eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
5هزار دنبال‌کننده
941 عکس
699 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 💖به روایت امیرحسین💖 _جونم داداش؟ محمدجواد_سلام. خوبی؟ _ مرسی. توخوبی؟😊 محمد جواد_مگه تو دکتری؟ دهع.😄 _ نه په تو دکتری.حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو.😃 محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که....😄 _جواد بگو الان کلاس شروع میشه. محمدجواد_دانشگاه بدون من خوش میگذره؟ _ عالی.کارتو میگی یا قطع کنم.😕 محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟😇 _ وای معلومه که اره.از خدامه.کی؟😍😃 محمدجواد_ خیر سرت خادمیا.خجالت بکش. پنج شنبه حرکته.😄 _ اوه اوه استاد اومد فعلا.....😯 بهترین خبر برای من همین رفتن به راهیان بود، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه.😐 . . تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره، صدای سرشار از محبت مامان بود. مامان_کیه؟ _بازکن مامان جان. مامان_خوش اومدی عزیزم.😊 . . بابا_همین که گفتم نه نه نه....اونجا امنیت نداره😐 _ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان.😕سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه. بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس.الانم میگید امنیت نداره.😟 بابا_کی؟😕 _ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه😍 بابا_خیلی خب.من که حریف تو نمیشم.😐 _پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم.☺️😍 با ذوق دوییدم سمت اتاق.😍🏃😄 شماره محمد جواد📲 رو گرفتم، بعد از 3 تا بوق برداشت. _ سلام محمد.ببین من میام بلاخره بابا راضی شد.فقط ساعت و روزشو اینارو بگو.😄 راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک توسرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه.😜😄 همه کارات سربه زنگاس. اون طرف خط_سلام مادر.نفس بکش.من مادر محمد جوادم. 😊واقعا هم بیچاره زنش _ای وای سلام حاج خانوم.😱شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی....🙊 حاج خانوم _اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم.☺️ _ بازم شرمنده.ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی😅 حاج خانوم _دشمنت شرمنده. علی یارت مادر. وای ابروم رفت 😂.خب شد نخندیدم ضایع بشم.😂 . _ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت..😄 محمدجواد _ که خاک تو سرم اره؟بیچاره زنم اره؟😂 _ عه. راستی یکی طلبم.ابروم رفت.😄 محمدجواد_ مگه داشتی؟😃 _ نه په تو داشتی؟😜 محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. _ اره بابا اجازه رو صادر کرد. محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. _ الان مسجدی؟ محمدجواد_ بله.مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم.😠😄 _ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟😃 محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست.شهر شما رو نمیدونم.😉 _ خب حالا. باش.من 11 اونجام محمدجواد_ خسته نشی یه وقت😃 _ نگران نباش.خدانگهدار مزاحم نشو محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت. 😂خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا 😂. مامان_ امیرحسین.نمیخوای پاشی؟ _ بیدارم مامان. مامان_ خب بیا صبحانه. _ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد. . . _سلام حاج آقا😊✋ حاج آقا_علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان.😃 _ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم.😅 حاج آقا_بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟ _ بله حاج آقا. حاج آقا _خب شما مسئول اتوبوسایی. چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه های موسسه.😊 _ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو .... حاج آقا _همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. _ پس فردا حرکته دیگه؟ حاج آقا _بله. 💙💙💙💙💙💙💙 اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند اینجا شلمچه نیست که...دنیای دیگری کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💗 📗 شیدا: _یعنی حقیقت داره؟ محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچه‌ها برای شام میمونید؟ احسان هیجان زده شد: _بله... صدرا: _خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه! زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!" صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود. "سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!" آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته‌اش به سمت مَردش میرفت. روی خاک نشست.... "سلام مرد! سلام یار سفر کرده‌ی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده‌ای؟دل من و دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای خودش برداشت و آیه را جا گذاشت!" هنوز سر خاک نشسته بود، که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف‌تر هم مردش بود! فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت: _خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟! آیه لبخند زد: _من ازتون نرنجیدم. دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد: _چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود. پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را پر کرده بود. نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت..َتحویل سال نزدیک بود. آیه سفره‌ی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود، حاج علی سر مزار همسرش، به بهشت معصومه رفته بود، فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند! سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار شهدا رساندند، میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله‌ات با خدا چگونه بود که دو سر سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله‌ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجه‌المعامله کردی که همه به دیدارت می‌آیند؟ تنها کسی که باخت من بودم... من تو را باختم... من همه‌ی دنیایم را باختم!" وقتی از سر خاک بلند شد. زیر دلش درد میکرد. ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی شکمش کشید و کمرش را صاف کرد. فخرالسادات کنارش ایستاد: _با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همه‌ش دل دل میکرد که کی بزرگ میشی، همه‌ش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سال‌ها بچه‌دار نشدید و اونم عاشق بچه‌ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزه‌ی عشقت باش! حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه می‌آمد، گفته بود که بعد از تحویل سال می‌آید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود: _سلام، عیدت مبارک! آیه: _سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟ رها: _اومدیم سر خاک سینا، پدرش و پدرم! آیه: _مهدی کجاست؟ رها: _آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه. آیه: _کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو. تلفن را قطع کرد و برگشت. مردی کنار پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه می‌خواند؛ قیافه‌اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت: _آقا ارمیا هستن. "ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند. نکند همان مرد است! او که اینگونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده‌اش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت محو شد. " اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه هست؟ سرت به کار خودت باشد!" سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد: _حاجی باهاتون حرف دارم! حاج علی سری تکان داد، که آیه گفت: _بابا من میرم امامزاده! ارمیا: _اگه میشه شما هم بمونید! حاج علی تایید کرد و آیه نشست. ارمیا: _قصه‌ی سیدمهدی چیه؟ حاج علی: _یعنی چی؟ ارمیا: _چرا رفت؟ حاج علی: _دنبال چی هستی؟ ارمیا: _دنبال آرامش از دست رفته‌م. حاج علی: _مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟ ارمیا: _الان به هیچی مطمئن نیستم. حاج علی: _الان چی میخوای؟ ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد..... کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 📗 چند دقیقه بعد رضا وارد اتاق شد. بچه‌ها با دیدن رضا پریدن تو بغلش.رضا هم به هر کدوم از بچه‌ها یه شاخه گل داد. بعد اومد سمتم رضا:_روزت مبارک بانوی من. (با مشت آروم زدم رو سینه‌اش): _خیلی دیونه‌ای نرگس:_داداش رضا، پس من چی، منو جزء آمار حساب نکردی؟ رضا:_مگه تو روز خواستگاریت، خانوم منو جزء آمار حساب کردی؟ نرگس:_ععع، داداشیی، من اینقدر استرس داشتم که اصلا حواسم نبود چند تا استکان گذاشتم. رضا:_خوب پس برو از همون آقامرتضی گل بگیر بچه‌ها رو برگردوندیم کانونو خودمون رفتیم سمت خونه. یه جشن کوچیک هم خونه عزیزجون گرفتیمو مامانو بابا و هانا هم اومده بودن. اینقدر درد داشتم که اصلا چیزی نتونستم بخورم. شب که همه رفتن، رفتم توی اتاقمون سجاده‌هامونو پهن‌ کردم. رفتم وضو گرفتمو چادر نمازمو سرم کردم منتظر‌ رضا شدم. رضا وارد اتاق‌ شد رضا:_فکر نمیکردم با این همه خستگی که داری، بازم این کارو بکنی -این کار لذتبخش‌ترین کار دنیاست، خستگیم، در کنار تو بودن، در‌ کنار تو نماز خوندن، همه‌شون تمام میشه. بعداز خوندن نمازشب و دعا، تا اذان صبح با هم صحبت کردیم، با اینکه تو چهره‌رضا خستگی بیداد میکرد. با تمام وجودش برام صحبت میکرد، از دلتنگی‌هاش، از اتفاق‌هایی که براش افتاده بود. منم با جونو دلم گوش میکردم. چند روزی گذشت و درد شکمم کم نشد. تصمیم گرفتم بدون اینکه به کسی چیزی بگم برم دکتر. دکتر هم چند تا آزمایش برام نوشت. دو روز بعد با جواب آزمایش رفتم مطب دکتر. دکتر با دیدن جواب آزمایش گفت: _احتمال داره بارداری خارج از رحم برات اتفاق افتاده باشه. منم هاجوواج نگاهش میکردم -یعنی چی خانم دکتر؟ دکتر:_یعنی اینکه، اگه شما خارج از رحم باردار باشین، باید بچه رو سقط کنین. (تمام دنیا روی سرم آوار شده بود با گفتن این حرف) دکتر:_البته، من گفتم شاید، براتون سونوگرافی مینویسم، برین انجام بدین، بیارین ببینم، بهتون دقیق بگم توان راه رفتن نداشتم، چه نقشه‌ها داشتم واسه همچین روزی. چقدر دلم میخواست وقتی به رضا این خبرو میدم که داره بابا میشه از چهره‌اش فیلم بگیرم.. چقدر.... تنها جایی که به ذهنم میرسید برم و آروم بشه این دله زارم، ،_رضا بود. نفهمیدم که این جان بی‌روحمو چه‌جوری به مزار کشوندم. نشستم کنار قبر. یه کم آب ریختم روی سنگ قبر. و دستمامو روی آب حرکت میدادم و اشک میریختم... " سلام دوست اقا رضا. رضا همیشه از کرمو لطف شما میگفت. شما برام دعا کنین من چه‌جوری به رضا بگم..." چند ساعتی مزار بودم. کردم به خدا، گفتم حتما اینم یه امتحانه دیگه، به رضای