👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت102
سریع آماده شدم...
با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم....
سرمو یه کم آوردم بالا ولی #نگاهش_نمیکردم. گفتم:
_عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم.
-راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم.
-امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟
تعجب نکرد که میدونم.
-بله.
-درمورد من چیزی به شما گفته بود؟
-نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم.
-چی مثلا؟
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت102
مهدی کمک کرد بلند شم و گفت:
- اماده ای برای امتحان؟
سری تکون دادم و به بابا اشاره کردم که چشم هاشو به معنای تو نگران نباش باز و بسته کرد.
وارد کلاس شدم و سلامی کردیم من و مهدی.
نگاهم به شاهرخ افتاد.
فرق کرده بود!
لباس های پوشیده و خوب ریش دراورده بود .
مهدی هم مثل من تعجب کرده بود.
سرش پایین بود و یه کتاب دست ش بود به نام:
- پسرک فلافل فروش.
می شناختم کتاب رو زندگینامه شهید محمد هادی ذولفقاری.
شاهرخ و این کتابا؟
که ندایی توی ذهنم اومد:
- انگار خودتو یادت رفته ترانه خودت هم اول مثل شاهرخ بودی و حالا؟
عقل م راست می گفت!
با صدای پچ پچ سر شاهرخ بالا اومد و انگار منتـظر ما بود.
بلند شد و سمتمون اومد حتما باز می خواست دعوا شروع کنه.
اما برعکس تصوراتم گفت:
- سلام دختر عمو حالت خوبه؟
متعجب به مهدی نگاه کردم وقتی دید چیزی نگفتم رو به مهدی گفت:
- اقا مهدی می شه چند لحضه وقت تو بگیرم؟
مهدی حتما ی گفت و بیرون رفتن.
خیلی کنجکاو شده بودم!
شاهرخ و این طور حرف زدن؟
شاهرخ و این طور تیپ زدن؟
شاهرخ و این ریش بلند؟
با اومدن استاد نشد دیگه فکر کنم و امتحان ها رو پخش کرد.
دقیقا همون نمونه هایی بود که مهدی برام حل کرده بود.
سریع و تند تند شروع کردم به نوشتن که با صدای استاد سر بلند کردم:
- بعله استاد.
استاد مرد مسن و خوبی بود و گفت:
- نیستی دخترم؟ شنیدم ازدواج کردی از حجاب ت و تغیراتت هم می شه فهمید چه ازدواج خوبی بوده!
لبخندی زدم و گفتم:
- بعله همین طوره لطف خدا شامل حالم شده یعنی از قبل هم بوده من قدر شو نمی دونستم .
استاد گفت:
_ خداروشکر که اگاه شدی دخترم لیاقت تو و زیبایی هات هم واقعا فقط حجابه! و از گزند کل نگاه هایی که توی دانشگاه توی تو بود تورو حفظ می کنه احسنت به انتخابت اتفاقا یه دانشنجوی دیگه داشتم ولی پسر اونم خیلی پسر معتقد و خوبی بود اسم ش یادم نیست نیک سرشت بود فامیل ش واقعا پسر خوبی بود و تورو دیدم یاد اون افتادم انشاءالله که یه همسر همون طور گیرت اومده باشه!
با خنده گفتم:
- محمد مهدی نیک سرشت همسرم هستن توی همین دانشگاه اشنا شدیم.
استاد چشاش گرد شد و گفت:
- راست می گی دخترم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الاناست که بیاد یا هم پشت دره منتظره امتحان م تمام بشه.
استاد سمت در رفت و یکی از دانشجو ها اروم گفت:
- خدا پدرتو بیامرزه دست به سرش کردی علی هووی تقلبی و بده بیاد.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمان_بچه_مثبت
📗#پارت102
زود گفتم:
- اون اولی که اتاق منه! و دومی هم که می شه اتاق لباس عوض کردن و وسایل پسرا اتاق دیگه ای که نیست ولی اگر خواستی لباس کنی می تونی بیای توی اتاقم!
متعجب گفت:
- خوب عزیزم تو دختری منم دخترم پیش هم باشیم دیگه!
عمرا من اینو تحمل کنم از راه نرسیده می خواد چشم منو در بیاره اصلا حس خوبی بهش نداشتم.
