eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
چند دقیقه که گذشت ،تصمیم گرفتم سڪوت را بشڪنم و حرفهاے دلم را بر زبان جارے ڪنم ... نگاهم را قفل صورت میثاق ڪردم و گفتم: -منو نگا ڪن... چیشدہ؟ چہ اتفاقاییہ ڪہ دارہ میوفتہ؟ بعد ۵ سال میثاق؟؟؟ بعد ۵ ساال؟؟؟ چے دارے میگے تو اصلا ؟ اینجا چیڪار میڪنے؟ من گیجم گنگم ... اصلا ... اصلا نمیفهمم چے دارہ میشہ.. نمیدونم خوابم ..بیدارم ؟ اگہ خوابم ڪہ چہ ڪاابوس طولانے دارم میبینم ... اگہ بیدارم ڪہ .... واے بہ روزگارم ... اشڪهایم دیگر بے امان فرود مے آمدند و نفسم بہ سختے بیرون مے آمد، میثاق ، آب دهانش را قورت داد و هوایے بلعید و لب باز ڪرد..: - بیدارے ثمر... بیدارے... قربونت برم .. گریہ نڪن... میدونم ...میدونم ڪہ چہ ظلمے بہ تو و بچم ڪردم ... میدونم ڪہ دیگہ هییچ آبِ پاڪے نمیتونہ میثاق و طیب و طاهر ڪنہ... من تا خرخرہ تو لجن فرو رفتم... تاخرخرہ.. ۵ سال سعے ڪردم با ، باج دادن بہ یہ آدمِ بدبختِ بیگناہ ... اونو قاتل جا بزنم ولے... ولے دیگہ بریدم ..نتونستم... آرہ.. من هادے و ڪشتم... من نمیخواستم ... نمیخواستم بمیرہ... من فقط هُلش دادم ... تو دعوا آدما صدبار همدیگرو هل میدن ولے... فقط یہ بار یڪے میمیرہ... من نمیخواستم قاتل باشم ولے شدم... سرِ تو ... سر عشق تو... ثمر گریہ ڪہ میڪنے میخوام بمیرم .. تروخدا... Sapp.ir/roman_mazhabi میان حرفش پریدم ، دستهایم را جلوے دهانم گرفتم و گفتم: -هیسسس! ادامہ ندہ... ادامههہ ندہ... بہ عشق و عاشق جماعت توهین نڪن... تو جز جنون و دیوانگے و انحصار طلبے هیچییے از عشق حالیت نیست. پسس آبروے این ڪلمہ رو نبر... خب؟ من ۵ ساالہ دارم گریہ میڪنم ... الان دیدے اشڪامو؟ من بچہ ے توو وجودمو بخاطر تو از دست دادم الان دیدییے اشڪامو؟؟؟ من ذرہ ذرہ آب شدددم ... تو جلوو چشمم ۵ سال تموم رفتے و اومدے ... الان دیدے اشڪامو؟ دیرہ آقاے نعیمے... دیرہ... متهمے... متهم بہ قتل ... بہ قتللللل ... میفهمیے؟؟؟ -میفهمم ... میدونم ڪارم تمومہ ... ثمر من دوست دارم ؛من فقط برا از دست ندادن تو دروغ گفتم... بخدا دوست دارم... تو ثمره‌ے عمر منے ... من فقط میترسیدم ... از نبودن تو میترررسیدم... از نداشتن تو... آرہ من انحصار طلبم .. من مجنونم .. من دیوونم ... ولے من تو دنیا فقط ترو داشتم لعنتے... فقط تورو.. نہ پدرے نہ مادرے نہ هیچڪس دیگہ اے ڪہ حامیم باشہ... پشتم باشہ... من درس خوندہ بودم ... مدیر بودم... صدتا آدم زیر دستم سالها نون بردن سر سفرشون... من فقط یہ نقطہ ضعف داشتم ... اونم تو بودے... میدونستم اگر یڪبار تو عمرم خطایے ڪنم ڪہ بے بازگشت باشہ ... قطعا سرتوعہ... تو ... نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
