eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.6هزار دنبال‌کننده
842 عکس
632 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 🌱 📗 در اتاقم بودم که صدای بلند آقاطاهر مرا از خلسه ی افکارم بیرون کشید : _ خانوم پرستار... آقای دکتر. سمت در اتاق رفتم و در را باز کردم. آقاطاهر ورودی بهداری روی پله ایستاده بود که گفتم : _بله. ‌_سلام خانوم پرستار... پس چرا نمی آیید؟ _چیزی شده؟... کجا بیایم؟ همان موقع دکتر هم سراسیمه از بهداری بیرون زد : _چی شده آقا طاهر؟ و یک لحظه چشمش به من که هنوز کنار در نیمه باز اتاقم بودم، افتاد. کمی جا خوردم اما خیلی زود نگاهش را دزدید. _گلنار رو فرستادم که بیاد شما رو دعوت کنه... پس چرا نمی آیید؟ اینبار دکتر پرسید: _ کجا بیاییم؟ _شام منزل من مهمان هستید... یه گوسفند کشتم و قراره فردا آبگوشت درست کنم برای اهالی روستا... به سلامتی دختر و نوه ام .... اما امشب یه شام مخصوص برای شما و خانم پرستار درست کردم. لبخندی روی لبم جا باز کرد. آن لحظه بود که حس کردم چقدر خدا رحم کرد که اولین خاطره ی من از زایمان، خاطره خوشی شد. همچنان کنار در ایستاده بودم که آقا طاهر ادامه داد : _حاضر بشید، شما رو ببرم. دکتر دو دستش را در جیب روپوش سفیدش فرو برد: _ شما برو ما هم می‌آییم. آقا طاهر رفت و من خواستم در اتاقم را ببندم که دکتر سمت اتاقم، از پله ها پایین آمد. سرش را پایین انداخته بود و دو دستش هنوز در جیب روپوش سفیدش بود که مقابل در نیمه باز اتاقم ایستاد . _کجا بودید از صبح؟ پشت در رفتم تا او را نبینم. هنوز کمی دلخور بودم که جوابش را بدهم. _لازمه که به شما هم گزارش کنم؟ نفس بلندی کشید و یک دفعه بلندتر از قبل گفت: _ لازمه... توی فصل سرما گرگ ها تا خود روستا می آیند... همین چند سال پیش به یکی از اهالی روستا حمله کردن. سکوت کرده بودم که ادامه داد : _نترسیدی بلایی سرت بیاد؟... اونوقت من جواب خانوم بزرگ شما رو چی میدادم؟ _خانوم بزرگ من، منو دست شما نسپردن که شما بخواهید جواب پس بدهید. بلند و عصبی گفت: _ لا اله الا الله . سرم را کمی از کنار در جلو کشیدم که سر بلند کرد و همان یک لحظه، نگاه به چشمانش افتاد که نگاهم را شکار کرد. و من نمی‌دانم چرا رنگ سیاه چشمانش آن شب زیبا تر از هر رنگ دیگری شده بود. _حاضر باشید با هم می‌رویم منزل آقاطاهر. فوری سرم را پایین انداختم و در اتاق رو بستم. لحظه ای حس کردم قلبم چنان می‌زند که انگار در مسابقه دو، دویده ام. پالتوام را پوشیدم و شال گردنم را دور گردنم انداختم. در اتاقم را باز کردم. دکتر در حیاط بهداری، قدم میزد. کاپشنی بلندی تن کرده بود و لب های کاپشن را بالا آورده بود تا گردنش را بپوشاند. تمام طول راه تا خانه ی آقا طاهر، هر دو سکوت کردیم. اما انگار امواج عجیبی از تک تک حرکاتش به سویم منعکس میشد . اینکه گاهی مکث می‌کرد، تا من به او برسم، یا حتی گاهی می ایستاد و به عقب نگاه می‌کرد. و چقدر سخت بود زیر نگاه دقیقش خودم به ندیدن زدم 😂 -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 🌱 📗 _خوش آمدید... بفرمایید. با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم. وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بی‌بی رفتم و کنارش نشستم. نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد. از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود. شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بی‌بی بود چشمانش را سیاه. سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد. دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست . _خوش آمدید. نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت. _ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟ آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت: _ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم. همه با هم پرسیدیم : _اسمش چی شد؟ آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت. _ ارسلان. اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد . در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت. _ناقابله خانوم پرستار... شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند. بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت : _مبارکت باشه. و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت: _ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی. و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید . _اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما. شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد. _چی؟! دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم. _نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم . -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 🌱 📗 _این چه حرفیه دخترم... کاری که تو کردی، هیچکی نتونست انجام‌ بده... حاضر بودم این دستبند رو دیشب به هر کسی پیشکش کنم فقط دخترم در عوض نجات پیدا کنه... خدا هیچ مادری رو درمونده نکنه. این حرف را زد و اشکی از گوشه ی چشمش چکید. آقاطاهر بلند اعتراض کرد: _ رقیه خانوم!... واسه چی داری گریه می کنی حالا؟!... حالا که هم میمنت حالش خوبه هم بچه اش! رقیه خانوم اشکانش را با پشت دست پس زد و باز هم نگاهم کرد، که سرم را پایین انداختم: _ شرمنده ام... ولی من لایق هدیه ی با ارزشی که شما به من دادید... نیستم خواهش می کنم اصرار نکنید... واقعا کاری نکردم. همه سکوت کرده بودند که آقاطاهر گفت : _پس لااقل آدرس خونتون رو بده، بیاییم از مادر و پدرت تشکر کنیم. یک لحظه حس کردم تمام عالم روی سرم خراب شد. سر تا پایم یخ زد. مادر و پدر! ... دو کلمه‌ای که سر تا پایم از ، غم فراقشان سوخت. آهی کشیدم و گفتم : _هر دو به رحمت خدا رفتند. رقیه خانوم از شنیدن این حرف، هین بلندی کشید و جمع به طرز عجیبی ساکت شد و بعد از چند دقیقه، بی بی دست دراز کرد و روسری سفید روی سینی را برداشت و باز کرد. در حالی که آن را روی سرم می انداخت گفت : _انشاالله عروسی خودت دخترم... نبینم بغض کنی... گلنار من هم، مادرش رو از دست داده... نگاهم روی سینی مانده بود و اشک در چشمانم جوشش کرد. موج به موج، اشک را حس می کردم. رقیه خانوم دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و با دیدن اشک هایی که روی صورتم روان شده بود، مرا در آغوش کشید: _ خودم مادرت هستم عزیزم... نبینم گریه ات رو. و همان لحظه گلنار با حرص گفت : _به جای این حرفا... یکی یه کاری کنه که مستانه از این روستا نره. همان موقع بی بی محکم روی پای گلنار زد. _چرا بیخود حرف میزنی؟... مستانه کی خواسته از این روستا بره؟... مستانه دختر خودمه... مگه من میزارم که بره. مش کاظم هم در تایید حرف بی بی گفت : _به خدا اگه من بزارم که شما بری خانوم پرستار. و آقاطاهر دنباله ی حرف مش کاظم را گرفت : _اصلاً من هر جا که شما بری میام، برت میگردونم... شما دیگه جزء اهالی این روستا هستی... کجا میخوای بری؟ آقا پیمان با لبخندی پرمعنا نگاهم کرد و دکتر تنها کسی بود که در سکوت، سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد. شام آن شب خیلی خوشمزه بود. نه برای آنکه کباب بود و برنجش در دیگ مسی، روی آتش پخته بود. چون در جمع صمیمی خانه آقای طاهر، این حس به من القا می‌شد که من هم جزئی از اون خانواده هستم . -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 🌱 📗 آخر شب، وقتی از خانه آقاطاهر بیرون آمدیم، سربالایی تند روستا را تا بهداری پیاده رفتیم. آقا پیمان تا نیمه راه با ما آمد و درست کنار خانه مش کاظم، ایستاد . _خب شما برید... من امشب خونه مش کاظم دعوتم... فردا صبح خودم یکراست میرم شهر... با من کاری نداری دکتر جان؟ رو به دکتر این پرسش را مطرح کرد و دکتر تنها با او دست داد. متوجه ی، چشم و ابروی که آقا پیمان آمد، شدم و دکتر تنها سرفه ای مصلحتی سرداد . هوا سرد بود و گوشه کنار همان جاده خاکی، برف‌های چند شب قبل جمع شده بود. چند قدمی که از خانه ی مش کاظم دور شدیم، دکتر چند باری سرفه کرد و بعد ایستاد. نفس عمیقی کشید و رو به سوی سربالایی تند روستا، نفس زنان گفت: _ هوا سرده... نفسم توی این هوا گرفته... شما اگه سردتونه زودتر برید بهداری... من هم پشت سر شما میام . تازه آن لحظه بود که یادم آمد ، ریه هایش در اثر شیمیایی شدن در جنگ، حساس شده است. مخصوصاً که لبه کاپشنش را بیشتر بالا کشیده بود و سرش را در یقه اش فرو برده بود تا نفسهایش را گرم کند. فوری شال گردنم را از دور گردنم باز کردم و روی شانه‌اش انداختم و گفتم: _ من نیازی ندارم... ببندید دور گردنتون. _لازم نیست. از این که می خواست وانمود کند حالش خوب است و خوب نبود، حرصم گرفت. _شما خوشتون میاد که دائم با من لج کنید؟... میگم لازم ندارم تعارف که ندارم با شما... حرف مرا گوش کرد و شال گردنم را دور گردنش پیچید. چند قدمی دیگر آهسته بالا رفتیم که باز ایستاد. نگاهش کردم. شاید حالش باز به خاطر نفسهای کندش بد شده بود. _حالتون خوبه؟ اما وقتی نگاهش را خیره در چشمانم دیدم ، حدس زدم که حرفی برای گفتن دارد. لبه شال گردن را از جلوی بینی اش را پایین کشید و گفت: _ از این روستا نرو... این روستا به وجودت نیاز داره... تو واقعاً پرستار خوبی هستی. بغضم گرفت. حس کردم اشک دوباره در چشمانم نشست. سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: _ نگاه به حرف های من که توی عصبانیت میزنم نکن... من به وجودت عادت کردم... وجودت برای بهداری با برکت بود... از همان باغچه ای که آبادش کردی... تا تک تک اهالی روستا که به تو به نحوی مدیون هستند. سکوت اختیار کرده بودم و همچنان سر به زیر که صدایش با آن امواج خاصی که داشت تار و پود قلبم را می لرزاند، برخاست و باز هم در وجود من اعجاز کرد . _مستانه. سرم با تعجب بالا آمد و این اولین باری بود مرا به اسم صدا می‌کرد! چشمان پر اشکم در چشمانش خیره شد. آن چشمان سیاه دیگر مثل قبل پر از جذبه و جدیت و سرسختی نبود. آرام بود و حتی التماس در خود داشت. _منو ببخش اگه تا امروز بهآنه گیر و سرسخت بودم... بهت قول می دهم اگه بمونی... دیگه اون دکتر بهانه گیر و سرسخت قبلی نباشم . اشک های داغم، روی صورتم ، در آن سرمای پر سوز هوا، یخ زد . -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
خوب دیگه کم کم بریم آماده بشیم برا خواب🥱😴😴
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر🌙🌟⭐️
هیچ شبی، پایان زندگی نیست. از ورای هر شب، دوباره خورشید طلوع می‌کند و بشارت صبحی دیگر می‌دهد. این یعنی امید هرگز نمی‌میرد. امیدت روز افزون و شبت بخیر
گاهى شب بخیر انتظار دست پدر و مادریست که چراغ اتاقمان را خاموش کنند. گاهى همین شیرینى‌هاى کوچک تمام شب‌هایمان را بخیر می‌کند. شب بخیر
شبها آرامشی دارند از جنــس خدا♡ پروردگارت همواره با تو همراه اسـت،امشب از همان شب هایست♡ کہ برایت یک شب بخیر خدایی آرزو کردم شبتون بخیر
پـٰایـٰان‌فعالیت‌امشب...🌚 *...شبتۅن‌مهدوۍ *...عشقتۅن‌حیدرۍ *...‌غیرتتۅن‌علـۅۍ *...حجـٰاب‌تۅن‌فاطمۍ *...نفستۅن‌حیدرۍ *...زندگیتۅن‌شهـدایۍ یاعلۍ‌مدد @romane_mazhaby
بیایید امشب عاشقانه برای همدیگر دعا كنیم برای سلامتی برای آرامش برای رفع گرفتاریها برای بیماران و هرچه خیره مطمئن باشید وقتی برای دیگران دعامیكنید هزاران برابر به خود مامیرسد فعالیت بخیـر🌚✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
☁️⃟🍓▹ · ·♡🌼🌨♡ یاخدا چقد ریزش داشتیم. 🤦‍♀ متقابله ها منم لف میدم. 「🥺」 ☁️⃟🍓▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – ·