#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادویک
جنازه هادی رو آورده بودن داخل ایوون ،همه خواهرا نشسته بودن دورش و براش و گریه میکردند، شاید تو زنده بودنش اخلاق نداشت ودل خوشی ازش نداشتن ولی به هرحال یکی یدونه برادرشون بود یکی از خواهراش با غیظ اومد طرفم و خواست یه چیزی بگه که زهرا صداشون زد و همشون توی یک اتاق جمع کرد ودر و بستن بعد از ده دقیقه همه اومدن بیرون یه خورده ارومتر شده بودن .
کم کم سرو کله اهل روستا پیدا شد ،خواستند جنازه هادی وببرن طرف قبرستون و خاکش کنند ، بچه ها هیچ عکس العملی نشون ندادند حتی محمد هم اروم شده بود هیچ کس برای هادی جیغ نزد حتی خواهراش پدرو مادرم هم ترجیح دادن خودشون و کاسه داغ تراز آش نکند.
به طرف قبرستون حرکت کردیم تو خواب و رویا بودم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال ، یعنی بدبختیهای من قرار بود تموم بشه ،
هادی با تموم منم منمش الان آروم خوابیده بود و زورش حتی به یه پشه هم نمیرسید.
تابوت و دم قبر زمین گذاشتن خواستم برای آخرین بار ببینمش خودم و از لای جمعیت به هادی رسوندم و یه نگاه غمگین بهش کردم هرچی بود پدر بچه هام بود میترسیدم از اینکه بعدها من و مصوب مرگ پدرشون بدونند ،دلم براش سوخت خیلی مظلومانه خوابیده بود شاید بداخلاقیهاش تقصیر خودش نبود هر چی بود که دفتر زندگیش بسته شد.
کار خاکسپاری هادی که تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم .مادرم و زهرا آبگوشت بار کرده بودن غذای بچه ها رو دادم خودمم داشتم با غذا بازی بازی کردم که شنیدم مادرم با یکی حرف میزنه وغرغر میکنه و بده منو میگه منیر بود خوهار عزیزم بلند شدم و بدو رفتم بغلش دلم یه آغوش امن میخواسم کسیو جز منیر نداشتم یه کمی بغل هم گریه کردیم نمیدونم چقدر تو حال خودمون بودیم که زهرا اومد وگفت سفره پهنه به خواهرت بگو بشینه من که از زهرا شرم داشتم اروم به خواهرم گفتم بشین .
یه هفته همه خونه ما بودن خواهرای هادی مادرم وخواهرم، بعد از یک هفته کم کم همه رفتن انگار با تموم شدن این یه هفته دیگه هادی و داغش هم تموم شده بود همه رفتن سر خونه زندگیشون حتی مادرم هم با منت گفت یه هفته پدرت و بچه ها رو ول کردن به امون خدا ،حتی یک کلمه نگفت تو بدون مردو خرجی میخوای چیکار کنی .اما خواهرم غصه من و میخورد گفت که از این به بعد هر کاری داشتی میتونی رو خودم وشوهرم حساب کنی.
اونم خداحافظی کرد ورفت فقط زهرا مونده بود وقتی همه رفتند صدام کرد و گفت بشین ،کنارم نشست و دستام و گرفت وگفت از این به بعد یه خواهر دیگه هم داری بنام زهرا میتونی روی من حساب کنی از روز اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست ، دستاش و سرم با خجالت پایین کردم و دستاش و به نشانه موافقت فشار دادم اونم بعد از اینکه غذا بار گذاشت با شوهرش وبچه هاش رفتند.
من موندم و چند تا بچه بی پدر ، نباید خودم و میباختم بخاطر بچه هامم که شده باید قوی تر از قبل با مشکلات میجنگیدم.
اونشب و هر جوری بود خوابیدم.
فردا صبح زود بیدار شدم نباید همین اول کار از خودم ضعف نشون میدادم از این به بعد هم باید مرد خونه بودم هم زن ،بچه ها رو یکی یکی بیدار کردم صبحونشون و دادم خونرو
به طلا سپردم و با عباس راهی صحرا شدیم تا ظهر سر زمین کار کردیم سر درد امونم و بریده بود و خون بود که از چشمام راه افتاده بود دستمال تو جیبم و رو چشام گذاشتم و با عباس راهی خونه شدیم پسرم نگران بهم نگاه میکرد.
یه لبخند بهش زدم تا خیال بچه راحت بشه ،
به خونه رسیدیم طلا بچم خودرو مثه دسته گل کرده بود و غذا رو اماده کرده بود غذا رو خوردیم یه کم استراحت کردیم ولی نون چشمام بند نمیومد ،سردردم امونمو بریده بود.
