گاهى شب بخیر انتظار دست پدر و مادریست که چراغ اتاقمان را خاموش کنند. گاهى همین شیرینىهاى کوچک تمام شبهایمان را بخیر میکند. شب بخیر
شبها آرامشی دارند
از جنــس خدا♡
پروردگارت همواره با تو
همراه اسـت،امشب از
همان شب هایست♡
کہ برایت یک شب بخیر
خدایی آرزو کردم
شبتون بخیر
پـٰایـٰانفعالیتامشب...🌚
*...شبتۅنمهدوۍ
*...عشقتۅنحیدرۍ
*...غیرتتۅنعلـۅۍ
*...حجـٰابتۅنفاطمۍ
*...نفستۅنحیدرۍ
*...زندگیتۅنشهـدایۍ
یاعلۍمدد
@romane_mazhaby
بیایید امشب
عاشقانه برای همدیگر دعا كنیم
برای سلامتی
برای آرامش
برای رفع گرفتاریها
برای بیماران
و هرچه خیره
مطمئن باشید
وقتی برای دیگران دعامیكنید
هزاران برابر به خود مامیرسد
#پایان فعالیت
#شبتون بخیـر🌚✨
❤️💫شروع هفته تون بینظیر
⚪️💫روزگارتون پراز امیـد
❤️💫دنیاتون پراز محبت
⚪️💫رزق تون پراز برکـت
❤️💫لحظه هاتون پراز شادی
⚪️💫عشق هاتون پراز پاکی و
❤️💫زندگیتون پراز آرامش باشه
⚪️💫اولین روز از هفته ی زمستانتون
❤️💫پر از سلامتی
#ظهرت_بخیر_رفیق
🌸-روزتونبیگناه🪐
- ظهرمونروباسلامبهائمهشروعڪنیم🌞
- قرار_روزانمون🌹
🌸-السلامعلیڪیارسولالله
🌸-السلامعلیڪیاخدیجه کبری
🌸-السّلامعلیڪیاامیرالمؤمنین
🌸-السلامعلیڪِیافاطمهالزهرا
🌸-السلامعلیڪیاحسنِبنعلے
🌸-السلامعلیڪیاحسینِبنعلے
🌸-السلامعلیڪیاعلےبنالحسین
🌸-السلامعلیڪیامحمدبنعلے
🌸-السلامعلیڪیاجعفربنمحمد
🌸-السلامعلیڪیاموسےبنجعفر
🌸-السلامعلیڪیاعلےبنموسیالرضا
🌸-السلامعلیڪیامحمدبنعلےِالجواد
🌸-السلامعلیڪیاعلےبنمحمدالهادی
🌸-السلامعلیڪیاحسنبنعلیِالعسکری
🌸-السلامعلیڪیاصاحبالزمان
🌸-السلامعلیڪیازینبڪبری
🌸-السلامعلیڪیاابوالفضلالعباس
🌸-السّلامعلیڪیافاطمهالمعصومه
🌸-السلامعلیڪیا ام البنین
🌸-السلامعلیڪیارقیه خاتون
🌸-السلامعلیکمورحمهاللهِوبرڪاته
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج'💚'!
♥️⃟؎•°🦋
『 ➼
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت41
بعد با شوق بلند شد و چادرشو سر کرد.
بعد رفتم سراق سلوا که داشت با گوشی ور میرفت
و گفتم؛
. سلوا پاشو که روز موعود فرا رسیده. بالاخره بختت داره باز میشه.
سلوا با تمسخر و بدون چشم برداشتن از گوشی گفت :
- چیه نکنه باز برام شوهر پیدا کردی؟ یا پسرعموت اومده منو بگیره؟
. اره اومده
چشماش گنده شد و بهم نگاه کرد و گفت :
- چییییی؟
. پسر عموم اومده . البته نیومده بگیرتت ها ولی با داداشم اومدن امشب هیئت.
من هفت تا عمو و دوتا عمه داشتم
و خونواده امو پرجمعیت بود
چون هر کدوم حداقل دوتا بچه داشتن.
یه عالمه دختر عمو و پسر عموی بزرگ و کوچیک داشتم.
به سلوا گفتم که بهترین فرصته که ببینیش.
چادرامونو سر کردیم و با فاطمه کوثر باهم رفتیم بیرون. داداش که منو دید زود دور شد ولی اس ام اس داد: سلام .
از کارش خنده ام گرفت
پسر عموها مو دیدم و با همه اشون سلام کردم و هر سه با سر به زیری جواب دادن .
فاطمه کوثر هم با متین سلام علیک کرد و من با لبخند نگاه میکردم
رفتم کنار فاطمه کوثر و گفتم ؛
. اقا متین میبینم که رفیق مارم دزدیدی.
این قلب خواهر ما قبلا پر بود از یه آرمانی.
ولی اون آرمانی من بودم.
الان اون آرمانی شمایین . خوشحالی که رفیقمو ازم گرفتی مگه نه؟
بعد همگی زدیم زیر خنده ومتین وسط خنده هاش با خجالت گفت اره
و رفتن باهم یکم قدم بزنن.
