رود و چقدر تنم سرد بود و می لرزیدم. از شرایطم بی خبر شدم و گیج و سردرگم توی بغل سلما فرو رفتم.
ــ الهی دورت بگردم آروم باش.😭 چیکار می کنی با خودت؟ خدا رو شکر کن صالح زنده س...
"صالح؟! مگه قرار بود بمیره؟ چرا این حرفا رو می زنه؟😔"
تلنگری به روحم کافی بود که موقعیتم را دوباره به یادم آورد و زجه ام بلند شود.
ــ سلمااااا😭 صالحم... مرد زندگیم... میگن دستش قطع شده... نتونستن پیوندش بزنن. ای خدااااااا😭😫
سلما محکم مرا توی بغلش گرفته بود و به پرستار گفت:
ــ داره می لرزه... تنش یخ زده...😰
انگار به حرفم گوش نمی داد. با پرستار مرا روی تخت خواباندند و صدای مبهم سلما که شرایطم را برای عده ای سفید پوش توضیح میداد به گوشم می رسید. گوش هایم پر از هوا شده بود. کم کم صداها مبهم و قطع شد و چشمانم سیاهی رفت. دیگر نفهمیدم چه شد...
چشمم که باز شد لباس بیمارستان به تنم بود و سِرُم به دستم.
زهرا بانو کنارم نشسته بود و ذکر می گفت. صدای گریه ی نوزادی توی گوشم پیچید. دلم ضعف رفت.😍 گیج بودم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. خواستم بلند شوم که دردی عمیق و خشن روی خط شکمم بی حالم کرد و صدایم را درآورد.
ــ آاااااخ😭
ــ بلند نشو دخترم. حالت خوب نیست😔
از شدت درد اشکم درآمد و به چشمان سرخ زهرا بانو زُل زدم. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. انگار تاب تماشای خواهش نگاهم را نداشت. "خدایا... چی به روزم اومده؟"
دستم را آرام روی شکمم کشیدم و دلم فرو ریخت. " یا خدا... بچه م... چرا اینقدر دلم ضعف میره؟😥 چرا نبض نمیزنه؟😰
" سلما وارد اتاق شد و با لبخندی تصنعی کنارم نشست و پیشانی ام را بوسید.
ــ بهتری؟
چیزی نگفتم. انگار صالح را هم فراموش کرده بودم. نه... فراموش نکرده بودم. گیج بودم از مصیبت های وارده. خلاء بود که آزارم می داد. خلاء دستی که دیگر نبود و طفلی که هنوز به رشد نرسیده، از بطنم خارج کرده بودند و
#ناکام_ازحس_مادری... حسی که تجربه اش نکردم.😭 اشکم سرازیر شد. عمق فاجعه را فهمیدم. دلتنگ صالح بودم. خیلی دلتنگ صدا و نگاهش بودم. دلتنگ آغوشش... آغوش نیمه شده اش
دلتنگ دلداری هایش و #توکل عمیقی که داشت و آرامشش #دراوج_طوفان ها...
ــ صالحم کجاست؟
ــ تو بخش آقایونه
سلما خندید و گفت:
ــ انتظار نداری که بیارنش اینجا😁
"بیخود نخند سلما... دلم مُرده..."
ــ حالش چطوره؟😢
ــ خوبه... نگران نباش. خوابیده. همش سراغتو میگیره و مدام میگه بهش نگید که هول نکنه. نمی دونه تو هم اینجایی و...😒
گریه ام گرفته بود و بی وقفه اشک می ریختم.
غم این فاجعه را تنهایی باید به دوش می کشیدم. صالحم نقص عضو شده بود و بچه...😭 "ای خدااااااا کمکم کن" صدای گریه ی نوزادان مدام روی دل پاره پاره ام چنگ می کشید. تا صبح از کابوس و خواب آشفته نخوابیدم.
با هر نوای زیبا و دلنشین گریه ی نوزادی که می شنیدم می مردم و زنده می شدم. دستم روی شکمم بود و به حال خودم و صالح و طفل ناکامم گریه می کردم.😔😭 صدای اذان صبح از پس پنجره های بسته ی اتاق به گوشم رسید. چشمم گرم شد و خوابم برد.
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