📸 تصویری از شهید حمزه جهاندیده
و شهید شاهرخی
شهید جمعه شب
برای امنیت ما
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت51
بعد یه عالمه فیزیک و زیست بلاخره تموم شدددد
دیگه دکتر شدیم رفت 11سال جون کندیم.... ذجر کشیدیم، درد دیدیم، از خیلی چیزا گذشتیم... ولی بلاخره رسیدیم، رسیدیم به اون جایی که شبا با رویاش میخوابیدیم و صبحا به امیدش از خواب بیدار
ذوق یچه ها بعد گرفتن مدرک قابل وصف نبود یکی از دخترا هم غش کرد به کل و بردنش درمانگاههههه
وقتی مدرکو گرفتیم گفتن بیاید قسم سقراط بدین
ما هم بدو رفتیم روی میز یه قران بود و دستمونو میزاشتیم رو قران قسم میخوردیممم
معلما، استادا، اقای محمد زاده، دبیر دار مون با هم خدافظی کردیم
دلم می خواست هیچ وقت این لحظه تموم نشه
واقعا رسیدیم یعنی از فردا میتونیم طبابت کنیم بابا ایوللللل
داشتیم پر در میاوردیم وقتی با لگد از دانشگاه پرتمون کردن بیرون روی مدرکم و خوندم
جراح و فوق تخصص قلب و عروق زینب آبداری
زهرا هم خوند
جراح و متخصص ریوی زهرا رنجبران
الهه به جمعمون اضافه شد و خوند
جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب
الهه توحیدی
یکی از پسرای دانشگاه روی زمین حیاط دانشگاه زانو زد و داد زد من جراح کلیه شدممممممو خدایا شکرتتتتتتتتتتتتت
هممون ذوق داشتیم 30 سالمون بود هاا ولی عین بچه 6 ساله ذوق کرده بودیم روز اخر دانشگاه خیلی باحال تموم شد همه باهم روبوسی کردیم و رفتیم خونه هامون
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
سلام وقتتون بخیر 🙋🏻💫
فردا تخفیف ویژه برای تبلیغات پر جذب کانالمون داریم😍😍
اگه میخواهید کانالتون اعضاش یهویی بره بالا و جذب خوبی داشته باشید
به این آیدی پیام بدید با بهترین قیمت تبلیغ انجام داده میشه😌👌🏻♥️
مخصوصا برای پنج نفر اول که پیام بدن😁💕
@montazere_313
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت52
مامان و بابا خیلی خ. شحال شدن و تبریک و استوری و زنگ اینا شروع شد
به استوری که از مدرکم گذاشته بودم 500تا ویو خورده بود با اینکه فقط 400تا فالور داشتم و لایک و کامت هم بی شماررررر بود خودمم کپ کردم
مامان و کشگندم تو اتاق و گفتم :از نازنین چه خبر
کجاست، با کیه،. رفتین دنبالش
مامان هم گفت که رفتیم خونهی یکی از دوستاشه هرکاری کردیم از هر دری زدیم بر نگشت خونه مامان دوستشم بهن گفت نگرانش نباشم و مراقبشه
با حرص برگشتم سمت مامان و گفتم : مامان به همین قبله ای که دیقه پیش به سمتش تماز شکر خوندم قسممم اگه نازنین تو خاستگاری و عروسی من نباشه حلالش نمیکنم که هیچ تردشم میکنم به هیچ وجه هم نمبخشمش چون این دوروز بهترین روز های زندیگم هستن
امروز دکتر شدم رسما
فردا خاستگاریمه و خواهر من که شده دشمن جونم روز خاستگاریم نیست یه بشقاب بزاره جلو مهمون نیست که ابجی نترس خالی بهم بگه
منم قسم خوردم که نتونم بزنم زیرش
مامان به فکر فرو رفت ازم پرسید : زینب نازنین نیمارو دیده بوددد
گفتم:اره دیده بود پیچشم داشت...
