eitaa logo
رمانهای جذاب
246 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 چهارشنبه های امام رضایی با یاری خدا وهمت بانیان گرامی چندین چهارشنبه پخش غذای گرم داشتیم.... 💠 عزیزانی که قصد دارید در ثواب سهمی داشته باشید، می توانید هدایا و نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند: 5892101536573468 6037697524597728 ✅مبلغ نقدی ۱۲۰ پرس عدس پلو تقریبا ۱/۴۰۰/۰۰۰ تومان میشود . ▫️ نذورات دریافتی صرف اطعام نیازمندان خواهد شد. ✅وسایل مورد نیازبرای 120 پرس عدس پلو : یک کیسه برنج روغن ۱/۵ لیتر عدس 3 کیلو سویا 2کیلو پیاز 2 کیلو ادویه مقداری ظرف یک بار مصرف 120 عدد 📞هماهنگی جهت تحویل اجناس : +989365357518
بعد ازطی مسافتی نسبتا طولانی به جایگاهی که مخصوص مینی بوس ها بود رسیدیم وهمه قبل از ایست کامل ماشین از جاهاشون بلند شده بودن تاوقتی ماشین از حرکت ایستاد سریع از ماشین پیاده شن. منتظر موندم تاهمه پیاده شن و بعد خیلی آروم از ماشین اومدم پایین.شهر پر از مغازه بودو آدمهایی که هرکدوم با سرعت حرکت میکردن. ازخیابونی رد شدیم و به میدانی رسیدیم که وسط میدان، حرم یکی از امامزاده ها قرارداشت.دلم میخواست برای زیارت به حرم برم.اما وقت تنگ بودو مینی بوس تا چند ساعت دیگه به سمت ده حرکت میکرد. اگه به مینی بوس نمیرسیدیم دیگه تا فردا نمی تونستیم به ده برگردیم. هادی جلوتر از ما با عجله راه میرفت و هربار برمیگشت و نگاه میکرد تا مطمئن شه ما پشت سرش هستیم. مادرم مدام میگفت تندتر راه برم، اماچون سرم خیلی درد میکرد، راه رفتن برام سخت بود. بعداز حدود بیست دقیقه پیاده روی که برای من اندازه بیست سال طول کشید به مطب دکتری که همه میگفتن تو کارش مهارت فوق العاده ای داره رسیدیم. مطب تقریبا شلوغ بودو با مطبی که دکتر ده بالا داشت فرق میکرد.اتاق نسبتا تمیزو بزرگی بود که با خط سیاهی رنگ قسمت بالارو از رنگ قسمت پایین جدا کرده بودن وگلدان گلی هم وسط اتاق گذاشته بودن. منشی دکتر مرد چاق میانسالی بود که عینکی روی چشمش داشت و اسم کسانی که میخواستن برن پیش دکترو توی اون دفتر مینوشت. هادی بعد از گرفتن نوبت به سمت ما اومد و گفت باید کمی منتظر بمونیم. روی صندلی آهنی مطب نشسته بودم وبه بقیه مریض هایی که توی مطب بودن نگاه میکردم.فکر کردن به اینکه اونا هم مثل من از سردردو چشم درد هزار بار میمیرن و زنده میشن دلمو به درد می آورد و دلم براشون می سوخت. حدود یکساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه.هادی مدام نگران بود که نکنه مینی بوس به ده برگرده وهرچند دقیقه یکبارمی رفت وبه منشی میگفت که مارو زودتر راه بندازه.اما چون بیشتر مریض ها هم ازروستا اومده بودن، منشی اصلا به حرفهای هادی توجه نمیکردو با خونسردی مشغول انجام دادن کارهای خودش بود. بعد ازیکساعت منشی مارو صدا کرد تا بریم توی اتاق.دلهره داشتم و زیر لب صلوات میفرستادم. همراه با هادی و مادرم رفتیم توی اتاق.دکتر مرد لاغراندام تقریبا جوونی بود. اما تارهای سفیدی رو میشد لابلای موهاش دید.با رفتن ما از جاش بلند شد و با مهربونی سلام و علیک کرد. اتاق دکتر یه پنجره داشت که کرکره آهنی آبیش تا نیمه بالا رفته بودو بجز یه میزو صندلی دکتر یه صندلی و یه تخت هم داشت ویک دستگاه هم روی میز دکتر بود و چند تا تابلوی کوچیک که انگار مدرک تخصص دکتر بود، هم روی دیوار بود. دکتر با مهربونی پرسید کدومتون بیمارید؟ مادرم به من اشاره کردو گفت آقای دکتر دخترم چند وقتیه که سردردو چشم درد داره. دکتر کمی صندلیش و جلو کشیدو همینطور که پلک پایین چشممو با انگشت پایینتر میدادو با نور توی چشممو نگاه میکرد پرسید دقیقا چندوقته؟ و هی نورو اینور اونور میبرد واز من میخواست نورو با چشمهام دنبال کنم. نمیدونستم دقیقا چندوقته، اما از زمان مرگ ننه جان حساب کردم و دوماه هم بهش اضافه کردم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم فکر کنم هشت یا ده ماه یا شایدم یکم بیشتر. دکتر ابروهاشو داد بالا و گفت پس چرا اینقدر دیر اومدی؟ مادرم زود جواب دادو گفت دکترجان راه دوره،ما از ده میاییم و رفت و آمد برامون سخته و همین امروزم از کارو بارمون زدیم واینو آوردیم شهر. دکترکه انگارحرفهای مادرمو نشنید یا نشنیده گرفت،رو به من کردو گفت صورتتو پشت دستگاه بزار و پلک نزن. تنها متخصص چشم شهر همین دکتر بودو همه میگفتن توی کارش خیلی تخصص داره. بعد از کمی معاینه گفت برات پیش اومده که چشمتم تار ببینه؟مادرم اینبار جوابی نداد. برای همین آروم گفتم بله تا حالا چهاربار هم چشمم خونریزی کرده. دکتر با حالت متفکرانه ای گفت خونریزی کرده؟ضربه شدیدی به سرت خورده؟ میخواستم جواب بدم بله که هادی با نگاه عصبانیش زل زد بهم و گفت ضربه کجا بود دکتر!؟ این امروز که بچه دنیا بیاره،دور روز دیگه باز حامله س، از بس بچه زاییده به چشمش فشار اومده. دکتر نگاهشو از هادی گرفت و دوباره سوالشو تکرار کرد.