زود گفتم:
- نمی شه که اخه من خانواده ام خیلی روی من حساس ان به سامیار گفتن چهار چشمی مراقب من باشه و سامیار هم اتاق من پایین تخت می خوابه که کاری داشتم حتما انجام بده و اگر اتفاقی افتاد مراقبم باشه نمی شه با حضور یه مرد شما بیای توی اتاق من که!
کامیار پاشد رفت بیرون مطمعنن رفت بخنده چون از خنده سرخ شده بود.
بلند شدم و گفتم:
- سامیار دلم پوسید اینجا بریم تو حیاط یکم افسردگی بگیرم چی می خوای بدی جواب اقا بزرگ رو؟ من اومدم موهای من رو هم داشت دونه دونه شمارش می کرد که مبادا یکی ش کم بشه اینجا رو هم که نمی شناسم نمی خوای تنهایی برم که؟
سامیار پاشد و گفت:
- نه تنهایی چرا باشه بریم یکم حال و هوات عوض بشه.
توی حیاط
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت102
دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار میداشتم.
ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض
یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند.
تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم میخواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود .
اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود.
بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم.
_سلام... چطوری؟
_قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟
... لااقل در بزن.
خندید :
_در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟
لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست.
_ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره.
_ غذا؟
_آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده .
سرم را باز خم کردم روی روزنامهای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم.
_نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟
فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم:
_ آره... راستی تعریف کن ببینم.
دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان میداد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد :
_هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست.
بلند گفتم :
_ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم.
از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند.
_خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما...
مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم :
_ اما چی؟
باز هم خندید و ادامه داد :
_تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند.
_خب.
لبخندش را مهار کرد :
_ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد .
فریادی از شوق سر دادم و خندیدم :
_ بقیه اش.
_هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرسوجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمیگشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد.
فوری پرسیدم :
_چی گفت؟
_گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود.
سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد :
_ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه!
نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظهای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم .
من باید کوله بار خاطراتم را میبستم و از آن روستا میرفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان.
حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت102
بعد از مدتی امیر و سارا با ۴ تا بستی تو دستشون اومدن سمت ما
امیر: تمام شد حرفاتون ،یا بازم میخواین حرف بزنین ؟
هاشمی: نمیدونم ،اینو باید از خواهرتون بپرسین ...
امیر : ولا خیلی سخت میگیریناا،منو سارا فقط نیم ساعت صحبت کردیم تازه از این نیم ساعت یه ربعش فقط داشتیم همو نگاه میکردیم و میخندیدیم ،اون یه ربع دیگه هم فقط در حال احوالپرسی کردن بودیم ...
با شنیدن حرف امیر همه زدیم زیر خنده
بستنی و از دست امیر گرفتم شروع کردم به خوردن
همه نگاهم میکردن
سارا: وااا آیه همه منتظر جواب تو هستیمااا
لبخندی زدمو بلند شدم به امیر نگاه کردم : اگه میشه بریم خونه...
امیر: هیچی،باز بدبخت شدم ،امشب باید گوشیمو خاموش کنم از هاشمی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
سمت خونه وارد حیاط که شدیم بوی خورشت قرمه سبزی مامان کل حیاط پیچیده بود
وارد خونه شدیم
مامان از آشپز خونه اومد بیرون همونجور که لبخند میزد گفت: سلام بچه ها خسته نباشین
سارا پرید تو بغل مامان ،صورتشو بوسید: خیلی ممنونم مامان جون
- مامان مهمان داریم؟
مامان : اره عمو اینا رو دعوت کردم امشب بیان
چیزی نگفتم و رفتم سمت اتاقم که مامان گفت: بی بی هم میاد با شنیدن این حرف خوشحال شدم وگفتم آخ جون غروب با شنیدن صدای زنگ آیفون از اتاق پریدم بیرون
- مامان کیه؟
مامان: بی بی
- واییی که چقدر دلم براش تنگ شده بود
تن تن در ورودی و باز کردم از پله ها یکی دوتا رفتم توی حیاط امیر و بی بی وارد حیاط شدن
از خوشحالی دیدن بی بی جیغ کشیدم و پریدم توی بغلش بی بی هم مثل همیشه شروع کرد به نوازش کردن موهامو و قربون صدقه ام رفت.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت102
ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم
و با اضطراب نگاهش کردم.او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم:
_چه حرف وحدیثی؟
_شاید درست نباشه بحث رو باز کرد.ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم.
حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود.حاج مهدوی گفت:
_خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم.یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد..ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم.من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم.به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود.چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه!
اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند.گفتم:
_حاج اقا..بخدا من..بخدا ..
او با مهربانی گفت:
_نیازی به قسم و آیه نیست.من همه چیز رو درمورد شما میدونم.حتی درموررد پدر خدا بیامرزتون.مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟
روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم. او لبخندی زد.گفتم:
_من آبروی پدرم و بردم.هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه..امشب حسابی آقام شرمنده شد.ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم..همه چیزمو.آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن.نه پیش خدا نه پیش خلقش!
پرسیدم:
_پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟
🍃🌹🍃
دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست.گفت:
_حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟
آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم.
_پدربزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند.من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو.پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم میگرفتند و با خودشون میبردند.من سر نمازجماعت هم دست بردار نبودم.
ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت:
_کار من این بود که سر نمازجماعت،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم.اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:...خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه.گناه داره....منم با همه ی تخسیم گفتم :...به توچه.!! مسجد خودمونه...دختربچه دست به کمر گفت: مسجد مال همه ست.و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست.تو دختری برو اونور...همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن: عمو جون..این دختره.. لطیفه.. نازکه..سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش..گفتم:خوب میکنم میزنمش.اول اون زد..
🍃🌹🍃
قصه ش به اینجا که رسید
هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم. حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:
_منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد از اونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری..شما داناتر از من بودین.من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم..ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم.پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن.
میون گریه تکرار میکردم :
_باورم نمیشه..باورم نمیشه..
حاجی با لبخندی محجوب گفت:
_یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟
با گریه گفتم:
_بله..
_اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجدنرفتم.مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت.
با اشک وآه گفتم:
_رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایهی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم..درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام.
او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:
_هرپرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آیندهای.. نامه تون رو خوندم. چند بارهم خوندم...
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت102
سمانه در آشپزخانه کوچک،
در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود،
زیر گاز را کم کرد،
و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،
نگاهی به خانه انداخت،
هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام، حدس می زد،
اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است.
کمیل و محمد،
مشغول صحبت کردن بودند، و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،
روی مبل نشست،
و به تلویزیون خاموش خیره شد،
با یادآوری مادرش،
سریع گوشی اش را درآورد، و برایش پیامک فرستاد، که همراه کمیل است، و ممکن است دیر کند،
وقتی پیام ارسال شد،
گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت.
نگاهی به ساعت انداخت،
وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،
اما محمد گفته بود،
که دکتر تاکید کرده که داروهایش را به موقع بخورد.
به سمت در رفت،
دستش را بلند کرد، تا در را بزند، اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،
صدای کمیل عصبی بود،
و سعی می کرد، آن را پایین نگه دارد، سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد، و به حرفایشان گوش سپرد،
نمی خواست فالگوش بایستد،
اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود.
کمیل_ این چه کاری بود دایی؟
محمد ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست
ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا
ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم
ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه!!
سمانه عصبی به در خیره ماند،
نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد، الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.!
صدای تحلیل رفته کمیل،
و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد، که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد.
ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من، سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا، اینجایی که ممکنه لو رفته باشه!؟!
سمانه از شوک حرف کمیل،
قدمی عقب رفت، که با گلدان برخورد کرد، و افتادنش صدای بدی ایجاد شد،
در با شتاب باز شد،
و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود، و با نگرانی به سمانه خیره شده بود،نمایان شد.
سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد:
ــ تو... ، تو...،به خاطر مواظبت...،با من...،ازدواج کردی؟؟؟؟
کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت:
ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم
اما سمانه سریع چادر و کیفش را، برداشت، و به سمت در دوید،
صدای فریاد کمیل را شنید،
که میخواست صبر کند، و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت،
و آخرین صداها فریاد کمیل بود،
که از محمد می خواست به دنبال او ن بود ...
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت102
_ میدونی زینب... من تورو از این داداشمون گرفتم
. یعنی چی؟
_ یعنی اینکه روز اولی که توی مشهد دیدمت با خودم گفتم برگشتم میرم گلزار و توی قطعه ی شهدای گمنام دعا میکنم که یه روزی تو برای من بشی
چقدر قشنگ حرف میزد
سرمو بالا آوردم و زُل زدم توی چشماش.