مامان باز به فکر فرو رف گفتم: مامان داری به چی فکر میکنی
گفت: هیچی یه فکری اومد به سرم فقط خدا خدا میکنم خیالی وهم باشه همین
منم دیگه نپرسیدم چی شد و رو تختم دراز کشیدم به کتابای درسیم نگاه کردمممم
به جزوه هام به کار هایی که برا درسم کرده بودم دلم میخواست پرواز کنم دیگه از دستش خلاص شدم که شب شد و خوابیدیم
صبح با صدای اس ام اسم بیدار شدم یه شماره بود که نوشته بود... بیا جلو در بابایی
فهمیدم خط دوم باباس خوب شدم اینم سیو کنم باشه همرام باشه
کت و شلوار سبزم و پوشیدم با روسری سیاه ابریشمی و چادرمو پوشیدم وقتی رسیدم جلو در فقط ماشینمون بود شیشم باز بود ولی کسی توش نبود که یهو یکی چشاشمو با پارچه ی سیاهی بست
جیغم به هوا رفت : دادزدم کی هستی تو... وای انگار مرده... بی ناموس به من دست نزن... باباااااا... بابااااااااا
کمککککککک
کمککککککککککککک
هر حرکتی رزمی که بلد بودم زدم ولی طرف کاملا حرفه ای خنثام میکرد ولی اصلا بهم اسیب نرد فقط ضرباتم و کنترل و خنثا میکرد فهمیدم طرف همین کارس
دیگه از تکاپو دست برداشتم وارد ماشینم کرد که گفتم: تو کی هستی هااان جواب بده....
یه صدای مردونه گفت : محرمتم
من گفتم: اسممممم نداری بی ناموس کی هستی تووووو چرا چشامو بستی هان
و دیگه هیچ کلمه ای نشنیدم ماشین رفت رفت رفت و یا جا پارک کرد دوباره به سرعت از ماشین پیادم کردو چشامو باز کرد
وقتی چشامو باز کرد محکم برگشتم و یا سیلی خابوندم زیر گوشش که دیدم باباسسسسسس
دستم چسبید به صورتم لبمو گزیدم و گفتم: ایواییییی بابا توعیییی چرا همچین کردی زهرم ترکیدددددد
بابا دستشو از رو صورتش برداشت و گفت: عجب دست سنگینی داری دختر
اب شدم رفتم تو زمین رفتم بغلش کردم و صورتشو ماچ کردم و گفتم : به خدا اگه میدونستم شمایی همچین کاری نمیکرد به هیچ وجهبا خندید و گفت: اشکال نداره جلو رو ببین
برگشتم و به ساختمان جلوم نگاه کردم گفت: بیا بریم داخل
رفتم تو اسانسور بابا زد طبقهی 4
رفتیم طبقهی چهار و واحد 8 رو با کلید باز کرد
گفتم:خونه خری.....دی که زبونم بند اومد
بابا اینجا مطب منههههههههههه
باباااااااااااااااا
رفتم تو یه اتاق خیلی بزرگ بود یه گوشه ی اتاق یه دستگاه نوار قلبی بود و یه طرفش هم تخت معاینه.... اونور اتاق یه میز خیلی قشنگ بت صندلی چرخ دار شیک
روی پنچره پر بود از گل گلدون پرده های سبز یشمیش منو به وجد اورد روی دیوار هر مدرکی که گرفته بودم نسب شده بوددد
حتی مدرک دیروزم با قابی زیبا عکس یکی دو شهید هم بود به گوشی معاینع خرط و پرت ها هم نگاه کردم به تو صندلی مریض جلوی میزمو خیلی چیزای دیگه
از رویای که داشتم هم زیبا تر بوددد
با چشای پر اشک برگشتم سمت بابا که بابا بی مقدمه گفت: اینم از کادوی مدرکت باباجون به سلامتی مبارکت باشه
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت53
چشام بی اختیار پر و خالی میشد
پریدم بغلش و محکم بغلش کردم زبونم نمیچرخید تشکر کنم خیلی ذوق زده بودم گفتم بابا این همه چیز و چه جوری برام طبق سلیقهام جور کردیییی باورم نمیشه...
بابا لبخند زیبایی که داشت و تو لب هاش پیدار کرد و گفت: ما اینیم دیگه کاریشم نمیشه کرد رفتم و پشت میزم نشستم و گفتم بفرمایین بشنین بابا هم دست به قلبش اومد و گفت: خانم دکتر این قلبم خیلی درد میکنه از چی میتونه باشه.؟
فاز دکتری میگیرم و مگوییم :چیز خاصی نیست از بس دخترتونو دوس دارین واسه اونه
زنگ زدم مامان اینا هم با خاله هام اومدن تو مطبم و کلی طعریف تمجید
کلا اون ساختمان مختص پزشکا بود
خیلی خوشحال بودم و در پوست خود نمیگنجیدم
نیما///
خدایا چرا ساعت 7 نمیشه قرار بود 7 برم خاستگاری زینبم....
