eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 توی ماشین به زهرا گفتم: این پسره کی بود، این قدر با جون دل کار میکرد!؟ _اون نیماس رفیق صمیمی متینه. خیلی پسرخوبیه... راستش زینو این نیمایی که من میشناسم از زیر کار در بروه شدیدا حالا نمیدونم چیشده بود که انقد با جون و دل داشت کار میکرد؟ +والاه چی عرض کنم _ فک کنم دلش گیر کرده + واااا یعنی چی _خب گیر کرده پیش تو دیگه + خجالت بکش زهرا عه _ چیه حرف حق خجالت میخواد؟ +حرف حق نه حرف بی ربط خجالت داره که تو دومی رو زدی... _ زینو + هوم _ متین ودیدی + بلع _ یه طور نبود + چه طور مثلا؟ _خیلی حالش خوب بود. کیفش اصلا کوک بود + معلومه دیگه _چی معلومه + ترو دیده هوش از سرش پریده زهرا دیگه هیچی نگفت به بیرون خیره شد کل مسیر در سکوت گذشت رفتیم پایگاه همه ی بچه ها هم بودن بعد یه ربع استاد دفاع شخصی مون هم اومد امتحان داشتیم از هممون امتحان گرفت شکر خدا همه هم با نمره ی عالی قبول شدن بلاخره پایگاه هم تموم شد با دوستامون هم خدافظی کردیم و هرکی رفت سر خونه ی خودش امروز مامان مهمون دعوت کرده بود نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸 🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸 🌸💗🌸 💗🌸 💗 💗 💗 🍁 رعنا:از شنیدن پیغام مادر حمید خوشحال شدم...نمیدونستم چرا بین هاشم و حمید تمایلم بیشتر به حمید بود...عاشقش نبودم اما دلم بیشتر بهش گرم بود... ************************ جلسه خواستگاری بی حضور من و حمید در ته مزرعه برگزار شد... پایین کلبه رو پله ها نشسته بودم ...حمید هم جلوی در اتاقک نشسته بود،گاهی نگاهمون بهم میفتاد اما زود نگاهمون رو از هم میگرفتیم... بعد از تمام شدن مراسم ...عمه با ناراحتی گفت من که میگم هاشم ولی هر چی داداشم بگه همونه...عمو و خاله هم ناراحت بودن...دل تو دلم نبود،عمه طاقت نیاورد و همه ماجرا رو گفت...عمو و خاله ساکت رو پله ها نشسته بودن...عمه گفت: *مادر پسره تو رو خواستگاری کرد ولی کاش نمیکرد... متوجه حرفاش نمیشدم ،گیج شده بودم با اشفتگی گفتم : ★مگه چی گفتن؟ عمه گفت‌: *مادر پسره گفت من تضمین نمیکنم پسرم چند وقت دیگه پشیمون نشه... به عمه گفتم یکم واضح تر توضیح بدین من باید بدونم چی گفتن... عمو گفت: *مادرش میگه پسرم تو شهر بزرگ شده تو شهر درس خونده نمیدونم چرا زن روستایی انتخاب کرده... عمه حرف عمو رو تو دست گرفت و گفت: *همه حرف دایی و مادرش این بود که ممکن بعدا پسره از ازدواج با تو پشیمون بشه.... عمو گفت : *عجب زمونه ای شده اون یکی که نگاهش به دهن باباشه...این یکی هم که اینطوری...ادم صدتا دختر کور و کچل بزرگ کنه اما شوهرش نده،اگه از حرف مردم نمیترسیدم شوهرت نمیدادم ... دلم به حال عمو میسوخت بین این دو خانواده گیر کرده بود...فشار این ماجرا بیشتر روی عمو بود چون حق پدریش اجازه ریسک کردن بهش نمیداد... دلم از حرف مادر حمید گرفت،کاش نمیومد و دل ما رو با این حرفها خون نمیکرد... عمو گفت: *‌رعنا تو خودت صاحب اختیاری اگه هر کدوم رو میخوای بی خجالت بگو...به عمو گفتم : ★میترسم عمو جان...میترسم... عمو گفت ما دو سه روز دیگه هستیم خوب فکرات رو بکن ... ************************** عمه مرتبا زیر گوشم از خوبی های هاشم میگفت...میدونستم خوبی خاله زیور به چشم عمه اومده... باید بین هاشم و حمید وعالم تنهایی یک کدوم رو انتخاب میکردم...عالم تنهایی سخت بود،باید فکر اساسی برای آینده ام میکردم ... 