eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿ 🌿 ﴾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. کسانی‌ بھ‌امام‌زمانشان‌خواهندرسید، کھ‌اهل‌سرعت‌باشند.. واِلاّتاریخِ‌کربلانشان‌دادھ‌کھ قافلھ‌ۍحسینۍمعطل‌کسۍنمۍماند!(:🚶🏿‍♂ . •
14.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• . اۍشھید، اۍآنکھ‌برکرانهـ‌ازلـےوابدۍ وجودبرنشستھ‌اۍ ! دستـےبرآروما قبرستان‌نشینانِ‌عادات‌سخیف‌رانیز ازاین‌قبرستان‌بیرون‌کش ..🍃ˇˇ! . 🌼' 』
/ بخش اول {مَن بد آورده‌ے دُنیاے پُر از بیم و امید...} حرفم ڪہ تمام شد متوجہ نگاہ هاے متعجب عمو حمید و خالہ شدم ... هر دو گنگ و متعجب نگاهم میڪردند ... انگار دهانشان قفل شدہ بود و نمیدانستند چہ باید بگویند... چند لحظہ اے سڪوت حڪم فرما بود تا اینڪہ با تعلل پرسیدم: - من ...حرف ...بدے زدم؟ خالہ سرے تڪان داد و گویے بہ خودش آمد...با لبخندے مصنوعے گفت: -نہ...نہ عزیزم...فقط..شوڪہ شدیم. - میدونم...حق دارین... من نیومدم ڪہ حتما با دست پر برگردم... میدونم ممڪنہ نظر شما و آقا هادے چیز دیگہ اے باشہ ...ولے باور ڪنین من فقط خواستم ڪہ ‌این رسم اشتباہ وبشڪنم و بہ دل یہ آدم عاشق احترام بذارم ... مثل همہ اونو سرڪوب وخفہ نڪنم... بهش بفهمونم اگر چیزے و دوست دارہ باید براے بہ دست آوردنش تلاش ڪنہ ...حتے اگر بهش نرسہ ..لااقل پیش وجدان خودش سرشڪستہ نیست. عمو حمید بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و با صدایے گرفتہ گفت: - درست میگے دخترم... درست و بے عیب و نقص... ولے .‌‌.. ولے ڪاش ...ڪاش هادے جراتے ڪہ سوگند دارہ رو داشت ... منظور عمو را نفهمیدم... گوشہ چشمهایم را جمع ڪردم و با دقت نگاهم‌را بہ عمو دوختم ... خالہ مهین فورا رو ڪرد بہ عمو و گفت: - آقا حمید... لطفا ... عمو میان حرفش پرید و گفت: - این درد سالها تو دل هادے بودہ ...روا نیست حالا همون درد بریزہ تو دل سوگند... اگہ هادے پسرمہ..سوگندم دخترمہ... متعجب نگاهم را میان عمو و خالہ مهین میچرخاندم ... منظورشان را نمیفهمیدم ...گویے آنها از چیزے حرف میزدند ڪہ فقط خودشان و هادے خبر داشتند ... ڪمے خودم را روے مبل جابہ جا ڪردم ..‌روسرے ام را مرتب ڪردم و پرسیدم: - آقا هادے... ڪسے رو مدنظر دارن؟ عمو حمید فورا جواب داد: -نہ ..نہ دخترم... نقل این حرفها نیست... حقیقتا یہ چیزایے هست ڪہ ... نمیدونم چجورے بگم ... یہ مسائلے هست ڪہ هادے تازہ بہ ما گفتہ ...ما خودمونم سالها بے خبر بودیم... ولے نمیدونم شرعا درستہ بیانش ڪنم یا نہ... - خب بگید عمو ... چیشدہ؟ من اصلا متوجہ حرفهاتون نمیشم... - ببین عموجان ...سوگند عزیز دل منہ ولے... ولے بعیدہ این وصل صورت بگیرہ ... نہ بخاطر اینڪہ سوگند یا هادے مشڪلے داشتہ باشن ....اصلا... هردو پاڪ و نجیبن ولے .. مشڪل اصلے اینہ ڪہ ... ما خودمون مدتها سر مسئلہ ازدواج با هادے ڪلنجار میرفتیم ... هیچڪس و قبول نمیڪرد .‌‌..هربار بہ یہ بهانہ مراسماے خواستگارے و لغو میڪرد..‌ همش خودشو درگیر ڪار و درس ڪردہ بود..هرڪسے و خالہ ات نشونش میداد قبول نمیڪرد و نمیذاشت برنامہ اے بریزیم ...میگفت نڪنین اینڪارو نمیخوام با احساسات دختر مردم بازے بشہ ... انقدر از زیر این قضیہ در رفت ...تا اینڪہ خالہ ات شب قبل از تولد میثاق گفت ڪہ فردا تو جمع میخواد سوگند و خواستگارے ڪنہ براے هادے...تا اون شب هیچوقت حرف سوگند نیومدہ بود وسط..‌مهین خانم فڪ میڪرد هادے اسم سوگند ڪہ بیاد ڪوتاہ میاد... اما...اما همہ چے یہ دفعہ بهم ریخت... هادے بعد اون حرف حسابے پریشون شد ...نمیدونست اینبار چطور باید جلوے مادرشو بگیرہ .. تا اینڪہ بعد از ‌ڪلے تعلل و تشڪیڪ ؛ تصمیم گرفت حرف دلشو ڪہ سالها سرڪوبش ڪردہ بود ؛ بگہ.. انگار دندوناش روهم قفل شدہ بود و بہ زور میخواست جلوے اشڪ و داد و فریادشو بگیرہ... اونشب هادے رو ڪرد بہ من و مهین و پردہ برداشت از راز دلش... درست مثل سوگند ... ولے ...ولے از عجایب دنیاست ڪہ درست دل آدمیزاد برعڪس حقایق دنیا حرڪت میڪنہ... ✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
