رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت27
از زبان ارميا
وقتي وارد هال شديم.
به سمت اشپزخونه رفتيم ووسايل مورد نياز را برداشتيم.
خواستم از اشپزخونه بزنم بيرون كـه،فاطمه بازومو گرفت وگفت:ارميا
به سمتش چرخيدم وگفتم:بله؟
فاطمه:چرا بهش نگفتي؟
_چي بگم؟ بعدشم بـه كي؟ مگه قراره بـه كسي چيزي بگم ومن نميدونم؟؟
فاطمه نفس عميقي كشيد وگفت:مهدا
باتعجب گفتم:چي؟
فاطمه:ارميا بهش بگو كه دوسش داري
_چي ميگي فاطمه من نبايد بهش چيزي بگم، بعدشم من بايد مهدا رو از ريشه افكارم در بيارم من نميخوام عاشق بشم،اصلا شايد خودش منو دوست نداره!!.
فاطمه:فقط يكبار تلاش كن، من بـه هيچي مجبورت نميكنم فقط
نفس عميقي كشيد وادامه داد:
فقط بخاطره خودت دارم ميگم شايد مهدا تورو هم دوست داشته باشه
عشق سخته ولي باتوكل بـخدا بهش بگو
ارميا:ولي من نميخواهم عاشق باشم!.
فاطمه:ميدونم داداش ول...
كه حرف فاطمه نيمه موندو مهدا امد داخل
مهدا:يك ساعت منتظر شماهستيم بياييد ديگه
وبيرون رفت.
صدايش دلنشين بود.
فاطمه:بعداً حرف ميزنيم حالا بريم
سري تكان ميدهم و از آشپزخانه بيرون ميرويم.
بـه سمت حياط رفتيم همه فرش پهن كرده بودند ونشستن
قراره كـه شام كباب باشد.
پيش بقيه نشستيم، چشمم به مهدا افتاد.
داشت با محيا صحبت ميكرد.
كـه محيا بلندشدو به سمت فاطمه رفت.
كـه يهو...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🕊آقا قاسمِ سلیمانی میگفت:
🌱میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد، در خودِ فرصتها نیست🌱
_یعنی چی آخه؟😶
+چی یعنی چی؟!
_بحران اسمش روشه دیگه😕
چطوری میتونه واسه من فرصت باشه؟!🤷🏻♀
+گرفتم چی میگی رفیق👀
حقیقتش منم اول مثل تو فکر میکردم🤔
اما..
راستی میگم.. اون تابلوی نقاشی رو یادت میاد؟؟🎨
_کدوم؟!
+همونی که واسه یه مسابقه نقاشی کشیده بودی.. که یهو دستت خورد رنگ مشکی پاشید روش🥲
_آخخخخ یادم ننداز!😭
شب و روز پاش بیدار موندم آخرش با یه بی دقتی خراب شد😞
+نگفتم الان بشینی غصهشو بخوری که😢🫂
بعدش که اون تابلو خوشگله رو کشیدی تازه یکی از برنده های مسابقه هم شدی!😍🏅
_واااای یادته؟!🥺
انقدر همه خوششون اومده بود ازش!😍
+معلومه که یادمهههه😌
حالا یه سوال ازت دارم...
اگه اون تابلو اولیه خراب نمیشد..
هیچوقت به فکرِ کشیدنِ تابلوی دوم میفتادی..؟
_خب.. نه راستش.. فکر نکنم...
تازه شاید هیچوقت متوجه نمیشدم که میتونم یه طرح مثل تابلویی که برنده شد بکشم🙊
+راست میگی دوستم...
منم نظرم همینه😉
میدونم وقتی تابلوی اولی خراب شد خیلی بخاطرش ناراحت شدی🥺
میدونم بازم چند روز شب تا صبح بیدار موندی و یکی دیگه کشیدی🎨🖌
اما میدونی..
