eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
5هزار دنبال‌کننده
941 عکس
699 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ فاطمه:به چی فکر میکنی؟ _هیچی بیا بریم تواتاق فاطمه زیر لب میگويد: ولی حس میکنم چیزی هست _بروبابا یعنی مثل چی؟ فاطمه نفس عمیقی کشید وگفت:هیچی بریم از زبان ارمیا وقتی با مهدا برخورد کردم نمیدونم چه چیزیم شد ولی برا اینکه چیزی نفهمه خودمو به هیچی زدم و با خونسردی جوابشو دادم از وقتی که از خانه امدم بیرون ذهنم درگیر بود نمیدونم چرا من به مهدا هیچ احساسی ندارم ولی نمیدونم چرا، چرا اینقدر بهش فکر میکنم ترجیح دادم به هیچی فکر نکنم. گوشیمو از جیبم در اوردم خواستم به دوستم هادی زنگ بزنم که چشمم به شماره مهدا افتاد که سیوش کردم "دخترعمو مهدا" دوباره ذهنم درگیرش شد براي اينكه بهش فك نكنم سريع شماره هادي را گرفتم بعد از چند بوق جواب داد _سلام بی معرفت هادی:سلام من بی معرفتم؟ خنده اي كردم و گفتم:اره چطوري چه خبر هادي:والا هيچي ميخوام برم خواستگاري با امدن اسم خواستگاري ذهنم رفت پيش مهدا اي خدا كه باصداي... نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ که باصداي هادي از افکارم دست کندم _بله هادي جان چيزي گفتي؟ هادي:اره ميگم ميخوام داماد بشم _ عه راستي ان شاء الله خوشبخت بشي داداش هادي:ممنون داداشي ان شاء الله روزي براي تو خنده ي كوتاهي ميكنم و ميگم:ممنون بعداز كمي صحبت قطع ميكنم ترجيح دادم به فاطمه زنگ بزنم شمارشو گرفتم جواب داد فاطمه:جانم داداش _كجايي فاطمه:خونه. راستي ارمیا؟ _چي؟ فاطمه:قراره كه مهدا شبو بمونه خونمون خيره به شيشه ماشين شدم باشنيدن اين حرف فاطمه:الو داداش صدامو داري؟؟ _ها بله بله چیزي گفتي؟ فاطمه:بله گفتم اگه امدي خونه يكمي خوراكي برامون بخر _باشه عزيزم كاري نداري؟ فاطمه:نه داداش گلم _ياعلي فاطمه:علي يارت قطع كردمو خيره به صفحه خاموش گوشي شدم ماشینو روشن کردم و به سمت فروشگاه رفتم رسیدم ماشینو پارک كردمو قفل كردم داخل رفتم و خوراكي برا فاطمه و مهدا خريدم ميدونستم مهدا عاشق پاستيل هاي قلبي هست پس براش خريدم حساب كردمو زدم بيرون نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ سوار ماشین شدم روشنش کردمو به سمت خونه حرکت کردم بعداز 40 دقیقه رسیدم ماشینو پارك كردم قفلش كردمو با كليد در خانه را باز كردم سلامي به بابا ومامان كردمو بالا به سمت اتاقم رفتم دقيقاً اتاق منو فاطمه پيش هم بود تقه اي به در زدم كه مهدا درو باز كرد _سلام خوبين؟ مهدا :سلام اقا ارمیا ممنونم فاطمه رفت پايين و من در رو باز كردم _اها مشكلي نيست، شما از اهل خونه هستين😁 لبخندي ميزند كه ميگم:بفرماييد اين خوراكي هايي كه فاطمه گفت بخرم _ممنون اقا ارمیا _خواهش ميكنم راستي ميدونم كه عاشق پاستيل قلبي هستين و براتون خريدم از خجالت گونهايش سرخ شدو سرشو پايين انداخت و گفت :ممنونم اقا ارمیا خيلي ممنون _خواهش كاري نكردم كه مهدا سرشو بالا مياورد و بهت زده به پشت نگاه می‌کند منم نگاهشو دنبال كردم اما باديدن صحنه روبه روم تعجب ميكنم فاطمه به ديوار تكيه داده بودو دستشَو زير چونه اش گذاشته بود وبه ما نگاه ميكرد فاطمه:فداى پاستيل قلبي ها بشم ميبينم كه قلبتون هوس پاستيل قلبي كرده وچشم غره اي براي ما رفت نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ از زبان مهدا: با حرفهای فاطمه داشتم از خجالت آب میشدم زیر چشمي به ارمیا نگاه كردم متوجه شدم كه داره ارام ميخنده وسرشو هم انداخته پايين ارمیا بااجازه اي ميگويد و به سمت اتاقش ميرود روبه فاطمه ميگم:ديوونه اين چه حرفي بود كه زدی فاطمه:مگه من چي گفتم؟ چشم غره اي برام رفت فاطمه:خب بريم داخل ديگه كه در همان حين صداي اذان بلند شد _بريم نماز بخونيم چون لباس هام بلند بود ترجيح دادم بدون چادر برم وضو بگيرم به سمت سرويس بهداشتي رفتيم وضو گرفتيم فاطمه قبل از من رفت تو اتاق تا سجاده هارو پهن كنه منم خواستم به سمت اتاق بروم كه ارمیا جلوم ظاهر شد ارمیا:مهدا خانم از حرفهاي فاطمه ناراحت شديد؟ _نه آقا ارمیا ناراحت برای چی؟ ارمیا نفس عميقي ميكند كه زير لب ميگویم:اي كاش از دلم باخبر بودي ارمیا:چيزي گفتين؟ سريع جواب دادم _نه چيزي نگفتم بااجازه برم نماز بخونم ارمیا :محتاج دعائیم لبخندی میزنم و میگویم:در دل دعا ان شاء الله وسريع مكانو ترك ميكنم نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ وارد اتاق فاطمه ميشم فاطمه:كجابودي بدو بيا نماز بخونيم _داشتم وضو ميگرفتم امدم براي نماز ايستاديم بعداز خواندن نماز نشستم ذكر گفتم و دعا كردم برا ارمیا هم خيلي دعا كردم برا خودم خدايا تو ارمیا رو در دلم انداختي يا منو بهش برسون يا از دلم بيارش بيرون سجاده را جمع كردم و رو ميز گذاشتم فاطمه:مهدا بابا امد _بريم ميخوام عموم رو ببينم پايين رفتمو با ديدن عمو به سمتش رفتم _سلام بر عموي قشنگم عمو:سلام بر دختر خوشگلم ومنو در اغوش كشيد تازه متوجه ارمیا شدم که رو مبل نشسته بود و به ما نگاه ميكرد فاطمه باديدنمون خودشو مظلوم كردو گفت:به به به به پس من چي؟ همه خنديديم متوجه ارمیا شدم كه او هم داشت ميخنديد عمو درحالي كه ميخنديد گفت :بيا دختر بابا فاطمه مثل بچه هاي كوچك دستاشو بهم كوبيد و ذوق زده دويد برا منو ارمیا زبون در اورد كه ارمیا نگاهم کرد و خندید منم خنده ام گرفت وخندیدم باصدای زنعمو نرگس نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ باصداي زنعمو نرگس که میگه:دخترا بيايد كمك به سمت اشپزخونه ميروم _جانم زنعموجون زنعمو:دخترم بيا سفره رو پهن كن اين فاطمه باباشو ديد دل ازم كند _زنعمو جون من در خدمتم زنعمو گونمو بوسيد وگفت:ان شاء الله عروسیتو ببینم خجالت زده سرمو پايين مي اندازم سفره رو پهن ميكنم با فاطمه ظرفها و بقيه چيزهارو پهن كرديم زنعمو روبه عمو وارمیا ميگوید:شام حاضره بیاید همگی نشستیم ودر سکوت غذامونو خوردیم بعداز اتمام غذا منو فاطمه زنعمو را فرستادیم بره استراحت کنه منو فاطمه ظرفهارو جمع كرديم و شستيم فاطمه:مهدا بيا بريم تو اتاق _باشه از زبان ارمیا خنده هاي مهدا هنوز تو مغزم بودن اصلا نميتونم بيخيالشون باشم نميدونم چرا به سمت اتاقم رفتم رو صندلي كه نزديك پنجره بود نشستم پرده را كنار ميزنم و پنجره رو باز ميكنم. نفس عميقي كشيدم و روبه آسمان ميگویم: خدايا چرا مهدا اينقدر برام مهمه چرا به تنهايي مياد تو سرم خدایا نکنه واقعاً دوسش دارم نکنه عاشقش شدم خدا؟ نفس طولانی وعمیقی کشیدم پنجره رو بستم و پرده رو كشيدم رو تخت دراز كشيدم گوشیمو برداشتم و ساعت رو نگاه كردم ساعت 8:30 بود نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ بابا ومامان چون خيلي خسته بودن رفتن خوابيدن اخخخ خدايا دوباره مهدا تو سرم امد باخودم گفتم: عاشق شدم عاشق مهدا از زبان مهدا: با كمك فاطمه براي خواب رو زمين تشك پهن كرديم و دراز كشيديم فيلم ديديم خنديديم حرف زدیم بازی کردیم و..... به ساعت دیواری نگاه كردم 10:30 نشون ميداد چقدر زود زمان گذشت فاطمه:خب مهدا بخوابیم؟ _باشه فاطمه سريع وقتي چشماشو بست خوابش برد اما من موندمو ذهن درگیرم به ارمیا فكر ميكردم ممكنه اونم عاشق یکی دیگه باشه؟ ممكنه منو دوست نداشته باشه؟ ممكنه يكي ديگه رو دوست داره؟ ممكنه بايكي ازدواج كنه از أفكارم گریه ام گرفت ترجیح دادم برم تو حیاط کمی قدم بزنم به ارامی از جایم بلند شدم در را باز کردم متوجه شدم كه چراغ اتاق ارمیا هنوز روشنه يعني اون هم مثل من خوابش نميبرد؟ به ارامي به سمت حياط رفتم رو تاب نشستم و به فكر فرو رفتم كه يهو... نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ كه يهو متوجه ارمیا شدم كه لبه استخر نشسته بود وبه اتاقي كه منو فاطمه در اون بوديم نگاه میکرد وگفت : ای که رویَت چو گُل و زلفِ تو چون شِمشاد است جانَم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است! کلمه های خیلی قشنگی بودن او حضور من را متوجه نشد از جایم بلند شدم و به ارامی به سمتش رفتم سلامی کردم که پاش لغزید خواست در اب بیفتد که سریع تعادلشو حفظ کرد چند قدم عقب رفتم متوجهم شدم وگفت:نترسید چیزی نشد با لکنت گفتم:اقا... ار.. میا... حالت.. ون... خوبه؟ ارمیا:اره خوبم چرا تاحالا بيداريد _راستيش خوابم نمياد گفتم بزار یکمی قدم بزنم ارمیا:اهان منم همینطور راستی مهدا خانم شما فردا میرید خونتون؟ _بله ببخشید شاید بدی چیزی دیدید ازم ارمیا:نه مهدا خانم این چه حرفیه لبخندی میزنم صبح با جیغ فاطمه بیدار شدم _عه چته فاطمه بزار کمی بخوابم فاطمه:بلندشو ساعت 11 ها با این حرف فاطمه سریع مثل فنر از جایم پریدم _بلندشدم بلندشدم فاطمه:بیا صبحونه اماده اس گوشیمو نگاه کردم یاامام زمان(عج) ساعت 8 بود پس فاطمه چطور میگه ساعت 11؟ چادرمو سرم کردم واز اتاق زدم بیرون به سرویس بهداشتی رفتم و کارهای مربوط رو انجام دادم درحالی که میام بیرون ارمیا داشت به سمت اتاقش میرفت که.... نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️ بي قـرار💕 ❄️ درحالی که میام بیرون ارمیا داشت به سمت اتاقش میرفت که متوجه ام شدم _سلام اقا ارمیا صبحتون بخیر ارمیا:سلام مهدا خانم صبح شماهم بخیر _ببخشید اقا ارمیا ساعت چنده؟ هانی نگاهی به گوشیش میندازه ومیگوید:8:10 ارمیا که تعجبم را دید گفت:چیزی شده؟ _نه ولی فاطمه وقتی بیدارم کرد گفت ساعت 11 هستش ارمیا تک خنده ای میکند اخییی چقدر خنده هاش خوشگل بود ارمیا:باهاتون شوخي کرده _ديشب دير خوابيدم بخاطر همين بيدار نشدم ارمیا:اشكالي نداره منم مثل شما ديشب دير خوابيدم وتازه بيدار شدم راستي كي ميريد خونتون؟ _ان شاء الله بعداز صبحونه ميرم ارمیا:اهان هروقت اومدید قدم رو چشم ما گذاشتین اینجا هم خونه شماست _خيلي ممنون اقا ارمیا بااجازه من برم پايين ارمیا لبخندي بهم ميزنه و سري تكان داد پايين ميروم وبه همگي سلام ميكنم نيم نگاهي به فاطمه انداختم كه ارام خنديد خب ديگه من برم عمو:دخترم بمون _نه عموجون بايد برم ديگه ممنون بابت همه چي زنعمو به سمتم امد وگفت:دخترم تو یروز آمدي خونمون ديگه نميياي خنديدم وگفتم:حتماً ميام باهمه خداحافظي كردم كه داشتم به سمت خونمون ميروم كه ارمیا را ديدم از ماشينش پياده شدو به سمتم اومد نویسنده؛زِينبيـه🕊. کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
اینم ۲۰ تا پارت تقدیم نگاهتون ☺️🥺
برای نظر به پیوی پیام بدین ☺️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان وقت نماز است📿 اینترنت گوشی هارا قط کنید.. وصل بشید به خدا🌺