با هر ڪلمہ اے ڪہ میثاق میگفت ... انگار لشگرے در دلم پا میڪوفتند... حالم را نمیفهمیدم... شورے اشڪها را حس میڪردم ولے نمیتوانستم جلویشان را بگیرم... دستهاے لرزانم را روے میز جلوبردم ... انگشتهایم را قفل انگشتهاے میثاق ڪردم و لڪنت وار گفتم: - چ...چیشد..‌ ڪہ... دعواتون.. شد؟ میثاق دستانِ درهم قفل شده‌مان را بالا برد و بوسہ بر انگشتانم زد... قطرہ اشڪش روے دستم افتاد و ادامہ داد: -چند روز بعد از تعطیلات عید ڪہ ڪارو شروع ڪردیم...براے تڪمیل ڪردن ڪاراے وام ،رفتہ بودم بانڪ .. گویا تو اون فاصله‌اے ڪہ من دفتر نبودم مهرناز زرین میاد ڪہ چڪ تصویه‌شو از هادے بگیرہ... وقتے میرسہ دفتر ...میبینہ خانم سالارے تو دفتر نیست و فقط سروصداے هادے و سوگندہ ڪہ ڪل راهرو رو برداشتہ... حرفهاشونو میشنوہ... سوگند داد و بیداد راہ انداختہ بود و بہ هادے میگفت تو دلت یہ جا گیرہ ڪہ بہ من توجہ نمیڪنے.. تهدیدش میڪرد ڪہ اگہ اسم اون دختر و نگہ آبروش و میبرہ... هادے ام ظاهرا خیلے مقاومت میڪنہ ولے... درنهایت اسم تو رو میگہ.... مهرناز ڪہ اینا رو میشنوہ سریع از دفتر میاد بیرون... چند وقت بعد بہ من زنگ میزنہ و اولش سعے میڪنہ ناشناس بمونہ ولے ... من از صداش شناختمش... ماجرا رو براے من تعریف میڪنہ..‌. منم ڪہ خونم بہ جوش اومدہ بود و داشتم از عصبانیت سڪتہ میڪردم ...فقط براے روشن شدن حقیقت ...یہ ساعتے ڪہ هیچڪس تو دفتر نبود جز من و هادے ...میرم سراغش... شرو میڪنم بہ دادو هوار ڪشیدن ‌‌و ازش میخوام این حرفو اگہ راستہ تایید ڪنہ اگرهم نہ... با یہ دلیل قانع ڪنندہ ردش ڪنہ. هادے اما... با رنگ پریدہ و استرس... فقط سڪوت میڪنہ.. منم... ڪہ حسابے عصبے و اشفتہ بودم... فقط هلش دادم و بهش گفتم گم شہ از دفتر و زندگے ما برہ بیرون... همین ڪہ هلش دادم ..پاش بہ پایہ صندلے گیر ڪردو افتا زمین ... سرش خورد بہ گوشہ میزش... وقتے افتاد زمین... چشاش باز موندہ بود و خون از پشت سرش روون شدہ بود... Sapp.ir/roman_mazhabi از ترس داشتم‌سڪتہ میڪردم... هرچے صداش ڪردم.. جوابے نداد... نبضش و گرفتم و ..... فهمیدم تموم ڪردہ. تو اون لحظہ فقط تونستم هرچے رد و اثر از خودم هست و پاڪ ڪنم. بعدم وسایلمو گرفتم و از دفتر زدم بیرون.... همین ڪہ تو ماشینم نشستم تا سریع خودمو از محیط دور ڪنم... سینا نجفے و دیدم... نویسندہ اے ڪہ مدتها با هادے ڪل ڪل داشت و حسابے ازش ڪفرے بود... تنها چیزے ڪہ بہ ذهنم رسید این بودڪہ این ماجرا رو طورے جلوہ بدم ڪہ همہ چے بیوفتہ گردن اون... وقتے پلیس بعداز ڪلے بازجویے و رفت و آمد ، بجز سینا نجفے بہ هیچڪس نرسید... فقط براے آروم شدن دل خودم .. گفتم بهش پول میدم تا بتونہ دیہ رو بدہ.. از اونورم سعے میڪنم رضایت خالتو بگیرم... همہ ماجرا همین بود... اما الان میدونم ڪہ تو آتیشِ فتنه‌ے زرین ... بالاخرہ هممون سوختیم... حق باتو بود .. من نباید از اول اونو وارد محیط ڪارم میڪردم.. اون لحظہ انقدر عصبے بودم ڪہ فڪر نڪردم شاید حتے زرین دارہ دروغ میگہ... فقط میخواستم ببینم واقعااا رفیقِ چندین سالہ ام ڪہ سالها ظاهر متدینے داشتہ... چشمش پیِ عشق و زندگیِ من بودہ؟؟ من بد ڪردم... حالام دارم چوبشو میخورم... ولے ڪاش... ڪاش تو رم با خودم نابود نمیڪردم ... شرمندتم ثمر... همین! نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
