رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت7
محیا هم دستاش پر بود
_ميبينم كه كل مغازه رو خريدي اجي جونم
محیا خنده ي كوتاهي كردو گفت:آره ديگه
به سمت در رفتيم از مغازه امديم بيرون
محیا :شريفه بيا اينجا يكم بشينيم
_باشه
محیا:من ميرم شكلات داغ ميگيرم
_برو ولی طولش نده
محیا بدون هیچ حرفی رفت
بلند شدمو کمی قدم زدم
که با برخوردم به کسی سرم به سینه طرف چسبیده شدو سریع سرمو میگیرم
سرمو بالا بردم و بادیدن شخص روبروم تعجب میکنم
ارمیا بود پسر عموم
ارمیا با تعجب گفت:مهدا خانم شما اینجا چکار میکنید
_با محیا اومدم یکمی خرید کردیم
ارمیا:کی رسوندتون؟
_پارسا
ارمیا:اها الان برسونمتون خونه
_ نه آقا ارمیا شما زحمت نکشید پارسا میاد دنبالمون
ارمیا:نه بابا چه زحمتی من همینجا منتظرتونم محیا خانم رو صدا بزنید
چشمی میگویم و میرم
محیا را میبینم به سمتش میرم
_محیا بدو بریم اقا ارمیا مارو میرسونه خونه
محیا:اقا ارمیا کجاست؟
_بیرون منتظره بدو
محیا:شکلات داغ چی؟
_ی وقت دیگه
باشه ای میگوید و به سمت ارمیا میرویم
محیا:سلام اقا ارمیا خوبید
ارمیا:سلام محیا خانم ممنونم شما خوبید
محیا:خداروشکر
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت8
به خانه که رسیدیم تشکری کردیم و پیاده شدیم
داشتم به سمت خانه میرفتم که سمت ارمیا برگشتم و گفتم
_اقا ارمیا بابا با شما تماس گرفت؟
ارمیا:بله ممنون که بهش اطلاع دادید
_وظیفمه کاری نکردم ممنونم بابت رسوندنتون یاعلی
ارمیا:خواهش میکنم
وارد حیاط شدم که صدای لاستیک های ماشین ارمیا به گوشم خورد
به در تکیه دادم وچشم هایم را بستم دلم درد گرفت چرا دارم اینجور میشم چرا فقط به فکر ارمیام چرا؟
نکنه عاشقش باشم...
نفس عمیقی کشیدمو و داخل رفتم سلامی کردم و به مامان گفتم:مامان من میرم کمی بخوابم خستم سری تکون داد
به سمت اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم فکر ارمیا به تنهایی تو سرم میاد نمیدونم چکار کنم خدایا نکنه واقعاً عاشقش باشم نکنه واقعاً دلم بهش وابسته شده
در فکر فرو رفتم و کم کم خواب مهمون چشمام شد
با صدای محیا بیدار شدم
محیا :مهدا بلندشو غذا امادس
_اومدم
چشمامو مالیدم وبیرون رفتم دست وصورتمو شستم سلامی کردم ونشستم
زیاد به خوردن اشتها نداشتم کمی خوردم و بلند شدم
وضو گرفتمو نمازمو خواندم
دوباره خوابم امد
رفتم روی تخت دراز کشیدم که صدایی از خونه عمو حسن شنیدم
بلند شدمو پنجره رو باز کردم
فاطمه و ارمیا نشسته بودند تو حیاط و صحبت میکردند ومیخندند.
ای کاش من جای فاطمه بودم
ای کاش...