زود سرمو انداختم پایین تا دکتر نفهمه دارم دروغ میگم و با صدای خیلی آرومی گفتم نه. دکتر کمی به برگه ای که پیش روش داشت نگاه کردو نفسی کشیدو گفت خیلی خوب بچرخ به این سمتو بهم بگو هرکدوم از علامت ها کدوم طرف هستند.بعد عینک آهنی بزرگی روی چشمم گذاشت و یه سمت عینک و پوشوند. هر علامتی که نشونم میداد جواب میدادم وبعضی ازعلامت هاروهم خیلی تار میدیدم یا اصلا نمی دیدم.وقتی کار دکتر تموم شد گفت با ضربه ای که به سر وارد شده،عصب چشم به شدت مشکل پیدا کرده و باید چشمش عمل شه! اما فعلا برای برطرف شدن موقتی مشکل یه عینک براتون تجویز میکنم و داروهارو هم باید مصرف کنید تایک ماه دیگه و بعد از تمام شدن داروها دوباره بیاید اینجا. با شنیدن حرفهای دکتر سریع به مادرم نگاه کردم تا ببینم عکس العملش از اینکه هادی با کتکی که بهم زده و منو به این روز انداخته چیه که با صدای عصبانی هادی که دوباره میگفت ضربه کجا بوده دکتر، انگار نشنیدی چی گفتم! هی داری حرف خودتو میزنی! دلم هری پایین ریخت و از ترس دعوا کردن هادی با دکتر زود گفتم بله بله همش بخاطر زایمانه. دکتر اول نگاهی به من، بعد به هادی انداخت و گفت بهرحال این چشم از نظر من به عمل نیاز داره،اما بازهم توی تهران دکترهای خوبی هستند که اگه میتونید حتما به تهران برید تامعاینتون کنن.در ضمن فراموش نشه که بعد از تمام شدن داروها حتما دوباره به مطب مراجعه کنید. با ترس گفتم ببخشید آقای دکتر اگه عمل نکنیم چی میشه؟ دکتر همونطور که توی کاغذی که روی میزش بود چیزی مینوشت گفت باید خیلی مواظب سرتون باشید تا دیگه زایمان نکنید و داروها رو مصرف کنیدو برای اینکه به چشمتون کمتر فشار بیاد حتما عینک بزنید. هادی تیکه توی کلام دکترو گرفته بودو با اخم به دکتر نگاه میکرد.بغض گلمو گرفت. میدونستم هزار سال دیگه هم بگذره و من بمیرم هم هادی منو به تهران نمیبره و تا همینجا هم به زور منو آورده. هادی نسخه رو از توی دست دکتر کشیدو بیرون رفت.با شرمندگی از دکتر تشکر کردم و با مادرم از مطب بیرون اومدیم. مادرم که انگار حرفهای دکترو نشنیده بودو فقط دستگاه روی میزو دیده بود،از دیدن دستگاهی که روی میز دکتر بود تعجب کرده بودو با بیخیالی همش درمورد دکترو دم و دستگاهش صحبت میکرد. اماتوی دل من آشوب بودو برای خودم و حال وروزم غصه میخوردم. هادی رفت که داروها رو از داروخانه ای که زیر مطب دکتر بود بگیره ومن و مادرم بیرون منتظر برگشتن هادی بودیم. وقتی از داروخانه اومد بیرون، داروها رو به سمت من گرفت و گفت بگیر جز ضرر که چیزی برای من نداری، کلی پول بابت اینا دادم. با بغض ازش تشکر کردم و گفتم عینک هم گرفتی؟ هادی نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت عینکو اینجا نمیدن که،باید بدیم بسازه، ولی من دیگه پول ندارم. بعدا میام میگیرم. مادرم همونطور که صورتشو محکم با چادر پوشونده بود اینورو اونورو نگاه میکردو اصلا حواسش به ما نبود. طوری که هادی نشنوه در گوش مادرم گفتم بگو بره ببینه عینک چقدره؟خودم پول دارم برام بگیره.مادرم همونطور که تندو تند راه میرفت گفت هیسسس گفت بعدا میاد میگیره دیگه. میدونستم که اگه الان عینک نگیریم دیگه هیچ وقت هادی برام نمیگیره، برای همین گفتم نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت به چشمم بیشتر فشار میاد عینک نزنم . مادرم گفت تو چه ساده ای دختر، اگه این حرفا رو هم به من و تو نگن پس خرج زن و بچه شونو از کجا بیارن؟اینارو میگن که چارتا آدم ساده روستایی مثل من و تو بترسیم و هرکاری اینا گفتن بکنیم و همه پولهای مارو بگیرن. هادی بازهم جلو جلو راه میرفت و هی برمیگشت و میگفت چقدر حرف میزنید زود بیاین تا ماشین نرفته. از ظهر کمی گذشته بودو بوی جیگرو جغور بغور و کبابی که توی بازار آماده کرده بودن همه جارو پرکرده بود.حتی بوش هم آدمو به هوس مینداخت، اما هادی با عجله به سمت ایستگاه مینی بوس میرفت. با اینکه اصلا حال نداشتم، اما با همون حال هم شهر به نظرم قشنگ بودو دلم میخواست یکبار که حالم بهتر بود هادی دوباره منو به شهر ببره. وقتی به ده رسیدیم بچه ها دور منو گرفته بودن تا براشون از شهر تعریف کنم. چون میدونستم ممکنه حالا حالاها شهرو نبینن و برای اینکه دلشون نخواد خیلی خلاصه گفتم مثل ده خودمونه، ولی یکم بزرگتر. روزها می گذشت و با مصرف داروها کمی از سردردهام بهتر شده بود. اما همچنان گاهی تار میدیدم و هربار به هادی میگفتم برام عینک بگیره، میگفت اینبار که برم شهر میگیرم و پشت گوش مینداخت. چهار ماه بود که داروها تمام شده بودو سردردهای من هم باز شروع شده بود.ولی هادی منو دکتر نمیبرد ومنم برای اینکه دعوامون نشه حرفی نمیزدم. از صبح که از خواب بیدار شده بودم، سردردو سرگیجه رو با هم داشتم و اصلاحالم خوب نبود.