جوابشم مثبته خیالمم راحته، خدایا من چه کار خوبی کردم که این لطفو در حقم کردی... خدایا خودت خوب میدونستی که من بدون زینب نیما نمیشدم
به خاطر اون زندم ( جان هر زنده دلی زنده به جانی دگر است) اره منم زنده زینبممم
چقد اسمشم قشنگهههه زینب
خدایا این دختر عجیب دل منوبرده
به ساعت نگاه کردم نماز ظهرو خونده بودم نافلشم خونده بودم
نماز مغربم نشده بود واسه همین کمر بستم به نماز گفتم:نیت میکنم چون دلم میخواد نماز بخونم قربتا الله، الله اکبر
یه نماز و 2رکعتی خوندم و رفتم گل بخرم نمیدونستم چه گلی بخرم!
واسه همین زنگ زدم متین
+ الو سلام متین دادا
_سلام برادرم چه طوری؟
+خوبم الحمد لله متین یه سوال؟
_ بپرس
+متین میخوام گل بخرم ببرم برا زینب چی بخرم؟ چه گلی بخرم!؟ من
_الهی من دورت بگردم... چقدر استرس داری! گل رز قرمز بخر همهی دخترا عاشق گل رزن ولی یه دیقه وایسا
که از پشت تلفن داد زد زهرااااا زهرامممم بیاااا زهرا اومد متین گفت: نیما زدم ایفون بگو حرفتو
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت54
گفتم : سلام زن داداش خوبی، حال احوال؟
* سلام اقا نیما خوبین ممنون؟
+ زن داداش از انجایی که امروز میرم خاستگاری میخوام برا زینب خانم گل بخرم موندم چی بخرم متین میگه رز بخر ولی گفتیم شما هم رفیق زینبی هم خانمی بهتر میدونی به نظرتون من چی بخرم؟
* اقا نیما برا زینب گل نرگس بخر
زینب عاشق گل نرگسه.... رز برا خانما خوبه ولی زینب هر زنی نیست زینب خیلی فرق داره شما به گفتهی من یه دسته گل نرگس بخرر بال درمیاره وقتی گل و میبینه
_چشم زن داداش چشم همین فرق زینب خانم باعث شده که من اینجوری براش دل ببازم
گوشی رو قطع کردم و رفتم تو یه دسته گل بزرگ گل نرگس خریدم سفارش کردم که خیلی خوب تزیئنش کنه...
زینب ///
خونه رو تمیز کردم.. اب و جارو کردم، شیرینی خریدم، میوه شستم و لباسامو برای بار دوم اتو کردم
مامان به این حساسیتم خندش میگرفت
منی که واسه خاستگارای دیگم حتی ظرفم نمیشستم
خیلی هیجان داشتم اصلا یه جا بند نبودم
نیما///
بلاخره ساعت شد 6و نیم و چون راه یکم دور بود راه افتادیم...
رفتیم و رسیدیم اونجا
من، مامان، بابا، و عمه خانم «بزرگ فامیل نیما اینا»
رفتیم جلو بابا زنگ در و زد و یه خانمی برداشت و گفت: بلعههه
بابا گفت: ماییم و صدا گفت: بفرمایین داخل
و در باز شد وارد حیاط پر از درخت و گل زینبم اینا شدیم وسط حیاط یه حوض خوشگل بود که توش ماهی و قورباغه بود
دوتا قورباغه 4 تا ماهیی
رفتیم و وارد خونشون شدیم درو که زدیم زینب درو باز کرد
یه مانتو ابی پر رنگ پوشده بود با یه شال ستش
چادر خونگی خوشگلی هم سرش بود درو که باز کرد مامان بغلش کرد و اونم گرم سلام علیک کرد
بعد بابا باهاش سلام علیک کرد و عروسسم خطابش کرد
عمه خانم هم بر خلاف همیشه زینبو بغل کرد به صمیمت سلام کرد نوبت من که شد
رفتم جلو
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت56
نیما بلند شد منم بلند شدم مامان گفت: دخترم اقا نیما رو به اتاقتون راهنمایی کن
که نیما سر بلند گفت : حاج خانم حیاط خیلی خوشگلی دارین اگه میشه بریم تو حیاطتون حرف بزنیم
مامان با لبخند گفت:چرا نشه پسرم
جلو تر از نیما راهو به سمت حیاط کج کردم در براش باز کردم که نیما گفت: خواهش میکنم شما بفرمایین
وارد حیاط شدیم از پله ها پایین رفت و لبهی حوض نشست
منم روی اجر های لبهی باغچه
نیما به اسمون نگاه کرد و گفت: چه شب و ماه زیبایی
نگاهمو به اسمون دادم راس میگفت واقعا ماه زیبا بود از ماه فهمیدم 15 هم ماهه قمره ی واسه همین گفتم : بلع ماه واقعا زیباس
نیما گفت: زینب خانم من به شما همون روز که پنچر کرده بودین علاقه مند شدم
من پرستارم توی بیمارستان الغدیر کار میکنم
وضعیت شغلیم هم خوبه درامدم خوبه
فقط خودتون بهتر میدونین تو مار ما شیفت شبم هست و ممکنه بعضی شبا خونه نباشم
من 30 سالمه متولد اردیبهشت ماه
راجب اخلاقمم بگم که من بی نهایت به خدا و ائمه عاشقم و نوکرشونم
کسی هم نمیتونه عشق منو نیبت به اونا عوض کنه
ادم عصبی نیستم ولی ناموس خط قرمز منه...
