eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4هزار دنبال‌کننده
777 عکس
586 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 راه افتادیم و من با هزار تا ذکر داشتم ماشین میروندم . نزدیکای خونه ی فاطمه کوثر بودیم که یه ماشین پیچید جلومون منم از ترس زود ترمز گرفتم . قفل فرمانو گرفتم دستم و ماشین رو قفل کردم و پنجره هارم دادم بالا و یکمشو باز گذاشتم به فاطمه کوثر گفتم زنگ بزنه متین. چون توی این شرایط نزدیک ترین فرد اون بود یه پسر جوون که به نظر از اون وضع خرابا میومد پیاده شد و اومد سمت ماشین. صدای متین رو از پشت گوشی فاطمه شنیدم که گفت زود خودشو میرسونه . پسره زد پنجره. منم یکمشو دادم پایین . گفت: _ پیاده شو. . چرا اونوقت؟ _ چون داشتی به کشتنمون میدادی . اصلا نمیتونستم این حد از پررویی شو تحمل کنم با اخم برگشتم سمتش و گفتم؛ . اشتباه گرفتی داداش ، معلومه رو هواییی. بزن به چاک تا عصبی نشدم _ عصبی بشی چی میشه؟؟ . چیزایی که تو دیگه یادت نمیاد . چون بیهوش رو تخت بیمارستانی. بعد خنده ی گوش خراشی کرد وبد و بیراه گفتن رو شروع کرد و بعد گفت : _ مثل اینکه حالیت نیست دارم چی میگم . چرا اتفاقا خیلی حالیمه . ولی دلم برای تو میسوزه من درواقع داشتم طولش میدادم که متین سر برسه . دیدم پسره شروع کرده به ضربه زدن به شیشه . نمیخواستم ماشین چیزیش بشه و بابا بفهمه درو باز کردم و قفل فرمان به دست پیاده شدم . خیلی لاغر مردنی بود. انگار فقط قد بلند کرده بود. خواست که بهم دست بزنه با قفل فرمان زدم رو دستش صداای دادش بلند شد و حرصش بیشتر حواسم به ماشینش پرت شده بود که توش یه پسر دیگه هم بود. یه لحظه یه مشت رو صورتم خالی کرد و من از حرصم قرمز شدم . اول یه لگد زدم تو شکمش و بعد با بالای قفل فرمان زدم تو دهنش و دهنش پر خون شد ولی پررویی اش خیلی زیادی بود . اومدم که بزنم تو سرش صدای متین رو شنیدم که داد زد: _دخترعمو، ولش کن یدونه زدم تو گیجگاه پسره که بیهوش بشه و دست از سرم برداره. رفیقش داشت پیاده میشد که متین رفت سمتش و یه دعوای لفظی گرفتن. بعد متین زنگ زد آمبولانس و رفت درو باز کرد تا حال فاطمه کوثرو بفهمه کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 💗 📗 تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبودولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی.......😢😣 . . مامان_ سلام مادر. خوش اومدی . _ سلام قوربونت برم. مرسی.😊 پرنیان _ سلام داداش. _ سلام خواهری. بابا کجاست؟ مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو. بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود. _سلام مجدد بر ابجی خودم. کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش. پرنیان_سلام مجدد بر خواهر خودم. وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟😍 _ سوغات...😇 با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند. _لهم کردی بچه پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.😍😄 نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود.😟😕 بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم.... _ اون که وظیفته خواهر پرنیان_پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه😳😍 _ هست😉 پرنیان_ نههههههه😯 _ هست پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششقتم داداشی😍☺️ پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم . پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد. _ خو بچه بذار من برم بعد بخون. پرنیان_ خب پاشو برو پس _ روتو برم😄 پرنیان_ برو داداشی.