🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت105
بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم.
-وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت.
-پس شما اون روز...
نذاشت حرفمو تموم کنم.
-من اون روز حتی به شما نگاه هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین.
-بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت105
تاج و توی صندوق ش گذاشتم و گفتم:
- درسته اقا من به این توجه نکرده بودم ممنون که گفتی و نزاشتی گناه بکنم.
لبخند قشنگی روی لب های مهدی نقش بست و گفت:
- می دونم که با تو به سعادت می رسم ترانه ممنونم از وجودت!
منم متقابل لبخند زیبا تری به چشماش هدیه کردم.
مهدی تور رو بست و بلند شدم.
انگار که یه چادر سفید دمباله دار تنم کرده باشم!
مهدی پشت سرم وایساد و گفت:
- مثل فرشته ها شدی خانوم ! فقط دوتا بال کم داری!
از این تعریف ش قند تو دلم اب شد.
مگه بجز یه همدم از جنس مهربانی چیز دیگه ای هم از این دنیا می خواستم؟
با کمک مهدی از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدیم.
قرار شده بود بریم رستوران و بعد شمال.
حتا نتونستیم ماشین رو گل بزنیم چون نباید جلب توجه می کردیم و ماشین مون رو هم عوض کرده بودیم!
مهدی راه افتاد و این دفعه به مناسبت عروسی مون مولودی از حضرت زینب گذاشت.
منم باهاش دست می زدم و مهدی یه جاهایی همخونی می کرد و منو تشویق می کرد بیشتر دست بزنم و بخندم.
بلاخره به رستوران مورد نظر رسیدیم .
وارد سالن شدیم و مهمان هامون بلند شدن و صدای دست و صلوات بالا رفت.
تک تک با همه روبوسی کردم و خوشامد گفتم .
اخرم روی صندلی نشستیم و یه نی نی دادن بغلم.
می گفتن این کار برای اینکه خدا بهمون بچه بده اونم بچه های سالم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمان_بچه_مثبت
📗#پارت105
سامیار نفس شو فوت کرد و نشست کنارم.
کاملیا نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
نه ای گفتم.
شونه ای بالا انداخت و به سوهان کشیدن ناخون هاش ادامه داد.
مگه پلیس نیست چرا اینجوریه؟
صدای در اومد و همه تعجب کرده بودن.
من که می دونستم امیره.
کامیار رفت درو باز کنه و با سر و صدا در به شدت باز شد و امیر اومد تو.
پر کشیدم سمت ش و محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم من قربونت برم .
با دیدن سامیار حمله ور شد سمت ش و دست به یقعه شدن.
و چند تل مشت محکم رونه صورت سامیار کرد و منم دست به سینه نگاهشون می کردم.
بقیه سریع امیر و جدا کردن ازش خواستم برم کمک امیر که کامیار داد زد:
- سامیار یالا سارینا رو بردار فرار کن برو همون جا که خودت می دونی.
عقب عقب رفتم سمت امیر دویدم که کامیار بازومو گرفت و هلم داد سمت سامیار.
پرت شدم توی بغل سامیار و چنان بازومو گرفت گفتم الان می شکنه.
ولی یکم گیج بود و خون از بینی ش می ریخت .
کامیار چیزی به بقیه گفت که یکی شون ماده ای روی بینی دستمال انداخت و به بینی امیر فشار داد.
جیغ کشیدم و می خواستم برم کمکش اما سامیار و کامیار نمی زاشتن.
گریه می کردم و جیغ می کشیدم اما ولم نمی کردن و امیر بی هوش شد و روی زمین رهاش کردن و داد زدم:
- امیرررر داداششششش چیکارش می کردین امیررررر.
کامیار گفت:
- یالا باید بریم کاملیا دستمال.
کاملیا یه دستمال برداشت و از همون مواد ریخت روش و جلو اومد و به صورت م فشار داد چنان که حس کردم بینی م الان می شکنه و تا نفس کشیدم بیهوش شدم.
چشم باز کردم توی یه خونه دیگه بودیم!
اروم نشستم بقیه روی مبل ها نشسته بودن و سامیار و کاملیا روی مبل سه نفره و کاملیا داشت خون بینی شو پاک می کرد.
پلکی زدم دستمو به مبل گرفتم بلند شدم.
سامیار نگاهش خورد بهم و نگاهی به خودش و کاملیا انداخت و بلند شد .
با چشم دنبال کامیار گشتم نبود.
لب زدم:
- اون عوضی کوش؟
کاملیا اخم کرد و گفت:
- درست حرف بز..
دستم بالا رفت و یه کشیده محکم بهش زدم که سکوت همه جا حکم فرما شد و همه با بهت نگاهم کردن.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- فقط یک بار! فقط یک بار دیگه جرعت داری کار امروز تو با من تکرار کن تا ببینی عواقب ش چیه خوب عزیزم؟
ناباور نگاهم کرد و ادامه دادم:
- و یک بار دیگه دست به سامیار بزنی جفت تونو اتیش می زنم!
جاش نشستم و پنبه رو برداشتم و به سامیار نگاه کردم که نشست.
و براش پاک کردم و به کبودی ها کرم زدم.
دارو گیجم کرده بود حسابی و مدام دستمو به سرم می گرفتم.
سامیار گفت:
- می خوای بریم بیمارستان؟
چشامو بستم و با غیظ گفتم:
- نه پسرعمو.
از عمد گفتم پسر عمو حرص ش بدم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت105
در اتاقم بودم که صدای بلند آقاطاهر مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید :
_ خانوم پرستار... آقای دکتر.
سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم. آقاطاهر ورودی بهداری روی پله ایستاده بود که گفتم :
_بله.
_سلام خانوم پرستار... پس چرا نمی آیید؟
_چیزی شده؟... کجا بیایم؟
همان موقع دکتر هم سراسیمه از بهداری بیرون زد :
_چی شده آقا طاهر؟
و یک لحظه چشمش به من که هنوز کنار در نیمه باز اتاقم بودم، افتاد.
کمی جا خوردم اما خیلی زود نگاهش را دزدید.
_گلنار رو فرستادم که بیاد شما رو دعوت کنه... پس چرا نمی آیید؟
اینبار دکتر پرسید:
_ کجا بیاییم؟
_شام منزل من مهمان هستید... یه گوسفند کشتم و قراره فردا آبگوشت درست کنم برای اهالی روستا... به سلامتی دختر و نوه ام .... اما امشب یه شام مخصوص برای شما و خانم پرستار درست کردم.
لبخندی روی لبم جا باز کرد. آن لحظه بود که حس کردم چقدر خدا رحم کرد که اولین خاطره ی من از زایمان، خاطره خوشی شد.
همچنان کنار در ایستاده بودم که آقا طاهر ادامه داد :
_حاضر بشید، شما رو ببرم.
دکتر دو دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد:
_ شما برو ما هم میآییم.
آقا طاهر رفت و من خواستم در اتاقم را ببندم که دکتر سمت اتاقم، از پله ها پایین آمد. سرش را پایین انداخته بود و دو دستش هنوز در جیب روپوش سفیدش بود که مقابل در نیمه باز اتاقم ایستاد .
_کجا بودید از صبح؟
پشت در رفتم تا او را نبینم. هنوز کمی دلخور بودم که جوابش را بدهم.
_لازمه که به شما هم گزارش کنم؟
نفس بلندی کشید و یک دفعه بلندتر از قبل گفت:
_ لازمه... توی فصل سرما گرگ ها تا خود روستا می آیند... همین چند سال پیش به یکی از اهالی روستا حمله کردن.
سکوت کرده بودم که ادامه داد :
_نترسیدی بلایی سرت بیاد؟... اونوقت من جواب خانوم بزرگ شما رو چی میدادم؟
_خانوم بزرگ من، منو دست شما نسپردن که شما بخواهید جواب پس بدهید.
بلند و عصبی گفت:
_ لا اله الا الله .
سرم را کمی از کنار در جلو کشیدم که سر بلند کرد و همان یک لحظه، نگاه به چشمانش افتاد که نگاهم را شکار کرد.
و من نمیدانم چرا رنگ سیاه چشمانش آن شب زیبا تر از هر رنگ دیگری شده بود.
