رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت39
°°°.................🫀................ °°°
که رامین اولش عصبی شد
ولی بعدش لبخند ملیحی زدو گفت که تقدیر هرکی یه چیزی هست تقدیر منم همین بوده
که به سمتش رفتم و گفتم رامین من که گفتم ما بدرد هم نمیخوریم حالا هم خوب شد به یه نحوی میتونیم همدیگرو ببینیم
_اوهوم
_فقط باید برای فردا شب تو هم تو مجلس باشی مثلا برادرم ها و بعدهم مشتی به بازوش زدم که یهویی ابروهاش درهم رفت و آخ بلندی گفت که نگران نگاهش کردم که چی شد
_هیچی عزیزم فقط بامشت زدی روی بخیه
_هیییی خدا بگم چکار نکنه رامین سریع به بخیش نگاهی کردم که دیدم با تعجب نگاهم میکنه که گفتم ترسوندیم والااا هیچی هم نشده حالا
که خنده ای کرد و گفت :الهی نترس من پوست کلفتم چیزیم نمیشه
که گفتم مث اینکه یه مشت دیگه هم میخوای؟
_اگه تو بزنی چرا که نه چون مشتهات هم کوچولو و لطیفه
_عه که اینطوری هاست آقا رامین
_بله بله
اون شب رامین خونشون رفت و من هم خوابم برد.
.......... 🫂🤍.........
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت40
°°°.................🫀................ °°°
یاسمن :فردا شب خانواده آرمان اینا برای خواستگاری میومدن
این دفعه واقعا دلم میخواست بهترین لباسم رو بپوشم وقرار شد امشب هم قضیه رامین و خواهر و برادر بودنمون رو به آرمان بگم
یه شومیز به رنگ لیمویی با یه شلوار بگ سفید و هم رنگ اون هم شال سفید رو سر کردم
یخورده هم به صورتم
رسیدم و صدای آیفون که به صدا در اومد فوری چادرمو سرم کردم و خودم رو به پایین رسوندم
که مامان و بابا با دیدنم یه لبخندی زدن
ومن هم لبخند کوچیکی زدم
که اول آقا آرش وارد شد(پدر آرمان) وبعدهم آوا خانوم و بعدش هم ماه واردشد که با دیدنش یه خورده شوکه شدم
و در آخر هم آرمان که چقدر کت و شلوار بهش می اومد 🥺
و یه دسته گل پر از گل های رز قرمز و آبی و سفید دستش بود من عاشق گل رزم که دسته گل رو به سمتم گرفت
که از دستش گرفتم ولبخندی زدم و تشکر کردم که خودش رو نزدیک تر آورد و گفت :چقدر شما خوشگلی بانووو
با این حرفش قند تو دلم قنج رفت
و اون هم رفت و روی یکی از مبل ها نشست
که بابا گفت یاسمن جان رامین چرا نیومده هنوز
که گفتم نمی دونم بابا جان بزارید الان باهاش تماس میگیرم
که به وضوح متوجه نگاه های پر از تعجب آرمان از جانبش میشدم ولی سعی کردم اهمیتی ندم تا بعد...
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت41
°°°.................🫀................ °°°
_الو رامین کجایی؟
_سلام بر خواهر کوچولوی خودم... پایینم درو بزن بیام تو
_هی از دست تو باشه بیا
🌸رامین🌸
_که بعد از اینکه. وارد شدم با همه احوال پرسی کردم و در آخر هم به آرمان تبریک گفتم (گرچه برام سخت بود ولی خوب سرنوشت منم همین. بود)
که متوجه متعجب بودن های آرمان میشدم که دستم رو شونش گذاشتم و گفتم آقا داماد نگران. نباش که با لحن آرومی گفتم :فقط قدر یاسمن رو بدون هیچ کسی رو مث اون پیدا نمیکنی
که یه لبخند ملایمی زد😊
🌸یاسمن🌸
بعد از اومدن رامین به جمعمون پدر اقا ارمان گفت که اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن و حرف هاشونو بزنن
که من هم. بعد از اینکه بابا گفت آرمان رو راهنمایی کنم به سمت حیاط رفتم واقا آرمان هم پشت من قدم برداشت
که روی تاب. نشستم آقا آرمان هم بافاصله روی تاب نشست
تا چند لحظه سکوت حکم فرما بود
که اقا آرمان سرفه ای کرد و با لبخند گفت : نمیخواید چیزی ازم بپرسید؟
_اوم واقعیتش من متوجه تعجبتون شدم
که چرا رامین رو گفتم که تو جلسه باشه که تمام موضوع و صحبت های مامان و اینکه منو رامین باهم خواهرو برادریم رو گفتم
که یهو از جاش بلند شد و دستی میان. موهای مشکیش کشید.