باخودم گفتم خلاص دیگه من عاشق شدمم آره من عاشق ارمیا شدم دلم بهش مبتلا شد
خدایا خودت ارمیا رو تو دلم انداختی خودتم کمکم کن خدا
خدایا به امید تو
صلواتی زیر لب فرستادمو پنجره را بستم
تو تختم پناه بردمو و خوابیدم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت9
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت 4:00 بود فاطمه آبجی ارمیا بود
جواب دادم
_الو
فاطمه:سلام بی معرفت
_سلام عزیزم من بی معرفتم؟
فاطمه:اره نه زنگی میزنی نه چیزی
_اخخ ببخش وقت نمیکنم
فاطمه:حالا ول کن چطوری خوبی چا خبر
_الحمدلله تو چی
فاطمه:هیچی راستی مهدا؟
_جانم
فاطمه:میای خونمون؟
_الان؟
فاطمه:اره بیا یروز بمون خونمون تازه مامانم گفت مهدا نمیاد خونمون چرا؟بهش زنگ بزن بگو بیاد شبو بمونه خونمون
_اممم ولی
فاطمه:ولی بی ولی منتظرتم یاعلی
وقطع کرد
حتی نگذاشت حرفی بزنم
یعنی چی
خدایا
یعنی بازم ارمیا رو میبینم؟؟؟؟
خدایا خودت امروزو بخیر بگذرون
گوشیو پرت کردم رو تخت و بلند شدم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت10
رو صندلی نشستم موهامو شونه کردمو بافتم وپایین رفت
مامان داشت تلویزیون نگاه میکنه
_سلام مامانی
مامان:سلام دخترم
گونشو بوسیدم ک او سرم رو بوسید
_مامان میخوام بهت ی چیزی بگم
مامان:بگو
_مامان فاطمه بهم زنگ زدوگفت امروز بيا خونمون بمون
مامان:باشه دخترم برو
_ممنونم مامانی
به سمت اتاقم رفتم كمدم را باز كردم ي مانتو بلند به رنگ صورتي و شلوار سياه پوشيدم با روسري همرنگ مانتو برداشتم
روسریمو مدل لبنانی بستم کیفو چادرم را برداشتم و پایین رفتم
رو مبل نشستم به فاطمه زنگ زدم که سریع جواب داد
_الو
فاطمه:جونم مهداهمین الان خواستم بهت زنگ بزنم ببینم نمیای
_چرا عزیزم آماده شدم الان میام
فاطمه:خوش امدی عزیزم
وقطع کرد
روبه مامان میگم:راستی مامان محیا کجاست
مامان:بیرون رفته بادوستاش
اهانی میگویم و خداحافظی میکنم
کفشهایم را میپوشم واز خانه میزنم بیرون
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت11
کفشهایم را میپوشم واز خانه میزنم بیرون
زنگ خونه عمو حسن اینا را زدم که باصدای زنعمو نرگس کی میگوید:بله؟
_منم زنعمو مهدا
زنعمو:قربونت برم زنعمو بیا تو
با صدای تیک در خانه باز شد وارد شدم
بالا رفتم و زنعمو و فاطمه به استقبالم دم در ایستاده بودند
_سلام زنعمو خوبی؟
زنعمو:سلام به روی ماهت گلم خوبم الحمدلله توخوبی مادرت خانواده ات خوبن
_الحمدلله زنعمو همه خوبن
به سمت فاطمه رفتم وگفتم:سلام دختر عموی من خوبی
فاطمه:سلام عزیزم خوبم تو خوبی
_الحمدلله
فاطمه :بیا بریم تو اتاق
_بااجازت زنعمو
زنعمو:برید دخترای گلم
در حال رفتن به سمت اتاق فاطمه بودم، داشتم پله هارو میرم که با ارمیا روبه رو شدم
بامکث میگم:سلام اقا ارمیا خوبین؟
ارمیا:سلام مهدا خانم الحمدلله شما خوبین
_ممنون خوبم الحمدلله
ارمیا بااجازه ای ميگويد واز خونه میزنه بیرون
به جای خالی ارمیا نگاه میکنم وزیر لب میگویم:ای کاش از دلم باخبر بودی ارمیا
باصدای فاطمه از افکارم امدم بیرون
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت12
فاطمه:به چی فکر میکنی؟
_هیچی بیا بریم تواتاق
فاطمه زیر لب میگويد: ولی حس میکنم چیزی هست
_بروبابا یعنی مثل چی؟
فاطمه نفس عمیقی کشید وگفت:هیچی بریم
از زبان ارمیا
وقتی با مهدا برخورد کردم نمیدونم چه چیزیم شد ولی برا اینکه چیزی نفهمه خودمو به هیچی زدم و با خونسردی جوابشو دادم
از وقتی که از خانه امدم بیرون ذهنم درگیر بود نمیدونم چرا
من به مهدا هیچ احساسی ندارم ولی نمیدونم چرا، چرا اینقدر بهش فکر میکنم
ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم.