_حاضر باشید با هم میرویم منزل آقاطاهر.
فوری سرم را پایین انداختم و در اتاق رو بستم. لحظه ای حس کردم قلبم چنان میزند که انگار در مسابقه دو، دویده ام. پالتوام را پوشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم.
در اتاقم را باز کردم. دکتر در حیاط بهداری، قدم میزد. کاپشنی بلندی تن کرده بود و لب های کاپشن را بالا آورده بود تا گردنش را بپوشاند.
تمام طول راه تا خانه ی آقا طاهر، هر دو سکوت کردیم. اما انگار امواج عجیبی از تک تک حرکاتش به سویم منعکس میشد .
اینکه گاهی مکث میکرد، تا من به او برسم، یا حتی گاهی می ایستاد و به عقب نگاه میکرد.
و چقدر سخت بود زیر نگاه دقیقش خودم به ندیدن زدم 😂
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت105
بلاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم بلند شدم
و از اتاق رفتم بیرون
که دیدم سارا آماده شده روی مبل نشسته
- مگه ساعت چنده؟
سارا: ۸
- وااا پس چرا اینقدر زود آماده شدی
سارا: نمیدونم اینقدر استرس دارم گفتم زود آماده شم شاید استرسم کم شه
خندیدمو رفتم سمت آشپز خونه
مشغول صبحانه خوردن شدم
با اومدن مامان از جام پریدمو راهی حمام شدم تا باز شروع نکنه به جیغ و داد کردن
بعد از حمام
سارا موهامو سشوار کشید
لباسمو پوشیدم
چادر مشکی مو سرم کردم
رفتم بیرون
همه توی حیاط منتظرم بودن
از جا کفشی کفش مجلسیمو برداشتم و پوشیدم
رفتم داخل حیاط بابا و مامان زودتر رفته بودن که اول برن دنبال بی بی بعد برن محضر
منم همراه سارا و امیر رفتیم سمت محضر
توی محضر فقط خانواده من بودن با خانواده هاشمی وقتی وارد محضر شدم اول رفتم با همه احوال پرسی کردم بعد رفتم سمت هاشمی که با دیدنم از جاش بلند شد و یه دسته گل توی دستش بود و گرفت سمت من
هاشمی: سلام ،بفرمایید
- سلام ،خیلی ممنونم
بعد نشستیم روی صندلی
بعد از چند دقیقه مادر هاشمی( ریحانه خانم) اومد سمتم
توی دستش یه چادر رنگی بود...
ریحانه خانم: آیه جان ،چادرت و عوض کن ،خوب نیست با چادر مشکی بشینی کنار سفره عقد
بلند شدمو رفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم و دوباره برگشتم کنار هاشمی نشستم
هاشمی توی دستش قرآن بود و داشت قرآن میخوند،از شدت لرزش دستاش فهمیدم که خیلی استرس داره بعد از چند دقیقه عاقد شروع کردن به خوندن صیغه عقدمون،با بله گفتن من هاشمی یه نفس عمیقی کشید
بعد از بله گفتن هاشمی همه شروع کردن به صلوات فرستادن مادر هاشمی هم اومد کنارمون حلقه انگشتر نشون رو به دستم زد...
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت105
شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم.گفت:
_ امیدوارم روزی تو بشه.
آه از نهادم بلند شد:_بعید میدونم!
_قرار شد دیگه آه نکشی.! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم.تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم.
گفتم:
_ممنونم دوست خوبم.اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟
فاطمه اخم کرد.
_معلومه که ناراحت میشم.تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی!
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:
_آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن.. روم نمیشه بیام.
فاطمه دستم رو به گرمی فشرد.
_کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی.نگران نباش.امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده.
چشمم گرد شد.
_جدی؟؟؟!”چی گفته؟
_هنوز دقیق اطلاعی ندارم.ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده. امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن.
بغض کردم. فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت:
_و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی!
بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم. فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت:
_تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟!
اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!!گفتم:
_حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط…
فاطمه اخم کرد:
_بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود..
لبم رو کج کردم!