و لب زد :باورم نمیشه یعنی... یعنی الان رامین یجورایی برادرت میشه.؟ عجب....
_که لبخندی زدم و گفتم که مال شما که بد نشد یه رقیب تو خواستگاری کمتر دارین
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت42
°°°.................🫀................ °°°
که لبخندی زدو گفت اون که البته ولی خوب یخورده باورش برام سخته
که رامین برادرتونه
_اوم البته اول هم جفتمون باورمون نمیشد ولی از واقعیت که نمیشه فرار کرد
_بله. حالا از این قضایا بگذریم چون من هم خوشحال شدم که رامین یه خواهر ماهی چون شمارو داره
_که لبخندی زدم و گفتم که نظرلطف شماست
_که من هم پاسخ لبخندش رو با لبخندی عمیقی دادم و ادامه دادم یاسمن خانوم فک میکنم تا حدودی بامن آشنا باشید
_بله فقط دوباره هم برمیگردید آلمان؟
_خوب راستش من درسم تموم شده و مدرکم رو هم گرفتم
_پس برنمیگردید ؟
_نه!
_بعد اینکه چرا اومدین خواستگاری من؟ این همه دختر تو این دنیا هستن!
_که لبخندی زدم و گفتم چون شما باهمشون متفاوتین یاسمن خانوم
_که سرمو پایین انداختم و گفتم ممنون
_که از خنده نمی دونستم چکار کنم بس که این دختر یکم خجالتی و باحیاست که بهش گفتم یاسمن خانوم از من خجالت میکشی
_که سرمو بالاگرفتم و گفتم عِممم خوب یخورده
_عیب نداره بعدا که بیشتر باهم باشیم عادت میکنی
_که گفتم از کجا معلوم من جوابم مثبت باشه ها؟
_که لبخندم محو شد و متعجب گفتم یعنی.. یعنی جوابت منفیه
_خوب آره
_خیلی ناراحت شدم که میخواستم بگم آخه چرا یا بهش بگم که بدون اون دیگه نمی تونم زندگی کنم که یهو با صدای خندش از فکرو خیال بیرون اومدم
که گفت: _شوخی کردم آقا آرمان چرا زود باور کردین😅
_وای خدایا داشتم سکته میکرد یاسمن خانوم که یخورده دلم خواست سربه سرش بزارم که دستم و رو روقلبم گذاشتم و یه آخ گفتم که فوری یاسمن خانوم گفت چی شدین اقا آرمان؟
_که الکی خودمو به مظلوم نمایی زدم و گفتم یه لیوان آب بده نفسم بالا نمیاد
که ترسان یه لیوان آب برام ریخت و نزدیکم شد و نگران لب زد ببخشید من چیزی گفتم؟ چی شدین مشکل قلبی دارین؟اقا آرمان؟آقا آرمانننن باشما هستم میشنوین وای خدا چی شدین؟
_که مث بمب از خنده منفجر شدم 🤣🤣و گفتم :دیدی دوستم دارین وگرنه نگرانم نمی شدین؟
_واقعا شما از رامین هم دیوونه ترین
_که خنده ای کردم که گفت :اقا آرمان دیگه بریم الان میگن چقد این دوتا حرف میزنن
_چشم بانو هرچی شما بگی
_که باحرفش خوشحال لبخندی زدم که میخواستیم در حال رو با کنیم که قامت رامین در چارچوب در ظاهر شد
که لبخندی زدوروبه آرمان گفت: چی به خواهرما میگفتی ناقلا؟
که آرمان لبخندی زدو گفت :نترس برادرزن عزیزم هیچی نمیگفتم
-که لبخندی زدم و گفتم آهان حالا از کجا که نظر خواهر خوشگل ما مثبته؟
_مثبته نگران نباش آقا رامین بعدم با لبخند به یاسمن نگاه کردم
که یاسمن از خجالت که گونه هاش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت
که رامین لپ یاسمن رو کشید و با خنده گفت: که این خواهر ما همیشه انقد خجالتیه
یاسمن :دیگه از خجالت مونده بودم که چکار کنم که گفتم بهتر نیس داداش بزاری بیایم تو؟
_آخ چراکه نه وروجک
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت43
°°°.................🫀................ °°°
که وارد خونه شدیم
و همه برامون دست زدن که مبارکه
بعد هم برای چند ماه خطبه محرمیت برای منو و آرمان خوندن بعد آوا خانوم به سمتم اومد
و یه انگشتر طلایی که روش نگین کاری شده بود رو به انگشتم و انداخت و منو در آخر هم در آغوش کشید و گفت مبارکه عروس قشنگم
_ممنونم
بعد هم ماه به سمتم اومد و بهم تبریک گفت و همانند آوا خانوم بغلم کرد و بهم گفت :ایشالا خوشبخت بشی عزیزم فقط اینو بدون که آرمان لیاقت داشتن تورو داره
_مرسی عزیزم.