شاید اگه اون روز اون شرایط سخت برات پیش نمیومد، هیچوقت متوجه نمیشدی تو کشیدنِ یه طرحِ جدید اون همه استعداد داری💡
یا شاید متوجه نمیشدی که میتونی با سرعت بیشتری یه تابلوی نقاشی رو تموم کنی!⏱:)
حق با توئه رفیق...
بحران، بحرانه💥
پیله ی پروانه همیشه تنگه
تاریکه
اما پروانه تا توی پیلهی تنگ و تاریکش فرو نره، هیچوقت نمیتونه پروانه بشه🦋✨:)
حاجی...؟
اجازه دارم خودمونی با شما حرف بزنم...؟ :)✋🏻
فقط میخواستم بگم:
ایول داری سردار...! :)✨
من و تو هم میتونیم «مثلِ حاج قاسم» باشیم رفیق🪴
میتونیم وقتی تو اوجِ سختی گرفتار شدیم، یادمون نره بنده ی خداییم✨
بنده ی همون ✨نورِ بی نهایتی✨ که با من و تو پیمان بسته که هیچوقت تنهامون نذاره... :)🌱✨
#مرامنامه
#شهید_قاسم_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است📿
اینترنت گوشی هارا قط کنید..
وصل بشید به خدا🌺
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت28
كه يهو نگاهمون بهم گره خورد.
نتونستم چشمامو از چشماي خوشگلش بر دارم!!
خيره بـه صورتش موندم.
اوهم داشت نگاهم ميكرد، كـه خجالت زده سرشو پايين انداخت.
خدايا ببخش اگه گناهي كردم ولي خودت عشقشو تو دلم انداختي.
باصداي پارسا از افكارم امدم بيرون.
_جانم پارسا
پارسا:ارميا بيا بريم اين كباب هاي خوشمزه رو درست كنيم.
خنديدمو گفتم:آخه هنوز نخورده ميگي خوشمزه
پارسا:معلومه كه خوشمزه اس مامان وزنعمو درستش كردن ميخواي خوشمزه نباشه؟؟
همه ي جمع خنديد
بلندشديمو رفتيم.
داشتيم كباب هارو جابجا ميكرديم كه دخترا
فاطمه مهدا ومحيا به سمتمون آمدند.
مهدا:بـه بـه چه بويي
لبخندي زدمو گفتم:فقط بو نـه الانم ميخوري و ميبيني
فاطمه:من كـه دارم ميميرم از گرسنگي
پارسا بـه فاطمه نگاه كردو ابخندي زد وگفت:خدانكنه و ي كبابي برداشت وبـه فاطمه داد
پارسا:بيا اينو بخور
فاطمه:وايييي ممنونم اقا پارسا
و برام زبون در اورد
محيا:عه داداش، پارسا مگه منو مهدا خواهراي تو نيستيم؟؟
خنديدم و روبه روشون گفتم:دختراي عموي من پارسا رو ول كنيد من الان بهتون ميدم
و دو تيكه كباب برداشتم.
_اينم كباب براي مهدا خانم ومحيا خانم
محيا:وايي پسرعموي من دستت درد نكنه
_خواهش ميكنم كاري نكردم كه محيا خانم
مهدا:ممنونم اقا ارميا
_كاري نكردم كـه
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت29
از زبان مهدا
وقتي كباب رو از ارميا گرفتم خوشحالم كـه بفكرم بود.
ارميا و پارسا تمام كردن
با فاطمه ومحيا سفره رو توحياط پهن كرديم، و همه چيز مثل، دوغ، سبزيجات، سس، نوشابه و... رو اورديم.
ارميا و پارسا كباب هارو اوردن
كـه فاطمه همه رو صدا زد
همگي سرسفره شام نشسته بوديم.
همگي با بسم الله شروع به خوردن كرديم
خيلي خوشمزه بود، مخصوصاً چون عشق دلم ان هارو درست كرده بود.
پس از خوردن منو محيا وفاطمه سفره رو جمع كرديم
وظرفهارو شستيم.
بزرگترها داخل رفتند.
ماهم ترجيح داديم تو حياط بشينيم.
فاطمه ومحيا رفتند چايي بيارن، منم پيش ارميا و پارسا نشستم
پارسا تلفنش زنگ خوردو با اجازه اي مكان را ترك كرد.
حالا من موندم و عشق دلم.
ارميا روبه رويم نشست وگفت:مهدا خانم
_بله اقا ارميا
ارميا:حالتون خوبه؟ حس ميكنم چيزي شده
_خوبم چيزي نيس كمي سردرد دارم.
اره دروغ نگفته بودم، سرم درد ميكرد، چيزيم شده اره دلم عاشق تو شده
اهي كشيدم كه ارميا گفت:چرا اه ميكشيد؟
_چيزي نيس سرم درد داره
ارميا:قرص سر درد بيارم براتون؟
_نه خوبم
سري تكان داد كـه...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت30
از زبان ارميا
وقتي مهدا گفت كـه سرش درد ميكنه حس كردم قلبم فشرده شد ولي برا اينكه چيزي نفهمـه خودمو عادي نشون دادم.
فاطمه ومحيا با سيني در دست نزديكمون شدند، سيني چايي را رو زمين گذاشتند كه پارسا هم امد.
محيا داشت با مهدا صحبت ميكرد.
پارسا هم مشغول گوشيش بود.
فاطمه بـه ارامي نزديكم شدو گفت:بهش نگفتي؟
سري به علامت منفي تكون دادم.
پوفي كشيدو گفت:اخخ از دست تو
خونه عمو حسين كم كم قصدِ رفتن كردند.
با همه خداحافظي كرديم.
به سمت اتاقم رفتم، خودمو رو تختم انداختم
ذهنم خيلي درگير بود.
بـه حرفهاي فاطمه فكر ميكردم
نميدونم چكار كنم.
عشقشو از دلم در بياورم، يا بهش بگم كه "دوسش دارم"
در اتاق زده شد
بفرماييد
قاطمه بود
با چهره اي درهم رفته امد پيشم رو تخت نشست.
معلوم بود ازم دلخوره كـه چرا به مهدا نگفتم.
فاطمه:داداش چرا آخه؟
نفسمو با صدا بيرون فرستادمو گفتم:نميدونم
فاطمه:ارميا بهش بگو بهش بگو كـه دوسش داري
اگه نميتوني روبه رو بهش بگي، پيام براش ارسال كن و بگو كـه، دوسش داري
_نميتونم نميتونمم فاطمه بفهم نميتونم كه...
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت31
كـه فاطمه دستشو بـه علامت ادامه نده بالا برد.
فاطمه:داداش ادامه نده توروخدا
من فقط خواستم راحت بشي وبهش بگي همين
نفس عميقي كشيدمو فاطمه رو بغل كردم
_ممنونم كـه بفكرمي
فاطمه:ارميا ميخواي من بهش بگم؟
_نـه
فاطمه:ازت سوالي بپرسم جوابمو ميدي؟؟
سري بـه علامت "بله" تكون دادم
فاطمه:فقط اينو جواب بده، بهش ميگي يانـه؟؟؟؟
_من توهمين گير كردم ولي فاطمه من نميخوام عاشق بشم
فاطمه:عاشق شدن كـه جرم نيست.
ارميا سنت براي ازدواج خوبه مهدا هم همينطور.
_بابا همش 23 سالمه كجاي سنم برا ازدواج خوبه هنوز ديره.
فاطمه:ميدوني چيه؟
سوالي نگاهش كردم.
فاطمه:تو ي سال بزرگتر از مهدايي
مهدا 22 سالشه
لبخندي زدم
فاطمه:بـه اين فكر كن كـه چطور عشقتو بهش نشون بدي.
