eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با کلی توی راه ناز میخرید مگه من فروشنده بودم؟؟ ولی خب اره ناراحت شدم..دخترا اینو گفتن یا شاید به قول خودش حسودی کردم..... ولی خب دوست نداشتم اینو بگن... رسیدیم خونه موتور رو تو حیاط پارک کرد رفتم داخل سلام کردم به مامانم رفتم _کو علی اکبر +داره میاد _این‌چه کاریه رفتم‌تو اتاقم ولی صدای سلام پرسی خودش و مامانم می یومد... لباسام عوض کردم که تقه ای به در خورد.. بله... دیدم علی اکبره.. ..._بابااااا مگه تقصیر منه...آیه.......آیه جان.......عزیزم.....باشه دیگه نمیام دم مدرسه اگرم‌بیام میرم اون‌سمت دور وایمیسم.خوبه؟؟؟......جوابمو نمیدی......... چیکار کنم؟؟؟؟......برم‌بمیرم خوبه... که با این حرفش یه دادی زدم +عععع دور از جون _خب چیکار کنم؟؟ +باشه _ای خدا بخدا میشینم گریه میکنم... +به من چه... _باشه میرم خدانگهدار... برم از مامانت هم خداحافظی کنم... +..... _باشه رفتم... +نه‌ نرو...باشه بخشیدم... _خوبه +آمشب بریم‌مسجد مراسمه..شبه اخره... _چشم... میریم همین طوری زمان می‌گذشت تا ساعت ۵ عصر شد... که‌ یکی به علی اکبر زنگ زد _سلام خوبید +...... _چشم میایم... +.... _بله خانمم هست +..... بله الان +.... خدا نگهدار.... آیه جان آقای مظفری بود...... گفتن باید بریم هیئت کار داریم.. +باشه الان آماده میشم... رفتم بالا آماده شدم.. رفتم پایین...که بابام گفت _علی پایینه برو +باشه بابا مامان بابا خدانگهدار... رفتم بیرون وقتی دیدم رفت درو باز کرد رفت بیرون تا کفشم پوشیدم سریع رفتم بیرون نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ سوار موتور شدیم رفتیم رسیدیم مسجد ... من رفتم بالا اونم رفت اتاق بسیج مسجد.... دخترا نشسته بودن داشتن لقمه میگرفتن حلوا درست میکردن شیرینی درست میکردن.. کلی کار دیگه...... کمکشون کردم ترانه هم بودش بعدش با ترانه کلی حرف زدیم... تو مدرسه همو کم می‌بینیم هرکس سرش تو کتاب دفترشه مثل پارسال نیستیم.... بیست چهاری کنارهم باشیم باهم دیگه کلی بخندیم از این کارا فقط دلمون به مسجد و خونه رفتن هم دیگه خوش بود.... .... کارهای مسجد تموم شده بود و منتظر مردم بودیم تا بیان به مراسم بی بی.... کم کم حسینیه و مسجد طبقه بالا پر از خانوم شد.... آنقدر شلوغ بود.... که تو حیاط هم نشسته بودن و ایستاده بودم هم مردا هم زن ها... حسنیه کوچولویی که واسه بچه ها زده بودیم خیلی خود نمایی می‌کرد از بازی شعر داستان گرفته تا تنقلات بهشون دادیم هم خوشحال میشدن هم به داستان های اهل بیت علاقه مند میشدن هم خودشون دوست داشتن هم والدین شون... دیگه ساعت 10 نیم بود که کم کم میرفتن.... دیگه 11 شد فقط خادم ها موندن... اون هم. کارشون داشتن..... نشسته بودیم تو حسنیه... من ترانه تون گوشه بقیه هم سرشون تو کارشون بود که با صدای آقای مظفریان هم به خودشون اومدن محو حرف هاشون شدن... _بسم رب الشهدا... ممنونم از خانوم ها و آقایونی که بازم مراسمی برای اهل بیت شرکت کردن خودشون رو باز به بی بی دو عالم ثابت کردن نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ آن شالله قرار وسط های دی ماه بریم راهیان نور... که یکی از پسرا وسط حرفش پرید گفت. _شرمنده حاجی ببخشید اینو میگم... ولی ما امتحانات نوبت دوم مون شروع میشه خیلی از بچه های مسجد مدرسه میرن دبیرستانی راهنمایی هستند نمیتونیم بیایم که... آقا مظفری که اصلا حواسش به این موضوع نبوده گفت _بله محسن درست میگه. خب میزاریم اخرای دی ماه میریم هم تموم شده هم استراحت هست برای بعد از امتحانات... و اینکه..... اسم نویسی برای راهیان نور از هفته دیگه آغاز میشه... برای بچه ها مسجد که جاهست ولی بقیه باید اسم بنویسیم... خوشحال شدم اولین بارم بود میخواستم برم سال های دیگه نه خودم علاقه داشتم نه میگفتم به مامان بابام امشب باید بهشون میگفتم که رضایتشون جلب کنم... علی اکبر منو. رسوند خونه خودش هم بعد رفت ...... رفتم داخل بابام مامان رو مبل نشسته بودن +سلام برا اهل بیت.. _به به به سلام خوبی؟ +عالی مامان مسجد میخواد ببرنمون شلمچه آخر دی ماه اجازه میدی؟؟ _شلمچه؟؟؟ بابات چی میگه +بابا شما راضی هستین؟؟؟ بعد از ملی حرف که مراقبم علی اکبر خودش هست ترانه آبجی هاش هستند...گذاست من برم منتظر بودم که بگن پول واریز کنید بالخره نوبت رسید پول واریز کردیم... تو این ماه روز مادر روز پدر مراسم بود ولی من برای امتحانات نیومدم... پول رو به حساب هیئت ریختیم شب قبل رفتن نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ ساک وسایل جمع کردم.... رفتم خوابیدم صبح دم اذون بیدار شدم نماز خوندم..... منتظر زنگ علی اکبر... قبل ساعت هفت زنگ زد گفت بیا پایین رفتم از مامان بابا خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین شدیم رفتیم. _آیه اولین باره؟ +آره خیلی خوشحالم. _خوبه... رفتیم دیدم زن مرد پیر جوون منتظر اتوبوس ها هستند.. به گفته ی خودشون خادم ها سوار یه اتوبوس می‌شدند... من و ترانه رفتیم اول نشستم... علی اکبر و علی هم پشت صندلی ما..... دو روزی تو راه بودیم تا رسیدیم شب از سرما یخ زده بودیم کاری نمیتونستم بکنیم چون دی ماه بود.... بالخره رسیدیم حال هوای عجیبی داشتم هم اینکه اولین بارم بود... اولش به جاده باریک رد شدیم تانک سیم اینا حال هوای جبهه رو داشت نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با کمک چندتا خانوم که خادم اونجا بودن خوابگاه رونشونمون دادن... بالخره تخت مورد نظرمو پیدا کردم وسایل رو گذاشتم روش... طبقه بالا رو انتخاب کرده بودم.... ترانه هم پایینه من. تختش بود.. آنقدر محیطش خاکی وایب قدیمی داشت که انگار خودم رفته بودم جبهه رفتم بیرون آفتاب تند سرما رو از بین برده بود... آهنگی تو گوشیم پلی کردم هندزفری رو گذاشتم تو گوشم _چیکار کنم از یادم بری مگه میشه زنده باشم بدون تو آخه دیگه کی میتونه جای تورو واسم بگیره دوسه نفری چند روزی دلداری دادن ولی بی تاثیره آخه مگه میشه سرمو بکوبم به جا بعدش فراموشی بگیرم آخه مگه میشد آخه مگه میشد با همین فرمون رفتم کنار یه خاک ریز نشستم خسته شده بودم.... با دیدن تانکی اون ور رفتم ببینم توش چه خبره.. از بس تو آفتاب بود زنگ زده بود که دیدم یکی با متلک وار از کنارم رد شد _هه ولت کرده تنهایی اومدی اینجا..؟ برگشتم دیدم رقیه هست اهمیتی بهش ندادم.... علی اکبر بهم گفته بود نمیتونم اینجا پیشت بیام... ترانه هست منم قبول کردمو چیزی نگفتم... رفتم پیش ترانه... ولی از حرف رقیه یکم ناراحت شدم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ از چهره ام بغض معلوم بود.... رفتم رو تخت ترانه فهمید ترانه همه چیو زود زود می‌فهمید... _چته ایه +هیچی.. _چرا یه چیزیت هست +نه چیزیم نیست... از تخت بالا اومد رو کنارم نشست _ببین وقتی تو فامیل علی اینا پر شد که من اون نامزدیم دختر عمه اش دقیقا رقیه.... عصبانی شد.. میدونی که اینگار ازدواج کل فامیل واسش آزار اذیت.. من اذیت می‌کرد از کوچیکی مامانش دوست داشت با یکی از پسر دایی خاش ازدواج کنه.. از کوچیکی لوس نونور بود من اهمیت بهش نمی‌دادم ولی خوب ناراحت میشدم هیچکس هم نبود بهم بگه میدونی... پس من هستم میخوای بهم بگی... میدونم اومده بهت چیزی گفته رو مخت رفته ولی بدون این چیز حسودی چیز دیگه ای بهش یاد ندادن بلد نیست این آدم ها زیاد میخوان خودشون تو دل بقیه جا کنن با کارهاشون جلوت آدم خوبه هستند ولی پشتت نه تا حالا جلو مادر علی اکبر چطوری بوده؟؟ مهربون خانوم درسته ولی خودشون هم خوب میدونن اینطوری نیستن... اصلاااا همچین دختری که چادری باشه مناسب نیست این چادر حرمت داره نیاز نیست هر غلطی که دلشون میخواد بکنن اگر قرار بر این باشه که دختره چادری از این کارا کنه بقیه خراب میشن.... چه چادری چه مانتویی نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ پس ما اینجاییم جلوی اینارو بگیریم اینجا شامچه هست شهدا هستن شهدا اینجا خوابیدن. هشدا اینجا شهید شدن قرار نیست مشکلت اینه تا خودت نبینی باور نمیکنی اینارو ولش بیا بیرون بیرون کلی واست از شهدا اینا تعریف کنم کلی جاهای قشنگی داره مسجدش رو رفتی؟؟ نه نرفتی آنقدر قشنگی که خدا هضم میکنه هم از زیبایی هاش قشنگیاش.... اصلا حال هوای اینجا فرق داره آیه شاید باور اول نفهمی ولی وقتی رفتی و دوباره خواستی بیای میفهمی... شهدا نامه ات رو امضا کردن به نظرم بهترین قسمت شلمچه طلاییه هست هم وایب هم ادماش خودت باش اگر خودت باشی خیلی بهت خوش میگذره اینجا جایی واسه آدم های خوبه آدم های پاک اینجایی که خودتو بشناسی به اون خود شناسی برسی نه برای چیزهای بی بی ارزش بدرد وخور اعصاب خودتو بقیه خورد کنی برو بیرون من برم روسری ام بپوشم بریم بیرون نشونت بدم نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با ترانه بلند شدیم از تخت.. رفتیم از خوابگاه بیرون.... اون حرف می‌زد از شهدا من محو حرف هاش بودم آنقدر تاحالا قشنگ حرف نزده بود انگار دانا ترین آدم روی زمین بود از زندگی شهدا از کلی کارهای دیگشون صحبت می‌کرد.. تا رسیدیم به یه کتاب فروشی و و البته مغازه شهدایی که توش گردنبند لیوان کتاب دستبند انگشتر شهدا بود... استیکر لباس از اینا رفتیم توش کتاب دخترشب رو گرفتم به اصرار فروشنده که می‌گفت در مورد داعش هست... یه گردنبند که روش نوشته بود یا حضرت عباس و یه دستبند روش نوشته بود آیه.... اسم های قرآنی و عربی داشت من آیه روگرفت و دستبندی که روش نوشته بود علی اکبر.... ترانه هم کتاب ناحله رو خرید و علاوه بر اون.....یه گردنبند و انگشتر.... برای علی گرفت رفتیم بیرون... که بریم بهشون بدیم.... دیدیم نشستن رو سنگری که درست کرده بودن. . رفتیم پیششون نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ من رفتم سمت علی اکبر و وسایلش رو بهش دادم دستبندی که روش نوشته بود آیه رو بهش دادم _میتونم یه چیزی رو بهت اعتراف کنم؟! +حتما _لبخند تو زیباترین لبخندیه که تا به حال دیدم +منم میتونم اعتراف کنم؟ _اوهوم حتما +این لبخند فقط وقتی هست که من با تو باشم:) بعدش باهم رفتیم کلی جاهای دیگه دستبند که اسمم روش بود رو دستش کرده بود منم اسمش که روش بود.. باهم دیگه خندیدم شاد شدیم.. شب شده بود... .. یکی از خادم های اونجا شروع کرده بود صحبت کردن.. چطوری آدم خوبی باشیم چطوری شهدایی باشیم که دستمون بگیرن آنقدر حرف هاش آرامش بخش بود که واقعا جوابی برای آنها نمیدونستم آنقدر دوست داشتم حرف هاش که شروع کردن به روضه خوندن... با صداش همه میزدن زیر گریه.... خلاصه بعد از تموم شدن روضه نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ هرکس رفت سمت خوابگاه اش از علی اکبر و علی خداحافظی کردیم رفتیم سمت خوابگاه خودمون.... فردا روز آخر بود در شلمچه اصلا دلم نمیخواست تموم شه انگار با اینجا اوخت شده بودم... احساس غریبه گی نمیکردم اصلا دوست داشتم اینجا زندگی کنم خوابم نمی‌برد و به سقف خیره شده شدم و کم کم چشمام گرم خواب شد ......... با تکون های تند تندی از ترانه به خودم اومدم.. +چته اسکللل زلزله اومده مگه... _بلند بلند شوووو قرار بریم تونل ها رو ببینیم بدوووو +با حرفش سریع بلند شدم آماده چادرم رو سرم کردم پشت به پشت ترانه راه افتادم....... نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
10پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕 https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 جانِ دل؟؟؟