_بالاخره اینطوری شد خواهر…
_چی بگم والاااا …رقیه ساداتی دیگه!
گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد.
_لباس خشگلاتو آماده کن..اگرم نداری لباس نو بخر.میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی!
خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟! از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم.من من کنان پرسیدم:
_اون نامه. .حاج آقا اون نامه رو خونده بودند.
فاطمه با دلخوری گفت:
_الان مثلا حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟
معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم!
خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم.
_چشم عزیزم.حتما میام.
فاطمه خندید:
_جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟
فکر کردم:_نه گمون نکنم..نمیدونم! !
🍃🌹🍃
روز عروسی شد.
تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم.
فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید.
با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد.او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت:
_بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد!
بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن
_کوفتت بشه..ایشالا از گلوت پایین نره..
فاطمه هم با همان حال میگفت:
_نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین..اونم خوبشو..دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!!
بچه ها هم خنده کنان میگفتن
_به ما هم یادبده دیگه بدجنس!
فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:
_همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه!
بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن.
_جدی؟!!
فاطمه گفت:
_د ..کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون.! همین دیگه.. همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه..!!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها..حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید.
ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! .
من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود.شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد
ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت105
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت راحت میشدم
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام باهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل کرد
کمیل غرید:
_سمانه تمومش کن
ــ منم دارم همینکارو میکنم
کمیل نگاهی به اطراف انداخت،
اطرافشان شلوغ بود، و نمی توانست اینجا با سمانه صحبت کند.
ـــ بیا بریم یه جا با هم صحبت کنیم
ــ گفتم که من با تو دیگه جایی نمیرم
کمیل مچ دستش را محکم گرفت و فشرد:
ــ آخ داری چیکار میکنی کمیل
دستش را کشید،
و به طرف ماشین رفت، و سمانه را داخل ماشین هل داد، سریع خودش سوار شد، و پایش را روی گاز فشرد.
سمانه که از ور رفتن با قفل ماشین خسته شد، کلافه به صندلی تکیه داد.
ــ کجا داری میری؟
کمیل حرفی نزد،
سمانه عصبی به طرفش چرخید و فریاد زد:
ــ دارم میگم کجا داری میری؟منو برسون خونه
کمیل زیر لب استغفرا... گفت، و به رانندگی اش ادامه داد. سمانه سعی کرد در را باز کند،
کمیل عصبی گفت:
ــ سمانه بشین سرجات
سمانه که بی منطق شده بود گفت:
ــ نمیخوام ،درو باز کن میخوام پیاده بشم
کمیل که سعی می کرد،
فریاد نزد، و مراعات سمانه را بکند،اما لجبازی و بی منطق بودن سمانه خونش را به جوش آورد بود ،فریاد زد:
ــ بـــســــه،بشین سرجات،عـــصـــبانیـــم نـــکـــن
سمانه که از فریاد کمیل شوکه شده بود، آرام در جایش قرار گرفت.
💔😠💔💔😠
با ایستادن ماشین،
سمانه نگاهی به خانه انداخت،با یادآوری خاطرات آن شب و حرفایی که در این خانه شنیده بود،
با چشمان خیس و عصبانیت به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ براچی اوردیم اینجا
کمیل عصبی غرید:
ــ سمانه تمومش کن
کمیل از ماشین پیاده شد،
سمانه هم به طبع از او از ماشین پیاده شد و به طرف خانه رفتند....
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت105
_ چند هفته پیش که زهرا هم اومده بود هیئت توی محوطه بهم میگفت که خانم عرب(حدیث) وقتی فهمیده قراره بیام خواستگاریت گفته که خوشبحالت که به آرزوت رسیدی.
با کنجکاوی ادامه داد:
_ آرزوت من بودم؟
سرمو آوردم پایین و با دستم زدم تو سرم ، آروم زمزمه کردم؛
. لعنت بهت حدیث...
