eitaa logo
رمانهای جذاب
238 دنبال‌کننده
119 عکس
47 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
سیمین خوشحال و خندون به طرف ما اومد گفت که همه کارهای عمل درست شده و تا دو روز دیگه آقای دکتر چشم‌هاتو عمل می‌کنه مادرم تا این رو شنید به صورتش چنگ زد و گفت من نمی‌تونم دو روز تمام خونه زندگیم رو ول کنم به امون خدا و اینجا بمونم تو شهر غربت زهرا که دیگه از دست مادرم کلافه شده بود آرامش خودش رو حفظ کرد و به سمت مادرم رفت و به او گفت شما اگر می‌خواید برید برید من تا هر چند روز که لازم باشه کنار قمر تاج می‌مونم تا عملش رو تموم کنه و بعد صحیح و سالم به روستا برگردیم با این حال مادرم تا چند دقیقه بعد به غر زدن ادامه داد با همه نگرانی‌هایی که داشتم تونستم اون شب رو با یه خیال راحت بخوابم مدام با خودم فکر می‌کردم ممکنه چشم من خوب بشه و دیگه خون نیاد و بینایی سابق رو به دست بیاره صبح کله سحر از خواب بیدار شدم عادت به خوابیدن زیاد نداشتم رختخوابم رو جمع کردم آب به دست و صورتم زدم یه تیکه نون از دیشب مونده رو خوردم و به داخل باغ بزرگ اون عمارت رفتم صبح زود بود و عطر گل‌های زیبایی که توی اون باغ بزرگ بود آدم رو مست می‌کرد درخت‌های گردو و خرمالو، و درخت‌های دیگه که من اصلاً اسمش رو نمی‌دونستم سلام کردم باغبون پیر مشغول کار بود پیشش رفتم و سلام کردم اونم بهم سلام کرد و گفت اسم من مش جعفره به مش جعفر گفتم اگر کاری داری کمکت کنم اینجا دست تنهایی گفت نه دخترم پسرم به شهرمون رفته و تا دو روز دیگه برمی‌گرده. من به کار عادت دارم بیکاری از بیکاری بیشتر مریض میشم مش جعفر گفت هرجور راحتی دختر گلم یک ساعتی به جعفر کمک کردم تا صدای آقای دکتر بلند شد دخترم کار کردن برای تو نیست به چشات فشار میام تا دو روز دیگه عمل داری باید به چشات استراحت بدی سرمو پایین انداختم و به آقای دکتر سلام دادم سیمین خانم با صدای آقای دکتر اومد بیرون و دست منو گرفت و به داخل اتاقمون برد زهرا و مادرم هم بیدار شده بودند و شوکت بساط صبحونه رو پهن کرده بود سیمین خانوم منو پای سفره نشوند و خودش رفت که آقای دکتر راه بندازه که بره سر کارش صبحونه رو داشیم می‌خوردیم که دیدم مادرم لباساش و جمع وجور میکنه گفتم چیکار میکنی ، مادرم گفت تو زهرا بمونی من میرم هر وقت کارت تموم شد بیا دیگه از مادرم خسته شده بودم شاید اگه می‌رفت راحت‌تر بودم سیمین خانم اومد و به مش جعفر سپرد که مادرم رو به ترمینال برسونید و براش ماشین برای شهر خودمون بگیره.
