🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒 #رمانهرچیتوبخوای
📗 #پارت106
_بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟
_من تو مدتی که سوریه بودم،..
آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی #قسمتش باشه،میره.نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی #خدا بخواد من دیگه نمیتونم کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم.
ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت106
ناهار رو با خنده و شوخی بقیه و سر به سر گذاشتن های مهدی توسط بچه ها گذشت.
واقعا شب به یادماندنی بود.
بعد از شام شروع کردن مولودی های شاد خوندن و همه باهم دست می زدیم.
اخرشم ختم شد به اشعار زیبای صلوات و از چهره ی همه می شد فهمید محو اشعار شدن.
واقعا این فضای صمیمی و پاک و بی گناه رو دوست داشتم!
کسی به کسی چشم نداشت!
همه محجبه!
مولودی های بدون گناه!
متن های تاثیر گذار و پند اموز!
دعای های عاقبت بخیری از ته دل!
واقعا لذت بخش بود.
بعد از تموم شدن جشن همه سوار ماشین ها شدیم و سمت شمال راه افتادیم.
انقدر مهدی مولودی خونده بود و من دست زده بودم دستام قرمز شده بود.
مهدی همش داشت اطراف و نگاه می کرد اما خوب جز سیاهی چیزی نصیبمون نمی شد.
هر چی می رفتیم این راه تمام نمی شد! و اینکه بجز چند تا ماشین کسی از اینجا رد نمی شد! مگه جاده شمال همیشه شلوغ نیست؟
کم کم مسیر از اسفالتی دراومد و خاکی شد با حرف مهدی ترسیدم:
- صد در صد اشتباه اومدیم.
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:
- شوخی نکن خیلی سرده ترسناکه تاریکه!
مهدی با خنده گفت:
- اگه نمی ترسی باید بگم بنزین هم نداریم.
چشام درشت شد و گفتم:
- گاومون زاید ۵ قلو هم زاید.
😳😂😂
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمان_بچه_مثبت
📗#پارت106
این ویلا هم مثل همون دوتا اتاق داشت.
سمت اتاق رفتم که کاملیا جلوم سبز شد و گفت:
-اون اتاق منه زود تر برش داشتم!
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- شما منو بیهوش کردید به زور اوردید اتاق هم مال تو باشه؟
کنارش زدم و توی اتاق رفتم و چادرمو اویزون کردم.
روی تخت دراز کشیدم و زود خوابم.
چشم که باز کردم ساعت 1 شب بود.
نشستم سامیار پایین تخت جا پهن کرده بود خوابیده بود.
از تخت پایین اومدم و چادرمو برداشتم سرم کردم.
بیرون زدم صدای خنده های کاملیا ویلا رو پر کرده بود و حسابی با پسرا گرم گرفته بود البته کسی زیاد نمی خندید جز خودش.
با دیدن کامیار اخمامو تو هم کشیدم که گفت:
- اینجور که تو نگاهم می کنی حتما باز می خوای بزنی!خدایی این بار بخوای بزنی می زنمت.
دست بلند کردم بزنم ش که دستمو گرفت و پیچوند.
اییی گفتم و پام لگد محکمی نثارش کردم بدتر دستمو پیچوند که جیغ کشیدم:
- سامیاررررررررر.
در اتاق به شدت وا شد و سامیار شلخته اومد بیرون سریع سمت مون اومد و تا کامیار ولم کرد یه مت محکم زدم تو بینی ش و پشت سامیار قایم شدم.
چشای کامیار گرد شده بود و دستشو به بینی خون الود ش گرفت.
چنان با خشم نگاهم کرد که همچین یه لحضه از کارم پشیمون شدم.
خواست بزنتم که سامیار مانع شد و به زور می خواست سامیار و کنار بزنه:
- من باید این دختره ی پرو برو بزنم ببین بینی مو چیکار کرده باید بزنم ش برو کنار برو کنار من یکی اینو بزنم دلم خنک بشه.
سامیار به زور نشوندش و برگشت سمتم و گفت :
- خوبی؟ چیزیت نشد؟
کامیار با خشم گفت:
- زده تو بینی من به اون می گی خوبی؟
ایشی کردم و گفتم:
- انگار حالا چقدر محکم زدم فقط دستم خورد به بینی ت.
بینی شو نشونم داد و گفت:
- این فقط دستت خورده اره؟ تو انگار من باباتو کشتم اینطور زدی.
خیلی ریلکس گفتم:
- خوبت کردم نوش جونت.
روی مبل نشستم و گفتم:
- اخ دستم درد گرفت که اینو زدم.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت106
_خوش آمدید... بفرمایید.
با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم.
وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بیبی رفتم و کنارش نشستم.
نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد.
از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز
به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود.
شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بیبی بود چشمانش را سیاه.
سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد.
دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست .
_خوش آمدید.
نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت.
_ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟
آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت:
_ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم.
همه با هم پرسیدیم :
_اسمش چی شد؟
آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت.
_ ارسلان.
اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد .
در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت.
_ناقابله خانوم پرستار...
شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند.
بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت :
_مبارکت باشه.
و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت:
_ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی.
و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید .
_اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما.
شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد.
_چی؟!
دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم.
_نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم .
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت106
بعد از عکس گرفتن و تبریک گفتن همه ،رفتم سمت بابا و مامان که باهاشون برگردم خونه
بعد از چند دقیقه امیر اومد کنارم
امیر: آیه ،نمیخوای بری از سید خداحافظی کنی یه دفعه نگاهم به هاشمی افتاد که هنوز کنار سفره عقد ایستاده و نگام میکنه
رفتم نزدیکش
بدون اینکه به چشماش نگاه کنم
گفتم: آقای هاشمی با اجاز ه تون من دیگه برم!
هاشمی با شنیدن حرفم زد زیر خنده
متعجب نگاهش میکردم ،کجای حرفم خنده داشت
بعد از چند ثانیه گفت: آیه خانم ما دیگه محرم شدیم ،دیگه هاشمی نیستمااا ،
با شنیدن حرفش تازه دو زاریم افتاد که چی گفتم بهش، که خندید
لبخندی زدمو گفتم : با اجازه
داشتم دور میشدم که صدام کرد
آیه خانم
برگشتم نگاهش کردم
هاشمی: بابت همه چیز ممنون
لبخندی زدمو رفتم کنار بابا ایستادم
بعد از خداحافظی با خانواده هاشمی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه
توی راه سایه فقط مسخره ام میکرد و حرص میخورد
میگفت: آخه دخترم ایقدر خشک و مقدسم میشه ،عه عه عه راست راست سرشو انداخت پایین مثل چی از کنارش رد شد
منم فقط از حرفای سارا میخندیدمو چیزی نمیگفتم
وقتی به خونه رسیدیم
بابا و مامان تو پذیرایی نشسته بودن
از خجالت سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
لباسمو عوض کردم روی تخت نشستم به انگشتر توی دستم نگاه میکردم
صدای پیام گوشیمو شنیدم ،بلند شدم رفتم از داخل کیفم گوشیمو برداشتم نگاه کردم
پیام از طرف هاشمی بود ،باز کردم پیامو نوشته بود: سلام ،ای کاش بیشتر کنار هم بودیم ،از همین الان دلتنگت شدم
اصلا نمیدونستم چی بنویسم ،جوابش و ندادم
که دوباره پیام داد :
لطفا یه سری به تلگرامت بزن...
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت106
بالاخره شیطنتهای فاطمه صدای فیلمبردار رو درآورد درحالیکه او رو از ما جدا میکرد گفت:
_بیا ببینمممم کلی کار داریم. ناسلامتی تو عروسی! چرا اینقدر شیطونی یک کم متین باش..
فاطمه درحالیکه میرفت روبه ما گفت:
_چون بهش گفتم تو فیلم نمیرقصم خواست اینطوری تلافی کنه، از خودتون پذیرایی کنید بچه ها..شیرینی عروسی من خوردن داره!