دیگه عصر شده بود که صدای در زدن اومد بچه ها در وباز کردن ،صدای زهرا بود با لب خندون وارد شد ،خدایی گذشتش خیلی بود هر چی بود من خواسته و نا خواسته برادرش و کشتم بود .تا پارچه رو دید گفت خدا بد نده چشمای تو که هنوز خون میاد من اون شب فکر کردم شاید براثر دعوا با هادی چشمات خون اومده وخوب شده ولی چشمات وضعش خیلی خرابه .
بهش گفتم که قصه چشمای من مال یکی دوروز نیست ورفتم دکتر ودکتر چی گفته واینکه هادی و حتی مادرم پشت گوش انداختن ،حتی برا خودم هم دیگه مهم نیست وباهاش خو گرفتم.
زهرا رو دست خودش زد و گفت تو هنوز جوونی حیف نیس بیخیال چشمات شدی بلند شو بلند شو کارات و بکن با شوهرم ماشین میگیریم میبریم دکتر بعد عباس و صدا زد و گفت که بره به مادرم خبر بده که اونم همراهم بیاد.
مادرم بعد از نیم ساعت اومد گفت خونه یه عالمه کار دارم وبهانه اورد ولی از خجالت زهرا مجبور شد که بیاد.بچه هارو به همسایه ها سپردم وراهی شهر شدیم.
به مطب همون دکتر قبلی رفتیم خیلی شلوغ بودیم به شدت درد میکرد وچشام تار میدید.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادودو
بالاخره نوبت ما شد و صدامون زدند ،با زهرا وارد اتاق دکترشدیم .دکتر تا منو وضعیت چشمام ودید گفت تو هنوز عمل نکردی عینکم که نذاشتی فکر نکنم بشه برا چشمات کاری کرد باز بشین تا معاینت کنم .دکتر با دقت معاینه کرد وبعد از چند دقیقه که برای من یه عمر گذشت گفت خانم چشمای شما قابله عمل کردنه ولی فقط یه دکتره که میتونه چشماتون و عمل کنه که اونم تو تهران زندگی میکنه هزینه عمل هم یه خورده بالاس ولی شانس نجات چشماتون به وسیله این دکتر خیلی زیاده.
سرم و انداختم پایین من که پولی برای عمل نداشتم پس مجبور بودم با درد خودم بسوزم وبسازم ، روبه آقای دکتر گفتم من نمیتونم از پس هزینش بربیام حداقل یه چیزی بنویسین که بتونم سرگردانی که دارم و تحمل کنم،آقای دکتر یه سری تکون داد و نسخه و نوشت زهرا ساکت بود و هیچ حرفی نمیزد .
از مطب که بیرون اومدیم مادرم شروع به حرف زدن کرد،گفتش که من میدونستم چیزیت نیست فقط میخوای من از کار وزندگی بندازی و..
زهرا که تو خودش بود و هیچ حرفی نمیزد بوی دل و جیگر به مشامم خورد یاد دفعه پیش افتادم که با هادی اومده بودیم برام عینک نگرفته بود بعدم مارو تشنه و گشنه به شهر اورد و برگردوند اونروز هوس دل و جیگر به دلم موند تو همین فکرا بودم که شوهر زهرا که مرد آقایی بود گفت وایسین اینجا ناهار بخوریم ،من خجالت میکشیدم تا حالام که اینجام آورده بودنم سربارشون بودم ولی زهرا و شوهرش خیلی تعارف کردن مادرم که جلوتر وارد غذاخوری شد منم با خجالت وارد شدم.
بوی کباب باعث شد دلم ضعف بره دوباره سر دردام شروع شده بود.از صبح که سر زمین رفتیم تا حالا خیلی خسته شده بودم چیز زیادی هم نخورده بودم غذا رو سفارش دادن زهرا ار وقتی که از مطب بیرون اومده بودیم چیزی نگفته بود .
شوهرش رفت پای دخل و حساب کرد وبا سینی پر از دل و جیگر به سر می میزمون اومد یه نگاهی به زهرا کرد وزهرا که حواسش نبود شروع به تعارف کردن کرد ،خلاصه غذا رو خوردیم و سوار ماشین شدیم و به روستا برگشتیم.
