••💛🌙••
درتاریکےشبباهمقدممۍزدیم..🚶🏻♂
پرسیدم:
«آرزوےشماشهادتہدرستہ؟!»
خندیدبعدازچندلحظہسکوتگفت:
شهادتذرهاۍازآرزوےمناست..🧡
منمیخواهمچیزےازمننماند..
مثلارباببیڪفنامامحسین(علیہالسلام)
قطعہقطعہشوم🖐🏼،
اصلادوستندارمجنازمبرگردد؛
دلممیخوادگمنامبمونم..:)
چونمآدرساداتقبرندارد،
نمےخواممزارداشتہباشم..✨🙂
#شهیدابراهیمهادۍ♥
#قسمت_چهلوششم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
🍃 بــاغ بے برگـی🍃
{مَن در پے خویشم ...بہ تو برمیخورَم اما...}
میز شام را چیدہ و منتظر آمدن میثاق بودم... تصمیم عجیب و مهمے گرفتہ بودم ... میخواستم با تغییر رویہ و روش ڪم ڪم راز هاے سر بہ مهر را ڪشف ڪنم .
در همین فڪرها بودم ڪہ صداے زنگ تلفن بلند شد ... بہ سمت تلفن رفتم و شمارہ سوگند را دیدم ... تازہ یادم آمد ڪہ قرار بود بہ او زنگ بزنم ... سریع گوشے را برداشتم و گفتم:
-سلااام سوگند خوبے؟
-علیڪ سلام آبجے خانم ... مثلا قرار بود شما وقت ڪردے زنگ بزنے نہ؟
-وااے شرمندتم بخدا یادم رفت ... جانم حالا بگو.
- ثمر... مامان الان خونہ نیست بهترین فرصت بود بهت زنگ بزنم ... میگم ..چرا هادے ۲ ماهہ هییچ واڪنشے از خودش نشون نمیدہ؟ مثلا من ڪارمو ول ڪردم..آبروم جلوے میثاق و عماد و اونهمہ آدم رفت ڪہ چیے؟ بخاطر ڪے؟ اصلا بہ روے خودش نمیارہ . خستہ شدم ثمرر...
- میدونم عزیزم ... ولے بخدا من انقدر گرفتارے دارم اصلا وقت نڪردم برم پیش هادے. اونهم خجالت میڪشہ چیزے بگہ ... خصوصا اینڪہ رابطشم با عماد شڪرآب شدہ...
-یعنے چے آخہ؟ من چہ گناهے ڪردم؟ من سالهاست باخودم جنگیدم ڪہ این عشق و بڪُشم ...اگہ قرار بود موفق بشم تاحالا شدہ بودم.
- راہ نجات از این حال اینہ ڪہ برگردیانتشاراتے.
- چییے؟
- گفتم برگرد سرڪارت...جرم ڪہ نڪردے... عاشق شدے و با جرات و شهامت ابرازش ڪردے... ڪسے باید خجالت بڪشہ ڪہ تو عاشق شدن ترسو بودہ . نہ تو...ڪار هم سرت و گرم میڪنہ هم حال روحتو خوب میڪنہ... هادے ام متوجہ میشہ ڪہ با یہ آدم ترسو تو عشق طرف نیست.
- میثاق میذارہ برگردم؟
-میثاق بامن ... برمیگردے سر ڪار ...تڪلیفت هم بہ زودے مشخص میشہ .
- مطمئنن ؟
- مطمئن . حالام برو ... میثاق الان میرسہ.
-خداافظییی.
-خدانگہ دارت.
Sapp.ir/roman_mazhabi
🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵
حدود نیم ساعت بعد از آمادہ شدن شام و تماسم باسوگند، صداے ڪلید انداختن باعث شد تا بفهمم میثاق رسیدہ... فورا بہ اتاق رفتمو جلوے آینہ موهایمرا مرتب ڪردم ...دستے بہ صورتم ڪشیدم و سعے ڪردم با ڪمے ڪرم پودر و لوازم آرایش خستگے صورتم را بپوشانم ...
میثاق واردخانہ شد و باصدایے نسبتا بلند سلام ڪرد..