در آخر هم رامین به سمتم اومد و پیشونیم رو بو*سید و بهم گفت :دیدی بهت میگفتم عاشق یه نفری ولی میگفتی نه ولی حالا دیدی عاشق آرمان بودی خوشگلم
_نه رامین اون طور که تو..
که انگشتش رو رو دماغم گذاشت و گفت هیش میدونم خیلی خوشحالم که در کنار کسی زندگی میکنی که عاشقش هستی
_مرسی داداش
که همه میخواستن برن که آرمان به سمتم اومد و با لبخند گفت : یاسمن جان فردا میام دنبالت بریم بیرون که در آخر هم دستم رو بوسید
_باشه فقط بهم پیام بده ساعتشو آهان راستی شمارم رو نداری بزار بهت بگم
_نه دارم مرسی
_هاا از کجا داری؟
_حالا بماند خوشگلم
_که مشتی به بازوش زدم و گفتم از دست تو...
_فعلا خداحافظ بانو تا فردا
_باشه آقا آرمان خداحافظ
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت44
°°°.................🫀................ °°°
بعدش به سمت اتاقم رفتم و شالم رو از سرم در آوردم و رو تختم دراز کشیدم
که به این فکر میکردم من واقعا عاشق آرمانم و به نظر خودم هم تصمیم درستی گرفته بودم
که باتقه ای که به در خورد از فکرو خیال بیرون اومدم و گفتم بفرمایید
که رامین وارد اتاق شد که فورا از تخم بلند شدم و به صورت نشسته نشستم
_نمیخواستم اذیت بشی راحت باش
_ممنون راحتم جانم کاری داشتی
_که وارد اتاق شدم و رو تخت کنارش نشستم و گفتم که میخوام برم خونه
_خوب امشب رو اینجا بمون فردا برو الان دیر وقت هست تو هم خسته ای
راستی بابت امشب مرسی
_نمی دونم آخه اینجا... برم بهتره این چه حرفیه من وظیفم رو درحق خواهرم انجام دادم
_نه چه زحمتی اتاق بغلی خالیه و برای مهمون هست اونجا بخواب
_زحمتی نیس؟ (بااینکه خیلی هم خسته بودم و سردرد شدیدی داشتم)
_نه بابا این چه حرفیه رامین
_باشه مرسی
که نیمه های شب با فریاد هایی که یاسمن تو خواب میزد
فوری با خاله و عموجان به سمت اتاق یاسمن رفتیم
که تو خواب داشت یکی رو صدا میزد و میگفت: که از پیشش نره
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت45
°°°.................🫀................ °°°
که تو خواب یکی رو صدا میزد و می گفت: نکه از پیشش نره
یاسمن: سریع از خواب بیدار شدم و تا متوجه خوابم شدم شروع کردم به گریه کردن
مامانم، بابام، رامین پیشم بودن داشتن دلداریم میدادن اما دل من انگار خوب بشو نبود مامان بابام رفتن و فقط رامین موند پیشم
امد کنارم نشست و گفت: چرا گریه میکنی ابجی؟
_من خواب دیدم یکی میخواد من با ارمان نباشم
_خوب نمیدونی چه کسی بود؟
با هق هق هام گفتم: نه نمیدونم
_یاسمن جانم نگران نباش به خدا نمیزارم هیچ اتفاقی بی افته
با حرف های رامین اروم شدم
رامین رفت تو اتاق خودش
و من هم خوابیدم
صبح با لگد های مامان به در میزد بیدار شدم که هی صدام میکنه
_دختر پاشو لنگ ظهره هنوز خوابی پاشو مگه درس نداری نباید بیدار شی
ساعت رو نگاه کردم دیدم که تازه ساعت شیش صبح رو نشون میده من ساعت هفت بیدار میشم
_مامان من یک ساعت دیگه وقت دارم
_چی چی زو وقت دارم امروز جمعه اس و یه هفته هم تا عید مونده بدو دختر
تازه دوزاری ام افتاد
_الان میام مامان
..❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت46
°°°.................🫀................ °°°از رختخواب بلند شدم . رفتم سرویس بهداشتی و کار های مربوطه رو انجام دادم و آمدم بیرون، موهای بلندم الان خیلی باحال بود وز وزی بود
رو شونه کردم و گوجه ای بستمشون
از اتاقم در امدم و رفتم پیش مامان اینا
به جمع سلام دادم و اونا هم سلام دادن
بابا گفت: دخترم نظرت راجب به ارمان چیه جوابت چیه
از حرف بابا سرخ شدم
_اممم بابا جان اقا ارمان به نظرم پسر خوبیه
_پس یعنی مبارکه؟
_با خجالت گفتم بله
بعد از خوردن صبحانه رفتم اتاقم اصلا کثیف نبود پس الان فقط باید درس میخوندم