😇 متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.😁🏃 . داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم. _ جونم داداش؟ سلام محمدجواد _سلام بچه بسیجی. خوبی ؟ _ ار یو اوکی😇 محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.😜😂 _ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی 😄 محمدجواد_ علی یارت کاکو😉 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💗 📗 سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود! کلاه کاسکتش را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانه‌ی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید. لرزه‌ای شبیه زلزله! "چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبه‌ای بیش نبودی! چرا تمام زندگی‌ام شده‌ای؟ من تمام داشته‌های امروزم را از تو دارم." در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید: _ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت! ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت: _همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت! ارمیا نگفت گوشه‌ای از دلش،... نگران زن تنها شده‌ی سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند. وارد خانه شدند، رها نبود ، و این نشان از این داشت که طبقه‌ی بالا پیش آیه است! صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست: _کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود! ارمیا: _قصه‌ی من طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟ صدرا: _اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقب گرد کنه مثل من بشه! ارمیا: _خب چیکار کردی؟ صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها! ارمیا: _با مادرت زندگی میکنید؟ صدرا: همسایه‌ی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم! ارمیا: _خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟ صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان! ارمیا: _چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود. صدای رها آمد: _صدرا، صدرا! صدرا صدایش را بلند کرد: _من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله... در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد: _آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده! صدرا بلند شد: _آماده شید من ماشین رو روشن میکنم. ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود. "وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی پ کند؟ شاید در روزهای کودکی می ر می ِی تو را چه کسی پر میکند؟ شاید در روزهای کودکی، میشد جای خالی کلمات را پر کرد، اما امروز چه کسی می‌توانست جای خالی تو را پر کند؟" صدرا کلید خودرواش را برداشت. محبوبه خانم با مادر رها برای پیاده‌روی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیه‌اش! آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد، و این دل رها را بیشتر می‌آزرد. عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده بود! زیر لب مهدی‌اش را صدا میکرد... ارمیا دلش به درد آمده بود ، از مهدی مهدی کردن‌های آیه... کجایی مرد؟ کجایی که آیه‌ی زندگی‌ات مظلومترین آیه‌ی خدا شده است. ارمیا دلش فریاد میخواست. "سید مهدی! امشب چگونه بر آیه‌ات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!" آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا. انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگی‌ات را به کسی که زندگی‌اش را در طوفان‌های سخت، رها کرد تا تو آرام باشی! " چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شده‌ات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شب‌هایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خسته‌ی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سیدمهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، میشود؟!" صدرا میان افکارش وارد شد: _به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه می‌افتن. ارمیا: _خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سخت‌تر میکنه! صدرا: _من نگران بعد از به دنیا اومدن بچه‌ام! ارمیا: _منم همینطور، لحظه‌ای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه! صدرا: _خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟ ارمیا: _برای ماموریت رفته بودیم سوریه! صدرا: _سوریه؟! برای چی؟ ارمیا: _همه برای چی میرن؟ صدرا: _باورم نمیشه! ارمیا: _راهیه که و جلوم گذاشتن! صدرا: _اونجا چه خبر بود؟ ارمیا: _میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم! صدرا: _منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم، مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه.... کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨ 📿 📗 اینقدر هیجان‌زده بود اصلا متوجه نمیشدم چی داره میگه با زبون خودش به رضا. بعد از کمی صحبت کردن فاطمه گوشی رو سمت من گرفت با دستش اشاره میکرد و میگفت مانی،مانی به عزیزجون نگاه کردمو گفتم: _عزیزجون برین شما‌ صحبت کنین عزیزجون رفت گوشی رو گرفت، شروع کرد به قربون صدقه رفتن رضا، بعد من رفتم گوشیو برداشتم. -الو رضا:به خانوم خانومااا، خوبی؟چیکار میکنی با زحمتای ما -چرا اینقدر دیر زنگ زدی ؟ رضا:_شرمندم، اینجا‌ نمیشه زیاد‌ تماس گرفت -فاطمه اوایل خیلی بهونه‌اتو میگرفت، الان یه کم بهتر شده، ولی مادرش همیشه بهونه میگیره رضا:_الهی فدای‌مادر و دختر بشم من -خدانکنه، تو فقط مواظب خودت باش رضا:_چشم، الانم دیگه خیلی صحبت کردم باید برم، کاری نداری؟ -نه عزیزم، برو در امان خدا رضا:_خانومی خیلیییی..... بقیه‌اشو خودت میدونی دیگه نمیشه اینجا گفت -منم خیلیییییی..... آقا رضا:_پس توهم کلک. فعلا یاعلی -یاعلی روزها در حال سپری شدن بودن و دلشوره‌هام بیشتر. رضا خیلی کم تماس میگرفت. هر موقع هم که تماس میگرفت فاطمه با شنیدن صداش تا چند روز بی‌تابی دیدنشو میکرد. یکروز فاطمه خیلی بی‌طاقت شد. از صبح شروع کرد به بهونه گرفتن تا غروب. یعنی‌ با بهونه گرفتن فاطمه بغض تنهایی و دلتنگی‌های منم شکسته شد. و هم نوای فاطمه گریه میکردم. عزیزجونم هی میگفت رها جان تو آروم باش، فاطمه با دیدنت بیشتر گریه میکنه. (اما کسی از دلشوره‌هام خبری نداشت، چه‌طور میتونم آروم باشم درحالیکه دخترم، عزیز دوردونه باباش جلو چشمام بی‌تابی پدرشو میکنه ) بعد یه ساعت نرگس خودشو رسوند خونه. نرگس اومد داخل اتاق بدون هیچ حرفی فاطمه رو بغل کرد و برد بیرون. صدای گریه‌های فاطمه از حیاط میشنیدمو گریه میکردم. نیم‌ساعتی گذشت هوا تاریک شده بود و نرگس همچنان داخل حیاط فاطمه رو توی بغلش‌ تاب میداد. کم‌کم دخترم، از بی‌تابی کردن زیاد، چشماش بسته شد و خوابید. نرگس اومد توی اتاق کنارم نشست نرگس:_رها، چیشدی تو، اون رهایی که شاد و خندون بود کجاست، چرا اینکارو میکنی با خودت؟ -نرگسی، اون رها رو رضا با خودش برد،‌ برد تا تنها نباشه، برد تا دوری زنو بچه‌اش کمتر دلش بگیره. نرگس:_الهی قربونت برم، به خدا داداش هم راضی نیست اینجوری کنین با خودتونااااا، یه رضای دیگه هم توی اون اتاق خوابیده‌هااا، دلت واسه اون میسوزه، دلت واسه بی‌قراری‌هاش هم بسوزه -نبودی ببینی بچه‌ام از گریه داشت تلف میشد. نبودی ببینی چه‌طور باباشو صدا میزد. نبودی نرگس، نبودی که ببینی اونم دلشو سپرده به باباش تا تنها نباشه. نبودی نرگس..