واییی خاک میسر ببین دوست عزیز اینجا کانال شهداست شهدا شمارو میکشونن به این کانال واگر نه ما نه تبلیغ میکنیم نه میایم پیوی های قشنگتون که تورو خدا تو کانال ما عضو بشید ما کاره ی نیستیم شهدا ن که شما رو به این کانال کشوندن ما کارمون شهدایی این کانال رو منتظر عزیزم برا شهدا تاسیس کرده به جون عزیز ترین جانم میدیم منتظر چه وقتی برا این کانال میزاشت و الانم میزاره واگر نه ما که ۳کا و ۱۰ کا هم بشیم بازم برامون مهم نیست میدونی چی برامون مهمه اینکه شهدا دست شما رو بگیر ☺️ به راه نور هدایتتون کنن
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت38
°°°.................🫀................ °°°
مامان میگفت که یه مدتی که خاله رز نمی تونسته اون به رامین شیر بده مامان به رامین میداده
که الان منو و رامین تا حدودی خواهر و برادر هستیم...
مامان میخواست زودتر از اینا ماجرا رو بگه ولی موقعیت نبوده
رامین خیلی ناراحت شد که روبه مامان به شوخی گفت تو عمرمون یه بار عاشق شدیم که عشقمون هم خواهرم شد
که مامان خندید و گفت که برات که بد نیست
که بعدش هم گفت حالا شما دوتا میتونید صحبت هاتون رو بکنید
خیلی خوشحال بودم که رامین برادرم بود حداقل دیگه از فکر ازدواج بیرون می اومد
که کنارش نشستم و گفتم چرا ناراحتی رامین؟
این که خیلی خوبه تازه تو که میخواستی یا دستم رو بگیری یا بغ*لم کمی حالا این که به نفعت شده
که پر بغض نگاهی بهم انداخت و منو در آغوش کشید و گریه میکرد
منم اینبار جلوی این حسشو نگرفتم و گذاشتم هروقت که خواست از آغوشش بیرون بیام
نخیر ول کن نبود بعد هم با شیطنت گفت:حالا هروقت. بتونم میتونم بیام اتاقت که خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت حالا میتونی جلوم راحت باشی
_رامین دیگه پرو نشو من همینجوری راحتم منم از اذیت کردنش کم نذاشتم و گفتم هر وقت هم خواستی بیای بگو شالم رو بپوشم
که انگار از تعجب حرفم مونده بود چی بگه که زدم زیر خنده
_خیلی دیوونه ای یاسمن به خدا گفتم داری جدی میگی
_خو جدی میگم مگه. من شوخی دارم باتو بچه
_بَه بَه که جدی میگی که میخواست به سمتم باز بیاد که دویدم و رفتم دوم گوشه از اتاق ایستادم و گفتم باشه تسلیم چون از تصمیم خبیصانش اطلاع داشتم
که گفت نمیشه تا قلقلکت ندم بیخیال نمیشم
_نه ترو خدا رامین که با یه حرکت پام به تختم گیر کرد و رو تخت افتادم
_دیدی حالا خودت خواستی کوچولووو
_که بغضم گرفت و مث بچه ها گریم گرفت که نگران کنارم نشست و گفت چی شدی من که شوخی کردم یاسمن گریه نکن فقط باشه؟
_که سرمو به سی*نش چسبوند و. شروع به نوارش موهام کرد
حالا که فکر میکنم میبینم که چقد خدا دوستم داشته که حالا رامین برادرم باشه
قضیه آرمان هم بهش گفتم :که رامین...