نگاهِ متحیرم را بہ میثاق دوختہ بودم... باورم نمیشددد... دوست داشتم همان لحظہ درِ آهنے اتاق را باز ڪنند و ڪارگردانے "ڪات" بدهد... ڪات بدهد تمامِ این فلسفه‌بافے هاے دهشتناڪ را.... ڪاش ‌.‌.. ڪاش میشد... بہ سختے لب باز ڪردم و رو بہ میثاق گفتم: -من ... من یڪ ماہ قبل از عید اون سال... فهمیدم. هادے چشمش پے من نبود میثاق... تو خودتم اینو خوب میدونے... هادے فقط نمیتونست وقتے یڪ بار تو گذشتش عشق و تجربہ ڪردہ ... حالا با یہ دختر دیگہ اداے عاشقا رو دربیارہ. وقتے تو و من باهم ازدواج ڪردیم... هادے براے همیشہ ریشه‌ے دوست داشتن منو برید‌.‌. اون تو تموم سالهایے ڪہ من مجرد بودم و جلو چشمش بودم طورے رفتار نڪرد ڪہ من حسے ازش دریافت ڪنم... اونوقت تو چطور تونستے بهش چنین تهمتے بزنے؟ تو چطور عاشقے هستے ڪہ هنوز تو ابتدایے ترین درسهاے عاشقیت لنگ میزنے؟ تو منو بہ چشم مال میدیدے... نہ یہ انسان... و فڪر میڪردے هادے مالتو میخواد ازت بدزدہ.‌‌ متنفرم ڪہ انقدر تو عشق حقیرے... امیدوارم اول خدا بعد هادے و خانوادش از سر تقصیراتت بگذرن... این را گفتم و با چشمهایے اشڪبار ... و دیدہ اے تار ... اتاق را ترڪ ڪردم ... نگاہ ممتد میثاق را پشت سرم حس میڪردم ولے حتے لحظہ اے گام هاے استوارم براے دور شدن از آن فضاے مریض ، سست نشد ... 🌱🌱 میثاق مدتے بعد ، خانہ ، ماشین و انتشاراتے را بہ نام من زد .. اما من تا الان ڪہ قریبِ ۸ ماہ گذشتہ ، حتے لحظہ اے از آن اموال استفادہ نڪردم ... وقتے فهمیدم میثاق مدتهاے طویلے ، قولش بہ آقاحافظ را زیر پا گذاشتہ ‌.. همه‌ے آن دارایے ها را بہ پول تبدیل ڪردم و بہ جبران تمام آن سالها ، بہ همان خیریہ بخشیدم ... دادگاهِ آخر ، با حضور همه‌ما برگزار شد ... میثاق در آن دادگاہ محڪوم بہ قصاص شد ... خالہ مهین و عمو حمید تمام مدت دادگاہ حتے لحظہ اے بہ چشمهایم نگاہ هم نڪردند... میثاق ، نہ ترسید نہ از حال رفت نہ داد و فریاد ڪرد ... حرفهایش را زد و از جایگاہ متهم پایین آمد ... آرامشے ڪہ در نگاهش بود ... از جنس مرگ بود... راہ رفتنش هم بوے مرگ میداد... همہ چیز را ڪنار گذاشتہ بود و از همه‌ے تعلقاتش بریدہ بود... حتے از من ... دیگر نمیترسید .. مهرداد نوریان هم نتوانست با تعریف ڪردن ماجراے مینو ، حڪم دادگاہ را برگرداند... 🌟 نگاهم را از گنبد طلایے میگیرم و بہ ڪبوتر هاے سپیدرنگ چشم میدوزم ... جمعیت ڪم ڪم دارد زیاد میشود ... هوا هنوز تاریڪ است و قریب یڪ ساعتے تا اذان صبح ماندہ... امروز ... آفتاب نتابیدہ ... حڪم اجرا میشود... دو روز است در حرم بست نشستہ ام ... نہ گریہ میڪنم نہ التماس ... آقاے مهربانم میدانم ڪہ این حڪم ، حڪم خداست ... میدانم ڪہ میثاق باید مجازات شود ... میدانم ڪہ در قصاص حیات است ... ولے ..‌ ... تو میدانے ڪہ میثاق ، دست پرورده‌ے زنے رنج دیدہ است .. زنے ڪہ از قفسِ آهنینِ خائنین گریخت و با خون دل فرزندش را بزرگ ڪرد... تورا بہ عزیزدردانه‌ے دلت قسم میدهم ... دل خالہ مهینم را آرام ڪن ... و بہ او قدرت بخشش و گذشت بدہ ... من میثاق را براے خودم نمیخواهم ... ولے میدانم اگر هادے هم میتوانست لب باز ڪند و حرف بزند.. میثاق را میبخشید ... عقربہ هاے ساعت انگار ڪہ با من سر جنگ داشتہ باشند.. بہ سرعت جلو