خودش حالم خوب نبود و برگشتم توی اتاقم. سجاده‌مو پهن کردمو شروع کردم به قرآن خوندنو نماز خوندن. حال خرابمو همه فهمیدن. منم انگار لال شده بودمو زبونم حرفی برای گفتن نداشت. فقط روزو شبم شده بود، نماز خوندنو دعا کردن. رضا هم با دیدن حالم چند روزی مرخصی گرفت. بعد از چند روز، تصمیمو گرفتمو رفتم سونوگرافی انجام دادم. رفتم مطب دکتر، تا نوبتم بشه صد بار مردمو زنده شدم. فقط تسبیح دستم بود و ذکر میگفتم. بعد از خوندن اسمم وارد اتاق شدم. دکتر با دیدن جواب سونو نگاهی به من کرد و گفت: _نمیدونم چه‌طور شد ولی خوشبختانه خارج رحم بارداری نیست (با شنیدن این حرف، انگار زندگی دوباره به من بخشیدن). خیلی خوشحال بودم. توی راه فقط خداروشکر میکردم که باز به این بنده حقیر لطف کرده. رفتم سمت خونه، عزیز جون توی حیاط بود، داشت به گلها آب میداد. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم، کجا بودی، چرا گوشیتو نبردی، رضا همه جا رو دنبالت گشت. -واااییی ببخشید، فکر کردم گوشیمو برداشتم رفتم توی اتاق گوشیمو از روی میز برداشتم واییی ۲۰ تماس بی‌پاسخ از رضا کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 خلاصه بعدی اینکه غذا هارو خوردیم راه افتادیم و رفتیم به سمت خونه از متینم حسابی تشکر کردیم و دوتایی پیاده شدیم من جلو تر از زهرا وارد حیاتشون شدم ول صداشونو میشنیدم متین وقتی زهرا رسید به دم در حیاتشون گفت : زهرا زهرا هم برگشت که متین گفت : خیلی عاشقتم زهراممممممم و پاشو گذاشت رو گاز و رفت منی که دلم میخواست خودمو پرت کنم تو دسشویی و زهرایی که داشت عشق میکرد دوییدم تو که الهه گفت : کجا بودین این همه مدت منم گفتم هیچی این متین گیج راهو اشتباهی رفته بود و گم شده بودیم حالا بیا ببرات بگم چی شد رفتم و تا قبل رسیدن زهرا شروع کردم به تعریف دلبری های متین و زهرا الهه داشت از حرص تشک تختو گاز میگرفت منم گفتم : یعنی الی دلم میخواست خودمو بندازم تو جوب دسشویی الهه گفت : طفلک تو دلم به حالت سوخت داشتی اتیش میگرفتی تو ماشین بین اون همه دلبری مگه منه گفتم : اره داداش داشتم اتیش میگرفتم خلاصه شب شد و ما 3 تا دوست موندیم و محسنه خانم و راضیه خانم سه تایی تشک هامو پهن کردیم کنار هم و من وسط الهه و زهرا خابیدم صبحم زهرا بلند شد و نمازشو خوند و دوباره خابید الهه هم گیج و خواب الود پاشد وبا یه وضعی نماز‌شو خوند و خوابید من موندم پروردگارم که خلوت کرده بودیم بعد اینکه تعقیبات نمازم تموم شد رو کردم به سمت اسمونی که از پنجره نمایان بود و گفتم : خدایا تورا قسم میدم به صبح هنگامی که خروشید را اشکار و شب را پنهان میکنی خدایا خودت به همه مریض ها شفا بده زهرای مارو هم همین طور تمامی زوجین رو خوشبخت و عاقبت بخیر کن و راز نیاز هایی دیگر انقدر حرف زدن با خدا را دوست داشتم که هیچ چیز جایش را برایم نمیداد ارام بعد طلوع خورشید خابیدم ساعت 5 طلوع بود و ما ساعت 8 ارایشگاه داشتیم زهرا و بچه ها همه رفتن ارایشگاه اما من از بس خسته بودم بلندم نکرده بودن ساعت 10 بود که مامان زهرا با الهه اومدن تو خونه نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 🍄 🍃 _خداروشکر بارفتن پرستار سرم را به بالشت تکیه دادم. نگاهم را به سقف دوختم .اهے از دل کشیدم. همان موقع در را زدن ...نگاهم به نگاه غمگینش گره خورد.قطره ی اشکی از چشمانم سرخورد. _دخترم؟ این تنها جمله ای بود که توانست بگوید... به سمتم امد..هر دو هم را بغل کردیم.. اشک از چشمانم جاری شد.. _بی بی؟ ...بی بی من...من.. سوزشی بین دستانم ایجاد شد... _الهی دورت بگردم.. الهی فدای.. روبه رویم روی صندلی نشست. دستانم را در دست های خسته و چروکش گرفت. _من امانت دار خوبی نبودم . من رو ببخش زهراجان ...