eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.7هزار دنبال‌کننده
880 عکس
642 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 راه افتادیم و من با هزار تا ذکر داشتم ماشین میروندم . نزدیکای خونه ی فاطمه کوثر بودیم که یه ماشین پیچید جلومون منم از ترس زود ترمز گرفتم . قفل فرمانو گرفتم دستم و ماشین رو قفل کردم و پنجره هارم دادم بالا و یکمشو باز گذاشتم به فاطمه کوثر گفتم زنگ بزنه متین. چون توی این شرایط نزدیک ترین فرد اون بود یه پسر جوون که به نظر از اون وضع خرابا میومد پیاده شد و اومد سمت ماشین. صدای متین رو از پشت گوشی فاطمه شنیدم که گفت زود خودشو میرسونه . پسره زد پنجره. منم یکمشو دادم پایین . گفت: _ پیاده شو. . چرا اونوقت؟ _ چون داشتی به کشتنمون میدادی . اصلا نمیتونستم این حد از پررویی شو تحمل کنم با اخم برگشتم سمتش و گفتم؛ . اشتباه گرفتی داداش ، معلومه رو هواییی. بزن به چاک تا عصبی نشدم _ عصبی بشی چی میشه؟؟ . چیزایی که تو دیگه یادت نمیاد . چون بیهوش رو تخت بیمارستانی. بعد خنده ی گوش خراشی کرد وبد و بیراه گفتن رو شروع کرد و بعد گفت : _ مثل اینکه حالیت نیست دارم چی میگم . چرا اتفاقا خیلی حالیمه . ولی دلم برای تو میسوزه من درواقع داشتم طولش میدادم که متین سر برسه . دیدم پسره شروع کرده به ضربه زدن به شیشه . نمیخواستم ماشین چیزیش بشه و بابا بفهمه درو باز کردم و قفل فرمان به دست پیاده شدم . خیلی لاغر مردنی بود. انگار فقط قد بلند کرده بود. خواست که بهم دست بزنه با قفل فرمان زدم رو دستش صداای دادش بلند شد و حرصش بیشتر حواسم به ماشینش پرت شده بود که توش یه پسر دیگه هم بود. یه لحظه یه مشت رو صورتم خالی کرد و من از حرصم قرمز شدم . اول یه لگد زدم تو شکمش و بعد با بالای قفل فرمان زدم تو دهنش و دهنش پر خون شد ولی پررویی اش خیلی زیادی بود . اومدم که بزنم تو سرش صدای متین رو شنیدم که داد زد: _دخترعمو، ولش کن یدونه زدم تو گیجگاه پسره که بیهوش بشه و دست از سرم برداره. رفیقش داشت پیاده میشد که متین رفت سمتش و یه دعوای لفظی گرفتن. بعد متین زنگ زد آمبولانس و رفت درو باز کرد تا حال فاطمه کوثرو بفهمه کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 منم وقتی دیدم داره با نگرانی حالشو میپرسه رفتم سمتشونو با تمسخر گفتم؛ . مرسی منم خوبم. فکر میکردم من دعوا گرفتم نه فاطمه اومدن که بخندن نگاهشون به دهنم خیره موند. فاطمه کوثر داد زد : _ زینببببب لبتتتت دستمو بردم سمت لبم و به انگشتم نگاه کردم که خون بود . عیبی نداشت. ولی لبم چاک خورده بود و این غرورمو میشکست. تاحالا لبم چاک نخورده بود سر دعوا. چون کسی جرئت زدنمو نداشت . آمبولانس و پلیس باهم رسیدن. حدودای ساعت ۱ شب بود. داداش زنگ زد و گفت: _ زینب انگار پیامتو دیر دیدم کجایی؟ رفتی خونه؟ خطرناکه شب تنهایی.. . مرسی که زود زنگ زدی ، هرچی خطر بود اتفاق افتاد ممنون _ یعنی چی ؟ صدای چیه اون؟ . صدای ماشین پلیس و آمبولانس با عجله و بلند پرسید : _ چییییی؟.... داستانو تعریف کردم و بعد چند دقیقه پیداشون شد داداش انگار لشکر کشی کرده بود و دوتا ماشین اومده بودن. توی اونیکی ماشین که برای حاجی بود میشد آقای مصطفوی و آقای مبین رو دید. دوست نداشتم توی این وضعیت کبود و خون ببینتم داداش پیاده شد و دوید سمتم و با نگرانی پرسید: _ خوبیی؟.... . اره بخدا خوبم _ پس این خون چی میگه؟ با خنده گفتم؛ . پس پسره رو ندیدی؟.... از چشمش یدونه اشک اومد و بلند گفت: _ الان وقت شوخی نیست زینب. دندونات چیزی نشده؟ جای کبودی درد نمیکنه؟ گفتم ؛ . بخدا نه داداش. باور کن خیلی زود درست میشه. چشمم به پشت داداش افتاد که همه از ماشین پیاده شده بودن و آقای مبین با ترس و نگرانی نگاهم میکرد و من برای اولین بار داشتم لبخند میزدم فقط برای اینکه بفهمن خوبم. پلیس اومد سمتم و ازم سوالایی پرسید و وقتی فهمید من پسره رو به اون روز انداختم تعجب کرد. دیدم که پسره رو با برانکارد داشتن میبردن داخل آمبولانس. پرستار اومد سمتم و گفت که باید به لبم بخیه بزنه. من دوست نداشتم کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
عاشقان وقت نماز است📿 اینترنت گوشی هارا قط کنید.. وصل بشید به خدا🌺
1)😂😂😂والا بنده خدا از منم گرفتار تره ۲)گفتن اسم نویسنده من مذهبی می‌مانم ممنوع میباشد چون خودش گفته میخواد ناشناس بمونه
10پارت تقدیم نگاهتون🌝💕🌸✨ https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون رو برامون بگید🕊️🌙
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 پرسیدم؛ . جای بخیه میمونه؟ _ نه عزیزم نگران نباش . خیلی سطحیه و زود جاش درست میشه. بعد قبول کردم و رفتم و نشستم پشت آمبولانس تا با داداش بریم بیمارستان برای بخیه. حاجی با آقای مبین و مصطفوی اومد سمتمون و گفت: _ خوبی دخترم؟ راستی اون پسره چش شده بود؟ مرده بود؟ خندیدم و گفتم؛ . بله خوبم، اون پسره هم بیهوش بود. راستش من زده بودمش حاجی تعجب زده شد و نگاه نگران ایمان هنوز معلوم بود برگشتم به سمت حاجی و گفتم؛ . ولی بخدا خوب خوبم. داریم میریم لبمو بخیه بزنیم خیلی زود درست میشه و جاشم نمیمونه درواقع مخاطب اصلی ایم ایمان بود ، ولی زشت بود بهش بگم فاطمه کوثر و متین ماشین رو بردن و رفیقا ی داداش هم با ماشین میومدن بیمارستان تا ماشینو بزارن و برن رفتیم و بخیه زدیم و داداش زنگ زد و به بابا قضیه رو گفت تا یواش یواش به مامان بگه بخیه رو زدن و داداش چند تا پماد خرید و نشستیم تو ماشین امیر علی برگشت و گفت: _ ببخش زینب. اگه زودتر پیامتو میدیدم اینطوری نمیشد مثل اینکه بغضم شکسته باشه گفتم؛ . من خیلی ترسیده بودم. شاید بتونم بزنمش ولی خوب اون ترس همیشه توم هست. عیبی نداره. ولی از این به بعد بیا فقط با یه ماشین بریم. باشه ای گفت و راه افتادیم توی راه پرسیدم ؛ . راستی داداش. حاج آقا اینا چرا اومده بودن؟ _ وقتی بهم گفتی که دعوا کردی من ترسیدم و بلند بلند باهات حرف میزدم و همه شنیدن ... اینطوری شد که حاجی نگران شد و باهم اومدیم باخودم فکر میکردم که اگه برم خونه قراره طوفان بشه و تا صبح مامان یکی به من میگه و یکی به امیر علی رسیدیم خونه و بابا اول یکم با امیر علی دعوا کرد بعد هم با من بهشون گفتم بخدا حالم خیلی خوبه و ماشینم چیزیش نشده و خونه ی عمو ایناست و.... مامان کم‌کم داشت گریه اش میگرفت و من رفتم پیشش گفتم ؛ . مامان بخدا من هیچیم نیست به لبم اشاره کردم . اینم خیلی زود خوب میشه مامان با بغض گفت: _ اگه چیزیت میشد من چیکار میکردم؟ با خنده گفتم؛ . چطور؟میترسی کسی منو نگیره و بمونم رو سرت؟ بعد خندید و حالش کم کم بهتر شد کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 فرداش همه زنگ میزدن و حالمو میپرسیدن خبرش حسابی پیچیده بود. متین ماشین رو آورد و با فاطمه کوثر اومدن دیدنم. چنین تصویری رو هیچ وقت نمیتونستم تصور بکنم، اون یه هفته رو جایی نرفتم تا کبودیم بهتر بشه یه هفته بعد رفتم بیمارستان برای برداشتن بخیه اون شب توجه نکرده بودم که رفتیم یه بیمارستان که برای دانشگاهه. تازه فهمیدم که برای دانشگاه شهید بهشتیه و خیلی شوق داشتم رفتم پذیرش و بهم گفتن که شیفت اون پرستار خانومی که بخیه زده بود بهم تموم شده و چون من دیگه حوصله نداشتم بعدا بیام قبول کردم که یکی دیگه بخیه امو برداره... رفتم و یه پرستار خانوم جوانی بخیه امو برداشت. اومدم بیرون و داشتم میرفتم سمت در که حس کردم انگار یه فرد آشنایی دیدم یکمی زوم کردم و دیدم که بلههههه همونیه که فکرشو میکنم آقا ایمان تعجب کرده بودم که اینجا چیکار میکنه... نکنه مریض بوده... من رو دید و اومد سمتم و سلام داد منم سلام دادم و با تعجب پرسیدم؛ . آقای مبین اینجا چیکار میکنین؟ حالتون خوبه؟ لبخند زد و گفت: _ بله خوبم . من دانشجوی پزشکی شهید بهشتی ام امروز کلاس عملی داشتم برای همین اومدم. شما اینجا چیکار میکنین از اینکه دانشجوی پزشکی بود خیلیییی خوشحال بودم . من اومده بودم بخیه ی لبمو بردارم _ اهان ، الان یادم اومد. راستی حالتون بهتره؟ اونروز داداشتون خیلی نگران شده بودن. ماهم همینطور. . بلا خدارو شکر بهترم ، امیدوارم اون پسره هم بهتر شده باشه خندید و گفت: _ با بلایی که شما سرش آوردین فکر نکنم.... احساس کردم که زشته در این حد گرم گرفتیم... من تا حالا در این حد با یه نامحرم حرف نزده بودم سریع گفتم؛ . خدانگهدار. من باید برم _ فعلا... بعدا توی پایگاه میبینمتون... و راه افتادم که برم ولی هنوز دانشجوی پزشکی بودنش منو خوشحال میکرد... برگشتم گفتم؛ . ترم چندین؟ _ترم دو. لبخند زدم و خداحافظی کردم و رفتم بیرون خیلی خوشحال بودم. بیش از حد زنگ زدم فاطمه کوثر و داستانو تعریف کردم. و اونم خیلی ذوق زده شد روز ها میگذشتن و زمان اعلام نتایج کنکور هم داشت نزدیک و نزدیک تر میشد... شبانه روز دعا میکردم . بالاخره روز اعلام نتایج رسید.... کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 با تمام استرس سایت رو باز میکردم و داداش بالای سرم وایساده بود مثل همیشه سایت هنگ میکرد و بالاخره بعد از تلاش ها باز شد جیغ من خونه رو