هوا دیگه تاریک شده بود دلم برا بچه ها شور میزد همه با هم خداحافظی کردبم ومن راه خونه رو پیش گرفتم ، طلا به بچه ها غذا داده بود و خونه رو هم تمیز کرده بود شکر خدا دخترم کمک حالم بود از سردرد دیگه نای هیچ کاری نداشتم ، فقط یه تشک پهن کردم و دراز کشیدم که بخوابم خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد ،فکرو خیال به سراغم اومده بود ، الان هادی زیر خروارها خاک خوابیده بود و دستش از دنیا کوتاه بود ولی تو اوج جوونی من داشتم نابینا میشدم مگه چند سالم بود هنوز ۳۰ سالم نشده بود هیچی از زندگی نفهمیدم ،همش یا از هادی کتک خوردم یا بچه بدنیا آوردم یا اینکه عزیزای دلم و به خاک سپردم ، یعنی همه این سختی تموم شد ،نه دیگه قراره کتک بخوره ، نه قراره بچه بدنیا بیارم ،یعنی ممکنه منم روی آسایش و ببینم .کم کم با این فکرا چشام گرم شدو خوابیدم.
فردا صبح زود بیدار شدم صدای عباس زدم که با هم به صحرا بریم داشتیم صبحونه میخوردبن که صدای در خونه بلند شد .
عباس درو بار مرد زهرا بود با چهرهای شاد صبح بخیری گفت و گفت که کجا به سلامتی بهش گفتن که کارای صحرا مونده با عباس دا ریم تا ظهر برمیگردبم زهرا گفت نه آماده شو باید بریم شهر گفتم برای چی گفت مگه نمیخوای چشمات خوب بشه بهش گفتم ولی من پولی ندارم، زهرا گفت تو غصه پول و نخور خدا کریمه .فقط زودتر کاراتو بکن که از ماشین جانمونیم مادرم رو هم خبر کردیم ، عباس و فرستادم منیرو خبرکنه بیاد آخه ایندفعه قرار بود بریم تهرون شاید سفرمون چند روزی طول میکشی نمیشد بچه ها رو به امون خدا ول کرد منیر اومد و بچه ها رو بهش سپردمو راهی شهر شدیم به مطب دکتر رسیدیم ، زهرا سریع رفت داخل و آدرس دکتری که قرار بود چشمام و عمل کنه رو از دکتر گرفت و اومد .
رفتیم ترمینال سوار ماشین شدیم و به سمت تهرون حرکت کردیم من تا حالا غیر از روستا و شهر کوچیک خودمون به هیچ جا سفر نکرده بودم. با حرکت و تکون تکون ماشین خواب به چشمام اومد آخه شب قبلم درست نخوابیده بودم، با صدای زهرا بیدار شدم ایندفعه شوهرش همراهمون نبود سه تا زن ساده روستایی خدایا خودت کمکمون باش با چه دلی ما بدون مرد به شهر اومده بودیم آخه فصل سرشلوغی کشاورزی بود اگه نه حداقل شوهرزهرا میتونست همراهمون بیاد، توکل بخدا .
گناوه خبر در ایتا باشما
ترمینال خیلی شلوغ بود پراز ماشین ،پراز آدم
ما همینطور متعجب به آدمای جور واجور نگاه میکردیم.
پرسون پرسون ایستگاه تاکسی رو پیدا کردیم و آدرس رو بهش دادیم و سوار شدیم راننده یه آقای پیر بود که بد جوری به من نگاه میکرد من خیلی سختی کشیدم ولی خیلیا هنوز میگفتن خوشگلی از نگاهاش معذب شدم و سرم وانداختم پایین .
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوسه
تو روستا از این نگاها خیلی کم بود مردم به فکر کارو در آوردن یه لقمه نون بودن.
شروع کرد به حرف زدن اینکه زنش مریضه و تنهاس و بچه هاش همه ازدواج کردن و اینکه یکی و میخواد که از تنهایی درش بیارهنگاهشن بین من و زهرا میچرخوند انگار خیلی براش فرق نمیکرد ولی خیلی خوش اشتها بود ما جای نوه هاش بودیم.
همینجور که حرف میزد مادر منم شروع کرد به تعریف زندگیمون و اینکه دامادمون تازه مرده و دخترم و با چندتا بچه تنها گذاشته با این حرفش چشمای پیرمرد روی من زوم شد حالت تهوع بهم دست داد از حرفهای مادرم ،از خجالت زهرا خدایا چرا من اینقدر باید خار وخفیف میشدم، زهرا که حال خراب من و دید من خواهر شوهرشم ، مثه خواهرش میمونم هیچوقت تنها نمیذارمش بچه های برادرن مثه بچه های خودم هستند .
اینو که گفت مادرم پشت چشمی نازک کرد ودیگه هیچی نگفت.