میروند... تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشود ... دستهایم را مشت میڪنم و روے قلبم میگذارم ... چادرم را روے صورتم میڪشم تا نگاهم بہ ساعت نیوفتد ... Sapp.ir/roman_mazhabi صداے نقارہ ها بلند میشود و بادے خنڪ چادرم را تڪان میدهد.. قلبم با هر آواے نقارہ ... محڪم تر ڪوفتہ میشود ... انگار صداے قدمهاے میثاق را ڪہ بہ سمت چارپایه‌ میرود را میشنوم... لرزش تنم بیشتر میشود .... صداے میثاق در سرم میپچد ... صداے تیڪ تیڪ ساعت گوشم را خرااش میدهد..‌ اگر "اللہ اڪبر" اذان را بشنوم ... یعنے ڪار تمام شدہ... دستم را روے گوشهایم میگذارم و " یا امام رضا" را ترجیع بند ڪلامم میڪنم ... چند لحظہ بعد ... دستے را روے شانہ ام احساس میڪنم ... چادرم را از روے صورتم عقب میڪشم و سرم را برمیگردانم ... یڪ خانمِ نسبتا مُسنے را میبینم ڪہ با لبخندے مهربانانہ بہ چشمهایم نگاہ میڪند... گوشه‌ے چادرش را باد تڪان میدهد و چشمهاے سبزرنگش با دیدنم میدرخشد... لحظہ اے میگذرد و نگاهِ متعجب و حال خرابم را ڪہ میبیند میپرسد: - ثمر خانم شمایے ؟؟ نگرانے ام صد چندان میشود... با صدایے لرزان میگویم: - بَ....بلہ؟؟ -خوبے عزیزم؟ میتونے با من بیاے یہ لحظہ؟ -بِ ... بخشید ..ڪُ ‌‌...ڪُجا بیام؟ - پاشو بهت میگم... پاشو... دستم را میگیرد و با ڪمڪ او از جایم بلند میشوم... ڪفشهایم را از ڪنارم برمیدارم و بہ پا میڪنم ... اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor نویسنده:الهه رحیم پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام
نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
چند قدمے جلوتر میرویم ڪہ سر برمیگرداند و میگوید: -فڪر ڪنم حاجتت براوردہ شدہ عزیزدلم...میتونے برگردے شهرت ... متعجب چشمهایم را بہ صورتش میدوزم ... لب باز میڪنم و میگویم: -حاجتم..؟؟ شما... از ڪجا میدونے من ڪے ام؟ حاجتم چیہ؟ - من نمیشناسم شما رو ... من بخاطر شفاے پسرم ... اومدم مشهد ... چند روزہ میام حرم شما رو میبینم ... دیشب ڪہ بعد از ڪلے دعا خوندن و اشڪ ریختن تو همین حیاط حرم خوابم برد ... یہ آقایے و خواب دیدم ... یہ آقاے جَوونے رو... اومد و نشونے شما رو بهم داد..‌ گفت دم اذون صبح بیام اینجا و بهتون بگم " عاشق باید بخشیدن و یادبگیرہ ... اونهام یاد گرفتن.." من نمیدونم جملہ اش یعنے چے... ولے وقتے اومدم‌اینجا و شما رو دیدم ... تنم لرزید ... باید این پیغام و میرسوندم ڪہ رسوندم ... فڪر ڪنم امام رضا گرہ ڪارتو باز ڪردہ ... شما ڪہ براش عزیزے ..‌.براے من و پسرمم دعا ڪن ... جملہ اش ڪہ تمام میشود بوسہ اے بر گونہ ام میڪارد و میرود ... دهانم از حیرت باز میماند... در همین حین ڪہ نگاهم‌را بہ رفتن زن میدوزم ... صداے موبایلم را میشنوم ... یڪدفعہ تمام وجودم تهے میشود.. فورا گوشے را از ڪیف درمے آورم و انگشتم را روے صفحہ میڪشم.. صداے گریااان مامان مرضے از پشت تلفن بہ گوشم میرسد ڪہ با هق هق و فریاد میگوید: [-بخشششید ... مهین میثاقووو بخشیددد ثمرر..