🍁نویسنده :آرزو امانی🍁 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 🍄 🍃 چادرم را روی شانه هایم انداختم و روی مبل کمی بافاصله از محمدرضا نشستم.. معصومه خانم به اشپزخانه رفت تا از ما پذیرایے کند. همان موقع نرگس از در وارد شد و با دیدن ما گل از گلش شکفت..و برای احوال پرسی جلو اومد.کنارم نشست و از م‌شغله های دانشگاهش گفت... معصومه خانم هم برایمان چای اورد و خود با ذوق حلقه ها را نگاه کرد. _نجمه جون . کی قراره درست رو شروع کنی؟ _ان‌شاالله تا ماه های اینده. _خوبه. معصومه خانم محمدرضا را صدازد و از او خواست من را به اتاق ببرد.بلند شدم و پشت او راه افتادم.در را باز کرد و کنار ایستاد. _بفرمایید وارد شدم و با حیرت دور تا دور اتاق را دید زدم. _همه ی این عکس ها شهیدن؟ وارد شد و همان طور که در را می بست گفت : _بله. و روی تختش نشست.. من هم کمی با فاصله نشستم..نگاه خیره اش را دنبال کردم... _رفیق شهیدمه. برام یک جور خاصه. _از صورتش معلومه برای خدا چیزی کم نزاشته. اسمش چیه؟ _شهید حسین معزغلامی . _اوهوم. _همسر نداشته. مداح بوده. حیف که حسرت این... ناگاه حرفش را قطع کرد...و من در جمله اش غرق شدم.. حسرت، حیف و.... _شرمنده. هنوز کارم رو کامل انجام ندادم. پیگیرم. تموم شه از دستم خلاصین _خدانکنه. نگاه متعجبش را به صورتم داد که هل شدم و گفتم : _یعنی اینکه.. شما بدی نکردین و... تایید کرد و تکیه اش را به دیوار داد ... همان موقع در را زدن.. نرگس وارد شد و شیطون گفت : _داداش ... زنت رو نمیدزدیم ... بیان ناهار.. وهمان طور که ریز میخندید از اتاق دور شد..اهسته بلند شد و گفت : _از دست نرگس ... ادم رو حسابی کلافه میکنه.. وهمان طور که میخندید گفت : _بریم. لبخندی زدم ..و پشت سر او از اتاق خارج شدم...معصومه خانم حسابی وقت گذاشتا بود و برایمان قیمه و قرمه سبزی پخته بود حاج جواد هم اومده بود. با او سلام کرد و کنار محمدرضا ...کنار سفره نشستم...برایم قیمه کشید و قاشق را کنار بشقابم گذاشت ناهار را خوردیم... ظرف هارا همراه نرگس شستیم..از معصومه خانم و حاج جواد خداحافظی کردم ... برایم دم در ایستاد.. داخل رفتم وخیلی اهسته از او خداحافظی کردم..بی بی خوابیده بود.. من هم کنارش دراز کشیدم و با مرور کردن روزم...به خواب رفتم.. _پاشو مادر اذانه...پاشو دخترم.. چشمانم را باز کردم... بی بی چادر سفیدش را پوشیده بود و اذان میگفت..اهسته بلند شدم و وضو گرفتم.. و در حیاط به نماز رفتم...هوا ملایم و همراه سوز بود.. برای خودم خیالات کردم و با خدایم خلوت کردم.. شام را من درست کردم و کمے هم برای معصومه خانم فرستادم..و به هنگام خوردن زنگ زد وکلی از من تشکر کرد... برایم پیام نوشت .. فردا خرید های لباس را میکنیم ... از او تشکر کردم و برایش شعری نوشتم... جز روی تو من با صنمی غیر نسازم زین اتش دل یکسره در سوز و گدازم زان قوت عشق تو مگر بار خدایا پاکیزه شود طینت هر روز نمازم... واوهم به یک شب بخیر اکتفا کرد... صبح سحرخیز بلند شدم...و برای اماده کردن صبحانه به اشپزخانه رفتم... _چی شده دختر ما اینقدر عجیب شده؟ _دیگه باید به خودم یک تکونی بدم.. _نچ.. وهمان طور که کنار سفره می نشست گفت : _برای دیدن یاره دخترم... گونه هایم گل گرفت... و چیزی نگفتم... _ساعت چند میری؟ موهایم را پشت گوش دادم ..همان طور که می نشستم گفتم : _برای خرید لباس...ساعت پنج ...