با خنده گفت:
_ پس بودم
مثل اینگه دعوا بگیرم گفتم؛
. مگه شما همونی نیستی که خیلی سربه زیر بود و کسیو نگاه نمیکرد چه برسه به حرف زدن؟ پس چیشد؟ میشه خواهش کنم به حالت اولیه برگردی؟
_ خیر نمیشه... اون برای وقتی بود که نامحرم بودیم . از این به بعد اوضاع همینه چه بخوای چه نخوای
. خداکمکمون کنه پس..._ بله خدا کمکتون کنه
بعد بازومو گرفت و کشید سمت خودش بعد دستشو انداخت دور شونه ام و سرمو تکیه داد به سینش.
از کارش تعجب کرده بودم...
خیلی ناگهانی بود و خیلیم خوشحال کننده بود.
بغلش گرم بود و باعث دلگرمی
خیلی تو شوک بودم و انگار قلبم از هیجان داشت از سینم میزد بیرون
گفت:
_ از این به بعد اینجوریه
. بدنیست...
_ فکر کنم خیلی خوبه
بعد مدتی درست نشستم و گفتم؛
.یه چیزی بپرسم؟
_ حتما
. چشید که منو انتخاب کردی. یعنی میدونی خیلی غیرمنتظره بود...
_ چرا غیرمنتظره بود؟
. چون همه چی تموم بودی هم از قیافه و همه چی و بیشتر شبیه اونایی بودی که چشمش دنبال دخترای بالا شهر و میدونیی دخترای بی حجاب یا بدحجاب...
لبخند زد و گفت:
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت105
بعد از اتمام کارام رفتم خونه و شروع کردم به درست کردن شام
سالگرد ازدواج مامان و بابا بود و دوتایی رفته بودن بیرون... نزدیک هرکدوم 48 49 سالشون بود ولی عین نامزد های 20 ساله بودن خلاصه ما دوتا رو ول کرده بودن تو خونه و رفته بودن
حوصله هیچی رو نداشتم واسه همین یه ماکرونی گذاشتم
واسه روشم یه ذره مرغ و پیاز و سیب زمینی سرخ کردم.. انصافا هم خوشمزه شد حسابی. واسه نازنینم پختم
رفتم و روی یه کاغذ نوشتم
شام هست اگه خواستی....
و از زیر در هول دادم تو، چون هوا گرم بود رفتم تو حیاط غذامو بخورم قشنگ روی زمین زیرو پهن کردم و نشستم و شیرجه زدم رو ماکارونی.
شب دیر وقت بود که صدای در و شنیدم خوابم خیلی سبک بود علا رغم نوجوانی که با لگدم بیدار نمیشدم ولی الان خوابم خواب گنجشک بود... دیدم بله جفت عاشقمون هم اومدن مامان تو حیاط چادرشو در اورد و با خنده های خفه وارد خونه شدم مامان رفت اشپز خونه و گفت : زینب شام پخته برا خودشون
بابا گفت : صدرصد ماکارونیهه
مامانم گفت : اره ماکارونیهه
خلاصه با بسته شدن در متوجه شدم که رفتن بخوابن
منم به حالشون خندیدم و خوابیدم
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت105,106
همینطور که علی از کارش وهارون و... میگفت ,بیسیمی که همراهش بود به صدا درامد,علی صحبت کرد وبعد امد طرف من وگفت:
_پاشو عزیزم ,باید بریم اپارتمان هارون ،من تو را میرسانم و میرم دنبال کار این داعشیهای خبیث،یک شام خوشمزه درست کن تا بعد از,نیمه شب باهم بخوریم
بازهم خدا راشکر کردم که دارمش....
علی من را رساند به آپارتمان وزمانی که داشتیم میامدیم به طرف اپارتمان ,هرجا داعشی میدید یک بوق براش میزد واونها هم اظهار ارادت میکردند ,علی اینجوری میخواست بهم نشون بدهد که چطوری توعمق داعش نفوذ کرده.....
خوشحال بودم از اینکه میتونم خدمتی به #اسلام کنم ودرحقیقت منم مثل علی یک رزمنده ام وسرفراز ازاین حس وحال..
دوروز از رفتن طارق میگذره فقط متوجه شدیم از کمین داعشیا جون سالم به در بردن واز موصل بیرون رفتند , بازم جای شکرش باقیست.