ریحانه گفت:
_ان شالله خوشبخت بشه چقدر ماهه این فاطمه..
اعظم گفت:
_خیلی سختی کشید..واقعا حقشه خوشبخت بشه..
من با تاثرنجوا کردم:
_کاش الهام بود.
اونها جا خوردند.ولی زود حالتشون رو تغییر دادند.اعظم پرسید:
_فاطمه درمورد نماز و دعا تو خونت راستش رو گفت.؟
لبخند محجوبانه ای زدم.گفتم:
_من از وجود فاطمه حاجت روا شدم ولی گمونم فاطمه از دعا وپاکی خودش مشکلش حل شد..
اعظم متفکرانه گفت:
_پس واقعا جدی میگفته!!حالا که اینطور شد شنبه هممون میام خونتون!
گفتم:
_قدمتون روچشمم.
ریحانه گفت:
_راستی درمورد اونشب واقعا من متاسفم! دیگه از اون شب به این ور اون زن تو مسجد نیومد ولی حاج آقابعدنماز خیلی راجع به اون شب حرف زدن! کاش یکی به اینها میگفت وقتی درمورد اون شب حرف میزنند من شرمنده میشم حتی اگه در جبهه ی موافق من باشن.! حرف رو عوض کردم.
_بیخیال…دست بزنید برای مولودی خون..بنده ی خدا اینهمه داره واسه ما چه چه میزنه!
عروسی فاطمه هم تموم شد.
خنده های مستانه ی فاطمه وبذله گوییهای شیرینش در میان مهمونهاش به پایان رسید و اشکهای پنهانی و سوزناکش از زیر شنل بلند و پوشیده اش در میان درب خونه ی پدریش اشک همه رو سرازیر کرد.
من میدونستم که این اشکها به خاطر زجر این سالهاست و بخاطر فقدان خواهری عزیز و دوست داشتنیه که روزی بخاطر اشتباه او به کام مرگ رفت و شاید در میان اشکهایش برای من دعا میکرد!
🍃🌹🍃
وقت رفتن شد.
فاطمه رو بوسیدم وبراش از ته دل آرزوی خوشبختی کردم.اوهم همین آرزو رو برام کرد وگفت امشب برام دعای ویژه میکنه!
او به حدی به فکر من بود که حتی در این موقعیت هم به فکر این بود که چگونه منو راهی خانه ام کنه!گفتم:
_معلومه با آژانس برمیگردم..
فاطمه گفت:
_پس صبر کن به بابام بگم زنگ بزنه آژانس.
خندیدم.
_فاطمه من مدتهاست تنها زندگی کردم .بلدم چطوری گلیمم رو از آب بیرون بکشم.اینقدر نگران من نباش!
از فاطمه جدا شدم و با باقی دوستانم خداحافظی کردم. میخواستم به آن سمت خیابون برم که یک نفر از ماشین پیاده شد و گفت:
_ببخشید…
سرم رو برگردوندم.رضا بود. به طرفش رفتم و #چادرم_رو_تابین_ابروهام_پایین_کشیدم
#تا_مبادا_از_ته_ماندهی_آرایشم_چیزی_باقی_مونده_باشه.سرش رو پایین انداخت.
_سلام علیکم. جسارتا من میرسونمتون.
و قبل از اینکه من چیزی بگم در عقب رو باز کرد وسوار ماشین شد. به شیشه ش زدم. شیشه رو پایین کشید.
_اصلا حاضر نیستم بهتون زحمت بدم.من خودم میرم.
ادامه ی جملم رو تو دلم گفتم:همین کم مونده که تو رو هم به پرونده ی سیاه من اضافه کنند.!او مثل برادرش با حالتی معذبانه گفت:
_چه فرقی میکنه.!؟ فکر کنیدمنم آژانس! سوار شید.اینطوری خیال همه راحت تره.
مگه غیر از فاطمه کس دیگری هم نگران من بود؟گفتم:
_نمیخوام خدای نکرده نسبت به برادری شما بیادبی کرده باشم ولی واقعا صلاح نیست.. ممنونم که حواستون به بنده هست.