مادرم که رفت با زهرا وسایل صبحونه رو جمع کردیم و اتاق رو جابجا کردیم که سیمین خانم در زد و وارد اتاق شد و گفت لباستونو بپوشید می‌خوایم بریم یه سری آزمایش هست که باید انجام بدیم بعدم می‌خوام یه جای خوب ببرمتون سه تایی راه افتادیم به سمت بیمارستان بزرگی که همون نزدیکی بود رفتیم یه دو ساعتی اونجا بودیم که بعد از تموم شدن آزمایش‌ها سیمین خانم ما رو سوار ماشین کرد و حرکت کردیم و ماشین رو بعد از ۱۰ دقیقه نگه داشت و ما رو به یک امامزاده برد و از ماشین پیاده شدیم سیمین برامون توضیح داد که به اینجا امامزاده صالح میگن و خیلیا ازش حاجت گرفتن تو هم دلت پاکه و برا ما دعا کن بعد از اینکه زیارت کردیم ما را به بازار امامزاده صالح برد به اصرار برامون نفر یک دست لباس خیلی قشنگ خرید من و زهرا دوست نداشتیم که قبول کنیم آخه ما صدقه بگیر که نبودیم ولی گفت شما مثل دخترای من هستید خیلی دوست داشتم دخترام اینجا بودن و براشون خرید می‌کردم حتی برا بچه‌هامونم کلی لباس گرفت حتماً طلا و عباس و بقیه پسرا با دیدن این لباس‌ها ذوق می‌کردند بعد از خرید ماشین گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم پشت در خونه که رسیدیم در زدیم نمی‌دونم چرا در کسی در رو باز نمی‌کرد که صدای کوبیده شدن چیزی به زمین اومد و در باز نشد خدای من چی می‌دیدم حامد بود گناوه خبر باشما درایتا و روبیکا یادم نیست آخرین بار چند سال پیش بود که دیدمش انگار یه قرن پیش بود. سرش پایین بود که یه لحظه نگاش به من خورد و خیره من شد عصا از دستش افتاد و زمین خورد نگاهم به پاش خورد خدای من حامد یه پاهاش رو از دست داده بود. سیمین خانم که متوجه نگاه من و حامد به هم شد گفت شما همو می‌شناسید ایشون حامد پسر مش جعفره وقتی جنگ شد . همسر و بچه‌ها و مادرش زیر آوار موندند و اونا به تهرون اومدند و یکی از دوستهای آقای دکتر اونا رو به ما معرفی کردند. صدای مش جعفر اومد بدو بدو اومد و زیر کتف حامد و گرفت از زمین بلندش کرد حامد نگاهشو از من گرفته بود و به پاهاش نگاه میکرد و قطره اشکی از گوشه چشماش را ه افتاده بود . حال منم بهتر از اون نبود حلقم خشک شده بود،وقلبم تیر میکشید ، زهرا که حالم و دید زیر کتفم و با سیمین خانم گرفتند و به اتاقمون بردند .خانم دکتر شوکت و صدا زد وبرام یه آب قند اورد که حالم جا بیاد ،بعد ازم پرسید تو حامد ومیشناسی آخه اون اهل آبادانن فکر نکنم هیچوقت به اونجاها رفته باشی. سرم و پایین انداختم وزیر چشمی زهرارو نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم مثه دخترای ۱۴،۱۵ ساله شده بودم ،خدایا من با چند تا بچه ، با اینکه هادی مرده بود احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم، زهرا منو بغل کرد وگفت من بهت بهت گفتم ما خواهریم ، اگر غیر از این فکر کنی نه من نه تو . شروع کردم به تعریف ماجرای چند سال پیش ،بعداز این که داستانم و تعریف کردم ،سیمین خانم گفت خیلی خوب میشه که شما با هم ازدواج کنین اونم مثه تو تنهاس ، اونم از زمونه خیلی کشیده تو جنگ خونوادش و یکی از پاهاش و از دست داده، آخه رو ستایش ما مثه شهر نبود ازدواج دوباره و اینا ولی با پیگیری‌های سیمین خانم و آقای دکتر من چشمان و عمل کردم وبیناییم و بدست اوردم.....
