eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚قسمت فاطمه-اينها همه اش مي‌شه عُجب و غرور ديگه! تا حالا فكر نكرده بودم فاطمه هم مي‌تواند عصباني شود. توي اين يك روز آشنايي اصلاً تصور نكرده بودم فاطمه هم مي‌تواند از چيزي اين قدر ناراحت شود! ولي چيزي كه اصلاً باورم نمي شد اين بود كه فاطمه وقتي كه عصباني است هم اين قدر دلنشين باشد؛درست مثل بقيه وقت‌ها كه مي‌خنديد. عصبانيت و ناراحتي اش مثل حنظلي بود كه به عسل آميخته بود؛ هم تلخ بود و هم شيرين. هيبتش آدم را مي‌ترساند و نگاهش به دل مي‌نشست. انگار به خاطر ناراحتي صاحب چشم‌ها از تو عذرخواهي مي‌كرد و شايد همين بود كه بيشتر شرمنده ات مي‌كرد. شايد سميه هم شرمنده شده بود كه سرش را پايين انداخته بود. ولي فاطمه ديگر چرا؟ او چرا سرش را پايين انداخته بود؟ هر دو ساكت بودند. نه! هر چهار نفر ساكت بوديم و اين بيشتر تعجب مرا برانگيخت. چطور است كه از اول تا به حال عاطفه حرفي نزده؟! انگار به گونه اي از دخالت در ارتباط سميه و فاطمه پرهيز مي‌كرد. شايد ارتباط آن‌ها به گونه اي بود كه عاطفه در آن راهي نداشت! او هم فقط نگاه مي‌كرد. مثل من! بي هيچ دخالتي. تنها قهرمانان اين صحنه چهار نفره، فاطمه و سميه بودند. منتظر بودم تا عاطفه چيزي بگويد. دست كم براي شكستن اين سكوت دلخراش! هر چيزي كه بتواند فرياد شرمندگي فاطمه و سميه را كه در سكوت جاري بود، قطع كند. ولي عاطفه چيزي نگفت. شايد او اين فرياد را نمي شنيد. شايد هم ترجيح مي‌داد يكي از آن دو براي شكستن اين سكوت، نه، اين فرياد پيشقدم شود. بالاخره اين فاطمه بود كه پيشقدم شد. از كنار پنجره بلند شد آمد جلوي سميه. دستش را جلو برد. انگشتش را گذاشت زير چانه ي سميه با كمي فشار چانه وصورت سميه را بالا كشيد. آنقدر كه چشم‌هاي سميه به موازات چشمان او قرار گرفت. از نيمرخ را هم مي‌ديدم كه چشم هايش مي‌خندد. نگاهش آرام بخش بود. مثل هميشه! سميه هم نگاه در نگاه فاطمه آويخت. اشكش را با سر آستينش پاك كرد. خواست دستش را بياورد پايين كه فاطمه دستش را گرفت. كشاند به سمت زمين. فاطمه- بشين! اين طوري آرامتر ميتونيم صحبت كنيم. هر دو نشستند. فاطمه اولين كسي بود كه سوال كرد: - آخه اين چه معياري تو براي گزينش دوست انتخاب كردي؟! سمیه- چه اشكالي دارد؟ فاطمه- اولا هيچ كس نيست كه از اشتباه و يا انحراف موصون باشه. پس بر فرض كسي موقع آشنايي با تو اعتقادش كامل باشه هيچ كسي نمي كنه كه منحرف نشه نمونه‌هاي تاريخي زيادي هست مثل برصيصاي عابد كه خودت جريانش را مي‌داني سمیه- اين فقط يك احتماله! فاطمه- ثانيا از كجا مي‌خواي تشخيص بدي كه ايمان و اعتقاد طرفت كامله؟ ثالثا اصلا مگه ايمان و اعتقاد كامله؟ سميه سرش را بالا انداخت: - نوچ! به همين دليل هم دنبال كسي مي‌گردم كه از خودم بالاتر باشد. فاطمه- ولي اگر اون هم مثل تو فكر كند و دنبال كسي بگرده كه از اون بالاتر باشه دليلي نداره كه بياد با تو دوست و هم نشين بشه. البته با اين فرض كه قبول كنيم كه اون كساني كه تو ازشون دوري مي‌كني از تو پايين تر باشن! در صورتي كه هيچ دليلي وجود نداره تو خودت رو از اونها برتر بدوني. سمیه- ولي من كي خودم رو از اونها برتر دونستم؟ فاطمه- همان وقت كه فكر كردي اينقدر كامل شدي كه ممكن ديگه هم نشيني با دوستهايت دلت را غبارآلود كنه. سمیه- همه بحث من هم همينه اونها دوست من نيستند! يعني اصلا هيچ وجه مشتركي با هم نداريم. فاطمه سرش را تكان داد به نشانه تاسف! - چه وجه مشتركي بهتر از و همين كه همه ما اومديم زيارت امام رضا بزرگترين وجه مشترك ماست سمیه- دختري كه بين حرم امام رضا و مجلس عروسي فرق نذاره چي؟ كسي كه با ظاهري بياد زيارت كه تو كوچه و خيابون پسرها برگردند نگاهش كنند اون هم با نگاهاي كثيف و تنفر آور اون هم با ما از يك سنخه؟! فاطمه- فكر مي‌كني از ظاهر افراد ميشه به تمام خصوصيات باطني شون پي برد؟😐 سمیه- نه نمي شه! ولي دست كم ما مي‌تونيم با كساني كه از لحاظ ظاهري هم به ما شبيهن نشست و برخاست كنيم تا چيزي از آنها ياد بگيريم. از قديم هم گفتند كبوتر با كبوتر باز با باز فاطمه دستش را به سمت سميه تكان داد: ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
☀️☀️ ☀️☀️ قسمت 💭آخر چه طور ممكن بود در حالي كه به نظر مي‌رسيد سهم الارث متوسط زنها نصف سهم الارث متوسط مردهاست، فاطمه ادعا كند كه اون‌ها به يك اندازه از سهم الارثشان بهره مي‌برند. اما فاطمه هم خيلي بي حساب و كتاب ادعا نمي كرد. فاطمه - فرض مي‌كنيم كه ارث باقي مونده از يه نسل براي نسل دوم توي يه شهر، ۳ ميليارد تومان باشه. بر اساس قاعده فقهي تقسيم ، به طور متوسط، سهم مردهاي نسل دوم ۲ميليارد تومان وسهم زن‌ها يك ميليارد تومان مي‌شه. حالا اين مردها از اين ۲ميليارد كه به ارث برده اند به طور متوسط يك ميلياردش را پس انداز مي‌كنن ويك ميليار رو هم خرج خودشون و زن هاشون مي‌كنن. چون حق نفقه زن به عهده مردهاست و دست كم نيمي از اين پول خرج زن‌ها مي‌شوند، پس هر كدوم يك ونيم ميليارد تومان از سهم الارث بهره برده اند. درسته؟! عاطفه زد روي پاي فاطمه: - معلومه كه سرت تو حسابه.😉 فاطمه- و اما دليل ديگه، در بسياري از موارد اگه پدري داراي شغلي باشه كه با سرمايه خودش كار مي‌كنه، به طور سنتي پسرها هم در همون شغل به پدر كمك مي‌كنن. پس نيمي از اين ازدياد سرمايه مديون تلاش‌هاي پسره. شايد اصلا اگر چنين امتيازي نباشه، پسر ديگه انگيزه اي براي كمك به پدرش و پيشرفت در اون كار نذاشته باشه و در نتيجه اصلا امر اقتصادي خانواده از هم پاشيده بشه. اين مسئله درسطح اجتماع هم به رشد صنايع و مشاغل و انتقال حرفه‌ها لطمه مي‌زنه. راحله-اين ديگه اغراقه!😕 اعتراض از راحله بود. ولي جوابش را فهيمه داد، نه فاطمه. فهیمه- نه اتفاقا كاملا درسته! چند دهه بيش از اين، چند كشور اروپايي چنين مسئله اي رو راجع به ارث تجربه كردن كه نزديك بود به قيمت گروني براشون تموم بشه. اونا قانوني رو تصويب كردن كه در اون ارث فرد فوت شده به دولت مي‌رسيد، نه به بچه هاش. دولت هم مايملك اون رو تصرف مي‌كرد. همين مسئله باعث شد كه انگيزه همكاري پسرها با پدرشون براي رشد اقتصادي سرمايه شون از بين بره. در نتيجه به طور ناگهاني صنايع و تجارت اين كشورها افت كرد. به حدي كه نزديك بود با بحران شديدي رو به رو بشن كه با لغو اين قانون بعد از چند سال اوضاع به روال عادي خودش برگشت. بعد از اين كه فهيمه ادعاي فاطمه را ثابت كرد من هم دليل ديگه اي آوردم: من- من فكر مي‌كنم يكي ديگه از دلايلي كه سهم الارث زن‌ها نصف مردهاست، اين باشه كه زن‌ها يك مرتبه در زمان ازدواج از سرمايه پدرشون استفاده كردن و جهاز گرفتن. فاطمه با نظر من موافق نبود: - ربطي به نداره و به همين دليل هم ارتباطي به احكام ارث نداره! اين بار راحله با زرنگي مسئله ديگري را پيش كشيد: - با همه اين حرف‌ها پس اسلام دو زن رو معادل شهادت يه مرد قرار داده، مگه اين نشون دهنده اين نيست كه اسلام اطمينان كمتري به زن وعقلش داره؟😏 فاطمه- اول بگو ببينم شهادت در اين جا به اين معناست😊 راحله- این كه فردي، واقعه اي رو كه ديده يا شنيده، گزارش بده. فاطمه- حالا بگو ببينم چرا قرآن امر مي‌كنه كه براي گواهي دادن به كاري، حضور دو مرد لازمه، چرا يك مرد رو كافي نمي دونه؟😉 راحله شانه هايش را بالا كشيد: - حتما به اين علته كه اگه يكيشون دروغ گفت، يكي اصلاح كنه.🙁 فاطمه- اشتباهت همين جاست! 👌چون قبولي شهادت ! اگه عدالت و اطمينان نباشه، هزار نفر هم شايستگي شهادت دادن روندارن. پس حتي با اين فرض كه شهود عادل باشن، بازهم دو نفر بايد شهادت بدن. فاطمه چندلحظه صبركرد تا راحله فكر هايش را بكند. اما راحله نمي خواست معطل شود. - پس علتش چيه؟ فاطمه- علتش اينه كه برمبناي حس ومشاهده است وقبول دارين حس‌هاي مختلف بدن آدمي، مثل ديدن وشنيدن و... خطا پذيره! اسلام اين قانون رو وضع كرده تا اين درصد خطا رو بياره پايين، يعني اگر يكي از اون‌ها اشتباه كرد، اون يكي اصلاحش كنه. - حالا فرقش در مورد زنها چيه؟ - حكما گفته اند «الحب يعمي ويصم» يعني شخص را كروكور مي‌كنه. اين كري وكوري كه در حقيقت اتفاق نمي افته! اين كنايه از اينه كه محبت يانفرت شديد به طور تاثيري روي حس‌هاي مختلف انسان داره. از طرف ديگه هم ميدونيم كه نوع زن در مقايسه با نوع مرد از احساسات وعواطف بيشتري برخورداره كه البته استثنا هم داره. حيا وترس هم همين طور. در زنها بيشتر از مردهاست. ثريا پرسيد: - حيا وترس چه ربطي به شهادت زنها دارن؟😐 فاطمه- ربطش اينه كه يه زن وقتي در برابر قرار ميگيره، به خاطر كه داره، صحنه را نگاه نمي كنه. به همين دليل گواهي او نسبت به خطا پذيرتره! ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهارم ✨ -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.❤️😕 -من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.😒 مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت: _باشه،خودت خواستی ها.😊💞 چهار ماه گذشت... دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.😔دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش .چون میدونستم توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.☺️ وقتی که نبود چند بار خانمی👩🏻😈 با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... 😳😥 اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم. اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.📸عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.😨حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.😨وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و . اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.😊👌 بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت: _حالا که دیدی باور کردی؟😏 گفتم: _من چیزی ندیدم.😊 تعجب کرد و گفت: _اون عکسها برات نیومده؟!!!😳😠 -یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.😎☝️ به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم. دو روز بعد یه فیلم📽 فرستادن.... تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... حالم خیلی بد شد.😥خیلی گریه کردم.😭نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود نکنم..😣😭 ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی. گیج بودم.دوباره خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید.... صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.😣💭 با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت: _جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم. بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا. فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت: _حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.😏😈 خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: _اسمت چیه؟😒😢 خندید و گفت: _از وحید بپرس.😏😈 با خونسردی گفتم: _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌 تعجب کرد.😳خیلی جا خورد.😧منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم. گفتم 💖بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر بهم میریزه باشم.😎💖 سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود. 💭یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم. 💭یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود. نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه... من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....😊😥 دو روز گذشت و فکر من مشغول بود.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤قسمت‌هایی رو که دوست دارید لایک کنید❤