اينو گفت واز رو تخت بلند شد وبيرون رفت.
حالا من موندم واين ذهن درگيرم.
حالا من موندم واين دل بي قـراري ام
خدايا چطور بهش بگم.
بـه اين فكر كردم كـه من ميتونم بهش بگم
ولي نميتونم از دلم درش بيارم.
پتو را روي خودم كشيدم و خواب مهمون چشمام شد.
نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت32
از زبان مهدا
وقتي از خونه عمو حسن برگشتيم، كل فكرم پيش ارميا بود.
باصداي مامان كـه ميگويد رسيديم.
از ماشين پياده شدم.
بـه سمت اتاقم رفتم، درو بازكردمو چادرمو آويزون كردم
لباسهايم را با لباس هاي راحتي عوض كردم.
وخودمو رو تختم انداختم
بـه اين فكر كردم كـه، دلم ميخواست براي هميشه كنار ارميا باشد.
تو افكارم غرق شده بودم، و نميدونم كي خواب مهمون چشمام شد.
باصداي محيا از خواب نازم بيدار شدم
_هوييييي چته داد ميزني؟
محيا:بلندشو يلا ساعت 8 صبحه
_واي فكر كردم الان ميگي ساعت 9 10 11 چيزي
محيا:بابا بلندشو
پوفي كشيدمو گفتم:باشه
دانشگاهم ساعت 10 بود.
بلندشدمو بـه سمت سرويس بهداشتي رفتم.
دست وصورتمو شستم امدم بيرون،پايين رفتم
_سلام بر اهالي خونه
تك بـه تك جوابمو دادند.
مامان:دخترم امروز دانشگاه داري؟
_بله مامان ساعت 10 ميرم.
سري تكون داد
صبحونه خوردمو بـه سمت اتاقم رفتم.
بـه ساعت صورتي رنگ ديواري اتاقم نگاه كردم،
ساعت 9:30 نشون ميداد.
بايد كم كم اماده بشم.
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلي بي قـرار💕
❄️#پارت33
بلندشدمو بـه سمت كمدم رفتم.
ي مانتو بلندِ دارچيني با يـِ شلوار ذغالي كتان پوشيدم، مقنعه ي سياه رنگمو سرم كردم
كيفمو برداشتم و پايين رفتم.
ساعت 9:40 بود.
از همه خداحافظي كردم و بـه سمت در رفتم
چادرمو سرم كردم و سويچ ماشينمو برداشتم وبـه سمت در رفتم.
كه يهو با ارميا مواجه شدم
نزديكش رفتم
_سلام اقا ارميا حالتون خوبه
ارميا:سلام مهدا خانم ممنون الحمدلله شما خوبين؟
_ممنونم
ارميا:جايي ميريد؟
_اره ميخوام برم دانشگاه
ارميا:برسونمتون؟
_خيلي ممنون اقا ارميا ماشين دارم
سري تكون داد.
خداحافظي كردمو بـه سمت ماشين رفتم.
ماشينو روشن كردم وبـه سمت دانشگاه راه افتادم.
رسيدم ماشينو پارك كردم وپياده شدم
بـه سمت كلاسم رفتم.
خداروشكر استاد هنوز نيامده بود
سلامي كردم و سرجايم نشستم.
كـه در همون حين دوستم "شريفه" بـه سمتم امد
لبخندي زدمو بلند شدم
_سلام عزيزم
شريفه:سلام گلم خوبي دلم برات تنگ شده
_الحمدلله خوبم توچي؟ من بيشتر
شريفه:تورو ديدم عالي شدم.
با امدن استاد سرجايمان نشستيم.
بعداز اتمام كلاس با شريفه خداحافظي كردمو بـه سمت در خروجي رفتم.
سوار ماشينم شدم،بـه سمت كتابفروشي رفتم...
❄️نویسنده؛زِينبيـه🕊.
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