سراز سجده برداشتم وداشتم جانمازم را تا میکردم که صدای علی از داخل هال اومد.
_هانیه....کجایی خانم...
رفتم داخل هال ,بی صدا اشاره کرد به گوشی دستش,همون که هیچ کس جز ابوصالح و طارق شمارش را نداشتند.
فهمیدم چی میگه گوشی را از دستش قاپیدم و بدو رفتم طرف اتاق خواب،در را بستم ودکمه اتصال رافشاردادم,
_الو....
ازاونطرف خط صدای طارق که توگوشی پیچید انگار تمام دنیا را بهم داده بودند.
من:
_الو طارق ,کجایین؟؟چرا اینقد دیر زنگ زدی؟سالمی?عمادکجاست؟رفتین پیش خاله؟
طارق:
_سلام عروس خانم,بابا صبر کن یه نفس بگیر تیربار سوالاتت را روی من نشانه رفتی؟؟خخخ
من:
_ببخشید اخه خیلی منتظرتماست بودم.
طارق:
_تقصیر شوهرته...گوشیش خاموش بود..
من :
_اخه علی نبود پیش داعش خوشمیگذروند, تازه اومده خونه😁
طارق:
_حدس میزدم,اره عزیزم ما رسیدیم الانم پیش خاله درجوار حرم امام حسین علیهالسلام جاخوش کردیم.
تودلم بهش غبطه خوردم.وگفتم:
_خوش به حالتون سلام من هم به اقا برسونید واز قول من بگید....
بغضم شکست😭 ودیگه نتونستم چیزی بگم ,طارق که انگار اونم داشت گریه میکرد , خواست حال وهوام راعوض کند گفت:_صبر کن...به گوش باش میخوام غافلگیرت کنم,یه نفرهست میخواد باهات حرف بزنه ,
یکباره ....خدای من درست میشنیدم صدای عماد بود که گفت:
_س س سلما.....
از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم که طارق گوشی را گرفت وگفت:
_بلبلمون فعلا فقط همین یک کلمه را میتونه بگه....هرچی خاله وبچه های خاله باهاش حرف زدن نتونست چیزی بگه,فقط وقتی پرسیدن پیش کی بودی گفت سلما.......
اشک از چهار گوشه ی چشمام میریخت , میخواستم با خاله هم حرف بزنم که تلفن قطع شد,علی هم که اومده بود داخل اتاق گفت:
_نگران نشو این شماره تایم دار هست بیشتر ازیک تایم مشخص نمیشه صحبت کرد, برای امنیتش اینجوریه...حالا خداراشکر که سالم رسیدند.
همونطور که چادرنماز سرم بود دوباره به سجده شکر افتادم...نمیدونم ایندهی مجهولم چی میشه وبه کجا میرسه اما یک حس درونیم میگه تحمل کن به جاهای خوب خوبش هم میرسیم ...
یک ماهی از ازدواج من وعلی ومستقر شدنمان در اپارتمان هارون میگذره...یک ماهی سرشار ازعشق....مملو ازمحبت....یک ماهی که من یا تنها بودم ودرعالم کتابهای پزشکی وکتاب تورات غرق بودم یا کنارعلی مشق عشق میکردم.
الان تا حدودی دستم امده که هانیه چطور بوده,درسهایی که خوانده,مباحث اساسیش را یادگرفتم وتوبحث اعتقادی هم با افکار و اعتقادات یهودیان ,خصوصا یهودیهای صهیون یه پا کارشناس شدم وبه قول علی الان میتونم یک کنیسه پراز خاخام را درس بدهم😂
نزدیک دوماه هست
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت105
طارق با تحکمی درصدایش گفت:سلما از تو بیش از این توقع داشتم,نه اینکه بگم کار خلاف شرعی کردی,نه نه ابدا...اما بد نبود منم درجریان میذاشتی,بالاخره من برادر بزرگتر توبودم ,حتی به اندازه ی یه مشورت خشک وخالی هم من را قابل نمیدونستی؟؟ ....تو خجالت نمیکشی هنوز ابوعلی وخاله نرسیده,داغ رفتن علی را با معرفی مهمان ویژه ات,تازه کنی؟؟
لااقل میزاشتی خاله اینا برن سر خونه زندگی خودشون ودریک فرصت مناسب ,موضوع را بفهمند...اصلا اصلا فکرشم نمیکردم دختری به فهم وشعور تو ,یک همچی کار احمقانه ای بکند واقعا که ..
طارق هی گفت وهی گفت ,اینقدر این عمل من براش سنگین بود که زبان به دهن نمیگرفت ,انگار میخواست که لااقل من را عصبانی کنه ,اما با هر حرفش لبخند من پررنگ تر میشد که طارق بادیدن لبخند من دوباره فریاد زد:اره بخند بخند فکر این رانکن که من مرید علی بودم من علی را جانم بیشتر دوست داشتم تا چندوقت بعداز شنیدن خبرشهادت علی من نه خواب داشتم ونه خوراک ,فکراین را نکن که اون فاطمه بیچاره چه جوری میتونه کسی دیگه را به محض ورود به وطن ,جای داداش جوانمرگش ببینه,فکر اون بچه های بیچاره را نکن که یه مرد دیگه را که معلوم نیست از کجا پیدا شده وقاپ مادرشان را دزدیده,جای بابای فرشته شان ببینند...
هر حرکتی میکردم طارق توپش پرتر میشد به ناچار درماشین را که باز کرده بودم بریم داخلش بشینیم محکم به هم زدم وگفتم:صبر کن طاررررق,نریسیده ,نباف داداش,گز نکرده پاره نکن برادرمن,که درهمین حین,صدای گریه وزاری از داخل خونه بلند شد...
طارق که از فریاد کشیدن من ومحق دانستن خودم ,کلا متعجب شده بود ,بدون اینکه بقیه ی حرفام را بشنوه به سمت خانه هجوم برد,خودمن هم با نگرانی به طرف در باز خانه دویدم,یعنی چی شده؟هنوز به سر نرسیده چه اتفاق شومی افتاده که صدای گریه ی همه بلند شده؟؟نکنه همه اش به خاطر همون تلفن علی هست والان همه فکر میکنن یه مرد دیگه ,مرد زندگی من هست؟؟
کاش همون داخل ماشین بهشون گفته بودم...
#ادامه دارد....
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت105
بعد از تموم شدن شام پامیشیم که سفره رو جمع کنیم
آریان رو به من میکنه و با سر به زیری میگه
فاطمه خانم میشع یه لحظه بیاین؟
منم میرم سمت اتاق
+چیشد یهو این همه تغییر کردی
_منم مثل تو یهو تغییر کردم
+خوب میتونم بگم خیلی خوشحالم برات
_و فقط میخواستم ازتون تشکر کنم که منو به این راه هدایت کردین
_تمام سوال ها مو از یه اخوند پرسیدم
+خوب؟
_و به این نتیجه رسیدم که کار من اشتباه بوده
_و نباید با شما اینطور رفتار میکردم
_شما خودتون نامزد دارین و نمیتونین زوری با من ازدواج کنین
_بهتون حق میدم اگه نبخشیده باشید
_ولی حلال کنید
+من بخشیدمت چون به راه راست هدایت شدی!
و بعد از اتاق خارج میشم
نفس راحتی میکشم
بلاخره این آریان هم آدم شدا
میرم میشنم کنار مامانم
که زنعموم به مامانم میگفت
+آره از چند روز پیش خیلی رفتارش تغییر کرده میگه دیگه میخوام اینجوری باشم
+میخوام زنم چادری باشه
+میخوام آدم بشم شما نمی زارید
_آره من که خیلی وقت بود به فاطمه میگفتم چادر بپوشه ولی خوب گوشش بدهکار نبود
ولی خدارو شکر با حسنا آشنا شد و چادری شد
+چادر دیگه چیه آدم خودشو بچپونه به چادر که چی بشه
واقعا انتطار این حرف رو از زنعموم نداشتم
و نمیتونستم تحمل کنم کسی به یادگار بی بی زهرام اینجوری بگه
پس با متانت و آروم بهش گفتم که
راوی 🌸
به نظرم یه کاسه ی زیر نیم کاسه آریان هست 🤔
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