گرفت و مامان نگران اومد سمت اتاقم _چیشده؟... من که زبونم بند اومده بود داداش گفت: _ ماماننننننن زینبببب شهید بهشتیییی قبول شدهههه _ واقعااااااااا _ ارهههه بخدااا هیجانم قابل توصیف نبود. زود زنگ زدم و به بابا خبر دادم و اونم خیلی خوشحال شد من از وقتی کلاس شیشم بودم به همه میگفتم که قراره برم شهید بهشتی و همه بهم میخندیدن که قبول شدنش سخته و تو درس خون نیستی و اینا... زود خبرشو به همه رسوندم و شروع کردم به خوندن نماز شکر هر چقدر شکر میکردم واقعا کافی نبود. مدتی نکشید که یادم افتاد یعنی قرار بود توی دانشگاه هم ایمان مبین رو ببینم؟... چجوری میشد! حس میکردم توی سرنوشت همدیگه باشیم و این تقدیر باشه. ورودی مهر بودم و قرار بود از مهر ماه دانشگاه رو شروع کنم. فاطمه کوثر هم توی دانشگاه تهران قبول شده بود و میخواست تا فوق لیسانس پیش بره . محرم و اربعین گذشت و بالاخره زمان عقد فاطمه کوثر داشت سر میرسید. اولین روز خریدشون مامان فاطمه کوثر از منم خواست که باهاشون برم من و فاطمه کوثر و مریم و متین باهم برای لباس خریدن میرفتیم و زنعمو و خاله و متین و فاطمه کوثر برای خریدن حلقه و این جور چیزا میرفتن... وقتی میرفتیم برای خرید لباس فاطمه کوثر جلو مینشست و من و مریم عقب باهم کلی شوخی میکردیم. وارد یه مجتمع بزرگ شدیم که خیلی لباسای عالی ای داشت. دنبال یه مانتوی با حجاب و درعین حال زیبا و ظریف میگشتیم که مثل همیشه چشم فاطمه کوثر یه مانتو ی قشنگ به رنگ شیری و آبی آسمانی رو گرفت . هممون خیلی خوشمون اومده بود . کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 بیشتر از همه مورد تایید متین بود ، مریمم خیلی از سلیقه ی فاطمه خوشش اومده بود . از روی اون یه شال ساده ی تک رنگ هم گرفتیم و بقیه ی چیزا... و من توی کل خرید فقط داشتم سر فاطمه غر میزدم که اینو بردار ، اونو بردار . که البته هیچکدومو گوش نداد و کار خودشو میکرد متاسفانه یکمی اختلاف سلیقه امون بیش از حد بود آخرشم وقتی داشتیم میرفتیم سمت ماشین که برگردیم گفتم؛ . دیگه دعوتمم کنی نمیام خرید. تو که اول آخر کار خودتو میکنی _ حالا قهر نکن خانم دکتر . سر عروسی خودت همه اشو جبران میکنی... . خیر دیگه دیره، من رفتم و از اونجا راهمو کج کردم و دست مریمو کشیدم و گفتم؛ . ما باهم میریم ، شمام خودتون میدونین مریم رو کشون کشون باخودم بردم بیرون مریم دستشو کشید و گفت: _ چیکار میکنی؟ وقتی خودت قهر میکنی با من چیکار داری ؟ میزاشتی با داداش میرفتم دیگهههههه . چه قهری ؟ بچه نیستم که ، گفتم اونام یکم تنها باشن و من و توهم بریم برا خودمون لباس بخریم. نا سلامتی ماهم خواهرای عروس دامادیمااااا _ خوب ، به نظر بد نمیاد. بزن بریم تا عصر باهم گشتیم و خرید کردیم روز ها عجیب میگذشت و نقش اصلی زندگی هممون شده بود فاطمه کوثر . از یه طرف براش جهاز میخریدن و از یه طرفم وسایلای عقدو.... خلاصه که سرش خیلی شلوغ شده بود و این باعث شلوغ شدن سر منم میشد.. همیشه درحال جنب و جوش بودیم قرار بود یه