ببخش..که.. _بی بی؟ ..همش رو دوش خودمه.. لبخند غمیگین زد.. نگران محمدرضا بودم...دلم میخواست بدانم کجاست.. _بعداز تصادف تا دم بیمارستان همراهمان شد. و بعد رفت..گفت ..میره..و... _کے؟ _محمدرضا . اسمش را که شنیدم حالم دگرگون شد.. او دیگر نیست..باید..نفسم به تنگا رفت.. انقدر بی ارزش بودم که حاضر نشد..نگاه سوالے بی بی را دیدم. _جانم؟.. دست و پایش را گم کرد.. _چی؟ چی شده؟ _بی بی معنی نگاهتون رو خوب میفهمم... _خوب..اخه.. _توی جلسه ی خواستگاری ازم خواست.... برایش تعریف کردم..البته از دعواهایش با...پسر لیلا خانم..تا دانشگاه..و حتی .. مداحی هایش را گفتم.. از حاج حسین گفتم..تا بداند محمدرضاهم اینقدر.. غرش مغزم نسبت به دلم اذیتم میکرد... گلویم خشک شده بود. _بی بی جان؟ _جانم دخترم؟ _تشنمه..ا..اب میخوام.. لبخند پهنی زد .. __میرم برات بیارم. _شرمنده.تو زحمت.. _رحمتی برام دخترم. با رفتنش بغضم را ازاد کردم. نگاهم را به پنجره دادم..صدای در را شنیدم.. محلی نزاشتم..همان طور که سعی میکردم اشک هایم را پاک کنم تا در دید نگاه بی بی قرار نگیرد گفتم : _دستون درد نکنه. خواستم تکیه ام را جمع کنم و رویم را به طرفش کنم که ...دیدمش ... چند لحظه سخته نگاهش کردم..در این چند ساعت یا.. شکسته شده بود .. زیر چشمانش گود و قرمز شده بود..موهایش درهم شده بود.. نگاهم را به پنجره دادم و سرم را پایین انداختم.صدای قدم هایش را شنیدم. مغزم سوت میکشید. _نجمه؟ صدایش با بغض و غم بود..محلش نزاشتم.. _نجمه.. جان..من.. اخم غلیظی کردم.. اما نمیتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم. _برو ..من ..من تازه..دارم ..تو رو از دنیام.. فراموش میکنم..فقط مونده..فسخ صیغه.. حالا به روبه رویم رسیده بود.. پاهایش میلرزید.. اهسته دستش را به تخت گرفت.. _خواهش میکنم.. _مثل اینکه ...زیادیت کرده..بازی گرفتن.. زندگی..بقیه.. دستش را درموهایش کشید و گفت : _درسته..من ..من..تورو..خراب کردم..اما من..من..از اول...دوست..داشتم.. پوزخند تیزی روی لبانم جا گرفت. _حرف های جلسه ی اول خوب یادمه. _من برای شهادت..باید از دنیا دل بکنم..اما تو..تو..راستش..نمیخواستم..تو..تو ..سد راهم شدی.. چون.. میدانستم حیایش اینقدری زیاد است که نتواند بتواند بگوید ..من با آن ..عشق و.. _اما خدا جورے کرد..که مامانم فقط..دست روی تو ..گذاشت.. راستش.. میخواستم.. فقط بند دلم را محکم کنم..اما تو..گره اش را باز تر کردی..نجمه ..به ا...من ...دوست دارم.. بغضم را قورت دادم. _فرزانه رو ..کجای دلم بزارم؟...حتما اون هم.. جلویم زانو زد.. _من ..از فرودگاه که اومدم.. جلوی پام ترمز..کرد...وقتی سوار..نشدم.. گفت.. میرسونمت.. گوش ندادم..اما اون.. دست روی تو..گذاشت.. اگه..نمیرفتم.. گفت.. تو رو.. ازار میده...و برای تو..دردسر درست میکنه..من نمیدونستم..قراره..بیاد خونمون.. سر کوچه پیاده شدم.. وقتی رفتم..دنبالم راه افتاد..حتی خواست زنگ..خونه ی شمارو بزنه..تا تو من و..اونو باهم ببینی.. از اخر.. مزاحم خونه ی ما..شد..و توهم که.. نفس کم اورد.. سرم را پایین انداختم. _البته..هرکسی هم..جای تو بود..امکان این تصورات رو داشت.. _محمدرضا من خستم. دیگه نمیکشم..من دیگه..نه باتو...ونه با کس دیگه ای حاضرم زندگی کنم. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ اخبار جدیدی از سرتاسر جهان میرسید وهمه خبراز واقعه ای بزرگ میداد,اول صبح بود,با کمک زهرا بساط صبحانه را جمع کردم ومیخواستم ظرفها رابشورم,در همین حین کلیپی که برایم رسیده بود را دانلود کردم ودرحالی که ظرفها رامیشستم,گوشی را گذاشتم روی بلندگو تاصدای کلیپ را هم بشنوم. انگار قسمتی از سخنرانی همین عثمان که درسوریه قیام کرده،بود. با دقت گوش کردم,چه حرفهای قشنگی میزد,حرف از زنده کردن احکام اسلام,حرف از عدالت میزد ومیگفت:بیایید به ما بپیوندید با ما بیعت کنید تا دنیا را به بهشتی زیبا تبدیل کنیم... چقدر حرفهایش اغوا کننده وآشنا مینمود,اره درسته، دقیقا حرفهای دولت اسلامی عراق وشام یا همان داعش رامیزد ,زمانی که موصل را فتح کردند ومرکز حکومتشان نمودند,دقیقا همین حرفهارا بلغور میکردندو به خورد ملت میدادند وباهمین وعده ها عده ای راهمراه خودکردند وچه سرها نبریدندوچه کودکانی رانابود نکردند وچه جنایتها که مرتکب نشدند,با شنیدن این حرفها ,شکم تبدیل به یقین شد که این عثمان ,حاکم خود خوانده شام از طرف یهود وصهیونیست حمایت میشود . دستهایم را پاک کردم ودوباره کلیپ را از اول ,آوردم تا تصویرش را هم ببینم. مردی که پرچمی سرخ رنگ کنارش اویزان بود,خدای من ,هرچه بیشتر دقت میکردم وبه تصویر این مرد زل میزدم ,مطمین تر میشدم....درسته....خودشه.....باورم نمیشد.... دارد.... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ - فاطمه ،آقا رضا هم میدونه؟ فاطمه: اره ،از همین الان اسمشونم گذاشته - با اینکه میدونه بارداری بازم میخواد بره سوریه ؟ فاطمه( یه آهی کشید): اره ،انشاءالله که به سلامت بر گرده - انشاءالله موقع شام مرتضی و آقا رضا فقط از سوریه باهم صحبت میکردن ،منم هیچی نمیفهمیدم چی دارن میگن منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و به اون بچه ی توراهیش فکر میکردم ثانیه ها و لحظه ها اینقدر زود گذشت که نفهمیدم کی موقع خداحافظی رسید بعد رفتن فاطمه و آقا رضا، یه گوشه نشستم ، مرتضی هم بادیدن حالم چیزی نگفت ،بعد خودش ظرفای میوه رو جمع کرد و شست اومد کنارم نشست مرتضی: هانیه جان اتفاقی افتاده (اشک تو چشمام حلقه زد): فاطمه بارداره مرتضی خندید: خوب اینکه خبر خوبیه ،چرا تو ناراحتی؟ نکنه حسودیت شده ؟ - مرتضی ،اقا رضا با اینکه میدونه فاطمه بارداره بازم میخواد بره مرتضی : خوب عزیز دلم ،رضا هم میره واسه ناموسش بجنگه ، که یه موقع پای این حرومیاا به ایران باز نشه - بازم توجیه خوبی نیست مرتضی: توکل کنین به خدا ،انشاءالله که به سلامت بر میگرده تا صبح خوابم نبرد ، با صدای اذان صبح بلند شدیم و نمازمونو خوندیم دوباره دراز کشیدم و خوابم برد با صدای در بیدار شدم نگاه کردم مرتضی نیست صداش از داخل حیاط میاومد که داشت باعزیز جون صحبت میکرد پنجره رو باز کردم - سلام مرتضی: سلام بانوو ،چرا بیدار شدی ؟ - جایی میخوای بری؟ مرتضی: اره میخوام برم پایگاه کار دارم بر میگردم - میشه منم همرات بیام مرتضی: اخه چیز خاصی نداره اونجا که ،حوصله ات سر میره - اشکال نداره ،میشه بیام؟ مرتضی: اره ،بیا - دستت درد نکنه، الان آماده میشم مرتضی: یه چند تا لقمه صبحانه هم بخور ،اونجا خبری از غذا نیست... ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ نشسته بودیم دور هم... اصلا انگار مهمونی خودمونی بود نه مراسم خواستگاری که همون لحظه مامان علی اکبر گفت _ما اینجا نیومدیم در مورد آب هوا زندگی بیرون چیزهای دیگه صحبت کنیم آقایون..... اینجاییم که این دوتا جوون تکلیف خودشون رو مشخص کنند... آقا مسعود اگر اجازه بدید این دوتا برن تو اتاقی حیاطی جایی.. صحبت کنند.... برگردند. _هرچی شما بگید خانوم مصدق. آیه جان بابام آقا علی اکبر رو به اتاق راهنمایی کن برید داخل حرف هاتون رو بزنید بقول بزرگا سنگ هاتون وا بکنید....... راهی اتاق شدم با اجازه ای گفتم علی اکبر هم بعد من بلند شد راهی اتاق شد پشت سرمن.. وقتی داخل شد در رو نبست یکمش رو