گوشیمو از جیبم در اوردم خواستم به دوستم هادی زنگ بزنم که چشمم به شماره مهدا افتاد که سیوش کردم
"دخترعمو مهدا"
دوباره ذهنم درگیرش شد
براي اينكه بهش فك نكنم سريع شماره هادي را گرفتم بعد از چند بوق جواب داد
_سلام بی معرفت
هادی:سلام من بی معرفتم؟
خنده اي كردم و گفتم:اره چطوري چه خبر
هادي:والا هيچي ميخوام برم خواستگاري
با امدن اسم خواستگاري ذهنم رفت پيش مهدا اي خدا
كه باصداي...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت13
که باصداي هادي از افکارم دست کندم
_بله هادي جان چيزي گفتي؟
هادي:اره ميگم ميخوام داماد بشم
_ عه راستي ان شاء الله خوشبخت بشي داداش
هادي:ممنون داداشي ان شاء الله روزي براي تو
خنده ي كوتاهي ميكنم و ميگم:ممنون
بعداز كمي صحبت قطع ميكنم
ترجيح دادم به فاطمه زنگ بزنم
شمارشو گرفتم
جواب داد
فاطمه:جانم داداش
_كجايي
فاطمه:خونه. راستي ارمیا؟
_چي؟
فاطمه:قراره كه مهدا شبو بمونه خونمون
خيره به شيشه ماشين شدم باشنيدن اين حرف
فاطمه:الو داداش صدامو داري؟؟
_ها بله بله چیزي گفتي؟
فاطمه:بله گفتم اگه امدي خونه يكمي خوراكي برامون بخر
_باشه عزيزم كاري نداري؟
فاطمه:نه داداش گلم
_ياعلي
فاطمه:علي يارت
قطع كردمو خيره به صفحه خاموش گوشي شدم
ماشینو روشن کردم و به سمت فروشگاه رفتم
رسیدم ماشینو پارک كردمو قفل كردم داخل رفتم و خوراكي برا فاطمه و مهدا خريدم
ميدونستم مهدا عاشق پاستيل هاي قلبي هست پس براش خريدم
حساب كردمو زدم بيرون
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت14
سوار ماشین شدم روشنش کردمو به سمت خونه حرکت کردم
بعداز 40 دقیقه رسیدم
ماشینو پارك كردم قفلش كردمو با كليد در خانه را باز كردم سلامي به بابا ومامان كردمو بالا به سمت اتاقم رفتم دقيقاً اتاق منو فاطمه پيش هم بود
تقه اي به در زدم كه مهدا درو باز كرد
_سلام خوبين؟
مهدا :سلام اقا ارمیا ممنونم فاطمه رفت پايين و من در رو باز كردم
_اها مشكلي نيست، شما از اهل خونه هستين😁
لبخندي ميزند كه ميگم:بفرماييد اين خوراكي هايي كه فاطمه گفت بخرم
_ممنون اقا ارمیا
_خواهش ميكنم راستي ميدونم كه عاشق پاستيل قلبي هستين و براتون خريدم
از خجالت گونهايش سرخ شدو سرشو پايين انداخت و گفت :ممنونم اقا ارمیا خيلي ممنون
_خواهش كاري نكردم كه
مهدا سرشو بالا مياورد و بهت زده به پشت نگاه میکند منم نگاهشو دنبال كردم اما باديدن صحنه روبه روم تعجب ميكنم فاطمه به ديوار تكيه داده بودو دستشَو زير چونه اش گذاشته بود وبه ما نگاه ميكرد
فاطمه:فداى پاستيل قلبي ها بشم ميبينم كه قلبتون هوس پاستيل قلبي كرده وچشم غره اي براي ما رفت
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت15
از زبان مهدا:
با حرفهای فاطمه داشتم از خجالت آب میشدم
زیر چشمي به ارمیا نگاه كردم متوجه شدم كه داره ارام ميخنده وسرشو هم انداخته پايين
ارمیا بااجازه اي ميگويد و به سمت اتاقش ميرود
روبه فاطمه ميگم:ديوونه اين چه حرفي بود كه زدی
فاطمه:مگه من چي گفتم؟
چشم غره اي برام رفت
فاطمه:خب بريم داخل ديگه
كه در همان حين صداي اذان بلند شد
_بريم نماز بخونيم
چون لباس هام بلند بود ترجيح دادم بدون چادر برم وضو بگيرم
به سمت سرويس بهداشتي رفتيم وضو گرفتيم
فاطمه قبل از من رفت تو اتاق تا سجاده هارو پهن كنه
منم خواستم به سمت اتاق بروم كه ارمیا جلوم ظاهر شد
ارمیا:مهدا خانم از حرفهاي فاطمه ناراحت شديد؟
_نه آقا ارمیا ناراحت برای چی؟
ارمیا نفس عميقي ميكند كه زير لب ميگویم:اي كاش از دلم باخبر بودي