/بخش دوم هادے.گفت.. پیش از اینڪہ میثاق با تو آشنا بشہ ... دلش گیر دخترِ خالہ مرضیہ اش بودہ... اما وقتے باخبر میشہ دوست صمیمیش پاگیرِ ثمر شدہ بخاطر اون لب باز نمیڪنہ ... بعدشم قسم میخورہ ڪہ ازدواج نڪنہ تا مدیون دل دختر دیگہ اے نباشہ ...و از دخترِخالہ مرضے فاصلہ میگیرہ تا ... تا دریچہ ‌ے دلشو بہ گناہ باز نڪنہ ... چشمهایم قفل صورت عمو شدہ بود... نفسم بہ سختے بیرون مے آمد... گویے یڪ پارچ آب یخ را روے سرم ریختہ باشند... بے حرڪت شدہ بودم... نہ دستانم تڪان میخورد نہ لبهایم... Sapp.ir/roman_mazhabi نمیدانستم ...نمیدانستم و نمیتوانستم هضم ڪنم ... حرفهاے عمو حمید مثل چرخ وفلڪ دور سرم میچرخید ‌‌‌...صداهاے اطراف برایم نامفهوم شدہ بود... این حرفها ناباورانہ ترین جملاتے بود ڪہ میشد شنید... یعنے درست ۲ سال ونیم پیش ڪہ هادے میثاق را بعد از سالها رفاقت ‌با خانوادہ اش آشنا ڪرد و این آشنایے و دیدار در خانہ خالہ مهین ؛مسبب ازدواج ما شد ... هادے بے آنڪہ بخواهد قلبش را زیرپا لہ ڪرد..‌. باورم نمیشد ..‌ میان همهمہ ے این فڪر ها و حرفها ..یڪدفعہ جمله‌ے آن شبِ هادے مثل پتڪ روے سرم فرود آمد...همان شبے ڪہ یڪدفعہ با او برخوردڪردم و نزدیڪ بود سینے چاے از دستش بیوفتد ... آن شب ڪہ با لحنے عجیب رو بہ من گفت: "بلہ...شما بازهم ندیدید منو...." ✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور شعر: علیرضا آذر اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
•|{🚶🏻‍♂}|• - - اگہ‌مامانتون‌یا‌باباتون‌میگہ‌پاشو‌فلان‌کارو‌کن‌ همون‌ثانیہ‌بگو‌چشم .. بدون‌چونو‌چرا .. حتۍاگہ‌مشغول‌کار‌دیگہ‌ای‌هستی!! نگو‌باشہ‌بعدا .. 🚶🏻‍♂ !! 👀⃟🔥¦⇢ •• 👀⃟🔥¦⇢ •• 👀⃟🔥
‌‌‌‌‌‌‌‌『 🌿 』 . • استاد‌پناهیان : تجربہ‌بهم‌یا‌دداده‌کہ... برای‌اینکه‌طلب‌ِشهادت‌کنی ‌نبایدبه‌گذشته‌خودت‌نگاه‌کنی! راحت‌باش.. نگران‌ِهیچی‌نباش؛ فقط‌مواظب‌این‌باش‌کھ شیطون‌بهت‌نگه‌تولیاقت‌ِشھادت‌نداری!((:✌️🏻 - 🌱 . • ‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر واقعےهستے…؛ ''اللهم‌ارزقناشهادت''رابہ‌قلبت‌ بچسبان... نہ‌پشت‌موبایل…!! . .. 📲
🌸: 💛"مــا فرزندان مکتبی هستیم که در آنجا یاد گرفتیم آزاد زندگی کنیم ، ما امنیت را از دشمن التماس و گدایی نمی‌کنیم؛ ما حق خود را با خونهایمان که برای سربلندی نذر شده و بر آزادگی ایستاده است، باز پس می‌گیریـم. 🌿ما یاد گرفتیم که اگر سِلاحت را در جنگ خونین بیرون نیاوری ، برده‌ای خواهی شد در بازار برده فروشان که رحم و مروتی دیگر در آنجا نیست." °.』
🌸: 💛"مــا فرزندان مکتبی هستیم که در آنجا یاد گرفتیم آزاد زندگی کنیم ، ما امنیت را از دشمن التماس و گدایی نمی‌کنیم؛ ما حق خود را با خونهایمان که برای سربلندی نذر شده و بر آزادگی ایستاده است، باز پس می‌گیریـم. 🌿ما یاد گرفتیم که اگر سِلاحت را در جنگ خونین بیرون نیاوری ، برده‌ای خواهی شد در بازار برده فروشان که رحم و مروتی دیگر در آنجا نیست." °.』
🍃🌸🍃 خدایا‌ مرا‌ به خاطر‌ گناهانی‌ ڪه در طــول‌ روز‌ بــا‌ هزاران‌ قدرت عقل تــوجیهشان‌ میڪنم‌ ببــخش!!! 🌷