با این حال سطلو برداشتم تا برم و شیر گاوها رو بدوشم.از وقتی هادی با بیل توی سرم کوبیده بود, زیاد نمیتونستم سرمو پایین نگهدارم واگه کمی به سرم فشارمی اومد,چشمم خونریزی میکرد. گاهی که خیلی حالم بد می شد, طلا شیر گاوها رو ‌می دوشید.امااینکار براش سخت بودو تا جایی که میتونستم خودم انجامش میدادم. به محض ورودم به طویله بوی گاوها حالمو بد کردو شروع کردم به عق زدن و سریع از طویله اومدم بیرون.با تصور اینکه حامله م شروع کردم به گریه کردن و گلایه از خدا که تواین حال و روز بچه برای چیمه, اگه حامله باشم سردردهامو چیکار کنم و زخم زبون هادی و چطور تحمل کنم؟! سطلو یه گوشه انداختم و چادرمو زدم سرم و رفتم خونه مادرم.مادرم از دیدنم توی حیاط اونم اول صبح خیلی تعجب کرد و بدون اینکه جواب سلاممو بده پرسید چی شده؟ منم همه چیو براش تعریف کردم و گفتم اگه حامله باشم چه خاکی توی سرم بریزم، با اینکه با کتکی که هادی زد چشمم خونریزی میکنه اما پیش دکتر میگفت بخاطر حاملگیه ،حالا من چیکار کنم؟ مادرم نفسی کشیدو گفت اگه هم حامله باشی کاریه که شده، نمیشه که بچه رو بکشی.در ضمن هادی هم حالا یه چیزی گفته ،تو دیگه ول کن نیستی وداری بزرگش میکنی!؟ بلند شد که بره و به کارش برسه که زود دامنشو گرفتم و گفتم توروخدا مامان کمکم کن بندازمش، من دیگه بچه نمیخوام،دیگه تمحل بارداری و زایمانو ندارم. مادرم چینی به پیشونیش انداخت و گفت پاشو دختر جان برو دنبال زندگیت،بچه نمیخوام دیگه چیه ،همه همسن های تو ده تا دوازده تا بچه دارن!! با پنج تا بچه چه اداهایی که از خودت در نمیاری ،پاشو برو خداروشکر کن و بگو خدایا بهم اولاد سالم بده ،نه اینکه اول صبحی با حرفهات سرمنو ببری و فکر کشتن یه بچه بی گناه باشی. با اینکه از کمک مادرم نا امید بودم، اما بازم اصرار کردم تا شاید کمکم کنه. اما مادرم میگفت خودشو گناهکار نمی کنه و کاری به کارم نداره،آخرم گفت پاشو برو هرکاری دلت خواست بکن، ولی تو خونه من نقشه کشتن بچه تو نکش. دست از پا درازتر به خونه برگشتم اما فکر انداختن بچه از سرم نیفتاده بود. اول خواستم خودمو از روی ایوون بندازم پایین، اما با فکر کردن به اینکه ممکنه سردردو چشم دردم بیشتر شه و عصب چشمم بیشتر آسیب ببینه،پشیمون شدم. بیشتر روز به فکر کردن به اینکه چطور بچه رو بندازم، گذروندم. اما نه جراتشو داشتم و نه توانشو و مادرم با حرفهاش ته دلمو خالی کرده بودو از طرفی هم علیرغم بارداری های زیاد راهی بلد نبودم. برای همین دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم بچه رو از من بگیره. چون با اون حال و روزی که من داشتم و با وضع و اوضاعی که زندگیم داشت،حاملگی برام قوز بالای قوز بودو نمیخواستم یه نفر دیگه رو هم وارد این زندگی پراز غصه کنم. روزها میگذشت و من دیگه مطمئن بودم که باردارم و هر روز به خونه مادرم میرفتم تا بلکه راهی جلوی پام بزاره. اما هربار مادرم از گناه کشتن یه آدم بی گناه حرف میزد و شروع میکرد به نصیحت کردنم. یه روز که همینطور نشسته بودم و به انداختن بچه فکر میکردم، به ذهنم رسید از ننه هاجر کمک بگیرم و زودچادرمو انداختم روی سرم ورفتم در خونه ننه هاجر. ننه هاجر با دیدنم بسم اللهی گفت و گفت خیره دختر،کی توی ده پابماهه که من یادم نیست. ازش اجازه گرفتم ورفتم داخل وگفتم کسی پابماه نیست. اومدم ازتون یه سوال کنم. ننه هاجر همونطور که داشت کارهاشو انجام میداد گفت چه سوالی، خیر باشه.گفتم خیره ننه هاجر،راستش یه نفر حامله ست و بچه شو نمیخواد، یعنی نمیتونه که دنیا بیارتش. اومدم ببینم شما راهی بلدی که بچه شو بندازه؟ ننه هاجر نگاه عاقلانه ای بهم انداخت و گفت اون یه نفر غلط کرده که میخواد خودش و منو با هم به گناه بندازه.دختر جان من از روزی که یادم میاد بچه گرفتم وکل ده تو دستای من به دنیا اومدن، حالا تو اومدی میگی یه راهی بگم که یه طفل معصومو بکشم. استغفرالله! خدایا ازشر شیطان به تو پناه میبرم.میگم چرارنگ و روت زرده،پاشو برو که فکر کردن به معصیت هم خودش معصیته.نعمتی که خدا به آدم میده رو نباید با ناشکری پس زد،خدا قهرش میاد.وقتی دیدم ننه هاجر فهمیده که خودم باردارم، شروع کردم از کتک زدن های هادی و سردرد ها و خونریزی چشمم و حرفی که هادی توی مطب زده بود براش گفتم تا شاید دردمو بفهمه و فکری برام کنه. اما هیچ کدوم تاثیری توی حرف ننه هاجر نداشت ودر آخر گفت خدا بهتر ازمن اینا رو می دونسته،حتما صلاح مصلحتت این بوده و حاملگیت حکمتی داره. پاشو برو خونه ت، وقت منم نگیر. ایشالا زمانش که رسید،خودم میام بچه تو میگیرم.