از اتاق بیرون آمدم و با رویے گشادہ جواب سلامشرا دادم ...چشمانش رنگ تعجب گرفت وبا حالتے گنگ نگاهم ڪرد ... براے برطرف شدن تعجبش گفتم:
- خبب... مگہ قرارہ همیشہ قهر باشیم؟؟
میثاق ڪتش را دراورد و آستین پیرهنش را ڪمے تاڪرد ... یڪ تاے ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- معلومہ ڪہ نہ... خوشحالم ڪہ بہ این نتیجہ رسیدے.
جلو رفتم و ڪیف و ڪتش را از دستش گرفتم ...و بہ سمت اتاق رفتم .
میثاق هم دست و رویے شست و هردو بہ آشپزخانہ رفتیم.
نگاهے بہ میز شام انداخت و نگاهے هم بہ صورت من... با لبخندے پیروزمندانہ گفت:
- دارے بزرگ میشے خانم معلم ...بزرگ و البتہ زیباتر.
لبخندے زدم و گفتم:
-بالاخرہ دیگہ ... گرچہ شما مارو قابل ندونسے و از شَمّ پلیسیت نگفتے ولے خب وقتے مرد من بہ فڪرم بود و خودش رفت پے این مسئلہ نامردیہ ڪہ من بخوام اذیتش ڪنم .
- حالا اجازہ هست از شامتون میل ڪنیم؟
- بفرماایید ڪہ منم حسابے گرسنہ ام.
🌱🌱🌱🌱🌱
✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
⭕️ فساد و اعتیاد در خاندان پهلوی!!
💢 گزارش خیلی محرمانهی ساواک از جلسات فحشا و اعتیاد به تریاک حمیدرضا پهلوی، برادر محمدرضا پهلوی
🏷 سند ساواک، ۱۸ مهر ۱۳۳۶
#پهلوۍبدونروتوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
⭕️ این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا می کند که بدانیم علامه بهلول آن قدر بزرگ بودند که صاحب کرامت بودند.
💚 حال همچین شخص وارسته ای یعنی علامه بهلول در وصف رهبر عزیز ما چنین سخن می گویند.
👌 به داشتن رهبری چون سید علی عزیز افتخار می کنم.
الحق که بقول آقای فاطمی نیا این مرد بزرگ(رهبر انقلاب)عزّ اسلام است.
لبیک رهبرم
#قسمت_چهلوششم/بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
بعد از شام ... هر دو جلوے تلویزیون مشغول دیدن سریال بودیم ... میثاق حسابے سرڪیف بود ڪہ من ماجراے دیشب را ادامہ ندادم ... اما باید ریز ریز تڪہ هاے پازل را پیدا میڪردم . براے همین دل بہ دریا زدم و پرسیدم:
- میثاق جان ...
-جانم؟
- میشہ ...من یہ سوالے بپرسم؟
-درموردِ؟؟
- فقط از سر ڪنجڪاوے ...میتونے جواب ندے.
- خب بپرس ببینم ....
-اوممم... چرا تو تاحالا سرخاڪ پدرت منو نبردے؟
میثاق گوشہ چشمهایش راجمع ڪرد و گنگ نگاهم ڪرد... چند لحظہ مڪث ڪرد و گفت:
- چون ایران دفن نشدہ....
- وااقعا؟؟؟ خبب پس ڪجاا دفن شدہ ؟
- عراق.
چشمهایم از فرط تعجب گرد میشود .... با هیجان میپرسم:
- عراااق ؟؟؟ چرا عراق؟؟
میثاق آب دهانش را قورت میدهد ... دستے بہ موهایش میڪشد و میگوید:
- بیشتر از این نمیدونم . نپرس .
- خببب یعنے حتے نمیدونے بابات چہ سالے فوت ڪردہ؟؟
- سال ۶۷ ؛ چطور مگہ؟
-هیچے ...هیچے... فقط ڪنجڪاوے ....همین!
- آرہ ...سال فوت پدرم با نوشتہ پشت اون عڪس برابرے میڪنہ ... اما پشتش هیچے نیست . خودتو نگران نڪن.
-نہ نگران نیستم ... فقط برام سوال پیش اومد ... اصلا ولش ڪن ...یہ مطلب دیگہ میخواستم بگم .
Sapp.ir/roman_mazhabi
- چیشدہ؟
-من بہ سوگند گفتم اجازہ میدے برگردہ دفتر.
-چراچنین چیزے گفتے ؟
-چون دارہ خودخورے میڪنہ و اذیت میشہ. میخوام برگردہ بہ روال سابقش.