. چقدر قشنگ
_ اره
بعد اینکه با دقت نگاهم کرد با ذوق گفت:
_ وایییی زینبببب
. چیهههه؟
بلند تر گفت:
_ چشات میشیهههه
از ذوق بچگانه اش خنده ام گرفت و گفتم؛
. خب؟
_ خیلییی قشنگه..
. مگه ندیده بودی؟
_ تاحالا در این حد دقت نکرده بودم تو چشمات
به آرومی گفتم؛
. پس اون کی بود بعد محرم شدنمون زُل میزد به من و وقتی دید من فهمیدم روشو کرد اونور؟
_ اونموقع تازه محرم شده بودیم خب... فکر کن بعد بیشتر از یه سال صبر یهویی توی دو هفته همه چی خیلی سریع پیش میره... تو خودت برات عجیب نبود؟
. چرا خیلی
بعد دوباره زُل زدم به چشماش و گفتم؛
. وایییی ایماننننن
_ چیشد؟
. چشمات مشکیهههه
خندید و در پایان لبخندش موند.
گفتم؛
. میشه یه تغییری توی ظاهرت بدم؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
_ اینجا؟ چیکار؟
. میشه؟
لبخند رضایتی زد و گفت:
_ حتما
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت102
داشتم راهی بیمارستان میشدم و ایت الکرسی و 100 باز خوندم از استرس
وقتی وارد بیمارستان شدم پرستارا باهام سلام علیک کردن و رفتن سر کار خودشون
راهی اتاق عمل شدم
لباس استریل هارو پوشیدم و رفتم تو بیمار اونجا بود
یه دختر 16 ساله
رفتم بذلا سرش و گفتم : سوگل خانم سلام
+ سلام خانم دکتر
_ چه طوری... استرس که نداری؟
+ چرا دارم... اونم خیلی
_ نه بابا راحت باش استرس دیگه چیه
امروز حالت خوب میشه و از دست اون درد سر سام اور خلاص میشی
بعد روحیه دادن به سوگل تو دلم به خودم تسلی دادم و وارد عمل شدم شکر خدا و به خواستش یه عمل موفق انجام شد
خیلی خوشحال بودم
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت102
بلندگوی فرودگاه خبراز فرود هواپیمای تهران _نجف میداد,دقایقی بعد از پشت شیشه های سالن انتظار طارق عماد درحالیکه دست حسین وحسن را در دست داشتند پشت سر ابوعلی میامدند ,خاله صفیه وفاطمه هم باهم وزهرا هم درحالیکه مهدی پسرطارق روی بغلش ورجه ورجه میکرد همراهشان میامد.
خدای من باورم نمیشد ,تواین مدت حسن وحسین کمی بلندترشده بودندوزهرا ,خانم تر...خودم را نزدیک در ورودی رساندم,حسن وحسین متوجه من شدند وبا سرعتی زیاد دستشان را از دست طارق رهاکردند وخودشان را دراغوش من که دستهایم را گشوده بودم,انداختند, بچه هایم ازشوق واز رنج دوری ,باصدای بلند گریه میکردند, نگاهم به زهرا افتادکه مظلومانه گوشه ای ایستاده بود واین صحنه تماشا میکرد وبیصدا اشک میریخت گویا حق خود نمیدانست که این اغوش مادرانه را از حسن وحسین بگیرد,حسن وحسین راغرق بوسه کردم,به سمت زهرا رفتم,دخترک چشم عسلی ام را دراغوشم فشار دادم,هق هق زهرا بلند شد,فکر کردم از درد فراق است اما زبان که باز کردم فهمیدم از شوق مولاست,مامان بالاخره امام زمان عج اومد,مامان دل تودلم نیست به خدمتش برسم,همینطور که زهرا شیرین زبانی میکرد فاطمه وخاله هم به ما پیوستند ,عماد هم دل دل میکرد تا دور من خلوت شود اوهم از شوق وصال مهدی عج برای تنها خواهرش حرف بزند,سر عماد را که الان نوجوانی بلند بالا شده بود دراغوش گرفتم عماد هم با بغضی که سعی میکرد فرو بخورد گفت:کاش پدرومادرمان بودند,کاش لیلا زنده بود واین روزها را میدید...
با طارق وابوعلی هم خوش وبشی کردیم ,همه سوار ماشین شدیم,به زور همه راجا دادم ,نمیدانستم چطور بگویم که علی زنده است که یکدفعه از خوشحالی پس نیافتند...