بقیه مسیر تو سکوت گذشت و راننده هم دیگه نگاهش به جلو بود .مسیر طولانی بود کم کم درختا بلند و شاداب میشدن، هوا خنکتر میشد باورم نمیشد انگار وارد یه شهر دیگه شدیم از این س تا اون سر شهر کلی تفاوت داشت.
تاکسی جلوی یه مطب شیک و باکلاس نگه داشت خدایا اینجا مطمئنا دکتراش خیلی گرون بودند یه نگاه نگران به زهرا کردم که زهرا چشماش و به آرومی روی هم گذاشت و به من اطمینان خاطر داد از پله ها بالا رفتیم و داخل مطب شدیم یه خانم خیلی باکلاس داخل مطب نشسته بود و نمره میداد ،هوای اونجا خوشبو و خنک بود ،حس آرامش به آدم دست میداد.هر کس مارو میدید متوجه میشد که از روستا اومدیم .خانم نمره بده پرسید کارتون چیه و گفتیم که برای چشمام اومدیم.
چند نفری تو نوبت بودند، بعداز نیم ساعت اسم منو صدا زدند،من و زهرا و مادرم سه تایی بلند شدیم و وارد اتاق آقای دکتر شدیم ، دکتر یه پیرمرد سرحال و قبراق با یه چهره مهربونی بود ،سلام کردیم و نشستیم، با حوصله ولبخند اول گفت دخترم بگو مشکلت چیه منم نگفتم که کتک خوردم گفتم چشمام ضربه خورده و چند وقته سردردهای بدی میکنم و از چشمام خون میاد .دکتر شروع به معاینه کرد، بعداز چند دقیقه عینکشو از چشماش برداشت و در حالی ناراحت به نظر میومد گفت راستش دخترم چشمات و میشه جراحی کرد ولی هزینه عملش زیاد درمیاد میتونی از پسش بربیای ، سرم و انداختم پایین ،پولی نداشتم ،زهرا گفت آقای دکتر ما پولش و جور میکنیم شما فقط عملش کنید ، داشت این حرفها رو میزد که مادرم دوباره ش وع کرد از کجا جور میکنیم ما که پولی نداریم ،خودشم که تازه شوهرش و از دست داده، به نظرم که این هیچیش نیش یه قرصی ،دواییی چیزی براش بنویسین بهتر میشه، من باید برگرد روستامون یه عالمه کار دارم
وای چرا مادر من اینقدر با من بد بود ،چرا همه جا منو کوچیک میکرد.
آقای دکتر نگاهش و از مادرم گرفت و روبه زهرا گفت شما کاری به هزینه هاش نداشته باشین یه آدرس بهتون میدم بگید منو آقای دکتر فرستادن ، میتونید اونجا استراحت کنید تا نوبت عملتون برسه .از آقای دکتر تشکر کردم و اومدیم بیرون ،.آدرس و به تاکسیه لب خیابون دادیم و حرکت کردیم .خیلی دور نبود همون محله های بالا شهر بود .
تاکسی جلوی یه خونه بزرگ و حیاط دار وایستاد،زهرا پول تاکسی رو دادو پیاده شدیم.
زنگ در خونه رو زدیم یه پیرمرد درو باز کردو گفت که چیکار دارین کاغذ و نشونش دادیم و گفتیم که از طرف آقای دکتر اومدیم،پیرمرد گفت که چند لحظه وایسین و درو بستو رفت ،بعداز چند دقیقه اومد وگفت که بفرمایین.با خجالت وارد شدیم فکر کنین سه تا زن روستایی با چادر رنگی توی همچین محله و همچین خونه ای،وارد خونه شدیم خونه نگو قصر از بس که بزرگ و قشنگ بود چقدر پنجره ،چقدر اتاق لابد بچه زیادی داشتند ،حیاطش از سبزترین باغهای ماهم سرسبزتر بود.مادرم که همیشه حرفی برای گفتن داشت ماتو مبهوت مونده بود بیچاره تقصیری نداشت تموم عمرش تاحالا جز روستای خودمون جایی نرفته بود.