- میخواے بشہ بپّاے من؟
- چقدر افڪارت منفے شدہ میثاق... من فقط بخاطر حال خودش گفتم ...بعدم ، هادے باید تڪلیفو مشخص ڪنہ... میدونم خجالتے و باحجب وحیاس ولے بالاخرہ ڪہ چے؟
- یعنے الان شما منتظرین هادے بهتون جواب مثبت یا منفے بدہ؟ مضحڪہ....
- عشق مضحڪہ؟ یا من و سوگند؟
- طرز فڪرتون... هادے اگر میخواست تو این ۲ماہ یہ واڪنشے نشون میداد... سڪوتش جوابشہ .. مشخص نیست؟
-نہ .. مشخص نیست. ممڪنہ بخاطر عماد سڪوت ڪردہ باشہ. یاحتے سوگند و جدے نگرفتہ باشہ.
-من ڪہ از سڪوت هادے میترسم ...میترسم جوابے بدہ ڪہ سوگند و بهم بریزہ.
- تو بذار سوگند برگردہ... خدا حال یہ عاشق و درڪ میڪنہ ...
- برگردہ ...فقط بخاطر تو!
-ممنونم ازت میثاق...ممنونم.
میثاق این را گفت و مجددا در سڪوت مشغول نگاہ ڪردن بہ تلویزیون شد ... غافل از اینڪہ سوال ها در ذهن من تازہ داشت پررنگ و پررنگ تر میشد...
حالا یڪ سرنخ وجود داشت "سال۶۷".
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: هوشنگ ابتهاج
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
⋱⸾✨⸾ #تلـنگرانهـ
زمونھعوضشدهولےشیوهآموزشو مبارزهنه'!
قبلاآموزشمیدادنچطوربجنگیمدر صحنه،میونتوپوتانک ...
الانیادمیگیریمچطوریعلیهجنگروانی
ونرمدشمنمبارزهکنیم'!✌️🏾
°•✨🌙•°
#رهـبرانھ🌿••
_فرماندھاسٺدیگر
وقتےدݪشبراےبسیجیانشتنگ
مےشـودبرفهمجلوگیرشنیست❄🤨
#آسیدعلےعشقمونہ😌✌🏻
#قسمت_چهلوهفتم
#باغ_بی_برگی
#الهه_رحیم_پور
صبح روز بعد بعلت اینکہ ڪلاسے نداشتم ڪمے دیرتر از خواب بیدار شدم .
تصمیم داشتم اول بہ خانهے خالہ مهین بروم و پیش از صحبت باهادے ، باخالہ و عموحمید صحبت ڪنم .
این فڪر شب قبل یہ ذهنم خطور ڪرد... چراڪہ خالہ و عموحمید همیشہ براے ما پدر و مادر دومے بودند ڪہ بہ میزان محبتشان بہ هادے بہ مانیز محبت داشتند.
باید اول ڪار سوگند را راہ مینداختم و بعد بہ سراغ حل معماهاے ذهن خودم میرفتم ... گرچہ دعا میڪردم ڪہ دیگر نشانهے عجیب و غریبے جلوے راهم سبز نشود ... بہ قدر ڪافے آن عڪس و آن زن و آن ڪاغذ ذهنم را درگیر ڪردہ بود... حالا منبودم و یڪ سرے اطلاعات ناقص و عجیب!...
🌱🌱🌱🌱
زنگ در را فشردم و با یڪدست روسرے ام را ڪمیمرتب ڪردم... چند لحظہ بعد در باز شد و چهرہ ے مهربان خالہ ڪہ چادر گل گلے اش را بہ دندان نگہ داشتہ بود پشت در نمایان شد ...
جعبہ شیرینے را در یڪ دست نگہ داشتم و دستانمرا براے بہ آغوش ڪشیدن خالہ بازڪردم...
بعد از سلام و علیڪ ...حیاط را طے ڪردیم و داخل خانہ شدیم.
عمو حمید روے مبل ،جلوے تلویزیون نشستہ بود و فنجان چاے دستش بود ..
وقتے وارد شدیم ...چاے را روے میزڪوچڪ روبہ رویے اش گذاشت و از جایش با ڪمے سختے بلند شد ... عموحمید یڪ پایش را ..سالهاے دور در جبهہ ها براے دشمن بہ یادگار گذاشتہ بود ...براے همین ڪمے نشست و برخاست برایش مشڪل بود...
سریعا سلام ڪردم و گفتم:
- عمو ...عمو تروخدا بلند نشین... بفرمایین ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
عمو خندہ اے مهربانانہ بہ رویم پاشید و گفت:
-راحتم دخترم...خوش اومدے ...
- ممنونم عمو جان...ببخشید بازم مزاحمتون شدم.
- این چہ حرفیہ...اتفاقا گلہ دارم ڪہ ڪم بہ ما سرمیزنے ...
عمواینرا ڪہ گفت ...خالہ با لبخندے دستش را پشت ڪمرم گذاشت و بہ سمت مبلها هدایتم ڪرد... جعبہ شیرینے را بہ دستش دادم و
روے یڪے از مبلها نشستم و خالہ بہ سمت آشپزخانہ رفت ...روبہ عمو حمید گفتم:
-ما رو بہ بزرگے خودتون ببخشید... انقدر سرم شلوغہ ڪہ بہ مامان اینام نمیرسم سربزنم ... شرمندہ .
- دشمنت شرمندہ باباجان... خب ...چہ خبرا؟؟
-سلامتے ...والا من مزاحم شدم تا وقتے آقا هادے نیستن یہ مسئلہ اے رو با شما مطرح ڪنم ...
عمو چشمهایش را ریز ڪرد و با دقت بہ صورتم نگاہ ڪرد... گویے ڪمے نگران شدہ بود ... با تعلل پرسید:
- اتفاق خاصے افتادہ ؟ هادے ڪارے ....
اجازہ ندادم جملہ اش را تڪمیل ڪند ؛فورا گفتم:
-نہ .. نہ..اصلا آقا هادے خداے نڪردہ ڪارے نڪردن ڪہ بخوام بیام گلہ و گلہ گذارے ڪنم... موضوع ڪلا یہ چے دیگس ... فقط باید خالہ هم بیان تا بگم .
چند لحظہ بعد خالہ مهین با یڪ سینے چاے وظرفے پراز شڪلاتهاے رنگے وارد هال شد ...
سینے را بہ سمتم گرفت و تعارف ڪرد ...فنجانے چاے برداشتم و روے میز مقابلم گذاشتم ...
چندلحظہ بعد گلویے صاف ڪردم و گفتم:
- خالہ جون ...میشہ بشینین ... من فقط یہ مطلبے میخواستم بگم بعد رفع زحمت میڪنم ...
خالہ نگاهے بہ صورتم انداخت و گفت:
- مضطربے خالہ جان ...چیشدہ؟
- چیز خاصے نیست ... فقط یڪم استرس گفتنشو دارم.
خالہ ؛ سینیرا روے میز گذاشت و ڪنار عموحمید نشست ...هر دو با چهرہ هایے پر از ڪنجڪاوے و سوال نگاهم میڪردند... دل توے دلشان نبود ڪہ من لب باز ڪنم ...
- راستش من الان اینجام تا شاید عجیب ترین ڪارے ڪہ بشہ ڪرد و انجام بدم... البتہ حرفے ڪہ من میخوام بزنم بہ خودے خود نہ عجیبہ نہ خلاف شرع ... فقط برخلاف عرفیہ ڪہ خودمون تعیینش ڪردیم.. من اومدم تا راجع بہ سوگند حرف بزنم ...باور ڪنین اگر بہ صداقت قلبش یڪ درصد شڪ داشتم الان هرگز اینجا نبودم...
خالہ جون...عمو... من میخوام سنت شڪنے ڪنم و برعڪس رسم و رسومِ تموم این سالها ... میخوام من از آقا هادے براے سوگند ...خواستگارے ڪنم .
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
『🌿』
قدیمبویِایمانمیدادیم . .
الانایمانمونبومیده🖐🏽💔'!
قدیمدنبالگمنامیبودیم ؛
الانمواظبیماسممونگمنشھ :))
|🌼| #شھیدنورعلیشوشتری ؛
.
•
•『 🍃 』•
.
#تلنگر
خدابااونعظمتشمیگه:
"أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ"
منهمنشیناونکسیهستم
کهبا منبشینه!
انگارخداداره،دنبالیهرفیقِنابمیگرده؛
یارفیقَمنلارفیق له!
چقدرمنِحقیرروتحویلمیگیری؟!
حاج حسین یکتا