_
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
🌸راوی🌸
اینا کی خواهر برادر شدن البته یاسمن حالا میتونه با خیال راحت با آرمان ازدواج کنه 🤣🤣
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت39
°°°.................🫀................ °°°
که رامین اولش عصبی شد
ولی بعدش لبخند ملیحی زدو گفت که تقدیر هرکی یه چیزی هست تقدیر منم همین بوده
که به سمتش رفتم و گفتم رامین من که گفتم ما بدرد هم نمیخوریم حالا هم خوب شد به یه نحوی میتونیم همدیگرو ببینیم
_اوهوم
_فقط باید برای فردا شب تو هم تو مجلس باشی مثلا برادرم ها و بعدهم مشتی به بازوش زدم که یهویی ابروهاش درهم رفت و آخ بلندی گفت که نگران نگاهش کردم که چی شد
_هیچی عزیزم فقط بامشت زدی روی بخیه
_هیییی خدا بگم چکار نکنه رامین سریع به بخیش نگاهی کردم که دیدم با تعجب نگاهم میکنه که گفتم ترسوندیم والااا هیچی هم نشده حالا
که خنده ای کرد و گفت :الهی نترس من پوست کلفتم چیزیم نمیشه
که گفتم مث اینکه یه مشت دیگه هم میخوای؟
_اگه تو بزنی چرا که نه چون مشتهات هم کوچولو و لطیفه
_عه که اینطوری هاست آقا رامین
_بله بله
اون شب رامین خونشون رفت و من هم خوابم برد.
.......... 🫂🤍.........
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت40
°°°.................🫀................ °°°
یاسمن :فردا شب خانواده آرمان اینا برای خواستگاری میومدن
این دفعه واقعا دلم میخواست بهترین لباسم رو بپوشم وقرار شد امشب هم قضیه رامین و خواهر و برادر بودنمون رو به آرمان بگم
یه شومیز به رنگ لیمویی با یه شلوار بگ سفید و هم رنگ اون هم شال سفید رو سر کردم
یخورده هم به صورتم
رسیدم و صدای آیفون که به صدا در اومد فوری چادرمو سرم کردم و خودم رو به پایین رسوندم
که مامان و بابا با دیدنم یه لبخندی زدن
ومن هم لبخند کوچیکی زدم
که اول آقا آرش وارد شد(پدر آرمان) وبعدهم آوا خانوم و بعدش هم ماه واردشد که با دیدنش یه خورده شوکه شدم
و در آخر هم آرمان که چقدر کت و شلوار بهش می اومد 🥺
و یه دسته گل پر از گل های رز قرمز و آبی و سفید دستش بود من عاشق گل رزم که دسته گل رو به سمتم گرفت
که از دستش گرفتم ولبخندی زدم و تشکر کردم که خودش رو نزدیک تر آورد و گفت :چقدر شما خوشگلی بانووو
با این حرفش قند تو دلم قنج رفت
و اون هم رفت و روی یکی از مبل ها نشست
که بابا گفت یاسمن جان رامین چرا نیومده هنوز
که گفتم نمی دونم بابا جان بزارید الان باهاش تماس میگیرم
که به وضوح متوجه نگاه های پر از تعجب آرمان از جانبش میشدم ولی سعی کردم اهمیتی ندم تا بعد...
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت41
°°°.................🫀................ °°°
_الو رامین کجایی؟
_سلام بر خواهر کوچولوی خودم... پایینم درو بزن بیام تو
_هی از دست تو باشه بیا
🌸رامین🌸
_که بعد از اینکه. وارد شدم با همه احوال پرسی کردم و در آخر هم به آرمان تبریک گفتم (گرچه برام سخت بود ولی خوب سرنوشت منم همین. بود)
که متوجه متعجب بودن های آرمان میشدم که دستم رو شونش گذاشتم و گفتم آقا داماد نگران. نباش که با لحن آرومی گفتم :فقط قدر یاسمن رو بدون هیچ کسی رو مث اون پیدا نمیکنی
که یه لبخند ملایمی زد😊
🌸یاسمن🌸
بعد از اومدن رامین به جمعمون پدر اقا ارمان گفت که اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن و حرف هاشونو بزنن
که من هم. بعد از اینکه بابا گفت آرمان رو راهنمایی کنم به سمت حیاط رفتم واقا آرمان هم پشت من قدم برداشت
که روی تاب. نشستم آقا آرمان هم بافاصله روی تاب نشست
تا چند لحظه سکوت حکم فرما بود
که اقا آرمان سرفه ای کرد و با لبخند گفت : نمیخواید چیزی ازم بپرسید؟
_اوم واقعیتش من متوجه تعجبتون شدم
که چرا رامین رو گفتم که تو جلسه باشه که تمام موضوع و صحبت های مامان و اینکه منو رامین باهم خواهرو برادریم رو گفتم
که یهو از جاش بلند شد و دستی میان. موهای مشکیش کشید.
و لب زد :باورم نمیشه یعنی... یعنی الان رامین یجورایی برادرت میشه.؟ عجب....
_که لبخندی زدم و گفتم که مال شما که بد نشد یه رقیب تو خواستگاری کمتر دارین
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_محبوبم💕
❄️#پارت42
°°°.................🫀................ °°°
که لبخندی زدو گفت اون که البته ولی خوب یخورده باورش برام سخته
که رامین برادرتونه
_اوم البته اول هم جفتمون باورمون نمیشد ولی از واقعیت که نمیشه فرار کرد
_بله. حالا از این قضایا بگذریم چون من هم خوشحال شدم که رامین یه خواهر ماهی چون شمارو داره
_که لبخندی زدم و گفتم که نظرلطف شماست
_که من هم پاسخ لبخندش رو با لبخندی عمیقی دادم و ادامه دادم یاسمن خانوم فک میکنم تا حدودی بامن آشنا باشید
_بله فقط دوباره هم برمیگردید آلمان؟
_خوب راستش من درسم تموم شده و مدرکم رو هم گرفتم
_پس برنمیگردید ؟
_نه!
_بعد اینکه چرا اومدین خواستگاری من؟ این همه دختر تو این دنیا هستن!
_که لبخندی زدم و گفتم چون شما باهمشون متفاوتین یاسمن خانوم
_که سرمو پایین انداختم و گفتم ممنون
_که از خنده نمی دونستم چکار کنم بس که این دختر یکم خجالتی و باحیاست که بهش گفتم یاسمن خانوم از من خجالت میکشی
_که سرمو بالاگرفتم و گفتم عِممم خوب یخورده
_عیب نداره بعدا که بیشتر باهم باشیم عادت میکنی
_که گفتم از کجا معلوم من جوابم مثبت باشه ها؟
_که لبخندم محو شد و متعجب گفتم یعنی.. یعنی جوابت منفیه
_خوب آره
_خیلی ناراحت شدم که میخواستم بگم آخه چرا یا بهش بگم که بدون اون دیگه نمی تونم زندگی کنم که یهو با صدای خندش از فکرو خیال بیرون اومدم
که گفت: _شوخی کردم آقا آرمان چرا زود باور کردین😅
_وای خدایا داشتم سکته میکرد یاسمن خانوم که یخورده دلم خواست سربه سرش بزارم که دستم و رو روقلبم گذاشتم و یه آخ گفتم که فوری یاسمن خانوم گفت چی شدین اقا آرمان؟
_که الکی خودمو به مظلوم نمایی زدم و گفتم یه لیوان آب بده نفسم بالا نمیاد
که ترسان یه لیوان آب برام ریخت و نزدیکم شد و نگران لب زد ببخشید من چیزی گفتم؟ چی شدین مشکل قلبی دارین؟اقا آرمان؟آقا آرمانننن باشما هستم میشنوین وای خدا چی شدین؟
_که مث بمب از خنده منفجر شدم 🤣🤣و گفتم :دیدی دوستم دارین وگرنه نگرانم نمی شدین؟
_واقعا شما از رامین هم دیوونه ترین
_که خنده ای کردم که گفت :اقا آرمان دیگه بریم الان میگن چقد این دوتا حرف میزنن
_چشم بانو هرچی شما بگی
_که باحرفش خوشحال لبخندی زدم که میخواستیم در حال رو با کنیم که قامت رامین در چارچوب در ظاهر شد
که لبخندی زدوروبه آرمان گفت: چی به خواهرما میگفتی ناقلا؟
که آرمان لبخندی زدو گفت :نترس برادرزن عزیزم هیچی نمیگفتم
-که لبخندی زدم و گفتم آهان حالا از کجا که نظر خواهر خوشگل ما مثبته؟
_مثبته نگران نباش آقا رامین بعدم با لبخند به یاسمن نگاه کردم
که یاسمن از خجالت که گونه هاش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت
که رامین لپ یاسمن رو کشید و با خنده گفت: که این خواهر ما همیشه انقد خجالتیه
یاسمن :دیگه از خجالت مونده بودم که چکار کنم که گفتم بهتر نیس داداش بزاری بیایم تو؟
_آخ چراکه نه وروجک
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