‌ بخشیید... ] «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ڪُتِبَ عَلَیْڪُمُ الْقِصاصُ فِے الْقَتْلى‏ الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى‏ بِالْأُنْثى‏ فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخیهِ شَیْ‏ءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوف...»؛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 اى ڪسانى ڪہ ایمان آورده‌‏اید، دربارہ ڪشتگان بر شما قصاص مقرر شد. آزاد در برابر آزاد، بندہ در برابر بندہ و زن در برابر زن. پس هر ڪس ڪہ از جانب برادر خود عفو گردد باید ڪہ با خشنودى از پى اداى خونبها رود و آن‌را بہ وجهى نیڪو بدو پردازد.(بقرہ .۷۸) بہ پایان آمد این دفتر ... حڪایت همچنان باقیست‌‌.. [ببخشیم تا بخشیدہ شویم.... ]🌸❤ نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
🍃 آسمانش را گرفتہ تنگ در آغوش ابر؛ با آن پوستین سرد نمناڪش باغ بی‌برگے، روز و شب تنهاست، با سڪوت پاڪ غمناڪش ساز او باران، سرودش باد جامه‌اش شولاے عریانی‌ست ور جز اینش جامه‌اے باید، بافتہ بس شعلہ ے زر تارِ پودش باد گو بروید، یا نروید، هرچہ در هرجا ڪہ خواهد، یا نمی‌خواهد باغبان و رهگذارے نیست باغ نومیدان، چشم در راہ بهارے نیست گر زچشمش پرتو گرمے نمی‌تابد، ور بہ رویش برگ لبخندے نمے روید، باغ بی‌برگے ڪہ می‌گوید ڪہ زیبا نیست؟ داستان از میوه‌هاے سر بہ گردونساے اینڪ خفتہ در تابوت پست خاڪ مے گوید باغ بی‌برگے خندہ اش خونیست اشڪ آمیز جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن پادشاہ فصل‌ها، پاییز. "مهدے اخوان ثالث" ۲ اسفندماه ۱۳۹۹ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
•°↯ ـــــــــــــــ شمایی‌که‌تو‌خیابون‌نامحرم‌میبینی‌ سرت‌رو‌پایین‌میندازی! آفرین‌بھت!😁🖐🏻 ولی‌‌چجوریه‌که‌بعضیاتون‌رو‌تو‌ مجازیش‌باید📱‌❕ باخاک‌انداز‌از‌تو‌پیوی‌نامحرم‌ها‌ جمعت‌کرد؟؟!🙄 چون‌اونجامیشناسنت‌و‌اینجا‌میگی‌ کسی‌منو نمیشناسه؟!😶 یا‌شایدم‌نگاه‌اون‌بالایی‌رو‌فراموش‌ کردی‌که‌همچین‌کاری‌میکنی؟!🙂🥀 ﴿شما‌را‌چه‌شده‌است‌که‌برای‌خدا عظمت‌و‌وقار‌قائل‌نمی شوید؟﴾ ؟🚶🏻‍♂‼️
1_15582252.mp3
2.22M
توصیه‌های‌پدرانه‌به‌جوانان.. [حضرت‌رهبری...]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•زپاافتادم‌تو‌دستم‌بگیر أَجِرْنــامِنَ‌النَّارِیَامُجیِــرُ• 📻 🌻
با سلام✨ از امروز رمان رز سرد رو در کانال قرار میدیم، روزانه 3 قسمت در کانال قرار میگیره🌈 ⭕کپی از رمان چه برای کانال در سروش چه پیام‌رسان‌های دیگه تنها با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کامل کانال رمان مذهبی (Sapp.ir/roman_mazhabi) مجاز است و در غیر این صورت حرام می‌باشد⭕ دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا این رمان زیبا رو از دست ندن🙂👇 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ممنون از همراهیتون🦋 کانال ما در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚⇦♡♡⇨ 💕 💠 گلبرگ👈اول مادر دوباره نگاهے بہ غذا‌هاے روے میز انداخت و گفت: نڪنہ خوششون نیاد؟! پدر ڪہ از این وسواس بیش از حد همسرش به ستوه آمده بود ،دستی بہ موهاے جوگندمے‌اش ڪشید و گفت: خانم اگہ بہ منہ ڪہ میگم خوششون میاد. مادر با تردید گفت: ولے آخہ.... پدر حرفش را برید و گفت: آخہ نداره ڪہ خانمم.حالا هم برو آماده شو ڪہ دیره،الان مهمونا میان. و با گفتن این حرف همسرش را از آشپزخانہ بیرون راند و خودش هم بہ تلویزیون پناه برد. تمام این گفت و گو‌ها در مقابل چشم دختر کوچکترشان *اسراء*ڪہ حال سال دوم دانشکده ے مهندسے را بہ پایان رسانیده بود و سومین پاییز دانشکده را تجربه میکرد رخ داد. همہ رفتند و اسراء با یڪ عالم سوال بے جواب در آشپزخانہ تنها ماند.آخرین بار ڪہ عمویش را دیده بود،درست ۱۵ سال پیش بود.آن هم وقتی ڪہ فقط ۵ سال داشت.تا آنجا ڪہ یادش مے آمد عمو مرد جوان و جذابے بود ڪہ یڪ پسر و دو دختر دوقلو داشت. حتے اسم آنها را بہ درستے نمے دانست.با صداے دلنشین محسن برادرش ڪہ سہ سال از او بزرگتر بود بہ خود آمد: اسراء خانم ؛خوب با خودت خلوت کردے ها،دیگہ ما رو تحویل نمےگیرے؟! Sapp.ir/roman_mazhabi اسراء روی پاشنہ‌ے پا بہ سمت درب آشپزخانہ چرخید و در‌حالیڪہ لبخند همیشگے را روی لبان صورتے و دخترانہ اش مینشاند گفت: محسن... ناگهان حرفش توسط برادر ڪلافہ بریده شد: _اسراء خواهشا شروع نڪن.الان خودشون میان جواب همہ‌ی سوالات رو میگیری. اسراء تا خواست لب باز ڪند زنگ در فرصت صحبت را از او گرفت و محسن از زیر پاسخ دادن بہ سوالات متعدد خواهر ڪوچڪ تر شانہ خالے ڪرد. اسراء در حالی ڪہ چادرش را مرتب مے ڪرد از آشپزخانہ بیرون رفت و ڪنار مادر ایستاد تا بہ رسم ادب از میهمانان استقبال ڪند. باز شدن درب خانہ همزمان شد با ورود مردے میانسال ڪہ لبخند زیبایے میان ریش‌هاے نقره‌ای اش مے درخشید و چشمان خاکستری‌اش فوق العاده جذاب بودند.مرد ڪہ حالا اسراء مے دانست عمو یحیے ست،جلو آمد و برادر را سخت در آغوش گرفت.سپس سر بہ زیر و درحالے ڪہ از لفظ زن داداش استفاده مے ڪرد ؛با مادر هم احوال پرسے ڪرد. محسن را هم با شوخے و خنده راهے آغوش گرمش ڪرد و در آخر روبہ‌روی اسراء ایستاد. عمو با لبخندے از محبت سرشارے ڪہ در چهره‌ی اسراء موج مے زد استقبال ڪرد.بوسہ‌ای بر سر برادر‌زاده‌اش نشاند و گفت: ماشاءاللہ چقدر بزرگ شدے آخرین بار ڪہ دیدمت پنج سالت بود.عمو قدم در پذیرایے نهاد و پشت سرش زن عمو الهام بعد از ڪلے تعریف و تمجید دست از سر اسراء برداشت و بہ تبعیت از عمو قدم در پذیرایے گذاشت.دوقلو‌هاے عمو نیز ڪہ کمے غریبے مے کردند با خجالت احوالپرسے مختصری ڪردند و بہ دنبال پدر و مادرشان وارد پذیرایے شدند.آخرین نفرے ڪہ وارد شد،پسر بزرگتر عمو یحیے *محمد امین*بود ڪہ برادر بزرگتر مرضیہ و زهرا(دوقلو‌ها)نیز بہ شمار مے آمد. با ورود آخرین نفر بوی تند گل رز در فضاے خانہ پیچید و هوش از سر اسراء پراند. اینبار محمد امین بود ڪہ مهمان آغوش گرم محسن شد.محسن در لحظہ‌ی اول طورے رفتار ڪرد ڪہ گویے سالهاست او را بہ دوستے برگزیده. اما محمد امین با لحنی سرد با محسن و پدر و مادر احوالپرسے ڪرد و بدون اینڪہ حتے سلامے دهد از مقابل اسراء رد شد و رفت. ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