حیاط و که رد کردیم به ساختمون رسیدیم ،یه خانم مسن ولی زیبا و شیک ار ساختمون بیرون اومد به ما تعارف کرد که داخل بشیم. با خجالت وارد شدیم و گفت که بشینیم ،مادرم که پاهاش درد میکردو دیگه تاب وایستادن نداشت نشست رو زمین ،خانم دکتر بهش گفت عزیزم بلند شو رو صندلی بشین پاهات کمتر اذیت میشن ولی مادرم گفت خانم دکتر من همینجوری راحتترم.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوچهار
بعد از این که نشستیم از ما با با شیرینی و شربت خنک پذیرایی کرد وخودش هم به احترام ما روی زمین نشست ،بهش گفتم ببخشید که مزاحم شدیم مانمیدونستیم که قراره بیایم خونه آقای دکتر ،مادرم که همیشه آماده حرف زدن بود گفت غصه نخورین خانم جون ما زود زود از اینجا میریم ،خانم دکتر گفت مگه برا عمل چشماتون نیومدین آخه دکتر تو یادداشتی که دست شما نوشته بود اینطوری نوشته بود .
مادرم تا اینو شنید گفت نه خانم دکتر چشماش مشکلی نداره که ، دختر من یه خورده نازک نارنجیه ،سرمو انداختم پایین و اشک از گوشه ی چشمام راه افتاد خانم دکتر که خدمتکار سیمین خانم صداش میزد یه دفعه از جاش بلند شد و با یه دستمال اومد و گفت دخترم خون از چشمات کردی، گفتم اشکال نداره خانم من عادت دارم.
گفت دخترم مگه چند سالته حیف این چشمای قشنگ نیست که نتونه ببینه ، غصه نخور خسرو چشمای از این بدترم عمل میکنه مطمئن باش چشمات خوب میشن،حالام پاشین پاشین ما دوتا ساختمون مجزی کنار ساختمون اصلیمون داریم که یکیش و سرایداری میشینه و یکیش خالیه شما برین اونجا تا هر وقت که خواستین اونجا بمونید.گفتم آخه ما مزاحمتون نمیشیم ولی سیمین خانم گفت شماهم مثه بچه های من ،دختر و پسر من هم رفتن خارج و من تنهام خوشحال میشم یه چند وقت از تنهایی در بیام الانم به شوکت گفتم اتاق و براتون آماده کنن،تا یه آب به دست و صورتتون بزنید بهش میگم غذا هم براتون بیاره.
زهرا بلند شد وبهم گفت که بلند بشم ،مادرم که زودتر بلند شده بود .
گناوه خبر باشما درایتا و روبیکا
شوکت اومد وما روبه سمت اتاق راهنمایی کرد
اتاق که خونه ای بود برا خودش یه اتاق داشت ویه آشپزخونه حتی دستشویی و حموم هم داشت دست و صورتمون رو شستیم و نشستیم شوکت اومد و سفره برامون پهن کرد و یه سینی بزرگ غذا اورد ،یه کاسه پر از خورش و یه دیس پر برنج ،ترشی و سبزی هم گذاشته بودند صبح تا حالا هیچی نخورده بودم صدای قارو قور شکمم در آمده بود.وقتی شوکت سینی غذا رو گذاشت و رفت سه تایی مون یه نگاه به هم کردیم و مادرم بدون خجالت شروع کرد به کشیدن غذا منم برا خودم وزهرا کشیدم ونشستیم به خوردن، تا حالا همچین غذای خوشمزه ای نخورده بودیم توی روستا ما کسی برنج و خورشت نمیخورد همه اهل آبگوشت بودند.
بعد از این که غذا رو خوردیم من که عادت به بیکاری نداشتم سریع بلند شدم تو اشپزخونه اتاق خودمون ظرفها رو تند و تند شستم و شوکت اومد و سه دست رختخواب برامون اورد و پهن کرد ورفت.ماهم از خستگی زیاد نفهمیدیم کی خواب رفتیم.
وقتی که بیدار شدم نزدیک غروب بود مادرم زودتر بیدار شده بود و هی تو اتاق از این طرف به اون طرف میرفت ، زهرا هم بلند شد و تند وتند رختخوابها رو جمع کرد.