واقعا حسودیم میشد که رفیقم که ازم پنج ماه کوچیک تر بود داشت ازدواج میکرد ولی من هنوز کسی رو نداشتم.
قبل اینکه بریم پیششون به سلوا گفته بودم که علی کدومه تا بتونه یکم تحلیلش کنه .
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت42
بعد احوالپرسی و پرسیدن حال عموها و دختر عموهام خداحافظی کردم و ازشون دور شدیم.
به سلوا گفتم . خب چیشد؟ نظرت چیه؟
سلوا هم گفت بد نبود و از حجب و حیاش خوشش اومد
با خنده گفتم؛
. دارم همتونو فامیل خودم میکنم . اگه محمد ازدواج نکرده بود برا اونم یکیتونو تور میکردم بخدا
بعد باهم خندیدیم و سلوا گفت :
- یا خدا یعنی من باید یه آرمانی دیگه رو تحمل کنم؟ امکان نداره
منم گفتم ؛
. از خدات باشه . هممون خوشگلیم .و خوش اخلاق
پرید وسط حرفم و گفت :
. البته بجز تو
داشتیم میخندیدیم که از دور حاجی رو دیدم که داشت با داداش حرف میزد. شنیدم که داشت ازش میپرسید که چه نسبتی با خانم آرمانی (من) داره و اونم از ناچار برای اینکه سوء تفاهم نباشه مجبور شد بگه که خواهرمه و بعد حاجی من رو صدا زد رفتم و پیش امیر علی وایسادم .
بعد حاجی گفت:
_دخترم چرا نگفته بودی باهم خواهر برادرین؟
. چطور حاجی ؟
_ هیچی امیر جان رو من از بچگیش میشناسم و دوران مدرسه که میومد اینجا خیلی کمکمون بود. الحق که خواهرش بودن برازنده اته.
دیدم که امیر علی سرشو انداخته پایین و هیچی نمیگه
اجازه گرفتم و رفتم پیش دخترا.
ولی حس بدی براش داشتم و نمیدونستم چیکار باید کرد
بهش پیام دادم و گفتم؛
. ببخشید داداش
اونم سریع جواب داد:
_ بابت چی؟
. چیزی که درموردش ناراحت شدی.
بعد گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم کنار .
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت43
فاطمه کوثر بعد از مدتی برگشت .
. معلومه حرفات با آقاتون زیاد بوده ها
_ چرا ناراحتی؟
. نه چرا باشم
_ از ایمان معذرت خواستی؟
. بابت چی؟
_ رفتار صبحت
. چرا باید معذرت بخوام؟
_ خیلی پررویی زینب ، صبح اونطوری زدی تو دهنش ، ظهر هم بدون اینکه چیزی به روت بیاره کمکت کرد . به نظرت معذرت خواهی کردن کار درستی نیست؟
خندیدم و گفتم ؛
. چیشده؟ با آقاتون مشورت کردی و به این نتیجه رسیدی؟
خندید گفت:
_ خیر ما حرفای مهم تری داریم.
. اوه اوه.
_ بله
ولی راست میگفت . شاید باید معذرت خواهی میکردم و خودمو از عذاب وجدان راحت میکردم
ولی انجام این کار دور از چشم امیر علی و رفیقاش که الان فهمیده بودن من خواهرشم خیلی سخت بود و اقا ایمان هم همیشه وسط جمعیت میچرخید و پرسه میزد
بعد از چند مدت با بچها نشسته بودیم روی نیمکت و چایی میخوردیم و به مردم نگاه میکردیم . از دور آقای مبین رو دیدم که تکیه داده به دیوار و یا پاشو تکیه داده به دیوار و داره با گوشی حرف میزنه. بهترین موقعیت بود .
بلند شدم و رفتم سمتش ولی نزدیک نرفتم تا تلفنش تموم شه
فکر کنم داشت با مادرش حرف میزد و میگفت که دیر میره خونه
تلفنش که تموم شد سرش تو گوشی بود و داشت میرفت و کلا منو ندید یکم رفتم جلو تر و گفتم ؛
. آقای مبین
با تعجب سرشو از گوشی بلند کرد و با چشمای متعجب پرسید:
_ منین؟
با لبخند محوی گفتم؛
. فامیلیتون مبین نیست؟
_ چرا هست
. پس بله با شمام
بعد لبخند زد و گفت :
_بفرمایید
. میخواستم معذرت خواهی کنم
_ بابتِ؟
. رفتار صبحم . درواقع رفتارم به شما اصلا ربطی نداشت و از شما دلخور نبودم . همین
احساس کردم توی صداش لرزش هست و گفت:
_ ممنون
. میخواستم تشکر کنم.
_ اون برا چی؟
. بابت کمکتون توی بردن اون دیگ
خندید و گفت:
_ فکر میکردم بردنش براتون کاری نبود که
فهمیدم گند زدم و گفتم:
.بهرحال . ممنون . فعلا
و دور شدم.
میترسیدم زیاد حرف بزنیم و داداش ببینه و فکر بد بکنه
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت44
برگشتم و پیش فاطمه کوثر نشستم .
حدیث پرسید:
_ کجا رفتی یهو؟
. همین اطراف بودم ، این خانم عروسمون بهم ماموریت داده بود.
غزل خندید و گفت:
_ نکنه ماموریتت پاییدن آقا متین بود؟
همگی زدیم زیر خنده
با گلایه گفتم؛
. من همه چیو بهت گفتم ولی تو نگفتی با آقاتون چی حرف میزدین.
_ چون ما محرمیم ولی شمااها نه
. اینم یه بهانه ی جدیده؟
_ بله
داداش بهم پیام داد که بریم .
منم رفتم بیرون و دیدم که منتظرمه.
رفتم جلو و سلام دادم و گفتم؛
. داداش نظرت چیه من بشینم پشت فرمون؟ اصلا تا حالا دست فرمون منو دیدی؟
من از پونزده سالگی شروع کردم ماشین روندن و به قول بابا خیلی ماهر و خفن ماشین میروندم . پیش بابا سعی میکردم آروم ماشین برونم تا مجوز گرفتن ماشین ازش رو بگیرم.
ولی درواقع اونطوری نبود .
خندید و گفت:
_ نمیخوام این زودیا بمیرم. خیلی کارا دارم هنوز
. مثلا چی؟
_ به تو چه؟
. توروخدا بذار بشینم پشت فرمون. الان که خیابونا خلوته نامرد.
_ باشه بابا گریه نکن بیا . ولی اگه تصادف بکنی من درمیرماااا
. حله بپر اینور
نشستم پشت فرمون و گفتم یه روضه بذاره
استارت زدم و شروع به رانندگی کردم.
داداش خیلی تیز و با شتاب ماشین میروند و میگفت که کیف ماشین به همین چیزاست .
میخواستم خوشش بیاد بخاطر همین اوج میگرفتم و با شتاب میرفتم ، میلی متری رد میکردم و یهویی ترمز میکردم مثل خودش . وقتی رسیدیم دیدم چیزی نمی گه
گفتم؛
. چیه؟ ها؟ از بس کف کردی دهنت قفل شده؟
_ تو از منم ترسناک تر ماشین میرونی لعنتی ، چیشده که بابا ماشین داده دستت؟
. من بر اساس شخصیت هرکی همونطوری میرونم داداشم .
بعد رفتیم داخل و من از خستگی افتادم رو تخت.
صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم و دیدم فاطمه کوثره
برداشتم و گفتم ؛
. چیه؟ حالا که عروس شدی سحر خیزم شدی ؟
گفت :
هر هر . کی میری پایگاه .
گفتم چطور؟
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت45
گفت که میخواد باهم بریم و این حرفا
من در نهایت خواب آلودگی بودم و نمیفهمیدم چی میگه
آخرشم گفتم؛
. خفه شو بابا من دارم از خواب میمیرم اه
بعدم گوشیو قطع کردم
ولی اصلا خوابم نبرد و تو دلم به فاطمه داشتم بد و بیراه میگفتم
نگاه کردم به ساعت و دیدم ساعت ۹عه . بلند شدم و دیدم مثل همیشه داداش بیداره و پشت کامپیوترشه. یادم افتاد که هنوز نفهمیدم چرا شروع کرده اومدن به هیئت رو .
رفتم جلوی در و درو زدم و وارد شدم.
. صبح بخیر داداش
_صبح بخیر
. داداش یه سوال
_بگو
. چرا اومدن به هیئت رو شروع کردی؟
_ چطور؟
. همینطوری
_ اومدم ببینم اونجا چیکارا میکنی.
. مگه اصلا منو میبینی؟
_ باز صبح شد و تو شروع کردی به چرت و پرتات ؟
معلوم بود داره دروغ میگه و میپیچونه
تصمیم گرفتم کاملا بفهمم قضیه رو و امشب بپامش
نزدیکای ساعت ۱۲ بود که داشتم آماده میشدم برای رفتن.
داداش گفت:
_ کجا به سلامتی زینب؟
. دارم میرم پایگاه برای کمک
_ تازگیا خیلی زیاد میریا. خبریه؟
. ببین کی داره میپرسه...
_ باشه حالا. بیا برسونمت.منم دارم میرم پایگاه
. نه مرسی، دارم با فاطمه دوستم میرم .
_ماشینو میبری؟
. اره ۲۰۶ رو من میبرم توهم اگه میخوای جَک رو ببر
_باشه برو
. خداحافظ
با مامان خداحافظی کردم و زنگ زدم یه فاط،ه کوثر و گفتم حاضر بشه.
یاد رفتار صبحم افتادم و معلوم شد قراره بهم بپره.
راه افتادم و رفتم جلوی در خونشون که وایساده بود جلوی در
. سلام
_ سلام وحشی
خنده ام گرفت و نشست تو ماشین
_ خجالت نمیکشی صبح اونطوری داشتی از پشت تلفن میخوردیم؟
. خودت میدونی که من صبحا اعصاب ندارم
_ غلط میکنی نداری. از این به بعد داشته باش
. چشممممممم
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