😭😭 (نرگس بغلم کرد و گریه میکرد) نرگس رفت اتاق فاطمه خوابید. صبح بادصدای نرگس بیدار شدم نرگس:_اهالی خونه بیدار شین، بیدار شین در اتاق باز شد کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 نیما گفت : میشه یه دیقه بیاین اینجا؟ رفتم و نزدیکش وایسادم داشتم از استرس میموردم، اخه چیکارم داشت اونم اینجا تو خلوت نیما گفت :زینب خانم این حرفی که بهتون میگم و خیلی جدی بگیرین.. زینب /// با حرفش نگاهمو از زمین به نیما دادم نیما /// وقتی زینب نگاهشو از زمین بهم داد داشتم دیونه میشدم اخه این دختر چه طوری منو عاشق خودش کرده من نمیدونم نمیتونستم بیشتر از 3 ثانیه نگاش کنم قلبم وایمیستا. تو دلم گفتم باید زود حرفمو بزنم چون اگه لفت بدم نمیتونم چشامو بستم و تمام توانمو ریختم تو صدام و بلند گفتم: من خیلی دوست دارم زینب زیادی عاشقتم... میشه باهام ازدواج کنی؟؟؟ زینب /// هاج و واج به نیما نگاه میکردم اخه چرا اینجوری شد همه چی دزد و گرفتیم بعد ازم خاستگاری کرددددد ای خداااای من نیما چشاشو باز کرد و با چشمایی خمار بهم نگاه میکرد... سرمو انداختم پایین به سرعت داشتم با منجوق ملیله های روی لباسم ور میرفتم نیما با نگاهش گفت که جوابشو بدم با مِن و مِن گفتم : ااااا... اقا نیما... مممنونمم خدانگهدار و دوییدم سمت زنونه که پیچید جلوم که نویسنده:@e_a_m_z کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕 برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃 🍄 🍃 با رفتن محمدرضا تلفنم را برمیدارم _سلام نرگس جان. محمدرضا رفته. _سلام زن داداش . بیا دم در منتظرم . _چشم . همانطور که لبخند میزدم وارد ماشین شدم . _اگه پلیس مخفی اینجا بود دهنش از حرکات ما باز می‌موند در راه برایش نوشتم _سلام عزیزم. با نرگس بیرونم . نگران نباش . به ازمایشگاه رسیدیم .استرس تمام وجودم را گرفت .اهسته همان طور که ذکر میگفتم وارد اتاقک شدم .از من خون گرفت و برایم حرف زد تا هواسم پرت شود _چندسالته عزیزم؟ _۲۲ سال دارم . _اگه باردار بشی بچه ی اوله؟ _بله . _تموم شد . _خیلی ممنونم لبخندی زدم و همان طور که دستم را به سرم می فشردم از اتاقک بیرون رفتم . یاد ازمایش ازدواج لبخندی زدم.با صدای نرگس هواسم را به او دادم. _مثل اینکه خیلی خوشحالی _چی ..ن..نه ..یعنی.. _جواب رو الان نمیدن . فردا باید بیایم. _اخه من که .. _حله زن داداش تا امدم او نیامده بود .خداراشکری کردم و همانطور که به غذا سر میزدم دستانم را شستم.صدای کلید که امد دست از پخت و پز برداشتم . _چه بوهایی دارم میشنوم _سلام اقا . _سلام خانم اشپز. غذا اماده است. کتش را ازش گرفتم و گفتم : _تا شما دست روتون رو بشورین من غذا رو میارم. _چشم با پایان غذا مثل همیشه دستم را گرفت میترسیدم رد سوزن را ببیند.نگاهش افتاد . اهسته سرم را پایین انداختم. _این چیه؟ تو..سوزن .. _نه. من خوب.. با نرگس رفتیم بعد...بعد.. یک ازمایش ساده دادم.. _برای چی؟ _نرگس حدس زد ..من ..من ..حالم ..خوب نباشه.. _چرا زودتر نگفتی؟ _نمیخواستم ناراحت بشی اخم هایش را باز کرد و دیگر هیچ نگفت . بعداز اون حادثه بی بی برایم اش پخته . خانواده ی ما و معصومه خانم راهم گفته. نرگس نیومده و رفته ازمایش رو بگیره. همسرش و محمدرضا برای همسایه ها اش میبرن ..بوی تند غذا دلم را سوزاند .به سمت دستشور دویدم .حالا می توانستم هرچه را که خورده بودم ببینم. عق ام گرفت .از دست شویی خارج شدم . نرگس اومده بود . لبخندی زدم و به او چشم دوختم . _چی شد؟ _بعدا میگم . از اینکه همیشه ادم رو میندازه تو مچل متنفر بودم .