از پایین صدا مامان بود که میامد انگار داشت با کسی حرف میزد
فضولیم گل کرد فالگوش وایسادم و دیدم دارن میگن که امروز میان برای صیغه محرمیت من ارمان و چهارشنبه هم عقد میکنیم ماه بعد یعنی چهارشنبه عروسی میکنم گوشم سوت کشید چه عجله ای دارن والا
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت47
°°°.................🫀................ °°°
تا ظهر درس هامو خوندم که یهو مامان امد
_دخترم امروز خانواده ارمان اینا میان ظهر ساعت ۲ میان برای ناهار و صیغه محرمیت.. ساعت رو نگاه کردم ساعت ۱ بود و من یک ساعت وقت داشتم به مامان گفتم باشه مامان
مامان رفت و من موندم با کلی کار اول رفتم یه دوش گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم بعد گوجه ای بستمشون
بعد به سمت کمد لباسم رفتم. لباس لیمویی ام رو با شلوار و روسری ست رو پوشیدم روسریم رو با حجاب بستم و چادر گل گلی ام رو پوشیدم که زنگ ایفون به صدا درآمد رفتم پایین با مهمان ها سلام و علیک کردم
نشت سر سفره برای محرمیت بله گفتیم و مامانم گفت که سفره رو بندازم به کمک ارمان سفره رو انداختیم همه سر سفره از دست پخت مامان حرف میزدن
مامی گفت که بهتره با اقا ارمان بریم تو اتاق من با ارمان رفتیم اتاق ارمان بهم گفت: نمیخوای اون روسری و چادر در بیاری و من موهات رو ببینم؟
من از خجالت اب شدم بالاخره امروز تموم شد
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت48
شب شده بود و دیگه باید میخوابیدم
چون فردا باید میرفتم برای دادن کنکور
اذان دادن بلند شدم و رفتم نمازمو خوندم و بعدش، دیگه خوابم نبرد که ساعت شیش شد بلند شدم رفتم موهام رو شونه کردم. دم اسبی بستمشون و زود رفتم که صبحانه آماده کنم کتری رو گذاشتم و میز صبحانه رو چیدم و مامان و بابا رو صدا کردم آمدند و باهم صبحانه خوردیم و بعد آماده شدم بابا منو رسوند رفت وارد شدم و رو میزم نشتم و کنکور رو عالی دادم
چون بابا نمی تونست بیاد مجبور شدم خودم برم که با صدا زدنای یه نفر برگشتم دیدم ارمان هست رفتم جلو
_سلام
_سلام بر تک بانوی قلبم
از حرفش کمی سرخ شدم که گفت: چرا خجالت کشیدی؟
_چیزی نیست عادت نکردم
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت49
سوار ماشین شدم که بهم گفت در داشبورد رو باز کنم من گفتم: چشم
باز کردم که توش یه جعبه بود بازش کردم یه انگشتر و گردن بند ست توش بود خیلی سبک و البته شیک بود خیلی خوشحال شدم بهش گفتم: چرا زحمت کشیدی!
_مگه من چندتا بانو دارم!
_ممنونم خیلی قشنگه
_دوستت، که نه عاشقتم
باز با حرفش سرخ شدم اما من گفتم
ما بیشتر اقایی
به حرفم لبخندی عمیق تحویل داد
داشتیم میرفتیم که گفتم کجا میریم؟
_میریم کافه
چیزی نگفتم
رسیدیم کافه که درو باز کردم رفتیم تو کافه نشستیم _راستی ما امشب مهمون شما هستیما!
با حرفش تعجب کردم _چرا اتفاقی افتاده!؟
_بله برای تعیین روز عقد
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت50
اهانی گفتم بعد از خوردن ارمان حساب کرد و منو رسوند خونه و رفت بالا رفتم که دیدم مامان داره غذا درست میکنه _سلام مامان قشنگم
_وایی دختر ترسیدم علیک سلام
_مامی امروز مهمون داریم؟
_بله که داریم
مثلا نمیدونستم برا چی گفتم: برای چی
_برای تعیین عقد راستی دختر کنکور چطور بود؟
_خوب بود
_باشه برو لباست رو عضو کن بیا خونه رو جارو برقی بکش
گفتم باشه
خونه زو جارو زدم
رفتم لباس بپوشم
لباسم به رنگ کرمی بود شلوار کرمی وشال کرمی ستش رو هم پوشیدم چارد سرم کردم که زنگ خورد رفتم پایین با دیدن ارمان توی اون لباس زیبا شده بود تپش قلب گرفتم اومد نزدیکم به هم گفت
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