باز گذاشت..... نشسته بود اول.. با یه بسم الله شروع کرد _بسم الله آیه خانوم شما چیزی از من نمیدونید فقط اسم یا یکم اخلاق که نمیدونم شناختی از من دارید یا نه... الان هم نمیدونم چیکار کنم فقط دل دادم.... از شماهم میخوام دلتون بدید به من زندگی خوبی داشته باشیم.. کارم که میدونید تازه تو سپاه رفتم درآمد خوبی داره خونه ای هم قبل دارم هم جاش خوبه هم مکان تو شرکت سنگ سازی بابام هم که در جریان هستید کار میکنم در واقع کمکش میکنم..... و اینکه من سنم 20 هست اختلاف سنی 4 ساله شما هنوز در واقع به سن قانونی نرسید دارید ادامه تحصیل میدید... با قصد ادامه تحصیلتون هیچ مشکلی ندارم دانشگاه تا آخرش باید برید چون تحصیل خودمم دوست دارم خودمم میخوام و تو رشته نظامی بخونم که یه قدم برم بالا تر... نیازی هم به ازدواج الان نیست درکتون میکنم... فعلا فقط میخام مال خودم باشی (حرف هاش از جمع بستن خارج شده بود اصلا خودش حواسش به این موضوع نبود) فعلا ماه محرمه آن شالله تو شهریور صیغه میکنیم هروقت آماده بودید عقد تو این بازه زمانی هم بیشتر باهم آشنا میشیم همو بهتر درک کنیم آیه... آیه خانوم من شمارو دوست دارم به شما علاقه دارم اولین بارم هست همچین حسی دارم فقط از خدا میخوام این وصلت سر بگیره نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ وارد محضر میشیم همه بودن عموم عمه هام خاله هام دایی هام دخترعمو هام.. ولی بین همه ی اینا که نگاه میکردم آریان رو نمیدیدم نفسی راحتی کشیدم😮‍💨 نشستم روی صندلی حسنا اومد سمتم +سلام زنداداش _سلام خواهر شوهر یکم حرف زدیم و بعدش رفت عاقد اومد و نشست رو صندلی و نشست و خطبه رو شروع میکرد بِسمِ اللهِ الرَحمآنِ الرَحيم.. اَن نِکاهُ سُنَتی... سرکار خانم فاطمه محمدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای محمد مقدمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید در بیارم حسنا گفت عروس رفته گل عشق رو تو قلب داما بکاره 🌸 بار دوم...می‌پرسم عروس خانم بنده وکیلم ؟ حسنا گفت عروس داره سرده یاس و میخونه 🌸 بار سوم..میپرسم عروس خانم بنده وکیلم ؟. حسنا گفت عروس زیر لفظی میخواد🌸 مامان محمد یه جعبه ی قرمز مخملی رو از کیفش در آورد و حسنا و مامانم به گردنم بستن جوری که گردنم معلوم نشه یکم مکث کردم و بعد گفتم ❤️با اجازه آقا صاحب الزمان پدر و مادر عزیزم و بزرگ تر های مجلس [بله]❤️ همه صلوات فرستادند و بعدش کل کشیدن تو دلم میگفتم محمد دیگه برا خودم شد🥺💗 دیگه هیچکس نمیتونه تورو ازم جدا کنه حالا نوبت محمد دوباره خطبه رو خوند محمد با صدای مردونه اش گفت [بسم الله الرحمان الرحیم] با اجازه ی امام زمان و بزرگتر های مجلس بله که احساس کردم دستی گرمی دستان سردمو لمس کرد و تو گوشم زمزمه کرد مبارک باشه خانومی..☺️💗 ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️🌸 ❄️ بعد از شام برگشتم توی اتاق دراز کشیدم میخواستم زود تر بخوابم ولی هرکاری کردم نمیشد بعد ۲ ساعت... از اتاق اومدم بیرون همه خواب بودن ولی چراغ مطالعه محمدحسین هنوز روشن بود در زدم و وارد شدم🚪 محمد حسین گفت: فکر میکردم خوابیدی...چرا بیداری؟ _خوابم نمیبره. . . تو چرا انقدر به خودت فشار میاری؟!😠 باید شبا بخوابی.. +وقتی درس دارم که نمیتونم بخوابم،.. بعدشم تو خودت رو یادت رفته؟؟؟؟ از منم کمتر میخوابیدی😒 _ بالاخره من فرق داشتم😌 +چه فرقی؟ _ من ریحانه بودم ولی تو محمدحسینی😄 +بی مزه☹️ _گرسنته؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ +نه سیرم یهو بالحن جدی صدام کرد: ریحانه! _چی شده؟ چرا یهو اینطوری شدی؟ . 🌸راوی🌸 یا ابفصل چرا اینجوری صداش کردی مگه زلزله آمده 🤣🤣 ادامه دارد . . . ❄️نویسنده" 𝒯.ℋ.𝒜.𝒦 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ °°°.................🫀................ °°° که لبخندی زدو گفت اون که البته ولی خوب یخورده باورش برام سخته که رامین برادرتونه _اوم البته اول هم جفتمون باورمون نمیشد ولی از واقعیت که نمیشه فرار کرد _بله. حالا از این قضایا بگذریم چون من هم خوشحال شدم که رامین یه خواهر ماهی چون شمارو داره _که لبخندی زدم و گفتم که نظرلطف شماست _که من هم پاسخ لبخندش رو با لبخندی عمیقی دادم و ادامه دادم یاسمن خانوم فک میکنم تا حدودی بامن آشنا باشید _بله فقط دوباره هم برمیگردید آلمان؟ _خوب راستش من درسم تموم شده و مدرکم رو هم گرفتم _پس برنمی‌گردید ؟ _نه! _بعد اینکه چرا اومدین خواستگاری من؟ این همه دختر تو این دنیا هستن! _که لبخندی زدم و گفتم چون شما باهمشون متفاوتین یاسمن خانوم _که سرمو پایین انداختم و گفتم ممنون _که از خنده نمی دونستم چکار کنم بس که این دختر یکم خجالتی و باحیاست که بهش گفتم یاسمن خانوم از من خجالت میکشی _که سرمو بالاگرفتم و گفتم عِممم خوب یخورده _عیب نداره بعدا که بیشتر باهم باشیم عادت میکنی _که گفتم از کجا معلوم من جوابم مثبت باشه ها؟ _که لبخندم محو شد و متعجب گفتم یعنی.. یعنی جوابت منفیه _خوب آره _خیلی ناراحت شدم که میخواستم بگم آخه چرا یا بهش بگم که بدون اون دیگه نمی تونم زندگی کنم که یهو با صدای خندش از فکرو خیال بیرون اومدم که گفت: _شوخی کردم آقا آرمان چرا زود باور کردین😅 _وای خدایا داشتم سکته میکرد یاسمن خانوم که یخورده دلم خواست سربه سرش بزارم که دستم و رو روقلبم گذاشتم و یه آخ گفتم که فوری یاسمن خانوم گفت چی شدین اقا آرمان؟ _که الکی خودمو به مظلوم نمایی زدم و گفتم یه لیوان آب بده نفسم بالا نمیاد که ترسان یه لیوان آب برام ریخت و نزدیکم شد و نگران لب زد ببخشید من چیزی گفتم؟ چی شدین مشکل قلبی دارین؟اقا آرمان؟آقا آرمانننن باشما هستم میشنوین وای خدا چی شدین؟ _که مث بمب از خنده منفجر شدم 🤣🤣و گفتم :دیدی دوستم دارین وگرنه نگرانم نمی‌ شدین؟ _واقعا شما از رامین هم دیوونه ترین _که خنده ای کردم که گفت :اقا آرمان دیگه بریم الان میگن چقد این دوتا حرف میزنن _چشم بانو هرچی شما بگی _که باحرفش خوشحال لبخندی زدم که می‌خواستیم در حال رو با کنیم که قامت رامین در چارچوب در ظاهر شد که لبخندی زدوروبه آرمان گفت: چی به خواهرما میگفتی ناقلا؟ که آرمان لبخندی زدو گفت :نترس برادرزن عزیزم هیچی نمیگفتم -که لبخندی زدم و گفتم آهان حالا از کجا که نظر خواهر خوشگل ما مثبته؟ _مثبته نگران نباش آقا رامین بعدم با لبخند به یاسمن نگاه کردم که یاسمن از خجالت که گونه هاش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت که رامین لپ یاسمن رو کشید و با خنده گفت: که این خواهر ما همیشه انقد خجالتیه یاسمن :دیگه از خجالت مونده بودم که چکار کنم که گفتم بهتر نیس داداش بزاری بیایم تو؟ _آخ چراکه نه وروجک ❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💕 ❄️ تا شب داشتیم می‌گشتیم که اذان و گفتن و یه مسجد رفتیم و نمازمون و خوندیم و رفتیم خونه ی ما که با بابا و مامان همه باهم بیایم و اینکه برای مرجان هم سخت بود که دیگه زیاد راه بره چون چند ماه دیگه دخترشون به دنیا می‌آمد رفتیم و لباسامون و پوشیدیم و با بابا و مامان رفتیم هرکس توی ماشین خودش بود و راهی شدیم +آرزو چرا استرس داری _مهدی حس میکنم که عمه اینو به مناسبت برگشت ساسان گرفته و به ما هیچی نگفته تا بریم +قربونت برم اگر اینجوری باشه غصه ی چیو میخوری من با توام ❄️نویسنده؛@Majhooll14 کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