eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
5هزار دنبال‌کننده
942 عکس
701 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه رمان"دلي بي قرار" پسر ودختري كه پدرانشان برادر هم هستند، همديگه رو دوست داشتند بعداز عقد اتفاقي براشون مي افته كه...
بِسم الرَّبِ العِشق اَلَّذی خَلَقَ المَهدی(عج)💚
صبح‌که‌بيدار‌می‌شويم ازواجباتِ‌ماست‌سلامٌ‌علی‌الحسين💚✨️ -صلی‌الله‌علیک‌یا‌اباعبدلله
❤️💫شروع هفته تون بینظیر ⚪️💫روزگارتون پراز امیـد ❤️💫دنیاتون پراز محبت ⚪️💫رزق تون پراز برکـت ❤️💫لحظه هاتون پراز شادی ⚪️💫عشق هاتون پراز پاکی و ❤️💫زندگیتون پراز آرامش باشه ⚪️💫اولین روز از هفته ی زمستانتون ❤️💫پر از سلامتی
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ قُلْ إنًّمَآ أَنَاْ بَشَر ُ ُ مَّثْلُکُمْ یُوحَی‌ إِلیَّ أَنَّمَآ إِلهُکُمْ إِله ُ ُوحِد ُ ُ فَمَن کَانَ یَرْجُو ْا لِقَآءَ رَبَّهِ‌يـ فَلْیَعْمَلْ عَمَلـًا صَلِحًا وَلَا یُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبَّهِ‌يـ أَحَدا🕌. باصداي اذان صبح از خواب بيدار شدم بلند شدمو و به سمت سرويس بهداشتي رفتم وضو گرفتمو به اتاقم برگشتم سجاده صورتي رنگمو پهن كردم چادر گل گلی ام را برداشتمو سرم كردم براي نماز ايستادم الله واكبر الله واكبر پس از خواندن نماز تسبيح سبز رنگمو برداشتمو شروع به ذكر گفتن شدم بعداز ان سجاده امو جمع كردم و چادرم را آويزان كردم خواب از سرم پريد روي صندلي ميز تحريرم كه روبه روي پنجره بود نشستم پنجره را باز كردم و با بادي كه به صورتم زد نفس عميقي كشيدم من دختري به نام مهدا هستم در دانشگاه درس ميخوانم در خانه مذهبي بزرگ شدمو مادري به نام زينب و پدري به نام حسين دارم خواهر و برادري دارم كه به نام هاي ( محیا و پارسا) ❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
دوستان عزیز شرمنده یه اتفاقی اقتاد الان بقیشو میزاریم ☺️☺️😅
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ خونه ما پيش خونه عموم حسن بود تو حال وهواي خودم بودم كه در خونه عموم باز شد پسر عموم بود ارمیا بود ي پيراهن ابي رنگ با شلوار سياه پوشيده بود سوار ماشينش شد ورفت. به جاي خالي ماشين خيره شدم ازجام بلند شدمو و پنجره را بستم ساعت ديواري اتاقم را ديدم 6:20 نشون ميداد گرسنم بود پایین رفتمو چايي دَم كردم ي لقمه نون و پنير و گردو برام درست كردم برام چايي ريختمو بالا به سمت اتاقم رفتم. روي ميز تحريرم نشستم و شروع به خوردن كردم داشتم به ارمیا فكر ميكردم آخه چرا اينقدر برام مهم بود كه بهش فكر ميكنم؟ تو فكر بودم كه گوشیم زنگ خورد باخودم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم الان اين كيه كه در همين وقت تماس ميگيره به سمت گوشیم میرم شماره ناشناس بود جواب دادم... _الو؟ ❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ به سمت گوشیم ميرم شماره ناشناس بود جواب دادم _الو؟ ناشناس:سلام مهدا خانم خوبين؟ _سلام ممنون شما؟ ناشناس:ارمیا ام. پسر عموتون تعجب كرده بودم ارمیا شمارمو از كجا اورد وچي ميخواد _اقا ارمیاشمايين بفرماييد چيزي شده؟ ناشناس:نه چيزي نشده ببخشيد مزاحمتون شدم يا از خوابتون بيدارتون كردم فقط ميخواستم بدونم عمو حسین خونه اس؟ آخه هرچقدر بهش زنگ ميزنم خاموشه _نه شما مراحمين از اول بيدار بودم بله بابا خونه اس اما خوابه ناشناس:اها ميشه اگه بيدار شد بهش بگید بهم زنگ بزنه نمیتونم بیام خونتون خیلی کار دارم _بله چشم حتماً. اقا ارمیا؟ ناشناس:بله مهدا خانم؟ _میشه بدونم شمارمو از کجا اوردین؟ از سوالم هول شدو گفت:راستیش از خواهرم فاطمه گرفتمش ببخشید ولی مجبور شدم زنگ بزنم بهتون چون میدونم شما زودتر از همه بیدار میشید _اهان بله ناشناس:بله من دیگه برم کاری ندارید؟ _نه ممنون ناشناس:یاعلی _یاعلی نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ قطع کرد و خیره به گوشی شدم باخودم گفتم آخه چه مرگمه چرا اینقدر بهش فکر میکنم ممکن باشد عاشقش باشم؟ با افکارم خندم گرفت گوشیمو رو تخت گذاشتمو ظرفهارا بردمو پایین رفتم خانواده ام داشتن صبحونه میخوردن سلامی کردم که همه جوابم را دادند ظرفهارو شستم و نشستم مامان:دختر صبحونه خوردی؟ _بله مامان جان روبه بابا گفتم:راستی بابا آقا ارمیا زنگ زدن وگفت هرچقدر به عمو زنگ میزنم گوشیش خاموشه میگه اگه بیدار شد بزار بهم زنگ بزنه کارش دارم بابا:باشه دخترم خانواده ام ی چیزی خوبی که دارن اینکه نمیپرسن شماره فلاني وفلاني را از كجا آوردي محیا :راستي مهدا بعدن بريم بازار _باشه عزيزَم پارسا:كي ميريد برسونمتون؟ محیا:بعداز خوردن ميريم _ميگم زود نیس؟ محیا:نه برو لباساتو بپوش اجی _باشه محیا خواهر کوچکترم بود و 18 سالش بود به سمت اتاقم رفتم در و باز کردم وداخل رفتم. نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ به سمت اتاقم رفتم در و باز كردم وداخل رفتم به سمت كمدم رفتم ي مانتو بلند كه تا پايين زانو به رنگ زيتوني بود پوشيدم با ي شلوار بگ زغالي و روسري كه هم رنگه شلوارم بود پوشيدم كمي كرم به صورتم زدم و یه تینتم زدم که اصلا واضح نبود. گوشیمو برداشتم داخل كيف سياه رنگم گذاشتم چادرمو برداشتم پايين رفتم محیا هم رو مبل نشسته منتظرم بود _خب من امادم محیا:منم اماده شدم. بزار پارسا هم بياد كه در همان حين پارسا روبرومون ظاهر شد پارسا:بريم... من و محیا چادرهايمان را سرمون كرديم و از مامان بابا خداحافظي كرديم ورفتيم سوار شديمو راه افتاديم پارسا در بازار مارا پياده كرد وگفت:خواهر هاي گلم اگه كارتون تموم شد بهم زنگ بزنید بيام دنبالتون چشمي گفتیمو به بازار رفتيم داخل ي مغازه ي بزرگ كه به نام حجاب فاطمی بود رفتيم ي مانتو كه خيلي خوشگل بود نظرمو جلب كرد محیا را صدا كردم كه... نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ که دست از لباس ها کشید و به سمتم امد محیا:جانم اجی _محیا به نظرت این خوبه؟ محیا:آره خیلی خوشگله به سمت فروشنده که ی خانمه محجبه و چادری بود رفتم _سلام خسته نباشید خانم بی زحمت اینو میخوام فروشنده:سلام عزیزم سلامت باشید باشه حتماً چه سلیقه ی زیبایی دارید لبخندی تحویلش میدم مانتو را برایم می اورد و میگوید:بفرمایید میتونید تو همین اتاق روبه روتون برید و بپوشید ممنونی گفتم و وداخل اتاق رفتم مانتو را پوشیدم انگار برا من دوخته شده بود ارام محیا را صدا کردم محیا:جانم _چطور؟ محیا :واي عزيزم انگار برا تو دوخته شده لبخندي ميزنم و لباس هايم را عوض ميكنم به سمت فروشنده ميرم _خانم قيمت لطفاً فروشنده :بله حتماً قيمتش 300 _بدينش لطفاً چشمي ميگوید و لباس را داخل پلاستيك ميزارد چشمم به ي روسري كالباسي رنگ ميخورد خيلي شيك بود با گل بابونه تزيين شده بود _ببخشيد خانم قيمت اين چقدره فروشنده :200 عزيزم مانتو و روسري رو حساب ميكنمو پيش محیا میرم نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