دلم نمیخواست از جانب من خطری آبروی خانواده ی حاج مهدوی تهدید کنه!
بعد از کمی مکث گفت:
_چی بگم.هرطور خودتون صلاح میدونید.شما مثل خواهر بنده میمونید. اگر این کارونمیکردم از خودم شرمنده میشدم.
از او تشکر و قدردانی کردم و به تنهایی به خانه برگشتم.
🍃🌹🍃
من در میان خوبی ومحبت راستین این چند نفر احساس خوشبختی میکردم و واقعا آغوش خدا رو حس میکردم. آغوش خدا برام محل امنی بود ولی به قول فاطمه گاهی #برای_رسیدن به #مقصداصلی باید از #گلوگاهها و #دره_های_عمیق_و_وحشتناکی رد میشدم که اگر #آغوش او رو #باور نمیکردم ممکن بود #هیچوقت به #مقصد نرسم.
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت106
کمیل در را باز کرد،
و به سمانه اشاره کرد، که وارد خانه شود، سمانه وارد شد، و با نگاهش اطرافش را وارسی کرد،
کمیل عصبی کتش را روی مبل پرت کرد، و به طرف سمانه که چادرش را از سر می کند نگاهی کرد.
سمانه روی مبل نشست،
و به تلویزیون خاموش خیره شد،
کمیل روبه رویش ایستاد، و دو دستش را به کمر زد.
ــ سمانه
_....
ــ باتوام سمانه
کمیل به او نزدیک شد،
و چانه اش را در دست گرفت و به سمت خود چرخاند:
ــ وقتی حرف میزنم به من نگاه کن و جوابمو بده
سمانه شاکی گفت:
ــ مگه خودت نگفتی تمومش کنم، و حرف نزنم، بفرما ساکت شدم
کمیل عصبی از او دور شد،
و پشتش را به سمانه داد، و دستی به سرش که از درد در حال انفجار بود کشید،
دیشب درد زخمش و فکر سمانه،
او را تا دیر وقت بیدار نگه داشته بود،
خسته نالید:
ــ تمومش کن سمانه،باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست،بزار برات توضیح بدم
سمانه از جایش بلند شد و روبه رویش ایستاد.
ــ نمیخوام توضیح بدی،چیزی که باید میشنیدمو شنیدم
کمیل بازویش را در دست گرفت و خشمگین فریاد زد:
ــ لعنتی... من اگه میخواستم، به خاطر مراقبت کردن با تو ازدواج کنم، که مثل قبلا هم میتونستم، بدون اینکه بحث ازدواج باشه، ازت مراقبت کنم.
ــ من بچم کمیل ??بچم؟
ــ چیکار کنم که باور کنی سمانه؟تموم کن این موضوعو
ــ باشه ،تمومش میکنم،به بابام میگم که میخوایم تمومش کنیم
با اخم به او خیره شد و گفت:
ــ منظورت چیه؟
سمانه مردد بود،
برای گفتن این حرف اما آنقدر عصبی و ناراحت بود، که نتوانست درست فکر کند به حرفش.
ــ منظورم اینه که طلاق بگیریم
کمیل احساس کرد،
که زمان ایستاد،با ناباوری به سمانه نگاه می کرد، هضم جمله سمانه برایش سنگین بود، اما کم کم متوجه منظور سمانه شد.
سمانه رگه های عصبانیت، خشم،ناراحتی، اضطراب را که کم کم در چشمان کمیل موج میزدن را دید،
با وحشت به صورت سرخ کمیل و رگ باد کرده ی گردنش نگاه کرد
دوباره نگاهش را به سمت چشمان کمیل برگرداند،
کمیل با آنکه با شنیدن کلمه طلاق کل وجودش به آتش کشیده شده بود
دوست داشت،
آنقدر سر سمانه فریاد بزند، که آرام شود،اما می دانست این راهش نیست، نمی خواست سحانه از او بترسد،
زیر لب چندبار صلوات فرستاد، و خدا را یاد کرد،
آنقدر گفت و گفت،
تا کمی آرام گرفت،سمانه که نگران کمیل شد، با صدای لرزان آرام صدایش کرد،اما با باز شدن چشمان کمیل و گره خوردن نگاه هایشان بهم ترسید، و کمی خودش را عقب کشید.
کمیل اخمی بین ابروانش نشاند و جدی و خشمگین گفت:
ــ خوب اینو تو گوشت فرو کن، تا آخر عمر که قراره کنار هم زندگی کنیم،حق نداری یک بار دیگه سمانه فقط یک بار دیگه هم نمیخوام کلمه طلاقو از زبونت بشنوم، فهمیدی؟
سمانه سریع سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ وقتی بهت میگم گوش کن حرفمو،بزار برات توضیح بدم،مثل یه دختر خوب سکوت کن، و حرفای منو گوش بده،
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت106
_ من هیچوقت چنین آدمی نبودم که دخترای بدحجاب
برام جذاب بیاد.،،
بدحجابیشون نشون میده
که خودشون برای خودشون مهم نیست...
از خودشون محافظت نمیکنن ،
من دنبال یه دختر محجوب و با حجاب بودم
که از لحاظ اخلاق باهاش کنار بیام...
ناز نیاد و محکم باشه ،
چشمک زد و گفت:
_ بتونم باهاش بحث کنم
و به جای گریه جر و بحث کنه
باهاش گیم های جنگی بازی کنم و شوخی کنم
خلاصه که چنین آدمی...
روزی که برای اولین بار توی مشهد دیدمت .
همه ی اون ویژگی ها ازت دیده میشد...
حتی بیشتر،
سرحال تر از بقیه بودی .
مثل این که بین همه محبوب تری
حجب و حیاتو ول نمیکردی
و مثل اینکه مثل خودم خوشتیپ بودی...
رفتارت با آقایون و پسرا رو که دیدم بیشتر جذبت شدم...
کم نمی آوردی و غرورت حرف اولو میزد.
و اما اون قضیه ی بردن دیگ
که باعث شد دلمو دیگه کامل ببری.
خندیدم و گفتم؛
. اگه بدونی اونروز چقدررررر ممنونت بودمممممم
_ خیلی سنگین بود انصافا
. پس چرا یه دستی بُردی؟
_ چون تو یه دستی برده بودی و زشت بود من دو دستی ببرم . بالاخره منم غرور دارمااا
. آخ آخ قوربون غرورت ولی رگای دستت داشتن میترکیدنننن
_ اره واقعا تحت فشار بودم
بعد هر دو خندیدیم
. ولی من اصلا توی مشهد ندیدمت.!
_ چون سعیمو میکردم نبینی. حتی وقتایی که میفهمیدم قسمت خواهران رو بردن حرم توی خوابگاه میموندم و بیشتر شبا میرفتم حرم
. خیلی بی انصافی! من اون روزا کلا دنبال تو میگشتم.
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت106
8 ماه بعد...
نیما بدو دیگه اه..... دیر میشه
+ باشه زینب دیگه اومدم
_بدو بدو
+ بشین که رفتیم
راهی بیمارستان شدیم.. زهرا داشت بچه رو دنیا میاوردددددد
از ذوق سر از پا نمیشناختم. دلم ولی اشوب داشت زهرا قلبش مریض بود خطر داشت عملش واسه همین به عنوان دکتر قلبش باید کنارش میبودم
وارد بیمارستان که شدم زهرا رو داشتن میبردن اتاق عمل
طفلک خیلی درد داشت ناله میکرد
حتی سلامم و نشنید چادرو پرت کردم رو صورت نیما و دوییدم اتاق استریل لباسارو تنم کردم ( با کمک پرستارا) و رفتم زهرا رو اوردن و بی حسی رو زدن
1 ساعت و نیم بعد 👇
زهرا رو برده بودن بخش و بچه پیش ما بود
با احتیاط خودم بچه رو شستم و خشک کردم یه ذره گریه کرد... ولی زود اروم گرفت
فوت کپی متین بودد
یه پسر کاکل زری خوشگل.... عهی عمه قوربونت بره پسرمممم
بچه رو تو بغلم با احتیاط هرچه تمام با یکی از پرستارا بردیم اتاق زهراانتظار داشتم با مادر و پدری منتظر و خوشحال روبه رو بشم ولی خیر اینجوری نبوددد
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
(فصل دوم)
❄️#پارت106
بدوو وارد حیاط خانه شدم پایین چادرم اومد زیر پام وتلوتلو خوران به طارق خوردم که جلو در هال انگار خشکش زده بود...