باید کم کم پیش میرفتم که با حرف حسین شرایط فراهم تر,شد....
#:ادامه دارد...
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت102,103
«حورا»
این چند روز بین دو ترم هم مثل برق گذشت و هر چی اصرار به فاطمه کردم که بیا اهواز نیومدد و فقط تلفنی باهم در تماس بودیم
ترم جدید شروع شد
و کلی واحد درسی.....
این ترم هم دوباره آناتومی با استاد سلیمانی داشتیم...
سر کلاس منتظرش بودیم...
که فاطمه آروم کنار گوشم گفت:
چه حسی داری؟...
حورا_درمورد چی؟..
فاطمه_استاد سلیمانی؟
حورا_فاطمه دوباره میخوای شروع کنی؟!!!
فاطمه _خندید ...باشه...خواستم سربه سرت بزارم
خواستم جوابش رو بدم که استاد با یه تیپ خیلی خفن وارد شد
ما تقریبا ردیف های آخر بودیم...
بچههاا یکی یکی شروع کردن با استاد الحوال پرسی کردن...
_وای استاد دلمون براتون تنگ شده بود
_استاد خواهش میکنم مثل ترم پیش سخت نگیرین..
_استاد خبریه؟!تیپتون خیلی خفنه...
_استاد ست کردین هاااا....
_استاد من نارحتم چرا نمره ی منو انقدر کم دادین
_استاد و...
همینطور بچههاا حرف میزدند و استاد سلیمانی نگاهشون میکرد و یا میخندید یا جدی نگاهشون میکرد....
من و فاطمه ساکت بودیم و گوش میدادیم
یه لحظه نمیدونم چی شده منم بهش خیره شدم،فک کنم اونجایی که یکی از پسرا گفت :استاد تیپ خفن زدی ..خبریه
منم از سر کنجکاوی سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم که اونم خیره شده بود به من...سریع سرم رو پایین انداختم
فاطمه متوجه شد شروع کرد با خودکار روی برگه نوشت:
باورم نمیشه بچهها حرف میزدند اون داشت با چشماش دنبالت میگشت...
کنار جمله اش نوشتم:دوستم داری؟
نوشت:آره دیونه....
نوشتم :پس خواهش میکنم این موضوع حتی شوخیش هم نکن...
کمی بهم خیره شد و نوشت:باشه..فکر نمیکردم انقدر اذیت شی..عذرمیخوام..
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت102
🫧 آریان🫧
باید برم پیش حاج آقا حجتی
تمام سوال هامو ازش بپرسم
ببینم باید چیکار کنم تا خدا منو ببخشه! و به دل فاطمه بشینم
🫧 فاطمه🫧
به بدنم کش و قوسی دادم
از خواب پا میشم 🥱چقدر خسته بودما
پس مامان اینا نیومدن
+مامان
+بابا
+نیومدین؟
_فاطمه مادر اینجام تو آشپزخونه
+عه سلام مامان جونم
_سلام دخترم
+مامان دیشب کجا بودین؟
_دیشب رفتم سر خاک مادرم دلم گرفته بود😢
+مامان ساعت ۱۲ شب اونم قبرستون!
+واقعا؟
_عشق به مادر یه چیز دیگست که بخاطر اینکه بری پیشش حاضری جهنمم رد کنی
+راست میگیا
_شب که جایی نمیخوای بری؟.
+اومم شب چه طور
_خوب
+چطور؟
_خونه عموت اینا شام دعوتیم
+اعع بازم خونه عمو من نمیام
+اینام هر روز هروز شام شام
+بیکارناا😒
+با اون بلایی که دیشب آریان سرم آورد من عمرا برم اونجا!
_چی چی آریان دیشب چی کارت کرد ؟
_تعریف کن بینم
وای باز سوتی دادم😖
+بابا یعنی چند وقت پیش
_به مادرت دروغ نگو🤨
+نه باور کن چیزی نیست
_فاطمه چشات یچیز دیگه میگه
کل قضیه رو براش تعریف میکنم
_عجب
_خوب حالا امشب بریم ما پیشتیم کاری نمیتونه بکنه
+ماماننن
_یامامنن(شوخی کرد)
🌸راوی 🌸
واقعانم بیکارن هروز شام دعوت میشن 😂🤣🤣
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