از رفتن به خونه ننه هاجر پشیمون شده بودم و کلی قسمش دادم که پیش کسی نگه من حامله م و برای چی به خونه ش رفتم. اونم گفت که به کسی حرفی نمیزنه از خونه ننه هاجر میومدم بیرون که ننه هاجر گفت دختر جون کفران نعمت نکن، وگرنه خدا عذابت میکنه ها. به این فکر میکردم چه عذابی بیشتر از این زندگی برای من میتونه وجود داشته باشه وهیچ راه چاره ای برای خودم نمیدیدم. انگارتو یه لحظه فکری به ذهنم رسید وآخرین راه به نظرم حاج رحیم اومدو با خودم گفتم حتما جوشونده ای داره که با خوردنش بچه سقط بشه.برای همین از خونه ننه هاجر یه راست به سمت خونه حاج رحیم رفتم و زن حاج رحیمو صدا زدم. حاج رحیم از اتاقی که همیشه توش بود و اونجا برای مردم نسخه می پیچید اومد بیرون و گفت که زنش رفته سرچشمه.بیشتر از اون نمیتونستم اینور اونور برم و باید هم کارهای خونه رو انجام میدادم و هم غذا درست میکردم .چون اگه هادی میومدو می دید که نه غذا درست کردم و نه به کارهای خونه رسیدگی کردم حتما عصبانی میشد و منو میزد. برای همین با عجله رفتم به خونه تا بعدا برم پیش زن حاج رحیم. بعد از ظهر که شد دوباره به خونه حاج رحیم رفتم تا ازآمنه خانوم جوشونده بگیرم.آمنه خانوم زن پیرو جا افتاده ای بودو همونطور که تسبیحشو دور دستش میچرخوندو زیر لب ذکر میگفت با حوصله به حرفهای من گوش میکرد. منم سیر تا پیاز زندگیمو و اینکه چرا این بچه رو نمیخوامو ریز به ریز براش تعریف کردم تا شاید دلش به رحم بیادو کمکم کنه. آمنه خانوم با همون خونسردی که داشت گفت یادته اونسال دخترتو سر دستت آوردی اینجا چه حالی داشتی؟با یادآوری اونروز بغضم بیشتر شد. اما گفتم اونموقع هادی چشممو ناقص نکرده بود،شب وروز سردرد نداشتم. تو رو خدا آمنه خانوم من خجالت میکشم، اما شما از حاج رحیم جوشونده ای چیزی بگیر،گره ازمشکل من باز شه. خدا گره گشای کار خودتو بچه هات باشه. آمنه خانوم حسابی توی فکر بود و احساس کردم حرفهام روش تاثیر گذاشته، اماسرشو آورد بالاوگفت بچه بچه ست،اگه اونروزم به تومیگفتن جونتو بده، ولی دخترت زنده شه، حاضر بودی ازجون خودت بگذری.الانم دیگه برای این حرفها دیره، .حاج رحیمم فکر نکنم چیزی داشته باشه برای اینکار،داشته باشه هم نمیده. تو جوونی دخترجان، دستاتو آلوده به گناه نکن. میدونستم اگه بیشتر بمونم میخواد نصیحتم کنه ومنم حوصله نصیحتو نداشتم. برای همین به ناچار راهی خونه شدم و از خداخواستم خودش کمکم کنه. دیگه هیچ راهی به ذهنم نمی رسیدو احساس میکردم همه درها به روم بسته شده.اینقدر غرق افکار خودم بودم که نفهمیدم چطوری رسیدم خونه منیر. با اینکه هادی اجازه نمی داد برم خونه منیر، اما اون روز در زدم و رفتم تو!! منیر اول با دیدنم تعجب کرد. اما خیلی زود خودشو جمع و جور کردو با خوشرویی اومد به سمتم و منو برد توی اتاق. وقتی منیر پرسید چرا ناراحتم انگار زخم دلم سرباز کردو اینقدر برای منیر دردودل کردم و اشک ریختم‌ که چشام از درد می سوخت. منیر مدام دلداریم می دادو میگفت گریه نکن. اما به نظرم زندگیم درد بی درمونی بود که درست نمی شد.وقتی به منیر گفتم می خوام بچه رو بندازم،محکم توی صورتش کوبیدو مثل بقیه شروع کرد به نصیحت کردن من،بعدم گفت بزار این یکی دنیا بیاد، من میرم پیش دکتر ده بالا ازش دارویی چیزی میگیرم که دیگه بچه دار نشی. ولی کاری به کار این طفل معصوم نداشته باش. چاره دیگه ای هم نداشتم و همینکه قرار بود منیر برام دارو بیاره خوشحالم میکرد. بچه ها خونه بودن و باید خیلی زود به خونه برمیگشتم. برای همین هرچی منیر اصرار کرد پیشش نموندم و راهی خونه شدم. تصمیم داشتم به هادی نگم حامله م تا اگه اتفاقی برای بچه افتاد یا راهی به ذهنم رسید،از بابت هادی نگران نباشم. روزها به سختی کار میکردم و هر روز از خدا میخواستم که بچه بیفته.اما ماهها میگذشت و هرروز شکمم بزرگتر میشد. نزدیک به سه ماهم بود که هادی فهمید باردارم و ازم پرسید چرا بهش نگفتم. منم خودمو زدم به بیخبری و گفتم قبلا هم ننه جان میفهمید من باردارم وگرنه من خودم تا ماه نهم نمیفهمیدم. هادی هم دیگه پیگیر نشدو رفت.ماهها به سرعت میگذشت و دیگه فکر سقط کردن بچه از سرم افتاده بود.قرار بود نزدیک خونه ما چاه آبی بکنن تا دیگه مردم برای آوردن آب وشستن ظرف و لباس هاشون تا چشمه نرن.همه ده از شنیدن این خبر خوشحال بودن و کندن چاه خیلی زود شروع شد. اوایل پاییز بودو هوا سوز داشت. اما مردای ده سعی میکردن کار کندن چاهو متوقف نکن و خیلی زود کاروتموم کنن. طلا از اینکه خونه ما از همه خونه ها به چاه نزدیکتر بود،خوشحال بودو همش بالا وپایین می پرید.