آش هایمان را خوردیم. بی بی امروز و مخصوصا بعداز اون حال بدم خاص نگاهم میکرد.با خجالت ظرف هارا جمع کردم .خواستم اسکاچ را کف بزنم که با صدای نرگس از حرکت باز ماندم. _اخ مامان کوچولو خسته میشی واسش خوب نیستا با بهت نگاهش کردم. _چ...چی؟ _واسش خوب نیستا. با اینکه از لقب عمه خوشم نمیاد اما دوسش دارم. اهسته خنده ای کردم . _برو بابا جان. عجول اسکاچ را از دستم گرفت _برو ببینم مگه من باتو شوخی دارم. دیگه کم کم باورم شد . به شکمم نگاهی کردم .فکر اینکه اون تو داره تکون میخوره لبخندی زدم . _بهتره به محمدرضا نگی . صبر کن خوب جا باز کنه . یک هفته تا دوهفته دیگه خبرش کن . امکان سقط وجود داره کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🍁 🍁,48 در دشتی سرسبز وپرازگلهای رنگارنگ, محوتماشای اطرافم بودم که پدرومادرم ولیلا به سمتم امدند... لیلا باچادری سفید ,قرص صورتش میدرخشید وبه زیبایی فرشته های آسمان شده بود,اهسته اهسته به من نزدیک شدند, لیلا دو کتاب به طرفم داد که نوری زیاد از انها به اسمان میرفت,کتابها راگرفتم یکی قران بود وروی دیگری نوشته بود(نهج البلاغه),هردو رابه سینه ام چسپاندم دست دراز کردم تا دست لیلا را دردستم بگیرم......ناگهان با صدای اذان ازخواب پریدم. خدای من ,روی سجاده به خواب رفته بودم... یادخوابم افتادم , با یاداوری چهره ی خندان پدرومادرم وصورت زیبای لیلایم اشکم جاری شد بی شک رویای صادقه بود وحتما اشاره ای نامحسوس برای راهنمایی من,قران راداشتم نام ان یکی کتاب چه بود؟؟؟ تا حالا نامش به گوشم نخورده بود,خدایا چه بود؟؟؟ هرچه فکر کردم ,به خاطرم نیامد , ناگاه به خود امدم...اه وقتم تنگ بود...باید نماز میخواندم وتصمیم میگرفتم که چکار کنم؟ وضو گرفتم وباعشق نمازم راخواندم.... به سجده رفتم وباردیگر از خدا خواستم راهی جلوی پایم نهد. اری درست است , خدا با زبان قران با بشر سخن گفته,پس از زبان قران پاسخ خدایم رامیشنوم.. قران راگشودم اولین ایه ای که به چشمم خورد این بود(ومکروا مکرالله,والله خیرالماکرین . .) دقیقا منظورش راگرفتم.... اری به خدا که تنها راهش همین است...با اعتماد به نفسی زیاد بلندشدم وبسم الله گفتم باید برای یافتن عماد به قلب داعش میرفتم.. به سمت کمد رفتم یکی از کوله پشتی هایی که از غارت داعش درامان مانده بود برداشتم,چنددست لباس ولوازم ضروری که درخانه بود داخلش گذاشتم,به سمت قفسه اسباب بازیهای,عماد رفتم دوتا ازماشینهای کوچلو راکه جای کمی میگرفت برداشتم,قران را داخل جیب کوله گذاشتم وسجاده وچادر راتاکردم تاببرم وجای, قبلی درزیرزمین بگذارم که نگاهم به البوم عکس خانوادگیمان ودفترچه وخودکار یادداشت کنارش افتاد ,باید قایمش میکردم, البوم را دستم گرفتم,برگه ای از دفتر پاره کردم پرپیش نوشتم ✍«ط...عزیزدلم من س هستم پدرومادرولیلا دربهشت درجوار هم ارمیده اند ومن به دنبال ع که درچنگ ابلیس است ,نمیدانم به کجا روم اما میروم...قربانت...,» نامه راگذاشتم روی البوم وگرفتم دراغوشم و امدم بیرون,درهال را بستم وبایک سیم نازک محکم لولاها رابه هم قفل کردم,داخل زیرزمین سجاده وچادرنماز والبوم ونامه را داخل کشو مخفی تخت چوبی گذاشتم, میدانستم اگر طارق به خانه برگردد حتما به این کشوسری میزند. ازخرماهای خشک روی تخت داخل کوله ریختم,چادر وروبنده ام را پوشیدم,هنوز افتاب درست سرنزده بود رفتم سرقبرلیلا,خم شدم قبررابوسیدم وگفتم: _لیلا جان لااقل میدانم تواینجایی اما نمیدانم اجسادپدرومادرمان راکجا برده اند ودرکجا ارمیده اند,برایم دعا کن که بتوانم عماد راپیدا کنم خداحافظ خواهرکم...😭 با نام خدا پا داخل کوچه گذاشتم دررا پشت سرم باسیم نازکی به هم اوردم ودوباره زیر لب بسم الله گفتم با مدد گرفتن از مولاعلی ع حرکت کردم به سمت سرنوشتی نامعلوم.. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ (فصل دوم) ❄️ خاله :عزیزم توکجا بودی؟بعداز اینکه خبر شهادت علی....واینجا دوباره بغض خاله ترکید..خبرشهادت علی را شنیدیم,طارق چندین بار به ایران امد ,دوست داشت که کنارتان باشد واگه امکانش بود برگردانتتان عراق,هیچ کدام از دوستان وهمرزمان علی,که طارق میشناختشان,نبودند,تا نشانه ای هرچندکوچک از شما بگیره برای همین هردفعه که میاد ایران به یه سمت میره,فقط میدونست که توگفتی احتمالا قم ساکن میشیم,الانم چند روزی هست با فاطمه ومهدی امدن ایران,فردا قرار بود برگردند ,یه شماره داره,میدم بهت باهاشون تماس بگیر...وادامه داد:راستی مادر,عباس که پیدا شد درسته؟؟ دوباره یاد علی افتادم,با صدای گرفته گفتم اره ,علی ,جانش را برای پیدا کردن عباس کف دستش گرفت ورفت....دیگه هم برنگشت...اما عباس را برگرداند وبعد خاله با تک تک بچه ها صحبت کرد,بچه ها هم از شادیهایی که امروز درپی هم میامد ,درپوست خود نمیگنجیدند. خیلی خوشحال بودم,بازعماد گوشی راگرفت وشماره طارق را خواند,عماد هنوز دوست داشت صحبت کند اما من به خاطراینکه دلم میخواست هرچه زودتر با طارق حرف بزنم وببینم کجاست,قطع کردم. شماره ای را که عماد برام گفته بود را گرفتم,چندتا بوق خورد وصدای طارق توگوشی پیچید:الو... از هیجان تمام بدنم به رعشه افتاده بود,بغض گلوم راقورت دادم وگفتم:الو...طارق...منم سلما... از پشت تلفن کاملا مشخص بود که طارق بهت زده شده...با لکنت گفت:س س سلما خودتی خواهرم.... دارد... ❄️نویسنده؛طاهره سادات حسینی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ امیرعباس وقتی به خودم اومدم دیدم آقا پسری با تیپ اسپرت از ماشین پیاده شد و سلام کرد حورا ازم جدا شد یه نگاهی به پیراهن سفید تنم کردم و سرم رو بالا آوردم بعد جواب سلامش رو دادم گفت: ببخشید ،حواسم نبود،گوشیم افتاد پایین پام،خواستم گوشی رو بردارم خداروشکر که چیزی نشد خواستم جوابش رو بدم که جلوتر از من حورا روبروش وایساد و گفت: آره خدا روشکر هیچی نشد فقط یه دختر تا مرز سکته رفت،داداشش هم شکه شد و لباسش کثیف شد بعد جناب برمیگرده راحت میگه خوببب چیزی نشده بعد حورا همونطور که حرص میخورد ،چادرش رو مرتب کرد و روش رو سمت من برگردون و بعد به عربی گفت: ولد مایستحی(پسره ی پروو).. هیچ ماصایر (هیچی نشده) و شکلک درمیاره ادامه دارد... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ عشق💗 ❄️ ( یه نگاهی به مرتضی کردم ،مرتضی هم یه نگاه به من کرد متوجه نگاهم شد) مرتضی: قربون دستت داداش فعلن رییس ما اجازه نمیده ،ما همین روی زمین هستیم اقا رضا: ای زن زلیل ،فقط به ما میرسی سیاست داری پس ... اقا رضا: هانیه خانم ،شرمنده ،من نیستم مواظب فاطمه باشین - چشم آقا مرتضی : خیلی ممنونم رسیدیم فرودگاه از ماشین پیاده شدیم و با اقا رضا خدا حافظی کردیم بعد منو مرتضی رفتیم داخل ماشین تا فاطمه و اقا رضا هم با هم خدا حافظی کنن چه صحنه ی دردناکی بود از نگاه گریان فاطمه میشد فهمید که داره با چشماش التماس میکنه که نره ولی نمیتونست فقط بیانش کنه اقا رضا رفت ... و فاطمه همچنان چشم دوخته بود به رفتنش از ماشین پیاده شدم رفتم سمت فاطمه فاطمه تا منو دید بغلم کرد شروع مرد به گریه کردن منم انگار منتظر یخ تلنگر بودم هم نوا با فاطمه شروع کردم به گریه کردن مرتضی اصلا از ماشین پیاده نشد چون واقعن میدونست حالمون چقدر خرابه ،هر چند حال فاطمه بدتر از حال من بود.... فاطمه رو رسوندیم خونه پدرش ،خودش اصرار میکرد که بره خونه خودش ولی با این وضعیتی که داشت اصلا صلاح نبود خونه باشه بعد خودمون رفتیم خونه لباسامو عوض کردم چشمم به کاغذ ریز شده افتاد مرتضی با دیدن چهره ام رفت همه رو جمع کرد ،ریخت تو سطل آشغال... - مرتضی مرتضی: جانم - ببخش ،دست خودم نبود مرتضی( یه لبخندی زد): درکت میکنم ،اشکال نداره - بخشیدی؟ مرتضی: به شرطی که یه بار دیگه عکسمو بکشی ... - باشه اینقدر خسته بودم که صبح مرتضی منو بیدار نکرد و خودش رفت پایگاه منم ساعت ده بیدار شدم ،دست و صورتمو شستم ،لباسمو پوشیدم رفتم بهشت زهرا خیلی وقت بود که نرفته بودم اول رفتم سمت گلزار شهدا بعد رفتم سمت غسالخونه... - سلام... اعظم خانم: به عروس خانم ،ستاره سهیل شدی؟ زهرا خانم: سلام عزیزم، گفتیم حتمن دیگه نمیای - یه کم سرم شلوغ بود ، شرمنده دیگه لباسمو عوض کردم مشغول کار شدم نزدیکای ۴ بود که گوشیم زنگ خورد ،مرتضی بود - سلام عزیزم مرتضی: سلام هانیه جان، کجایی ؟ - اومدم بهشت زهرا، شرمنده یادم رفت بهت خبر بدم مرتضی: اشکال نداره، همونجا باش میام دنبالت - نمیخواد خسته ای ،خودم میام مرتضی:با دیدن تو خستگیم از تنم بیرون میره خانومم ،منتظرم باش - باشه نیم ساعت بعد لباسمو عوض کردم رفتم سمت گلزار ،تا مرتضی بیاد مرتضی: سلام - سلام ،خسته نباشی مرتضی: شما هم خسته نباشی بریم یه فاتحه ای بخونیم؟ - بریم ... بعد از خوندن فاتحه ،با مرتضی رفتیم یه کم با ماشین دور زدیم بعد رفتیم خونه... ❄️نویسنده :بانو فاطمه کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ رفتیم بیرون فست فودی عذا خوردیم یکمی هممم دور زدیم من گذاشتن خونه علی اکبر هم اومد سلامی به بابام بده مامان بده بعد بره هرچی مامان اصرار کرد شب بیاین گفت آن شاالله روز دیگه و گفت امشب خودم میام دنیال آیه خانوم اگر اجازه بدید که بابا هم بدون هیچ حرفی قبول کرد ورفت..... شب شده بود مراسم روسری مشکی رو ورداشتم گیره بهش زدم که علی اکبر زنگ زد گفت بیا دم در رفتم از مامان بابام خداحافظی کردم رفتم پایین با موتور اومده بود.. +موتور؟؟ _اول سلام خانوم خوبی؟ +ببخشید سلام شوکه شدم _حقیقتش خواستم اولین بار وقتی میام دنبالت خودمون دوتا موتور باشه +موتوره باکلاس تصادف نکنیم؟ _کلاس موتورسواری رفتم مسابقه دادم چی میگی بپر بالا +چون هنوز بهم محرم نشده بود مجبور شدم طوری بشینم سوار شم که بهش دست زنده باشم. آنقدر هوا خوب بودد که کیف میکردم عین خیالم نبود مثل خری بودم که بهش تیتاب داده بودن اگر. هم کسی منو میدید شک نداشت میگفت عقلش کمه. نویسنده؛آتنا صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ صبحونه مون رو خوردیم از مامان محمد تشکر کردم رفتم بالا چادرمو برداشتم و با محمد رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم +محمد جانم! _جانم +میگما یادته تو مشهد بهم چی گفتی _چی گفتم؟ +اینکه دفعه ی بعد دست مون تو دست هم باهم بریم حرم _آره یادمه هیچ وقت یادم نمیره که امام رضا چجوری نذرمو قبول کرد +منم دقیقا همین نذرم بودش +میخوام این دفعه که باهم رفتیم +دعا کنم با بچه هامون بریم حرم تبسم کوچیکی روی لبم نشست رسیدیم منو رسوند خونه و خودش رفت وارد خونه که شدم مامانم خونه نبود مامان مامان که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود +الو +بله؟ صدای مردانه ای گفت _سلام عشقم خوبی +شما؟ _آریانم دیگه +عوضی بازم تویی _آره عشقم تو اتاقت منتظرتم بیا +چی تو اتاقم؟ _آره سری قطع کردم و به محمد زنگ زدم. +الوو _بله +محمد آریان _اریان چی +اون تو اتاقمه _آروم باش دارم میام +منتظرم بدوو صدای پای کسی اومد سرمو بر گردوندم آریان بود ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