بهد ار چند دقیقه سیمین خانم هم وارد شد و گفت اینجام مثه خونه خودتون راحت باشین برید داخل باغ و بگردین اینجا یه باغبون پیر بیشتر نداره،پسرش هم تو کارها بهش کمک میکنه،خیلی دوست داشتم یه گشتی تو باغ بزنم ولی هوا دیگه تاریک شده بود، صدای یه ماشین اومد آقای دکتر از سرکار برگشته بود .سیمین خانم با روی باز به سمتش رفت آقای دکتر یا همان خسرو خان هم با لب خندون باهاش حرف میزد تا حالا زن وشوهر به این خوبی ندیده بودم تو روستا ما همش کار بود و بچه آوردن و ما تو اوج جوونی واوایل ازدواج هم هیچوقت اینقدر خوب نبودیم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوپنج
سیمین خوشحال و خندون به طرف ما اومد
گفت که همه کارهای عمل درست شده
و تا دو روز دیگه آقای دکتر چشمهاتو عمل میکنه
مادرم تا این رو شنید
به صورتش چنگ زد و گفت من نمیتونم دو روز تمام خونه زندگیم رو ول کنم به امون خدا و اینجا بمونم تو شهر غربت
زهرا که دیگه از دست مادرم کلافه شده بود
آرامش خودش رو حفظ کرد و به سمت مادرم رفت و به او گفت شما اگر میخواید برید برید من تا هر چند روز که لازم باشه کنار قمر تاج میمونم تا عملش رو تموم کنه و بعد صحیح و سالم به روستا برگردیم
با این حال مادرم تا چند دقیقه بعد به غر زدن ادامه داد
با همه نگرانیهایی که داشتم تونستم اون شب رو با یه خیال راحت بخوابم
مدام با خودم فکر میکردم ممکنه چشم من خوب بشه و دیگه خون نیاد و بینایی سابق رو به دست بیاره
صبح کله سحر از خواب بیدار شدم عادت به خوابیدن زیاد نداشتم
رختخوابم رو جمع کردم
آب به دست و صورتم زدم یه تیکه نون از دیشب مونده رو خوردم
و به داخل باغ بزرگ اون عمارت رفتم
صبح زود بود و عطر گلهای زیبایی که توی اون باغ بزرگ بود آدم رو مست میکرد
درختهای گردو و خرمالو،
و درختهای دیگه که من اصلاً اسمش رو نمیدونستم
سلام کردم باغبون پیر مشغول کار بود پیشش رفتم و سلام کردم
اونم بهم سلام کرد و گفت اسم من مش جعفره
به مش جعفر گفتم اگر کاری داری کمکت کنم اینجا دست تنهایی گفت نه دخترم
پسرم به شهرمون رفته و تا دو روز دیگه برمیگرده.
من به کار عادت دارم بیکاری از بیکاری بیشتر مریض میشم
مش جعفر گفت هرجور راحتی دختر گلم
یک ساعتی به جعفر کمک کردم تا صدای آقای دکتر بلند شد
دخترم کار کردن برای تو نیست به چشات فشار میام تا دو روز دیگه عمل داری باید به چشات استراحت بدی
سرمو پایین انداختم و به آقای دکتر سلام دادم
سیمین خانم با صدای آقای دکتر اومد بیرون و دست منو گرفت و
به داخل اتاقمون برد
زهرا و مادرم هم بیدار شده بودند و شوکت بساط صبحونه رو پهن کرده بود
سیمین خانوم منو پای سفره نشوند و خودش رفت که آقای دکتر راه بندازه که بره سر کارش صبحونه رو داشیم
میخوردیم که دیدم مادرم لباساش و جمع وجور میکنه گفتم چیکار میکنی ،
مادرم گفت تو زهرا بمونی من میرم هر وقت کارت تموم شد بیا
دیگه از مادرم خسته شده بودم شاید اگه میرفت راحتتر بودم
سیمین خانم اومد و به مش جعفر
سپرد که مادرم رو
به ترمینال برسونید و براش ماشین برای شهر خودمون بگیره.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادوشش
مادرم که رفت با زهرا وسایل صبحونه رو جمع کردیم و اتاق رو جابجا کردیم که سیمین خانم در زد و وارد اتاق شد و گفت لباستونو بپوشید میخوایم بریم
یه سری آزمایش هست که باید انجام بدیم بعدم میخوام یه جای خوب ببرمتون سه تایی راه افتادیم به سمت بیمارستان بزرگی که همون
نزدیکی بود رفتیم
یه دو ساعتی اونجا بودیم که بعد از تموم شدن آزمایشها
سیمین خانم ما رو سوار ماشین کرد و حرکت کردیم و ماشین رو بعد از ۱۰ دقیقه نگه داشت و ما رو به یک امامزاده برد و از ماشین پیاده شدیم
سیمین برامون توضیح داد که به اینجا امامزاده صالح میگن و خیلیا ازش حاجت گرفتن تو هم دلت پاکه و برا ما دعا کن
بعد از اینکه زیارت کردیم ما را به بازار امامزاده صالح برد به اصرار برامون نفر یک دست لباس خیلی قشنگ خرید
من و زهرا دوست نداشتیم که قبول کنیم آخه ما صدقه بگیر که نبودیم ولی گفت شما مثل دخترای من هستید خیلی دوست داشتم دخترام اینجا بودن و براشون خرید میکردم حتی برا بچههامونم کلی لباس گرفت
حتماً طلا و عباس و بقیه پسرا با دیدن این لباسها ذوق میکردند بعد از خرید ماشین گرفتیم و به سمت خونه راه افتادیم پشت در خونه که رسیدیم در زدیم نمیدونم چرا در کسی در رو باز نمیکرد که صدای کوبیده شدن چیزی به زمین اومد و در باز نشد خدای من چی میدیدم حامد بود
گناوه خبر باشما درایتا و روبیکا
یادم نیست آخرین بار چند سال پیش بود که دیدمش انگار یه قرن پیش بود.
سرش پایین بود که یه لحظه نگاش به من خورد و خیره من شد عصا از دستش افتاد و زمین خورد نگاهم به پاش خورد خدای من حامد یه پاهاش رو از دست داده بود.
سیمین خانم که متوجه نگاه من و حامد به هم شد گفت شما همو میشناسید
ایشون حامد پسر مش جعفره وقتی جنگ شد .
همسر و بچهها و مادرش
زیر آوار موندند و اونا به تهرون اومدند و یکی از دوستهای آقای دکتر اونا رو به ما معرفی کردند.
صدای مش جعفر اومد بدو بدو اومد و زیر کتف حامد و گرفت از زمین بلندش کرد حامد نگاهشو از من گرفته بود و به پاهاش نگاه میکرد و قطره اشکی از گوشه چشماش را ه افتاده بود .
حال منم بهتر از اون نبود حلقم خشک شده بود،وقلبم تیر میکشید ، زهرا که حالم و دید زیر کتفم و با سیمین خانم گرفتند و به اتاقمون بردند .خانم دکتر شوکت و صدا زد وبرام یه آب قند اورد که حالم جا بیاد ،بعد ازم پرسید تو حامد ومیشناسی آخه اون اهل آبادانن فکر نکنم هیچوقت به اونجاها رفته باشی.
سرم و پایین انداختم وزیر چشمی زهرارو نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم مثه دخترای ۱۴،۱۵ ساله شده بودم ،خدایا من با چند تا بچه ، با اینکه هادی مرده بود احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم، زهرا منو بغل کرد وگفت من بهت بهت گفتم ما خواهریم ، اگر غیر از این فکر کنی نه من نه تو .
شروع کردم به تعریف ماجرای چند سال پیش ،بعداز این که داستانم و تعریف کردم ،سیمین خانم گفت خیلی خوب میشه که شما با هم ازدواج کنین اونم مثه تو تنهاس ، اونم از زمونه خیلی کشیده تو جنگ خونوادش و یکی از پاهاش و از دست داده،
آخه رو ستایش ما مثه شهر نبود ازدواج دوباره و اینا ولی با پیگیریهای سیمین خانم و آقای دکتر من چشمان و عمل کردم وبیناییم و بدست اوردم.....
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_اخر
حتی اونا به همراه من راهی روستا شدن و بالاخره بعد از چند ماه رضایت پدرم و مادرم گرفتیم وزمینارو به شوهر منیر خواهرم سپردم که هم کمکی به خواهرم کرده باشه ،هم اینکه دوست داشتن ارث پدر بچه هام آباد بمونه که اگر یه روز خواستند ازش استفاده کنند و یه نون و نوایی هم به خواهرم برسه.
با حامد و بچه ها راهی شهر شدیم و تا چند سال خونه آقای دکتر زندگی میکردیم. بعد از مدتی اونا به همراه من راهی روستا شدن و بالاخره بعد از چند ماه رضایت پدرم و مادرم گرفتیم و با حامد و بچه ها راهی شهر شدیم و تا چند سال خونه آقای دکتر زندگی میکردیم. بچه ها هم همه حامد و قبول کردند به غیر محمد یه خورده بد قلقلی میکرد ولی با محبت های حامد نه تنها حامد بلکه همه بچه هام از دل و جون دوسش داشتند.خدا رو شکر با حمایت های دکتر و زنش بچه هام به مدرسه رفتن حتی عباس که از مدرسه گریزان بود به کمک حامد خودشو به هم سن و سالش رسوند.
بعد از مرگ اونا هم با پس اندازی که داشتیم یه خونه ی خوب گرفتیم .
حامدهم همون روز اول گفت بچه هات مثه بچه های خودم هستن و دیگه لازم نیس بچه دار بشیم ،الحق هم پدری رو در حقشون تموم کرد و اونا درس خوندندو هر کدوم به یه جایی رسیدند ، منم با تموم سختیهایی که کشیدم کنار حامد طعم خوشبختی رو تو تموم لحظه های زندگیم چشیدم بچه هام هم هر کدوم یه طرفی رفتند ولی حداقل ماهی یه دفعه دور هم جمع میشیم .