از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما قراره حفر شه،بیشتر مردم ده اعتراض کردن و روزی نبود که توی کوچه، سر کندن چاه دعوا نباشه. برای همین قرار شد که چاه بزرگتری بالای ده حفر کنن ولوله های آب رو سر هر کوچه ای بزارن،اما فقط برای آشامیدن از آب این لوله ها استفاده کنن و برای شستن ظرف و لباس دوباره همه به چشمه برن. با اینکه این کار برای ما زنها دوباره همون سختی اول رو داشت، اما بیشتر اهالی ده قبول کرده بودن و راضی نبودن که فقط یه لوله آب توی ده باشه. با این تصمیم، مردهای ده سر هرکوچه ای مشغول کندن زمین بودن تا لوله های آب رو که منتهی به چاه بزرگ میشدو قرار بدن. از طرفی هم فصل تابستون بودو بیشتر پسر بچه ها روی زمین های کشاورزی مشغول کمک کردن به پدرهاشون بودن و مردها نوبتی توی کندن چاه کمک میکردن. فصل پاییز از راه رسیده بود.اما حفرچاه بزرگ که بالای ده قرار داشت، هنوز تموم نشده بود. عباس اون سال به کلاس اول می رفت و هادی برای عباس و محمد،لباس های مرتب و همرنگی خریده بود تا تنشون کنم. از دیدن پسرهام توی لباس مدرسه،دلم ضعف می رفت وهر روز صبح براشون اسفند دود می کردم. بامدرسه رفتن محمدو عباس، نعمت تنها مونده بودو با اینکه همش سه سال داشت توی کوچه با پسربچه های هم قد خودش بازی میکرد. محمد هر روز که از مدرسه میومد میگفت که دوستاش رفتن چاه بالای ده و دیدن که خیلی بزرگه و همش میخواست که بزارم با دوستاش بره و چاهو ببینه. اما هر بار که مخالفت میکردم چشمی میگفت و دیگه حرفی نمی زد.حرف بزرگ بودن چاه بالای ده،توی کل ده پیچیده بودو هرجا کسیو میدیدی با ذوق از چاه بزرگ ده حرف میزد. دلم میخواست کندن چاه زودتر تموم بشه تا یه وقت به سر محمد نزنه که بره و چاهو ببینه. اما با بارش برف کار کندن چاه متوقف شد و قرار بود دوباره از اول فصل بهار کندن چاهو ادامه بدن. آذر به نیمه رسیده بودو چیزی به زایمانم نمونده بود.شکمم بزرگ و سنگین بودو از شدت سردرد گوشه کرسی دراز کشیده بودم. بوی آبگوشتی که طلا روی گردسوز بار گذاشته بود توی اتاق پیچیده بود.با اینکه اصلا کمردردو دل درد نداشتم، با هول از جام بلند شدم و به طلا گفتم که بره دنبال مادرم و ننه هاجر.طلا زود لباسهاشو پوشیدو از خونه رفت بیرون. کمرم داره از وسط دو تا میشه و درد زایمان سردردمو بیشتر کرده بود. توی اتاق راه میرفتم و منتظر برگشتن طلا بودم. حدود بیست دقیقه ای گذشت که طلا با ننه هاجرو مادرم برگشت. ننه هاجر بادیدنم تو اون حال گل از گلش شکفت و الحمدالله گویان مشغول به کارشدو ازاینکه من عاقل بودم و گناه نکرده بودم، مدام خداروشکر میکرد. حالم خیلی بد بودو فشاری که زایمان به سروچشمم می آورد، بیشترازفشاری بود که توی دل وکمرم می پیچید. انگار دردی که اینبار میکشیدم از همیشه بیشتر بود وصورتم به شدت عرق کرده بود. مادرم بلند بلند صلوات میفرستاد بچه بدنیا اومد جونی توی تنم نمونده بود و با بی حالی به ننه هاجرو بچه توی دستش نگاه میکردم. بچه پسر بودو کاملا شبیه محمدو عباس بود. ولی خیلی ازاونا ریزه ترو کوچیک تر بود. ننه هاجر همونطور که مشغول تمیز کردن بچه بود،آروم میگفت پسرجان برای مادرت پسرخوبی باش وتا آخر عمرت خدمت گزارش باش.مادرت صدبار مرد و زنده شد تا تو به دنیا اومدی. بعدم بچه رو داد دست مادرم تا لباسهاشو بپوشه.از حرفهای ننه هاجرو مهربونیش لبخندی به لبم اومد. ننه هاجر که کارش تموم شده بودو میخواست بره،چیزهایی که مادرم آماده کرده بود،تا جای دسمتزد بهش بده رو نگرفت و گفت چون به حرفم گوش کردی وبچه بی گناهو نکشتی،من به شکرانه کارت دستمزدنمیگیرم دختر جان. بعدم پیشونیمو بوسید و رفت. مادرم بچه رو داد تا شیرش بدم. با دیدن نوزادی که مشغول مکیدن انگشتش بود،لبخندی زدم وبا اینکه اول نمیخواستمش مهرش تا عمق وجودم رخنه کرد. هادی بادیدن نوزاد اسمشو رحیم گذاشت و گوسفندی قربونی کرد.روزها میگذشت وبهار دوباره ازراه رسیده بود،بازهم هادی بهونه کارنکردن محمدو عباس رومیگرفت و اونا هم برای اینکه بتونن درس بخونن، قول داده بودن بعد از مدرسه به صحرا برن و توی کارها به هادی کمک کنن.
عباس کمی لجباز بودو هرروز توی مدرسه با بچه ها دعوا میکرد.میدونستم که اگه هادی بفهمه نمیزاره دیگه درس بخونه. برای همین هربار که به مدرسه میرفتم، چیزی به هادی نمیگفتم وعباس رونصیحت میکردم که سرش به درس ومشقش باشه.مدام به محمدسفارش میکردم بیشترحواسش به عباس باشه. اردیبهشت ماه بود که مشغول جارو زدن حیاط بودم.آش برای ناهار بار گذاشته بودم.عباس و محمد مدرسه بودن و طلا ظرف ها رو به چشمه برده بودو هاجر و نعمت هم گوشه حیاط مشغول بازی بودن. وقتی طلا برگشت احساس کردم رنگش پریده،باعجله ظرف هارو برد توی مطبخ.زودصداش کردم وپرسیدم چی شده که اینقدر هولی؟کمی نگاهم کردوگفت هیچی. گفتم زود بگو ببینم چی شده دختر،رنگ و روت داد میزنه که ازچیزی ترسیدی، توی راه چشمه کسی حرفی زده؟کسی دنبالت کرده؟ طلا زود گفت نه بخدا مامان جان،ولی شنیدم که و بعد انگار پشیمان شد وگفت هیچی.جارو از دستم افتاد و گفتم جون به سرم کردی خب مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده. اشک توی چشمهای طلاجمع شد وگفت سرچشمه شنیدم که عباس با پسرعزیز آقا دعوا کرده وانگار فحش بدی به پسرش داده واونم ازمدرسه گذاشته رفته وبه عزیزآقا گفته.