ارمیا:چيزي گفتين؟
سريع جواب دادم
_نه چيزي نگفتم بااجازه برم نماز بخونم
ارمیا :محتاج دعائیم
لبخندی میزنم و میگویم:در دل دعا ان شاء الله
وسريع مكانو ترك ميكنم
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت16
وارد اتاق فاطمه ميشم
فاطمه:كجابودي بدو بيا نماز بخونيم
_داشتم وضو ميگرفتم امدم
براي نماز ايستاديم
بعداز خواندن نماز نشستم ذكر گفتم و دعا كردم برا ارمیا هم خيلي دعا كردم برا خودم
خدايا تو ارمیا رو در دلم انداختي يا منو بهش برسون يا از دلم بيارش بيرون
سجاده را جمع كردم و رو ميز گذاشتم
فاطمه:مهدا بابا امد
_بريم ميخوام عموم رو ببينم
پايين رفتمو با ديدن عمو به سمتش رفتم
_سلام بر عموي قشنگم
عمو:سلام بر دختر خوشگلم
ومنو در اغوش كشيد
تازه متوجه ارمیا شدم که رو مبل نشسته بود و به ما نگاه ميكرد
فاطمه باديدنمون خودشو مظلوم كردو گفت:به به به به پس من چي؟
همه خنديديم
متوجه ارمیا شدم كه او هم داشت ميخنديد
عمو درحالي كه ميخنديد گفت :بيا دختر بابا
فاطمه مثل بچه هاي كوچك دستاشو بهم كوبيد و ذوق زده دويد برا منو ارمیا زبون در اورد كه ارمیا نگاهم کرد و خندید منم خنده ام گرفت وخندیدم
باصدای زنعمو نرگس
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت17
باصداي زنعمو نرگس که میگه:دخترا بيايد كمك
به سمت اشپزخونه ميروم
_جانم زنعموجون
زنعمو:دخترم بيا سفره رو پهن كن اين فاطمه باباشو ديد دل ازم كند
_زنعمو جون من در خدمتم
زنعمو گونمو بوسيد وگفت:ان شاء الله عروسیتو ببینم
خجالت زده سرمو پايين مي اندازم
سفره رو پهن ميكنم
با فاطمه ظرفها و بقيه چيزهارو پهن كرديم
زنعمو روبه عمو وارمیا ميگوید:شام حاضره بیاید
همگی نشستیم ودر سکوت غذامونو خوردیم
بعداز اتمام غذا منو فاطمه زنعمو را فرستادیم بره استراحت کنه
منو فاطمه ظرفهارو جمع كرديم و شستيم
فاطمه:مهدا بيا بريم تو اتاق
_باشه
از زبان ارمیا
خنده هاي مهدا هنوز تو مغزم بودن اصلا نميتونم بيخيالشون باشم نميدونم چرا
به سمت اتاقم رفتم رو صندلي كه نزديك پنجره بود نشستم پرده را كنار ميزنم و پنجره رو باز ميكنم.
نفس عميقي كشيدم و روبه آسمان ميگویم: خدايا چرا مهدا اينقدر برام مهمه چرا به تنهايي مياد تو سرم خدایا نکنه واقعاً دوسش دارم نکنه عاشقش شدم خدا؟
نفس طولانی وعمیقی کشیدم پنجره رو بستم و پرده رو كشيدم
رو تخت دراز كشيدم گوشیمو برداشتم و ساعت رو نگاه كردم
ساعت 8:30 بود
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت18
بابا ومامان چون خيلي خسته بودن رفتن خوابيدن
اخخخ خدايا دوباره مهدا تو سرم امد باخودم گفتم: عاشق شدم
عاشق مهدا
از زبان مهدا:
با كمك فاطمه براي خواب رو زمين تشك پهن كرديم و دراز كشيديم
فيلم ديديم
خنديديم
حرف زدیم
بازی کردیم
و.....
به ساعت دیواری نگاه كردم 10:30 نشون ميداد چقدر زود زمان گذشت
فاطمه:خب مهدا بخوابیم؟
_باشه
فاطمه سريع وقتي چشماشو بست خوابش برد
اما
من موندمو ذهن درگیرم
به ارمیا فكر ميكردم
ممكنه اونم عاشق یکی دیگه باشه؟ ممكنه منو دوست نداشته باشه؟ ممكنه يكي ديگه رو دوست داره؟ ممكنه بايكي ازدواج كنه از أفكارم گریه ام گرفت
ترجیح دادم برم تو حیاط کمی قدم بزنم
به ارامی از جایم بلند شدم در را باز کردم متوجه شدم كه چراغ اتاق ارمیا هنوز روشنه يعني اون هم مثل من خوابش نميبرد؟
به ارامي به سمت حياط رفتم رو تاب نشستم و به فكر فرو رفتم كه يهو...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