بساط اشک علی در غم تو یک ریز است ؛
چِقدر خانه بی فاطِمه غم انگیز است🍂💔":)
دگر نبود توانی به پای حیدرِ تو ،
همان که مقتدر و آنکه شیر خیبر بود
میتونم بگم که از این هفته خیلی بدم میاد🚶♀
فقط دوست دارم تموم شه همین👣
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت34
مانی: بابا کنار حوض نشسته بود داشت تلفن حرف میزد از پشت شیشه نگاهش میکردم یکدفعه انگار سرش گیج رفت نزدیک بود بیوفته داخل آب دستش گرفت به شیر آب خودش نگه داشت سریع رفتم بیرون سمتش کمکش کردم بشینه
بابا خوبی کیه پشت تلفن یکدفعه چی شد ؟؟؟
رسول: خوبم 😣 نگران نباش فرهاد هست جواب بده بگو بعد باهاش تماس میگیرم
مانی: سلام عمو فرهاد بابا گفت تماس میگیره
فرهاد: باشه پسرم ممنون
رسول: مانی بهم یه قول میدی ؟
مانی: بابا داری نگرانم میکنی اتفاقی افتاده ؟؟؟
رسول: قول بهم میدی؟؟
مانی: شما جون بخواه بابا
رسول: بعد از من مراقب خودت و مامانت باش این قول بهم بده نزار عموت غصه بخوره باشه مانی ؟
مانی: بابا چی میگی مگه کجا میخوای بری این حرف ها چرا الان میگی خودت هستی
رسول: الان وقتش هست بهت بگم چون بزرگ شدی مرد شدی
قول میدی یه جواب بده بله _یا خیر ؟
مانی: قول میدم قول به جان خودت که برام ارزش داری دنیامی
رسول: خوبه آفرین حالا برو بخواب خسته ای نگران هم نباش
🌠💫........(۴صبح فردا).........🌠💫
رسول: نامه ها رو گذاشتم روی میز در اتاق مانی باز کردم بوسه ای طولانی روی پیشونیش زدم دراتاق آروم بستم راه افتادم ساک تو دستم گرفتم با اومدن بچه ها راه افتادیم سمت جایی که این همه سال دلم غوغایی براش بود انتظار تموم شد سرم گذاشتم کنار شیشه گوشیم رو حالت هواپیما مداحی مورد علاقه ام گذاشتم اشک هام شروع کرد به باریدن به نبودم کنارشون فکر میکردم به نبودی که منو میبخشن بدون هیچ حرفی گذاشتم رفتم
نتونستم خداحافظی کنم چون ترس از نزاشتنشون که قلبم دوباره بیقرار تر بشه با دیدنشون 😭💔
...........................
ادامه تا بعد.......
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت35
مهدیه : تو تخت دراز کشیده بودم چشمام بسته بود دستم بردم سمت بالش رسول که موهاش یکم مثل همیشه بهم بریزم ولی هیچی حس نکردم یکم پتو کنار زدم ولی اثری از رسول نبود از جام بلند شدم موهام بستم رفتم بیرون شاید داره صبحانه حاضر میکنه ولی نه خبری نبود ولی میز چیده شده بود شماره اش گرفتم ولی خاموش بود از پله سریع رفتم بالا سمت اتاق مانی خواب بود آروم رفتم کنارش
مانی پسرم مانی جان
مانی: 🥱جانم مامان
مهدیه: بابات ندیدی نیستش گوشیش جواب نمیده خاموشه نگرانشم
مانی : چیییییی نیستش
مثل فنر از جام بلند شدم اومدم پایین کل خونه رو گشتم ولی نبود سر میز نگاهی انداختم چند تا پاکت بود بازش کردم
.............
...
..
.
با چیزی که خوندم مغزم قفل کرده بود روی زمین سقوط کردم گریه هام روی پاکت ها میریخت
مهدیه: مانی چی شده چرا گریه میکنی جواب بده چرا هیچی نمیگی دارم سکته میکنم ؟؟؟؟
مانی: بابا رفته 😭😭 تنها مون گذاشت
نامه هارو برداشتم سوئیچ از روی میز از خونه رفتم بیرون پیش عمو شاید جلو شو بگیره نره
مهدیه: کجا میری منو بی خبر نزار مانی
مانی: باشه برو تو میام
محمد: داشتم با بچه ها درباره پرونده حرف میزدم در اتاق محکم باز شد چهره آشفته و چشمای اشکی جلوم هست
داشت میوفتاد که فرشید گرفتش
مانی عمو چی شده حرف بزن چرا ساکتی ؟؟
مانی : عمو 😭😭 لطفاً خواهش می کنم جلو بابا بگیرین
داوود: رسول کجا رفته مانی چرا حرف نمیزنی ؟؟
محمد : شماره رسول گرفتم خاموش بود چند بار گرفتم ولی نه خبری نبود رفتم کنار پای مانی زانو زدم
مانی ترو خدا بگو چی شده ؟؟
مانی دستش چند تا پاکت بود با زور دستش مچاله می شد دستش باز کردم برگه ها رو برداشتم چروک شده بود بازش کردم با اولین کلمات نامه دستام میلرزید رسول رفت حرم
سوریه 😭😭 تنهام گذاشت
.....
......
ادامه تا بعد..........
#دلداده_فصل¹
#رمان_گاندویی
#پارت36
(سوریه)
رسول: تو سنگر نشسته بودم آماده بودیم برای عملیات که یکی از روستا های حلب آزاد کنیم میگفتن یک ماه هست دست دشمن افتاده غیر قابل نفوذ شده چند راه کار انجام دادن نتونستن وارد شهر بشن
با دونفر از بچه ها نقشه های بیرون از شهر و داخل برسی میکردم که احساس کردم قلبم تیر میکشه دستی آروم روی سینه ام کشیدم که اون دو نفر نبینن
دیگه نمی شد کاری کرد نفسم داشت بند میومد از اتاق سریع رفتم بیرون روی بلندترین نقطه خاکریز که یکم از سنگر دور بود نشستم قرصم آروم زیر زبونم گذاشتم تا قلبم آروم بشه
احساس کردم یکی این دور بر هست صدای خش خش میاد
دور بر دیدم کسی نبود اسلحه ای که دور کمرم داشتم غلافش کشیدم تو دستم گرفتم
صدای زمزمه ای شنیدم آروم رفتم سمت صدا یکی از پایین خاکریز میومد از روی خاک ها لیز خوردم رفتم پایین یه پیرمرد و با صورت و بدن خونی افتاده بود داشت خون بالا میورد
آقا خوبین ؟؟
انگار نمیتونست حرف بزنه با اشاره حرف میزد دستش برد کنارش یه بسته بود با همون دست چروکیده ای که داشت بسته رو باز کرد چند تا پارچه بود بلندش کرد داد دستم داشت نگاهم میکرد که دستش از بالا رها شد .........
تموم شد رفت 💔😢
هنگ کرده بودم نمیدونم کی بود اینجا چه کار میکرد انگار صدام میکردن آروم از جام بلند شدم صداشون کردم اومدن پیشم پیرمرد لای پتو گذاشتن آوردن بالا پارچه ها رو آوردم داخل سنگر همه پشت سرم اومدن با باز شدن پارچه انگار نقشه بود نقشه های راه بود یکم دقت کردم راه زیرزمینی بود
که داخل شهر درمیومد
لبخند تلخی زدم یاد نگاهش افتادم یعنی اون کی بود چطوری اومده بود اینجا ............
✨💦.........................(ایران )....................✨💦
مانی: تو نماز خونه نشسته بودم سرم روی زانو هام بود تو خودم جمع شده بودم یاد حرف های دیشب بابا افتادم قطره های اشک روی صورتم بود
ایییییییی خدااااااااا 💔😭
محمد: از پله های سایت آروم رفتم بالا سمت نماز خونه مانی گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد. وارد نماز خونه شدم کنارش نشستم دستم دورش حلقه زدم سرش روی سینه ام گذاشتم خودش تو بغلم بیشتر جا داد
سرش بوسیدم
آروم باش مانی عمو اروم
مانی: عمو چطوری آروم باشم بدون بابام نمیدونم الان چه کار میکنه چه حالی هست مراقب خودش هست داروش خورده 😭😭
محمد: اون بابایی که من میشناسم مراقب خودش هست که تو اینجا آب تو دلت تکون نخوره اون استاد هست معروف به استاد رسول 😇
مانی : عمو😭😭
محمد: نمیدونستم چی بگم مانی آروم بشه ولی بهش گفتم رسول مراقب خودش هست
خودمم نمیدونم مراقب هست یا نه هیچی 💔😭
....................................
پ.ن: مانی نگرانی 💔😢
پ.ن: پیرمرد 💔😢
هدایت شده از •°•°ره رو عشق°•°•
https://harfeto.timefriend.net/17276324759063
لینک ناشناس رمان دلداده فصل اول 🔆
منتظر نظر های قشنگ شما هستم
@Gomnam_labbeyk_ya_hussenin
آیدی بنده 🔆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹زهرا میان جمع میگردد
تا که ببیند مرد میدان را
ناگه ندا آید: مادرجان....
من قاسمم، اعزامی از کرمان
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جات خیلی خالیه سید ...
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فارغ از اینکه حرف پزشکیان درسته یا نه
و چه بسا درست باشه
ولی اگه شهید رئیسی همین حرفو میزد چه اتفاقی میفتاد؟ 😱
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره رو عشق°•°•
جات خیلی خالیه سید ... https://eitaa.com/romanFms
ولی واقعا دلم برای رییسی سوخت🙂💔🥀
هدایت شده از ღیܭ ܫߊܢܚ݅ܦ̈ߊܝ̇ߺܘ ߊ߬ܝߊܩღ
ولی یه چیزی رو دقت کردی؟؟
اونی که فکر میکردی تا ابد باهاش میمونی،زودتر از بقیه ترکت کرد:))💔
#حرفدلی
هدایت شده از ღیܭ ܫߊܢܚ݅ܦ̈ߊܝ̇ߺܘ ߊ߬ܝߊܩღ
ولی کاش یه روز بفهمم چیشد که یهو شدم غریبه...
چیشد که رفتی و فراموش کردی یکی منتظرت ایستاده:)🥀
#حرفدلی
💯#پوستر
ما از خود حمله هم نمی ترسیم
چه برسد به تهدید ها
عزم و اراده ما راسخ
و مقاومتمان قدرتمند و پابرجاست
#شهید_محمد_عفیف
سلام سلام
امروز تولد یکی از ادمین های گل کانالمون هست 😍
ایسان جان،رفیق عزیزم تولدت مبارک
امیدوارم ۱۲۰ ساله بشی و به آرزوهای قشنگت برسی🥺🫂🫂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهرا ؟! 💔
زهرا؟💔
منم علی💔
انا علی💔
انا علی💔
#غم
اونی که برات فیلم بازی میکنه
بالاخره یه جا دیالوگ یادش میره
صبور باش خودش و بهت نشون میده
#فریدکنزو
هدایت شده از ღیܭ ܫߊܢܚ݅ܦ̈ߊܝ̇ߺܘ ߊ߬ܝߊܩღ
ولی تاوان قلب شکسته ام رو یه روزی بد پس میدی🙂💔
#حرفدلی