عزیزآقا هم دست پسرشو گرفته و رفته پیش آقاجان وبهش گفته که عباس به پسرش چه حرفی زده. گفتم خب!طلا کمی من من کردو گفت آقاجان هم رفته واز مدرسه عباس رو برده.همه میگفتن میخواد بندازتش توی چاه بالای ده،تازه بیشتر زن های ده ظرف هاشونو همونجا گذاشتن و رفتن تماشا. انگارحیاط دورسرم میچرخید.میدونستم وقتی جلوی چشم هادی رو خون بگیره، دیگه چیزی حالیش نیست. اما این خودم نبودم که کتک بخورم ودم نزنم.این عباس بود،جگر گوشه من. برای همین به طلاسپردم که اصلا ازخونه بیرون نیان ومواظب رحیم باشن وزود ازخونه رفتم بیرون. ازخونه ما تاخونه بابام راهی نبود.اما انگار هرچی میدویدم، نمی رسیدم.هنوز سرمای اردیبهشت به استخون میزدو کار توی صحرا شروع نشده بود. از دم در بابامو صدا زدم و با التماس ازش خواستم که همراهم بیاد. تا بابام لباس بپوشه همه چیو براش گفتم.بابام توی راه غرغرمیکردو میگفت اگه خودت دوبار گوش این بچه رو میپیچوندی الان این حال و روزت نبود. از بابام توقع بیشتری نداشتم چون یادگرفته بود همیشه باتنبیه به ما چیزی بفهمونه. اماالان وقت گلایه نبود وباید زودتر به بالای ده می رفتیم. وقتی رسیدیم به چاه، بیشتراهالی ده اونجا بودن وهادی رو نصیحت میکردن. جمعیت رو کنار زدم و رفتم جلو.هادی ازپاهای عباس گرفته بودو آویزونش کرده بود توی چاه.تمام خون بدن عباس توی سرش جمع شده بود وبا صدای بدی نفس میکشید وبریده بریده وبا التماس از هادی میخواست که ببخشتش. زبونم توی دهنم قفل شده بود و بابام به هادی میگفت عباس دیگه ادب شده و ولش کنه. نمیدونم هادی میخواست عباسو بترسونه یا واقعا قصدش انداختن عباس توی چاه بود که یکی از پاهای عباس رو ول کرد. با دیدن این صحنه جیغی زدم وتوی سروصورتم کوبیدم.هیچ کس جلو نمی رفت ودیگه هیچ صدایی از کسی شنیده نمی شد. انگار که فیلمی درحال پخش باشه، همه وایساده بودن وتماشا میکردن.به بابام التماس میکردم که کاری کنه و هادی منو فحش میداد که اینا همش بخاطر تربیت توئه. عباس از ترس خودشو خیس کرده بودو با صدای بدی که به زوراز دهنش خارج می شد، ازم کمک میخواست. بابام همینطور که حرف میزد،به هادی نزدیک شدو پای عباس رو گرفت وکشیدش اینور.هادی که از این کار بابام‌ جا خورده بود، با عصبانیت نگاهش کرد،ولی حرفی نزدو بابام با دادوبیداد شروع کرد به نصیحت کردن هادی. هادی همونطور با اخم به عباس چشم دوخته بودو حرفی نمی زد.عباس با صورت روی زمین افتادو خون از دهنش بیرون زد. با دیدن خون، بند دلم پاره شدو دوباره شروع کردم به جیغ زدن وبلند شدم که برم عباسو بغل کنم. اما هادی بی توجه به خونی که از دهن عباس میرفت، شروع کرد به زدن عباس. با کمک بابام، عباس رو از زیر مشت ولگد هادی نجات دادم.بچه م حالش خیلی بدبودو بی حال روی زمین افتاده بود.گرفتمش توی بغلم واز بین جمعیت ردشدم تا به خونه برم. صدای دلسوزی وحرفهای مردم به گوشم می رسیدو آتیشم میزدو توی دلم هادی رو نفرین می کردم که اینطور ما رو انگشت نمای یه ده کرده بود. بی توجه به حرفهای بقیه، راه خونه رو پیش گرفتم.عباس بی حال بودو این موضوع باعث شده بود سنگین تر بشه. اماچون توان راه رفتن نداشت. مجبور بودم بغلش کنم. با هزار بدبختی به خونه رسیدم وعباسو گذاشتم روی ایوون. چشمهاش ورم کرده بودو صورتش هنوزسرخ بود.بادستمال، خونی که از دهنش بیرون زده بودو پاک کردم وبچه هارو فرستادم توی اتاق تا لباس های عباسو عوض کنم.
جیگرم برای بچه م خون بود، ولی هیچ کاری از دستم برنمی اومد.عباسو توی رختخواب خوابوندم وقربون صدقه قدو بالاش می رفتم.بچه ها دور رختخواب عباس نشسته بودن و با دلسوزی نگاهش میکردن. نمی دونستم اگه هادی برگرده خونه چی میشه.همش دعا میکردم که اتفاقی بیفته وهیچ وقت دیگه خونه نیاد. سنگینی عباس به چشمم فشار آورده بودو خون کمی از گوشه چشمم بیرون میزد. غروب بود که هادی به خونه برگشت و عباس هنوز بی حال بود. اما تا از مطبخ بیام بیرون وبرم بالا، باز صدای دادو هوار عباس به گوشم رسید. رفتم بالا و شروع کردم به دادو بیدادکردن که این چه کاریه و چرا این بلاها رو سر ما میاره. انگار عقده این چندسال سرباز کرده و یکجا همش بیرون زد. چون تا به اون روز هیچ وقت تو روی هادی در نیومده بودم، انگار توقع نداشت و بهش برخورده بود.اما برام اصلا مهم نبودو دلم میخواست بدونه چقدر از خودش وکارهاش متنفرم وتند وتند وبا اشک و فریادحرف میزدم که کشیده ای که هادی به صورتم زد، باعث شد ساکت شم. هادی که دید ساکت شدم شروع کرد به کتک زدنم و بعدم گذاشت رفت بیرون. کف اتاق افتاده بودم و به درو دیوار خونه نگاه میکردم.خونه ای که شکنجه گاه من بودو بیشترشاهد کتک خوردن هاو گریه های ما بود تا خنده هامون. بچه ها گریه میکردن و به من نگاه میکردن،حالم از خودم و اون وضعی که داشتم بهم میخوردو نمیدونستم تا کی باید بخاطر هادی کتک بخورم. به زمین و زمان و بخت شومم که منو اسیر هادی کرده بود،لعنت میفرستادم و همه رو نفرین میکردم. شب بود که حال عباس کمی بهتر شده بود.اما از فشاری که به سرش اومده بود،چشماش هنوز کاسه خون بود. بچه م از ترس زبونش قفل شده بودو هیچ حرفی نمیزد.رحیم مدام از گرسنگی گریه میکردو چون ترسیده بودم انگار شیرم کم شده بود.حوصله گریه های رحیم ونداشتم و دلم میخواست حداقل چندساعتی هیچ کس دوروبرم نباشه . اما این زندگی من بودو واقعیت این بود که من زنی تنها و بی کس بودم که اسیر دست هادی شده وجز مرگ راه فراری نداشتم. با اونهمه بچه که دورو برم بود،نمیتونستم طلاق بگیرم و از طرفی مطمئن بودم مادرم به خونه راهم نمیده و دوباره میخواد نصیحتم کنه و بگه که زندگی همه همینه.از طرفی توی ده هم نمی تونستم تنهایی زندگی کنم. تمام شب بالای سر عباس بیدار بودم و چشم روی هم نزاشتم و به زندگیم و راه نجات ازش فکر کردم. چند روزی گذشت وحال عباس کمی بهتر شده بود و دوباره به مدرسه می رفت و دیگه با کسی توی مدرسه دعوا نمیکرد. به شدت دلم شکسته بودو سعی میکردم زیاد با هادی همکلام نشم.به نظرم هادی مرد سنگدلی بود که تو زندگیش فقط ظلم و کتک بلد بود.اما چاره ای نداشتم و باید بخاطر بچه هام زندگی میکردم. هربار که فکر میکردم زندگیم داره روی آرامش رو میبینه،دنیا و سرنوشت دست به دست هم میدادن تا غافلگیرم کنن.انگار تمام غم های دنیا فقط برای من بودو خدا قصد داشت با همه بدبختی ها امتحانم کنه. روزها می گذشت وعباس هرروز گوشه گیرتر وساکت تر می شدو توی مدرسه باکسی حرف نمیزدو اصلا دوستی نداشت. اونموقع ها به این رفتارها که طی حادثه ویا اتفاقی برای کسی پیش می اومد،اهمیت نمی دادن.اینقدر مشکلات وبدبختی بود که ایناجزو مشکلات بحساب نمی اومد. امامن همش سعی میکردم باداستان گفتن عباس رو آروم کنم تاکاری که هادی باهاش کرد،یادش بره. ولی هیچ وقت حرفهام تاثیری روی عباس نذاشت وکم کم خودمم به رفتارهای جدید عباس عادت کردم. سردردهام رفته رفته بیشترمی شدن، انگار به سردردهامم عادت کرده بودم،به طوری که اگه چشمم خونریزی میکرد با دستمال پاکش میکردم و دیگه برام اهمیتی نداشت. ولی احساس میکردم که دیدم رفته رفته کمترمیشه. اوایل از هادی میخواستم دوباره منو به دکتر ببره ویا برام عینک بگیره. اما با بی توجهی هادی انگار خودمم باورم شده بود ارزشی ندارم ومُردن و موندنم فرقی باهم نداره. بارسیدن تابستون، هادی وپسرا به صحرا می رفتن ومن ازاینکه کمتر هادی رو میبینم خیلی خوشحال بودم. کار چاه لعنتی ده هم تموم نمی شدو هربار کسی ازچاه حرف میزد،من یاد عباس می افتادم. مردادماه بودو پسرا ازصبح تا غروب با هادی صحرابودن.دخترا ونعمت ورحیم رو خوابونده بودم تاکمترشلوغ کنن وخودم مشغول زدن ماست وپنیر بودم. عروسی پسر بتول خانوم بودو دخترشو فرستاده بود که بریم و برای عروسش مشاطه ببریم. نمیخواستم برم، ولی وقتی دیدم بتول خانوم دوباره دنبالم فرستاده، باخودم گفتم بی حرمتی به همسایه خوب نیست وچون میدونستم خونه عروسش نزدیکه، زود بر می گردیم. چادرمو انداختم روی سرم وکله قندی ازخونه به عنوان پیشکشی برداشتم وطلا رو بیدارکردم و بهش سپردم که مواظب بچه ها باشه تا من برگردم.
چندتا دیگه از همسایه وزری خانوم توی حیاط جمع شده بودن و منتظربودن تا بهجت خانوم هم بیاد و راه بیفتیم. چون هیچ وقت تو اینجور مراسمات بچه ها رو نمی بردیم، همه بچه ها توی حیاط مشغول بازی کردن بودن وسروصدای زیادی به راه انداخته بودن.نوه بتول خانوم که اسمش زینب بود،سراغ طلا وهاجرو گرفت. امابرای اینکه دنبالشون نره،گفتم خوابن.زینبم حرفی نزدودوباره مشغول بازی شد.بتول خانوم ودختراو عروسش اومدن و با هم به سمت خونه عروس راه افتادیم.حدود دوساعت طول کشید تا مراسم تموم شدو به خونه برگشتیم. توی کوچه وقتی در نیمه بازحیاط رو دیدم، بااینکه همیشه در حیاط باز بود ولی انگارکسی به دلم چنگ زد.زود از بقیه خداحافظی کردم ورفتم توی خونه.طلا گوشه حیاط زیرانداز پهن کرده بودو رحیمو روی پاش خوابونده بود.هاجر هم هرچی دختربچه توحیاط بتول خانوم بود،جمع کرده بود دورخودش وبازی میکردن. با دیدن بچه ها نفس آسوده ای کشیدم ورفتم توی مطبخ تا برای شام غذا درست کنم.یک لحظه انگار بهم برق وصل کردن واز توی مطبخ اومدم بیرون ودنبال نعمت گشتم.طلا گفت که چون ماهمه دختر بودیم، نعمت رفت خونه بتول خانوم باپسرا بازی کنه.طلا رو دعوا کردم که چرا اجازه داده نعمت بره،زود چادرمو زدم سرم ورفتم دنبال نعمت.توی حیاط بتول خانوم کسی نبود. از بتول خانوم سراغ پسرا روگرفتم.بتول خانوم گفت که رفتن توی کوچه بازی کنن وحتما رفتن محله بالا یا پایین.از ترس و وحشت نفسم بالا نمی اومدو بتول خانوم میگفت مگه بچه س که اینطورمیکنی؟ پسره ها! چیزیش نمیشه، درضمن بقیه پسراهم باهاشن.ده کوچیکه خیالت راحت، این کارا چیه میکنی؟دلم‌ گواه بد میدادو باید هرطور شده زود نعمت رو پیدا میکردم. کوچه های دوروبر و محله پایین رو گشتم،امانعمت نبود.بااینکه شک داشتم، اما رفتم صحرا وگفتم شاید با بچه ها رفته صحرا.هادی ازدیدنم تعجب کردو وقتی گفتم نعمت نیست، اول دعوام کرد که چرا با بتول خانوم رفتم.بعدم گفت ترس نداره که حتما جایی سرگرم بازی بوده، برو خونه ماهم زود میاییم.داشتم برمیگشتم که یکی ازمردای ده با دوچرخه اومدو هادی رو صدازد.دلم به قدری شور میزد که حالت تهوع گرفته بودم و جونی توی تنم نمونده بود.مرد به هادی چیزی گفت و با اینکه فاصله من تا هادی زیادبود،اماحس کردم هادی ناراحت شد.هادی به سمت من اومدو محمدو عباس و صدا کرد تا با هم بریم خونه. همش به هادی میگفتم چی شده و آقا تقی بهت چی گفته.