شش... _ان‌شاالله خونه برمیگردی که؟ _بله بی بی جون کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🕸 🍁 همه ی مارا بردندتا نماز خواندنشان راببینیم, اخه میگفتند دیریازود مجبوریم مسلمان شویم ,پس بهتراینکه هرچه زودتر اداب نمازخواندن را یاد بگیریم... بادیدن صف نماز, یاد زیرزمین خانه مان افتادم ,عبادتگاه مخفیانه ی من وطارق... یاد سجاده ای لاکی رنگ با مهری ازتربت امام حسین ع که هدیه ی علی بود برای من,مهری که عطرکربلا رامیداد... اما ان عبادتگاه دلنشین کجا واین صف تزویر وریا کجا , با تمام وجودم حس کردم به راستی اینان نوادگان همان ابلیس صفتانی هستند که هزار و چهارصد سال پیش درصحرای کربلا ریاکارانه برای خدا نماز میخواندند وخون خداهم برزمین میریختند... دم از حضرت محمدص میزدند وسر پسر پیغمبرشان را ازقفا میبریند... به خدا که تاریخ تکرار میشود واینبار ابلیسان زمان دست به کشتار مردم مظلوم وبی پناه میزنند ونام مقدس دین خدا را لکه دارمیکنند. به ما اجازه دادند به توالت برویم... همانطور که این چندوقت مخفیانه وضو میگرفتم, داخل توالت مخفیانه وضو گرفتم ودلم لک زده بود برای یک رازونیاز ازادانه با خدایم ,برای گریه وشکایت وناله با پروردگارم. اما من نمیتوانستم ازادانه نماز بخوانم , اخر تمام این داعشیها فکرمیکردند من ایزدی هستم واگربومیبردند که من شیعه شدم , مطمینا زنده زنده پوستم میکردند اخر معتقدبودند شیعیان کافرونجسند وهرکس یک شیعه رابکشد بهشت به او واجب میشود , برای کشتن یک شیعه سرودست میشکستند, اصلا یک جور دشمنی عمیقی با حضرت علی ع وشیعیانش داشتند. طارق گفته بود در هرشرایطی باید نمازم رابخونم اگرایستاده نشد نشسته اگرنشسته نشد خوابیده واگرخوابیده نشد باحرکت چشم و... ومن اینجا فقط با چشمانم میتوانستم نمازم رابخوانم... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ یکهفته ای طول کشید تا علی را راهی خانه ی عنکبوت کردیم,وقت رفتن علی,احساسات منتاقضی وجودم رافراگرفته بود,از طرفی شوق پیداکردن ورهاشدن عباسم چنگ به دلم میزد وازطرفی دلشوره ی سلامت ماندن علی به جانم افتاده بود. اصلا این رفتن با بقیه ی رفتنهای علی فرق داشت,جوری خداحافظی میکرد که فکرمیکردم خودش میداند خداحافظی اخرش هست ویا حداقل مدت زمان زیادی قراراست همدیگر را نبینیم,بارها وبارها سفارش بچه ها راگرفت وبچه ها با صورتی غمگین نظاره گر رفتارش بودند. این احساسات را درچشمان حسن وحسین هم میدیدم,پسرانم برای نگهداشتن پدرشان ,حتی برای یک دقیقه بیشترباپدرماندن,وقت میخریدند,زینب از علی دلکن نمیشد وبغل علی را با هیچ چیز,حتی خوراکیهایی که دوست داشت ,عوض نمیکرد,زهرا ,از من هم مستاصل تربود,با نگاهش به من میفهماند که اگر راهی داشت,کاش بابا علی ,نمیرفت. اینجا بود که یاد جهاد مدافعین حرم وخداحافظیشان با خانواده هایشان علی الخصوص کودکان کوچکشان افتادم,اشک چشمانم سرازیر شد وبا خودمیگفتم چرا؟؟به چه گناهی؟؟؟.... به هر زحمت وترفندی بود,بچه ها را ازعلی جدا کردم,علی,این مردزندگی ام ,این تکیه گاه أمن حیاتم را از زیر قران رد نمودم وبه خداسپردمش..... قرار بود علی اول به عراق برود واز انجا راهی اسراییل شود. چادر به سرکردم وداخل کوچه ایستادم وتاجایی که ماشین از دیدم پنهان شد ,خیره به رد ماشین بودم.....باخودزمزمه میکردم: در رفتن جان ازبدن گویند هرنوعی سخن من خودبه چشم خویشتن,دیدم که جانم میرود دارد.... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ عباس که غرق در افکار خود است با احساس نشستن کسی کنارش و صدای آخ گفتن او از افکارش خارج میشود و سر بلند میکند که با دیدن چهره ی کبود و زخمی مریم در دلش به خودش لعنت میفرست که باعث آزار این دختر پاک و زیبا شده سریع خودش را جمع میکند و سرش را پایین می اندازد عاقد شروع به خواندن خطبه میکند که مریم انقدر بی حال است و گریه کرده نای حرف زدن ندارد که با صدای فریاد پدرش که میگوید دختره ی پرووو میخوای بزاری بار سوم بله رو بگووو عباس بی خیال جمع میشود و چشم در چشم مریم میشود و میگوید: نگران چیزی نباش،تا آخرش باهاتم قول میدم قطرات اشک مریم از همدیگه سبقت میگیرند و گونه های کبودش میریزند و بلافاصه میگوید بله عباس هم بله میگوید هر دو معذب کنار هم نشسته اند که نادر شناسنامهها را به صورت عباس پرت میکند و میگوید: جمع کن این دختری..... که عباس میان حرفش میپرد و میگوید: بازهم میگم شما درمورد من و مریم خانوم اشتباه برداشت کردین هر چند الان خوشحالم ولی بازم میگم اینهاااا یه مشت حرفهای خاله زنکی بعضی زنهاست که پخش روستا و طایفه شده و بعد به زن داداشهای مریم نگاه گذرایی می اندازد و سری تکان میدهد نادرخان مجدد میگوید: گورتون رو از اینجا گم کنید و تا من زنده ام و اسم و رسم نادر خان هست حق ندارید بیایید اینجا و اگه روزی بفهمم کسی از اهالی خونه ی من با این دختره در ارتباطه اون رو هم از اینجا پرت میکنم و ارثی بهش نمیدم. با صدای بلند میگه فهمیدیننننننننن. ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسویکپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ وااییی این اینجا چیکار میکنه،چه نسبتی با فاطمه دارهتا اخر مجلس فقط تو فکر بودم که یه دفعه به خودم اومدم خونه خلوت شده رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم زنگ زدم به حامد... - الو حامد حامد: دختره خل و چل ساعت و نگاه کردی ؟ - بیا دنبالم... حامد: فک کردم خوابیدن میخوای اونجا تلپ شی... - دیونه زود بیا حامد: چشم حاج خانوم چادرمو عوض کردم رفتم تو اتاق... - فاطمه جون منم دیگه برم ،انشاءالله که خوشبخت بشی فاطمه: قربونت برم ،حواسم بهت بود ،تا آخر مجلس فکرو ذهنت یه جا دیگه بود ،چیزی شده؟ - نه ،بعدن بهت میگم من برم دیگه حامد الاناست که برسه فاطمه: برو عزیزم،به خانواده سلام برسون -فدات شم ،فعلن با مامان فاطمه خدا حافظی کردم رفتم دم در منتظر حامد شدم یه دفعه یکی گفت ببخشید میخواین برسونمتون... (نگاه کردم دیدم همون اقاست) - نه خیلی ممنون میان دنبالم هر جور راحتین آقا رضا: مرتضی داری میری ؟ ( فهمیدم اسمش مرتضی است) مرتضی: اره داداش ،منتظر مادرم تا بیاد بریم یه دفعه صدای بوق ماشین شنیدم حامد بود اومده بود دنبالم قیافه آقا مرتضی با دیدن حامد یه جوری شد ،که یه دفعه گفتم: داداشم هستن اومدن دنبالم ،آقا رضا بازم تبریک میگم با اجازه تون آقا رضا: خیلی لطف کردین تشریف آوردین ،درامان خدا سوار ماشین شدم و حرکت کردیم نمیدونم چرا گفتم برادرمه اصلا ... مگه ازم سوال کرده بودن... حامد: خوش گذشت حاج خانم - عالی حامد: از قیافه ات پیداست - مگه قیافه ام چشه؟ حامد: هیچی بابا رسیدیم خونه و رفتم تو اتاقم رو تختم دراز کشیدم از خستگی خوابم برد ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ ولی باز به من چه ای نثار خودم کردم دوست نداشتم بیشتر درمورد بد فکر کنه رفت طرف دوستاش منم از پشت داشتم نگاش میکردم _سلاممممممم +یا ابوالفضل چته رقیه؟؟ _وااا این چه طرز حرف زدن با منه +چطوری حرف زدم _چرا ناراحتی تو چیزی شده از رقیه بدم نمی یومد ولی با رفتارهاش رو مخ ترین بود فکر می‌کرد قراره باهم ازدواج کنیم ولی برای حرمت مگه داشتن احترام ها ادب رو کنارش رعایت میکردم.. +رقیه خانوم لطفا جان جدت آنقدر دور نپلک _وااا اا مگه میشه زنده باشم بی تو؟ +رقیه ساکت آروم مسجد هستااا _آخه کی میتونه جای تورو واسم بگیره؟ +رقیه داری آهنگ میخونی؟ _آخه اگر میشد سرمو بکوبم به جا فراموشی بگیرم؟! +وقت گیر اوردی؟؟ _این آهنگ منو یاد تو میندازه توروخدا +رقیه چندساله بهت میگم نه فعلا خداحافظ .... رومخی های این دختر تمومی نداشت.... با حرف هاش مخم می‌خورد کاش میشد یکیو پیدا کنم که زندگیمو به پاش بریزم خانوم باشه با حیا آنقدر آروم ساکت که آدم شک کنه ببینه زندست یا نه...... 20 سالم شده سنم کمه مناسب این کارم نیستم خانواده ماهم که ازدواجی اصلا رسم همه باید زود ازدواج کنند نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ اقا محمد بود سلام داد و من گفتم آقا محمد دستون خوبه _دستم بله خداروشکر بخیه زدن +ببخشید شرمنده تقصیر منه که اینجوری شدین _بفرمایید نهار چشم شما بفرماین ماهم میایم چادر رنگی مو پوشیدم حسنا گفت تو برو منم میام اتاق محمد روبروی اتاق حسنا بود و درش باز بود و رفتم داخل از اتاقش بوی گل نرگس میومد که هر لحظه منو سمت خودش می‌کشید کوزه زیبایی روی میزش خود نمایی می‌کرد رفتم سمتش توی دستم گرفتمش گل خوش بویی بود اقا محمد اومد تو اتاقش و گفت خیلی قشنگه مگه نه؟ ترسیدم هیی گفتم و کوزه از دستم افتاد و تیکه تیکه شد 😱 محمد از شدت اعصبانیت قرمز شده بود و داد زد +زدی چیکار کردیی چرا شکوندیش برو بیرون همین الان _آقا محمد +ساکت شوووو _ببخ.. نزاشت حرفمو بزنم +برو بیرونننن از ترس دستام میلرزید 🤯😓 تعجب می‌کنم که حسنا و مامانش چرا نشنیدین اقا محمد چرا اینجوری کرد اون محمد من نبود اون کسی که اینقدر با ایمان بود اینقدر مودب بود چرا اینطوری کرد رفتم از اتاق حسنا چادرمو برداشتم و داشتم میرفتم که مامان حسنا و حسنا داد زدن کجا میری منم بدون اینکه جوابی بدم از خونشون رفتم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ فردا بعد از صیغه میریم پایگاه منم برای خودم نقشه چیدم که چجوری باید پیش ببریم (شاید با خودتون فک کنید خب خودشون نقشه دارن اما منم دارم ایده میدم دیگه😁😁) هرچی ایده و نقشه بود رو روی کاغذ پیاده کردم سرمو اوردم بالا دیدم که ساعت ۱شب شده 😳😱 خوابم نمیومد چون چند ساعتی خواب بودم پاشدم رفتم سر گوشیم دیدم از فاطمه بهم پیام داده اونم _سلام ، چندروزیه دانشگاه نمیای خبریه و ما خبر نداریم +😂😁بله خبریه عزیزمممم فردا صیغه میخوام بکنم _جانننننن غریبه شدیم دیگه میزاشتی عروسی خبرم میکردی +اگه بگم سوریه باور میکنی؟ _چی میگی سمانه داری با زندگیت چیکار میکنی؟ +بعدا برات توضیح میدم _مثل همون اقایی که اون روز کمکت کرد +بخدا توضیح میدم دقیقا با همون اقا قراره ازدواج کنم _چه خوب🤲🤲 میگم چند روزه نمیاین هردوتاتون پس بخاطر همین بود +اره عزیزم _چه با ادب شدی تو +وقتی با شما دوست عزیز میگردم همین میشم _خوبه دیگه بده؟؟ +نه عالیه یه خبر خوب _چی؟ +الان که فکر میکنم میبینم من قبلا هم میتونستم با حجاب باشم یا خانمانه رفتار کنم اما اون موقع همش با پسرا بودم خودم رو به روخشون میکشیدم از نظر من با حجاب بودن عین شکلاتی میمونه که درش بسته اس با هیچ کسی هم کارشون نداره اما وقتی بی حجابی مثل یک شکلاتی میمونه که درش بازه و مگس دورو پرش میپلکه ادم با چادر یا حجاب داشتن هم میتونه خشگل باشه _خیلی خوشحالم که به این نتیجه رسیدی خودت عاقل تر از این حرفایی +❤❤ _خب من برم مامانم صدام میزنه توهم بخواب خیر سرت فردا کار داری 🌸راوی🌸 مامانش چقدر صداش میکنه مامان من که اگر کارم داشته باشه اونم ظرف شستنه😂😂😂 +باشه شب بخیر _شب توهم بخیر عزیزم ❄️نویسنده؛Rehibeig کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ (سر میز شام) بابا گفت: ریحانه دانشگاهت چطور بود؟ _خوب بود. +فقط همین؟ _اتفاق خاصی نیفتاد،دانشگاهه دیگه😁 +خوب اون که آره محمدحسین: ریحانه بیا جاهامون رو عوض بکنیم، توبه جای من برو مدرسه من میرم دانشگاه، امتحان فردام هم تو بده، قبول؟ _من واقعا حاضرم همچین کاری بکنم اگه تو مشکل نداری کلاس های ۲ ساعت و نیمی من رو شرکت بکنی😁 محمدحسین: ۲ساعت و نیم؟؟!!😳 بیخیال😄 بعد از شام رفتم توی اتاق فردا دانشگاه ندارم میتونم راحت بخوابم، دراز کشیدم احساس میکنم اتاقم طلسم شده بود هر وقت میرفتم اونجا یاد محمدطاها میفتادم یعنی چی؟؟؟؟ اصلا بیخیال پسره بیا فقط بخوابیم که واقعا به یه استراحت طولانی نیاز داشتم‌... 🌸راوی🌸 یا ابلفضل عباس طلسم 😱😱 ادامه دارد . . . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ °°°.................🫀................ °°° یه حس غیر قابل توصیفی که حاضرنبودم حسم در اون لحظه با دنبا عوض کنم. 🌸آرمان🌸 اون شب خونه خاله رز دعوت بودم گرچه خاله واقعیم نمیشد ولی من خاله صداش میزدم ولی اصلا دلم رضا نمی‌داد که امشب مهمونی رو برم چون تازه از آلمان برگشته بودم و خسته راه و سفر بودم.. ولی به اصرار مامان آوا که با قربون صدقه رفتن هاش باعث شد و اینکه گفت امشب رو برای منو و ماه جشن گرفتن دیگه مجبور شدم، منم امشب همراهشون برم. یک کت و شلوار مشکیبا یه پیرهن سفید و در پایان بایه کروات مشکی تیپم رو کامل کردم واخر هم با تاف به موهام حالت دادم و با شیشه عطرم دوش گرفتم بعد از اینکه از اتاقم بیرون زدم بازم مامان شروع کرد به تعریف ازم که چقد خوشگلم حالا هم خوشگل تر شدم. ولی با حرف بعدش لبخندم محو شد چون گفت ایشالا دومادیم رو درکنار ماه ببینه در حالی نه من!! و نه ماه!! هیچ علاقه ای بینمون نبود اصلا بهم فک نمی‌کردیم و فقط دنبال این بودیم که خانواده هامون بی خیال ماجرا بشن. بعدش هم بابا گفت :شما که خوب بلدی تیپ بزنی و دلبری‌ کنی حالا خجالتم میکشی . که با حرف بابا لبخند دندون نمایی زدم و سوار ماشین شدیم تو راه هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد. به خونه خاله که رسیدم رو به کاناپه نشستم و بعدش هم کمی با رامین گپ زدم گرچه با رامین دوست بودم . ولی اونقدر صمیمی نبودم که بعدش با مهمون هایی که اومدن متوجه شدم خانواده مهتابی روشن هستن چقدر یاسمن بزرگ و خانوم شده همیشه یاسمن رو دوس داشتم. دختر سربزیر و آرومی بود البته نه اونقدر که هرکی هر کاری دلش میخواد باهاش انجام بده. ولی من الان بادیدن یاسمن که خیلی هم خوشگل بود عاشقش شدم ولی سعی کردم مث قبل عادی برخورد کنم ... 🌸راوی🌸 هیچی دیگه رامین کم بود اینم اضافه شده 🤣🤣🤣😂 ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