داشتم به حرفاش گوش میدادم و به قورباغه ای که کنار نیما نشسته بود نگاه میکردم... کاملا مثل ادم کنار نیما رو لبهی حوض نشسته بود
حرفش که تموم شد با خنده ای که جمع کرده بودم گفتم: شما از قورباغه میترسین؟
نیما گفت: نه زیاد نمیترسم
که با انگشتم به کنارش اشاره کردم که نیما با دیدن قورباغه وحشت کرد و پاشد و دویید پیش من و یه یا ابلفظل محکمم گفت!! منم نتونستم خندمو قورت بدم و زدم زیر خنده نیما هم از خندیدن من خندید یه عالمه خندیدم خندمو جمع کردم و رفتم و قورباغه رو که وحشت زده از ترس نیما تو باغچه افتاده بود برداشتم دستم و انداختمش تو اب
نیما گفت: یه لحظه خیلی ترسیدم وایییی
منم گفتم: من عاشق قورباغه هام
نیما گفت :من ماهی رو ترجیح میدم به قورباغه
گفتم: اقا نیما منم مثل شما شاغلم منتها من پزشکم البته بهتره بگم جراح
منم با شیفت شب کار شما حسابی اشنایی دارم و درکتم میکنم
منم خیلی طرف دار امام ها و خدام
مهدی موعود هم که جای خود دارد
عقاید من مهم ترین شرط زندگی منن
در ضمن من از همسر ایندم 4 تا توقع دارم
اولیش اینکه عهد به قولش برام خیلی مهمه و باید سر قولش بمونه
دومیش صداقته
سومیش امین بودنه من دوس ندارم سر خونهی ما جای دیگه ای گفته بشه
چهارمیش خوش اخلاقیه
خیلی دوس دارم زندگی که قراره بسازم رنگ و بوی علی و فاطمه رو بده.... و در اسمان خیره شدم
نگاهم و به چشم های گر از عشق نیما که بهم نگاه میکرد دادم و لبخند زدم
نیما گفت: پس کاملا از لحاظ شغلی مثل همیم
در ضمن شما جراح چی هستین؟ تخصص دارین یا فوق تخصص
با غرور و افتخار گفتم: به لطف خدا جراح قلب و عروق ام و فوق تخصص دارم
نیما چشاشو باز تر کرد و گفت: چه قدر خوب
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت57
نیما تو عمق چشام نگاه کرد منم نتونستم نگاهم از بگیرم خوند : اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
منو جانم بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم
هر چند یه تغیر خیلی کوچولو به شعر داده بود ولی خیلی خوشم اومد
گفتم: اقا نیما ولی یه چیز اون روز که تو تالار دزد و گرفتیم
نیما حرفمو قطع کرد و گفت: میدونم خیلی غر منتظره بود ولی چیکار کنم رو دلم غده شده بود باید یه جور بهتون میگفتم
منم گفتم : اره
و بلند شدم و گفتم:الان صدای بزرگ تر ها در میاد بهتره بریم یه قدم برداشتم که نیما اومد و جلوم وایساد و گفت: پس یعنی جوابتون مثبته دیگه!؟
به صورتش نگاه کردم با استرس نگاهم میکرد گفتم: راستش اقا نیما منننن
نیما یه غم بزرگ تو چشاش پیدا شد با استرس هرچه تمام داشت نگاهم میکرد و گفت: شمااا
قیافمو حاتی کردم که ادم بین نوشابه و دوغ دو دل میمونه گفتم: من جوابم بهتون
دیدم داره دق میکنه گفتم: مثبته و خندیدم و از کنارش رد شدم پا رو پله گذاشتم
نیما خدایا شکرتی گفت و از پشت سر اومد داخل پدر مادر نیما گفتن: خوب چی شد دخترم نتیجه ی یه ساعت حرف زدن چی شد..؟
همه خیره شده بودن با نگرانی به صورت من و تنها شخص ارام و راحت نیما بود
گفتم : ما باهم به تفاهم رسیدیم...