هفته بعد اربعین مراسم عقد باشه. فاطمه خیلی استرس داشت و استرس من بیشتر بود . اولین فردی بود که بین ماها داشت ازدواج میکرد و هممون بهش به عنوان مشاور ازدواج و بخت باز کن نگاه میکردیم. دیگه کلا پایگاه رفتن یه مدت فراموش شده بود و قضیه ی داداش و نرگس رسا رو هنوز نفهمیده بودم یعنی وقتی برای فهمیدنش نداشتم. بالاخره بعد از مدت ها صبر و تلاش روز عقد متین و فاطمه کوثر فرا رسید و من برای اون روز یه مانتوی کرمی سفید عالی خریده بودم با یه شال تک رنگ . کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 به نظرم طبیعی میومد، تغییر خیلی بزرگی بود و تحملشم سخت بود ولی همه این مرحله رو میگذرونن و جزو یکی از مراحل زندگیه ، و ناراحت شدن در این ایام هم که خیلی معمولی بود. تصمیم گرفتم تنها کاری که ازم برمیومد رو انجام بدم. اشکشو پاک کردم و بعد بغلش کردم و گفتم؛ . حتما خیلی سختته، ولی خیلیا توی این راه پشتتن مثل من و مامان و بابات و از همه مهم تر متین. مطمئن باش اونم هیچوقت نمیزاره که تو احساس ناراحتی بکنی و از تصمیمت پشیمون بشی. بعد محکم تر منو توی بغلش فشار داد. بعد از چند لحظه خودمو ازش جدا کردم و گفتم؛ . خب خب حالا زود اشکاتو پاک کن تا چشمات قرمز نشده. آقا داماد یهو پشیمون میشه ها... _ اشتباه میکنه. کسی که خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه بعد هر دوتا زدیم زیر خنده و من رفتم پایین تا آماده بشه. بعد از مدت کوتاهی آماده شد و کمی بعد زنگ آیفون به صدا در اومد. با خاله و بچه ها خداحافظی کردیم و داشتیم میرفتیم سمت در . دیدم فاطمه کوثر یکمی دستش داره میلرزه . زود رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم؛ . یادت نره حرفایی که زدیم لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعد باهم از خونه رفتیم بیرون و دم در متین رو دیدیم که با کت و شلواری بسیارررر زیبا تکیه داده بود به ماشین و معلوم بود که حسابییییی سر کیفه. به فاطمه کوثر لبخند پهنی زد و سلام داد و بامن هم سلام کرد و من رفتم عقب پیش مریم و دیدم تو گوشیه و حسابی هم تیپ زده. رفتم و نشستم پیشش و متین و فاطمه هم نشستن و راه افتادیم سمت آرایشگاه. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 از صبح زود قرار بود فاطمه رو ببریم آرایشگاه... من خیلی کنجکاو بودم چون فاطمه هیچوقت مثل من آرایش نمیکرد و میخواستم قیافه ی آرایش شده اش رو ببینم. من زود تر رفته بودم خونه ی فاطمه کوثر اینا و قرار بود متین منو فاطمه و مریم رو برسونه آرایشگاه تا پیش فاطمه باشیم و زنعمو و خاله هم برای آماده سازی عقد میرفتن باهم. وارد خونه شدم و با خاله سلام علیک کردم و حنانه و مطهره رو دیدم که بیدارن و دارن صبحونه میخورن و امیر عباسم مثل همیشه داره غر میزنه. رفتم پیش بچه ها و با شوق سلام کردم و اوناهم در جواب ذوق زده شدن. خاله گفت: _ زینب جان، صبحونه میخوری؟ چایی چطور..؟ . نه خاله مرسی خونه خوردم . چایی رو هم شما بشینین من میریزم بعد بلند شدم و برای خودم و بچها و خاله چایی ریختم و پرسیدم؛ . خاله فاطمه کجاست؟ هنوز خوابه؟ _ نمیدونم ، برو اتاقش ببین بیدار شده یانه. . چشم بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقش باید تا الان با شوق آماده میشد در رو زدم و با صدای آرامی گفت : _ کیه؟ . زینبم _ بیا تو رفتم داخل و دیدم روی تختش افتاده و داره به سقف نگاه میکنه، نمیدونستم چرا اینقدر بی روح و بی ذوقه. . چرا سر کیف نیستی.؟ _ نمیدونم فقط حسی ندارم . پاشو ببینم یعنی چی ؟ بلند شد و نشست حالش زیادی تعریفی نداشت _ خودت که میدونی این بزرگ ترین تصمیم زندگیمه . معلومه که میدونم. چطور؟ حس میکنی شک داری؟ _ نه شک ندارم ، فقط انگاری مثل قبل براش ذوق ندارم. . برای متین؟ _ نه ، برای مراسم ها . مراسم عقد و عروسی و رسومات قراره خیلی زود بگذره ، و در آخر چیزی که میمونه تو و متین و عشق بینتونه. این مهم تر نیست؟ _ چرا هست . پس فقط و فقط باید بخاطر همین چیزی که آخرش میمونه این مراسمات رو تحمل کنی و رسوماتو به جا بیاری ، همین بعد بغض کرد و گفت؛ _ من زیاد تغییراتو دوست ندارم. چجوری میتونم بعد ۱۹ سال زندگی توی این خونه که کل عمرم بوده اینجا رو ول کنم؟ چجوری دیگه هرروز حنانه و مطهره و امیر عباس رو نبینم؟ و چطوری از این اتاق دل بکنم؟ بعد یه قطره اشک از چشمش لیز خورد و اومد پایین. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 به نظرم طبیعی میومد، تغییر خیلی بزرگی بود و تحملشم سخت بود ولی همه این مرحله رو میگذرونن و جزو یکی از مراحل زندگیه ، و ناراحت شدن در این ایام هم که خیلی معمولی بود. تصمیم گرفتم تنها کاری که ازم برمیومد رو انجام بدم. اشکشو پاک کردم و بعد بغلش کردم و گفتم؛ . حتما خیلی سختته، ولی خیلیا توی این راه پشتتن مثل من و مامان و بابات و از همه مهم تر متین. مطمئن باش اونم هیچوقت نمیزاره که تو احساس ناراحتی بکنی و از تصمیمت پشیمون بشی. بعد محکم تر منو توی بغلش فشار داد. بعد از چند لحظه خودمو ازش جدا کردم و گفتم؛ . خب خب حالا زود اشکاتو پاک کن تا چشمات قرمز نشده. آقا داماد یهو پشیمون میشه ها... _ اشتباه میکنه. کسی که خربزه خورده باید پای لرزشم بشینه بعد هر دوتا زدیم زیر خنده و من رفتم پایین تا آماده بشه. بعد از مدت کوتاهی آماده شد و کمی بعد زنگ آیفون به صدا در اومد. با خاله و بچه ها خداحافظی کردیم و داشتیم میرفتیم سمت در . دیدم فاطمه کوثر یکمی دستش داره میلرزه . زود رفتم کنارش و دستشو گرفتم و گفتم؛ . یادت نره حرفایی که زدیم لبخندی زد و سرشو تکون داد. بعد باهم از خونه رفتیم بیرون و دم در متین رو دیدیم که با کت و شلواری بسیارررر زیبا تکیه داده بود به ماشین و نعلون بود که حسابییییی سر کیفه. به فاطمه کوثر لبخند پهنی زد و سلام داد و بامن هم سلام کرد و من رفتم عقب پیش مریم و دیدم تو گوشیه و حسابی هم تیپ زده. رفتم و نشستم پیشش و متین و فاطمه هم نشستن و راه افتادیم سمت آرایشگاه. کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