از بالای شانه ی طارق داخل هال رانگاه کردم تا ببینم چی شده؟!
وای خدای من ,این اینجا چکار میکرد؟؟مگه قرار نبود...
علی مثل نگین انگشتری گرانبها بود که ابوعلی وخاله وفاطمه وحسن وحسین وزهرا وعماد دوره اش بودند...همه اشک میریختند,هیچ کدامشان قدرت تکلم نداشتند
حسین وحسن سرشون را گذاشته بودند روی شانه ی علی که الان زانو زده بود ومثل میوه نارسی به درخت چسپیده بودند وخیال کنار کشیدن نداشتند,فاطمه وخاله مدام قربان صدقه علی میرفتند ابوعلی به سجده شکر رفته بود وعماد وزهرا هم با اشکهای بیصدایی که میریختند شاهد زیباترین صحنه ی زندگیشان بودند وطارق از همه مبهوت تر...با انگشتم به شانه های مردانه اش زدم وگفتم:راه را باز نمیکنی داداش؟می خوام میهمان ویژه ام را بهتان معرفی کنم...
طارق با شرمندگی برگشت طرفم,من را محکم تواغوش گرفت وروی سرم یه بوسه زد وگفت:ببخش سلما من زود قضاوت کردم,اما خیلی بی معرفتی...چرا توکه میدونستی من وعلی چقد هم را دوست داریم زودتراز اینا بهم نگفتی؟
درحالیکه دستم دور کمر طارق بود وارد هال شدم وگفتم:معرفی میکنم...علی نجفی...میهمان ویژه ی امشب...البته صاحبخونه است هاا چون از گور برخواسته میهمان هست...
بااین حرف من همه زدند زیر خنده وجمع شاد ما که برای دیدن امام زمان عج له له میزد,با وجود علی,شادتر ومسرورتر شد...
اما نمیدانستم که بازهم ازمایشهای خداست که صبر مرا بیازماید ومرا پاک کند برای,قرب الهی اش...
#ادامه دارد...
❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت106
×زنعمو جون ببخشید
ما چادر میپوشیم که از خودمون دفاع کنیم
تا در آرامش باشیم
خون شهدامون رو پایمال نکنیم
اونا بخاطر ما رفتن و جوونی شون رو فدای ما کردن
بعد ما بیایم زیبایی های خودمون در برابر مردان به اجرا بزاریم؟
ما زن ها ریحانه ایم
مثل الماسیم الماسی نایاب
ما دست نیافتنی هستیم
نباید زیبایی هامون رو همینجوری مفتکی بزاریم بقیه ببینن
این زیبایی ها برای منه
پس منم به اجرا نمیزارم
تا یه مشت آدم هیز بیوفته دنبالم
این چادر برای من مثل صلاح میمونه
کسی جرعت نداره نزدیکم بشه
+ولی دیگه هرچی حد و مرزی داره فاطمه جان
_بی حجابی هم حد و مرزی داره
+حالا ولش کنید این بحث هارو
با گفتن این حرف چندین برابر آروم شدم
و احساس سبکی کردم
و خیلی خوشحال بودم که تونستم جوابش رو بدم
با دیدن آریان یاد محمد می افتم
خیلی دلم براش تنگ شده ولی یه ماه دیگه میاد
من به اون زن نورانی و یبز پوش اعتماد دارم
میدونم محمدم بر میگرده
×فاطمه جان دخترم پاشو
×داریم میریم
_آهان باشه
بعد از خداحافظی سوار ماشین میشیم و سمت خونه حرکت میکنیم
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