مادر نیما با خوشحالی اومد سمتم و منم بلند شدم که منو در اغوشش کشید و گفت: مبارک باشه عروس گلم
از عروس گلم خطاب کردنش خیلی خوشم اومد
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت58
مهمونا بلند شدن و قرار شد هفتهی دیگه
عقد کنیم نیما موقع رفتن شمارمو ازم خواست که کارت مطبمو بهش دادم چون شمارم اونجا بود اونم گرفت و خدافظی کرد و رفت
مامان و بابا بعد رفتن مهمونا دوتایی کنار هم دست به کمر نگاهم میکردن منم چادرمو پرت کردم رو مبل و ولو شدم رو کاناپه که بابا گفت : بلع رو دادی هاااا
مامان گفت:چی گفتین بهم...؟
خم شدم و به خیار برداشتم و نمک پاشبدم روش و گفتم : چه عجله ای دارین حالا؟ تو حیاط خسته شدم از بس رو اجر سفت و سرد نشستم... پاهام درد گرفتن بزارین خستگیمو در کنم تعریف میکنم براتون مامان کوسن مبل و برداشت پرت کرد سمت من و گفت : ای ذليل بمیری بچع...
و دوییدم تو اتاقم صدای خندهی مامان وبابا بلند بود بعد نیم ساعت رفتیم نشستیم سر سفره و گفتم: مامان خیلی پسر خوبیه مومن، و خدا دوست،. غیرتیه و شغلشم پرستاریه همکاریم باهم
با هم تفاهم نظر زیاد داریم
بابا گفت: پس پرستاره
گفتم: بلع پرستاره اونم تو بیمارستان الغدیر کار میکنه ولی گفت جاهای دیگه هم میره
مامان گفت :زینب منم پز مدرکتو دادم به مامان ایناش اون عمه خانمشون هم خیلی خانم خوبی بود بزرگ فامیلشون بود
منم با ماکارونی تو دهنم سری به نشانه ی اهان تکون دادم و شب شد وقتی روی تختم دراز کشیدم صدا اس ام اس اومد گوشی رو برداشتم نوشته بود :
سلام ای دلبر زیبایم...
دلم ریخت ای خدااااایایا به انگلیسی
سیوش کردم ( limerency ❤️)
نوشتم سلام
زود سین زد و گفت: دلم برات تنگ شده اونم خیلی
نوشتم : چه زود دلتون تنگ شد 2 ساعت پیش اینجا بودین
نیما نوشت: دکتر قلبم منو جمع نبد من یه نفرم
منم نوشتم : خیله خوب
که نوشت
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت59
که نوشت : اره الان خوب شد
هیچی ننوشتم که نوشت : حالا میگی من با این دل تنگم چیکار کنم
+نماز بخون
_ نماز مغربو خوندم، نماز شبم خوندم دیگه چی بخونم
+ قران بخون
_ حالم خوب میشه؟
+ صدرصد تظمینی
_ قران حالم روحمو خوب میکنه این دل و چیکار کنم اخه دوساعت کامل نشده دلتنگت شده...
+... نمیدونم دیگه...
_ ولی من میدونم چیکار کنیم؟
+ چی
_ فردا بریم بیرون؟
+ به چه علت؟
_ دیدار و خرید
+خرید؟
_ انتخاب لباس و انگشتر و ور وسایل دیگه
+ زود نیست؟ یکم
_ نه همم میتونم ببینمت
+ اقا نیما ما هنوز محرم نیستیم که قرار ملاقات بزاریم... یکم زیادی زوده واسه این حرفا قرارمون باشه برا بعداااا
نیما دیگه هیچی ننوشت... انگار حرفم تکونش داد... خوب راستم میگفتم هنوز محرم نیستیم که قرار بزاریم ولی خوب جوابمون قطعی دیگه اره یعنی میشه باهاش قرار بزارم...؟ نه گناه یهو اون با دیدن من دلش بلرزه گناه کردیم نه کار درستی نیست
بعد یه ربع نیما نوشت:زینب
نوشتم:بفرما
+ تو به من حس یا علاقه ای داری؟
بهت زده به گوشی خیره شدم اخه چی مینوشتم براش.....
استیکر خنده براش فرستادم 😅براش
که نوشت: اینکه نشد جواب!
نوشتم : ریاضی بلدین؟
نوشت :بلع بلدم
نوشتم :شما فرض کن یه کیسه داری توش پره از مهره های بنفش
+خب
_ توی این کیسه پر از مهره ی بنفش چند درصد احتمال داره مهرهی سیاه در بیاد از توش؟
+ معلومه 0
_ خب احساس منفی منم میشه مهرهی سیاه
+ یعنی واقعا دوسم داری؟
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
♡برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات♡