گاهی هم همگی دسته جمعی یه سری به روستا میزنیم ،نذاشتیم خونه روستا خراب بشه مرمتش کردیم که هر وقت به اونجا میریم راحت باشیم .
زمین های کشاورزی رو هم تبدیل به باغ کردیم و محصولش رو بین بچه ها تقسیم میکنم ،خدارو شکر دستشون به دهنشون میرسه.
مادر و پدرم عمرشون رو دادن به شما، زهرای خوبم هم چندسال پیش براثر سرطان جونش و از دست داد.
روستامون هم اون روستای قدیم نیس خونه ها همه نوساز شدن شهری شده برا خودش یه شهر کوچیک، الانم اسم حجمون در اومده و قراره ذثبا حامد عزیزم مشرف بشیم ، میخوام برم و از خدا بابت تموم خوبیاش تشکر کنم
به قول خودش؛إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا
پایان
کتاب صوتی " خنده های بی صدا"
" مجموعه ۹ داستان کوتاه طنز"
اثر محبوبه سلطان زاده
تهیه شده در ایران صدا
#خنده_های_بی_صدا
#محبوبه_سلطان_زاده
#طنز #اجتماعی
https://eitaa.com/romanhayejazab
📗#معرفی_کتاب📗
کتاب «خندههای بیصدا»، نوشتهی خانم محبوبه سلطانزاده، تاکنون به دو زبان ترجمه شده است. این مجموعه دربرگیرندهی ۹ داستان کوتاه طنز است. داستانهای این کتاب عبارتاند از: خواستگاری ، امتحان علوم ، مکتبخانهی عمه بلقیس ، پاپوش ، هدیهی پدربزرگ ، شکمو ، مهمان تازهوارد ، بچهها بیایید عروسی ،کادوی روز مادر
خانم محبوبه سلطان زاده نویسنده طنز نویسی است که دوازده سال است به طور حرفه ای در حوزه نوجوان به نوشتن مشغول است و از ایشان تاکنون ۱۳ عنوان کتاب مانند : «خنده های بی صدا»، «متل و متلک»، «اقامتی کوتاه در کره زمین»، «طنز فیلسوفانه»، «الاغ قلقلکی»، « ربات ها گریه می کنند»، «متلستان» و … منتشر شده است.
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part01_خنده های بی صدا.mp3
22.53M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا_قسمت_اول
قسمت 1⃣
"خواستگاری"
https://eitaa.com/romanhayejazab/2242
Part02_خنده های بی صدا.mp3
19.95M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 2⃣
"امتحان علوم"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part03_خنده های بی صدا.mp3
17.59M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 3⃣
"مکتب خانه عمه بلقیس"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part04_خنده های بی صدا.mp3
14.25M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 4⃣
"پاپوش"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part05_خنده های بی صدا.mp3
16.96M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 5⃣
"هدیه پدربزرگ"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part06_خنده های بی صدا.mp3
7.25M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 6⃣
"شکمو"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part07_خنده های بی صدا.mp3
11.41M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 7⃣
"مهمان تازه وارد"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part08_خنده های بی صدا.mp3
9.26M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 8⃣
"بچه ها بیایید عروسی"
https://eitaa.com/romanhayejazab
Part09_خنده های بی صدا.mp3
22.23M
📗کتاب صوتی
#خنده_های_بی_صدا
قسمت 9⃣
"اینم کادوی روز مادر"👌🏻🙏🏻😃😃😃
با ماهمراه باشید 👇👇👇
https://eitaa.com/romanhayejazab
هدایت شده از استیکر
روزت مادر مبارک ای مادری که پیشم نیستی...🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#نذر_اطعام این هفته شادی روح همه ی مادران آسمانی...
در
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
هییت راس الحسین ع هر هفته به همت نیکوکاران وبانیان محترم ، پخت غذای گرم و توزیع بین نیازمندان دارد.
💠 عزیزانی که قصد دارید در ثواب #نذر_اطعام سهمی داشته باشید، می توانید هدایا و نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند:
5892101536573468
به نام نوید طوطیان
6037697524597728
به نام فاطمه محروقی
📞هماهنگی جهت تحویل اجناس :
+989365357518
حداقل برای دو ✌ نفر ارسال کنید🌹
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیَّڪَ الفَرَج🌹
#هیئت_مذهبی_راس_الحسین ع
(شریعتی۴۶)