حتی اونا به همراه من راهی روستا شدن و بالاخره بعد از چند ماه رضایت پدرم و مادرم گرفتیم وزمینارو به شوهر منیر خواهرم سپردم که هم کمکی به خواهرم کرده باشه ،هم اینکه دوست داشتن ارث پدر بچه هام آباد بمونه که اگر یه روز خواستند ازش استفاده کنند و یه نون و نوایی هم به خواهرم برسه. با حامد و بچه ها راهی شهر شدیم و تا چند سال خونه آقای دکتر زندگی می‌کردیم. بعد از مدتی اونا به همراه من راهی روستا شدن و بالاخره بعد از چند ماه رضایت پدرم و مادرم گرفتیم و با حامد و بچه ها راهی شهر شدیم و تا چند سال خونه آقای دکتر زندگی می‌کردیم. بچه ها هم همه حامد و قبول کردند به غیر محمد یه خورده بد قلقلی میکرد ولی با محبت های حامد نه تنها حامد بلکه همه بچه هام از دل و جون دوسش داشتند.خدا رو شکر با حمایت های دکتر و زنش بچه هام به مدرسه رفتن حتی عباس که از مدرسه گریزان بود به کمک حامد خودشو به هم سن و سالش رسوند. بعد از مرگ اونا هم با پس اندازی که داشتیم یه خونه ی خوب گرفتیم . حامدهم همون روز اول گفت بچه هات مثه بچه های خودم هستن و دیگه لازم نیس بچه دار بشیم ،الحق هم پدری رو در حقشون تموم کرد و اونا درس خوندندو هر کدوم به یه جایی رسیدند ، منم با تموم سختی‌هایی که کشیدم کنار حامد طعم خوشبختی رو تو تموم لحظه های زندگیم چشیدم بچه هام هم هر کدوم یه طرفی رفتند ولی حداقل ماهی یه دفعه دور هم جمع میشیم . گاهی هم همگی دسته جمعی یه سری به روستا میزنیم ،نذاشتیم خونه روستا خراب بشه مرمتش کردیم که هر وقت به اونجا میریم راحت باشیم . زمین های کشاورزی رو هم تبدیل به باغ کردیم و محصولش رو بین بچه ها تقسیم میکنم ،خدارو شکر دستشون به دهنشون میرسه. مادر و پدرم عمرشون رو دادن به شما، زهرای خوبم هم چندسال پیش براثر سرطان جونش و از دست داد. روستامون هم اون روستای قدیم نیس خونه ها همه نوساز شدن شهری شده برا خودش یه شهر کوچیک، الانم اسم حجمون در اومده و قراره ذثبا حامد عزیزم مشرف بشیم ، میخوام برم و از خدا بابت تموم خوبی‌اش تشکر کنم به قول خودش؛إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب صوتی " خنده های بی صدا" " مجموعه ۹ داستان کوتاه طنز" اثر محبوبه سلطان زاده تهیه شده در ایران صدا https://eitaa.com/romanhayejazab
📗📗 کتاب «خنده‌های بی‌صدا»، نوشته‌ی خانم محبوبه سلطان‌زاده، تاکنون به دو زبان ترجمه شده است. این مجموعه دربرگیرنده‌ی ۹ داستان کوتاه طنز است. داستان‌های این کتاب عبارت‌اند از: خواستگاری ، امتحان علوم ، مکتب‌خانه‌ی عمه بلقیس ، پاپوش ، هدیه‌ی پدربزرگ ، شکمو ، مهمان تازه‌وارد ، بچه‌ها بیایید عروسی ،کادوی روز مادر خانم محبوبه سلطان زاده نویسنده طنز نویسی است که دوازده سال است به طور حرفه ای در حوزه نوجوان به نوشتن مشغول است و از ایشان تاکنون ۱۳ عنوان کتاب مانند : «خنده های بی صدا»، «متل و متلک»، «اقامتی کوتاه در کره زمین»، «طنز فیلسوفانه»، «الاغ قلقلکی»، « ربات ها گریه می کنند»، «متلستان» و … منتشر شده است. https://eitaa.com/romanhayejazab
Part03_خنده های بی صدا.mp3
17.59M
📗کتاب صوتی قسمت 3⃣ "مکتب خانه عمه بلقیس" https://eitaa.com/romanhayejazab
Part08_خنده های بی صدا.mp3
9.26M
📗کتاب صوتی قسمت 8⃣ "بچه ها بیایید عروسی" https://eitaa.com/romanhayejazab
Part09_خنده های بی صدا.mp3
22.23M
📗کتاب صوتی قسمت 9⃣ "اینم کادوی روز مادر"👌🏻🙏🏻😃😃😃 با ماهمراه باشید 👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
✅✅ پایان✅✅
هدایت شده از استیکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزت مادر مبارک ای مادری که پیشم نیستی...🌹🍃🌹🍃🌹🍃 این هفته شادی روح همه ی مادران آسمانی... در هییت راس الحسین ع هر هفته به همت نیکوکاران وبانیان محترم ، پخت غذای گرم و توزیع بین نیازمندان دارد. 💠 عزیزانی که قصد دارید در ثواب سهمی داشته باشید، می توانید هدایا و نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند: 5892101536573468 به نام نوید طوطیان 6037697524597728 به نام فاطمه محروقی 📞هماهنگی جهت تحویل اجناس : +989365357518 حداقل برای دو ✌ نفر ارسال کنید🌹 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیَّڪَ الفَرَج🌹 ع (شریعتی۴۶)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا