eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5909109610354054714.mp3
4.15M
تراپی ؟! نه ممنون کارهای حسین ستوده رو گوش میکنم🤌
•-[به نام خدا]-• میخوام حمایتی بزارم ، اصننن🤌🏻 شما این پیام رو فور کنید وتگتونو بفرستین لینک کانالتون به مدت ۲۴ ساعت توی چنل قرار میگیره[خودمم عضو میشم] (اینجا حتما عضو باش*)
ولی من هنوزم دوستت دارم حتی اگه تو فراموشم کرده باشی:))💔
ولی اونجایی که امام علی (ع) به حضرت فاطمه(س)میگه: انأعلی💔🥲
تو هیچ وقت نمیفهمی چه زخم عمیقی رو به دلم زدی:)🙂
اون روز آخر گفتم توی قلبم جایی نداری ... دروغ گفتم؛ تو خود قلبم بودی و هنوزم هستی:)🙂💔 حتی اگر خودت نیستی!)
کاش اون روز میفهمیدی دلیل ناراحتیم فقط و فقط دوری از تو بود نه حسادت... کاش میفهمیدی :)
أنٰاعلۍ . 1.mp3
3.09M
علی دنیای زهرا بودُ او دنیای حیدر بود :)
تهش رسیدم به آغاز ماجرا یکی بود و یکی نبود یه روز من بودم و تو نبودی ولی بازم میخوام از خود گذشتگی کنم اینبار من میرم تا تو باشی:))
رفقا در رابطه با رمان هم باید بگم. بنت الحسین این رمان رو چند سال پیش نوشته و خب طبیعیه که شاید کمی ضعیف باشه ولی اگر رمان تکیه گاه امن رو خونده باشید دیدید که خیلی خوب بود... انشاءالله کمی از درس هاشون و کارای دانشگاهشون کمتر بشه پارت میدن‌ ممنونم که درک میکنید و همراهمون هستید 🥲
در متن کتاب نوشته بود؛ به هر حال نسبت به او کنجکاو شده بود ولی هرگز تصور نمی‌کرد که کنجکاوی، یکی از حیله‌های خطرناک عشق است..
¹ (راوی) سوز سردی موذیانه از الی پنجره باز به داخل اتاق سرک می کشید و پرده سیاه رنگ را به رقص در می آورد.. سکوت سنگینی بر فضا حکم فرما بود.. همه چیز برای یک نیمه شب زمستانی عادی و کامال آرام می نمود.. صدای زنگ موبایلی سکوت اتاق را شکست.. روی تخت غلتی زد و خواب آلود زیر لب غرولند کرد.. گوشی پشت سر هم زنگ می خورد و روی اعصابش خط می کشید.. احساس ناراحتی می کرد و دلش نمی خواست حتی برای لحظه ای چشمانش را باز کند.. بالاخره گوشی آرام گرفت.. ثانیه از قطع شدن گوشی نگذشته بود که باز صدای گوشیش بلند شد.. با عصبانیت مشتی بر روی تشک تخت کوبید و غرید: خفه شو دیگه اه.. ناچار برای رهایی از دست آن مخاطب سمج و مزاحم دست به سوی گوشیش که روی پاتختی کنار تخت بود دراز کرد.. گوشی را برداشت و انگشتش را با بی دقتی روی صفحه کشید.. موبایل را روی گوشش گذاشت و با صدایی خش دار و خواب آلود تقریبا بلند: بله؟ با پیچیدن صدای فرد ناشناس در گوشش با بهت چیزی که شنیده بود از تخت بلند شد روی زمین افتاد به گریه صداش تو فضا اتاق می‌پیچید داد میزد و اسم کسی صدا میکرد 😭😭😭 (مهدیه) تو پذیرایی نشسته بودم قرآن می‌خوندم که صدای داد مانی از اتاق اومد قرآن روی میز گذاشتم رفتم تو اتاقش مانی مامان پشت تلفن کیه حرف بزن ؟؟؟؟ مانی: مامان 😭😭😭 بابا مهدیه: بابات چی ؟؟ مانی: شهید شده پر کشید 😭😭 مهدیه: نههههههههه رسول نههههههههه منو تنها نزار رفتی مثل مانیا تنهام نذار بمون تروخداااااااااااا حقیقت نداره رسول نرفته من باور نمیکنم رسول من هست زنده هست ................................ ادامه تا بعد........
¹ یک ماه بعد تهران (لحظه وداع) (محمد) تو گلزار شهدا زیر تابوت یکی یدونه ام گرفته بودم علی زیر شون مانی گرفته بود هر قدمی که میومد میخورد زمین توانایی بلند شدن نداشت عطیه و فاطمه دست مهدیه خانم گرفته بودن مداح داشت متنی رو میخوند: خداحافظ ای عرش افروخته خداحافظ ای سینه ی سوخته خداحافظ ای ماه گلگون کفن خداحافظ ای پاسدار وطن خداحافظ ای خون جوش آمده علی اکبر لاله پوش آمده خداحافظت ای شهیدخدا خداحافظ ای مقتلت کربلا تو در راه ایمان خدایی شدی حسینی شدی، کربلایی شدی میان نبرد حق و اهرمن تو ای لاله ی پاسدار وطن تنت غرق خون شد به دامان دین سرت رفت از دست ای مه جبین ببین زیر تابوتت ای پاسدار جوانان چگونه شدند داغدار پسرت را ببین کمرش خم شده ببین از غم تو رخ افروخته دل مادرت از غمت خون شده رخ خواهرت رود جیحون شده تو ای بوستان و گلستان من شهید غزل های دیوان من ببین شعر من باز خونین شده قلم در غمت لاله آگین شده دل آسمان در غمت گریه کرد بیاد تن بی سرت گریه کرد زمان وداع تو ای جانِ جان سرودند قلب زمین و زمان سلام ملائک نثار شهید خداحافظ ای پاسدار شهید مداح راست می‌گفت آسمون در غمت گریه می‌کنه آخ رسول چه کار کردی غمت پیرم کرد. رسیدیم کنار قبر تابوت رسول وقتی گذاشتم روی زمین مانی خودشو انداخت کنارش شروع به چنگ زدن پارچه شد گریه هاش گریه مردم رو بیشتر میکرد میخواست چهره رسول ببینه فرمانده سپاه از کنارم رد شد نزاشت کفن رسول باز کنه میخواستم صورتش رو ببینم. اخخخخخخ رسول نزاشتی آخرین چهره زیبایی که داری د سیرت زیبایی که داری نگاه کنم . مانی داشت می‌رفت تو قبر که رسول بزاره دستش گرفتم که نره داد کشید سرم مانی: عمو نکن بزار بار آخر ببینمش خداحافظی کنم 😭😭 ولم کننننن تو رو جان فاطمه ات ولم کن تروخداااااااااااا محمد: مانی رفت بچه ها رسول آروم دادن تربت زیر سرش ریخت سنگ لحب گذاشت سرش گذاشت روی سنگ قطرات اشک روش میریخت رفتم کمکش کردم کشیدمش بیرون از قبر کنار قبر نشست شروع کردن به ریختن خاک ..... زن داداش مهدیه داد میزد : نریزید خاک و رسول من زنده هست نفس میکشه اون قبر الکی هست رسول من نرفته برمیگرده 😭😭💔💔 رسسسسسسول برگرددددددد .................................. پ.ن: وداع تلخ💔😭
¹ (مانی) بعد از مراسم بابا حالم اصلا خوب نبود همه رو فرستاده بودم برن خودم تنها باشم کنار قبر بابا آروم دو زانو نشستم بابا جون ، بابا رسول قرار مون چرا یادت رفت مگه نگفتی تا آخرش باهام هستی تنهام نمیزاری پس چی شد ترکم کردی خوب رفتی منو مامان و بقیه تنها گذاشتی راستی اجی مانیا خوبه بهش بگو خیلی نامردی رفتی هردوتون کنار هم هستین ولی ما چی اینجا نابود شدیم سرم آروم گذاشتم روی کوه پر از خاک هققق میزدم حس کردم خیس شدم بلند شدم داشت بارون میومد خوبه بارون هم دردیمو می‌کنه تنها نیستم 😭😭 می‌فهمه تنهایی یعنی چی 💔قلب شکسته چیه 😭 از جام بلند شدم لباسام گلی و خیس کامل شده بود صدای اس مس گوشیم تو جیبم اومد گوشی برداشتم از طرف ناشناس بود (می‌دونم داری تحمل می‌کنی همه چیز اتفاقات گذشته تا الان مقصر اون بابات هست 😏 می‌خوام بهت ثابت کنم تنها نیستی فردا صبح بیا میدون آزادی همه ببینیم فعلا 👋 خوب به حرف هام فکر کن نیای ضرر می‌کنی 😏) اصلا نمیدونستم کی هست شماره تا حالا ندیده بودم آروم تو خیابون پرسه میزدم به خودم به خانواده ام فکر میکردم به آینده نامعلوم به فرستنده پیام کی هست چطور از همه چی با خبر هست نکنه داره تعغیبم می‌کنه برگشتم پشت سرم هیچی نبود نه افراد پیاده نه ماشین نه موتور هیچکی خیابون خالی .................. نزدیک خونه بودم صدای ضبط قرآن میومد عکس بابا رو زده بودن رو دیوار کنار عکسش میز روش شمع 🕯️ سیاه آروم رفتم سمت خونه عمو داوود و سعید و فرشیدجلو در بودن با دیدن من با وحشت اومدن سمتم داوود: مانی چه کار کردی با خودت داری تو تب میسوزی عمو خیس بارونی فرشید کمکش کن ببریم بالا یکم استراحت کنه به کمک فرشید دست مانی گرفتم بردیمش بالا فاطمه: یا قمر بنی هاشم مانی چیشده 😱؟؟؟ داوود: عمو جون برو یه پتو یه دست لباس براش بیار عوض کنه قرص مسکن استامینوفن داری هم بیار تب داره با آوردن وسایلی که فاطمه خانم آورد کمکش کردم عوض کنه پتو کشیدم دورش کنار بخاری نشست یه لیوان آب جلوش گرفتم با قرص که بخوره ولی نخورد .......... مانی: من با این چیز ها حالم خوب نمیشه 😔💔 کسی همیشه باعث حال خوبم بود الان نیست کجاست بیاد اینجا 😭😭 وقتی نیازش دارم داوود: حس کردم یکی کنارم هست محمد بود منو کنار زد کنارش نشست دستش دورش حلقه کرد لیوان آب گرفت جلوی لبش مانی نگاهی بهش کرد آروم چند قلوپ خورد سرش تو آغوشش گذاشت گریه میکرد ......................................................................... پ.ن: فرد ناشناس.......... پ.ن: دوری رسول تب مانی 💔😔