اما هادی حرفی نمی زد.دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی افتاده و آخر طاقت نیاوردم و خودمو به پای هادی انداختم و به روح ننه جان قسمش دادم که بگه چی شده.هادی لگدی بهم زدو گفت،مش تقی گفته یکی از بچه های ده افتاده توی چاه، دارم میرم ببینم کی افتاده، وای بحالت قمرتاج اگه اون بچه نعمت باشه.دنیا رو روی سر تو و بتول خانوم خراب میکنم.انگار بند دلم پاره شدو دیگه بقیه حرفهای هادی رونشنیدم. با خودم گفتم اگه بخت ،بخت سیاهه منه ،حتما اون بچه نعمت منه که توی چاه افتاده.باتوانی که هرگزتوی تنم سراغ نداشتم، به سمت بالای ده میدویدم.دهنم خشک شده بودو به سختی نفس می کشیدم.جمعیت تقریبا زیادی دور چاه بودن و پسربچه ها با گریه گوشه ای ایستاده بودن.حاج قنبر رفته بود توی چاه تا بچه رو در بیاره وهمه منتظر بودن.جرات اینکه برم و از بچه ها بپرسم کی توی چاه افتاده رو نداشتم. هادی و محمدو عباس هم رسیدن.هادی جلو رفت وبا چند نفر صحبت کردو بعد با چشمای عین گوله آتیشش نگاهی بهم کردو دوباره مشغول حرف زدن شد. با نگاهی که هادی بهم انداخت،فهمیدم که از بخت سیاهم اون بچه نعمت بوده واما دلم نمیخواست باور کنم وشروع کردم به گریه کردن.دیگه نمیدونستم چی بگم تاسرنوشت سایه سیاهشو ازروزندگیم برداره.چراخدابهم بچه میدادو یکی یکی داغشونو به دلم میذاشت.زن های ده دورمو گرفته بودن ودلداریم میدادن. حدود چهل دقیقه یا یکساعتی که برای من اندازه چهل سال بود گذشت که حاج قنبر از چاه اومد بیرون ونعمت رو توی بغلش گرفته بود.باورم نمیشد.صورت مثل ماه پسرم غرق خاک بودو خون از گوشه پیشونیش ودماغ وگوشش بیرون زده بود. دویدم واز بغل حاج قنبر گرفتمش.داد میزدمو میگفتم پاشو عزیزدلم،چرا توی خونه نموندی،حالا من بدن کوچیکتو چطوری خاک کنم آخه.پاشوعزیزم، پاشو پاره جیگرم و مدام به اون چاه نحس لعنت میفرستادم.یاد اون شبی افتادم که هادی منو کتک زده بودو نعمت با دستای کوچیکش اشکامو پاک میکرد.مدام غم از دست دادن نعمت توی وجودم شعله می کشیدو منو می سوزوند.ازبخت بدم گله داشتم و هرچی اشک می ریختم خالی نمی شدم. چون هنوز وسط روز بود قرار شد نعمت رو به گورستان ده ببریم و قبل از غروب آفتاب خاکش کنیم.باورم نمی شد توی کمتر از سه ساعت که من کنار نعمت نبودم، اون مرده بودو به این سرعت میخواستن خاکش کنن.
همینطور که نعمت روی دستام بود پاهام بدون فرمون مغزم خودشون راه خونه روپیش گرفته بودن خونمون شلوغ بود هادیم با چشایی مثه کاسه خون جلوتر از من حرکت می‌کرد وگاهی به عقب نگاه میکردو نگاهی تهدیدآمیز بهم می‌انداخت ولی من‌ دیگه هیچی برام مهم نبود مادرم هم آمده بود وبدون توجه به غمی که داشتم دائم برام غرغر میکرد که چرا حواسم به بچه ها نبوده . هی جنازه نعمت ومیبوسیدم وخون واز سر وصورتش پاک میکردم مادرم یه آبگوشتی بار گذاشت وجلوی بچه ها وهادی وهمسایه ها گذاشت .ولی من حتی یه لیوان آبم نخورده هادی اومد خواست بچه رو ازم بگیره که من مقاومت کردم ولی اون یه لگد به پهلو زد و نعمت واز بغلم جدا کرد وبه طرف قبرستون برد تا خاکش کنه از فشار زیاد از هوش رفتم وچشام وکه باز کردم شب بود وخونه خلوت میدونستم که الانه که هادی بیاد وخشمش وسر من خالی کنه من خودم داغدار بود من که مرگ بچم ونمیخواستم .صدای باز شدن در اومد دیگه بسم بود باید یه فکری به حال خودم میکردم تاکی باید مثه خمیر زیر دست این مرد ورز داده بشم به سختی بلند شدم وتوی جام نشستم سرم گیج میرفت دستم و به دیوار گرفتم و به سختی ایستادم .هادی وارد اتاق شد و در و به شدت بست،دهنم و باز کردم که حرف بزنم با پشت دست تو دهنم زد دستم و به لب کشیدم که پر از خون شد.ولی انگار مرگ نعمت یه قدرتی بهم داده بود زل زدم تو چشماش هادی اول با تعجب بهم نگاه کرد ولی بعد چماقی که تو دستاش بود و برای من آماده کرده بود ومحکم و تند وامد به بدنم میکوبوند ولی من هر دفعه به سختی بلند میشدم ،ایندفعه می‌خواستم در برابرش مقاومت کنم ایستادم و نگاهش کردم اونم یه لحظه مات و متعجب نگاهم کردولی سریع به خودش اومد و چوب و بلند کرد که بهم بزنه که با تمام قدرتی که از خودم سراغ نداشتم هولش دادم سرش با شدت به لبه صندوق گوشه اتاق خورد و همینطور موند از ترسم نای حرکت نداشتم ارو اروم و با ترس و لرز به سمتش رفتم اتاق تاریک بود ولی من تو تاریکی برق چشمای هادی و میدیدم که همینطور به من خیره شده توی جام میخکوب شدم ولی تکونی نخورد چند ثانیه گذشت و هیچ اتفاقی نیافتاد اروم نشستم و با صدای لرزون صداش زدم ولی جوابی نگرفتم اومدم بلندش کنم که دستم پر خون شد شوکه شدم بدنم یخ کرد یعنی من آدم کشته بودم درسته من و خیلی اذیت میکرد ولی هیچوقت مرگش و نخواسته بودم.به تمام این سالها فکر کردم به اینکه چه سختی‌هایی کشیدم ،به بچه هایی که از دست دادم به کتکهایی که از هادی خوردم ،به مادرم که هیچوقت برام مادری نکرد ،به جگر گوشه هایی که از دست دادم ،فکر میکردم و خون گریه میکردم کم کم دلم خواست داد بزنم ،داد زدم و داد زدم کم کم همه بیدار شدند اول از همه مادرم اومد تو اتاق.
اومد جلو و دو دوستی محکم کوبوند تو سرم بعدم شروع کرد به سر وصدا وکولی بازی از صدای مادرم بچه ها همه از خواب بیدار شدن اول از همه طلا وارد اتاق شد یه نگاه به پدرش کرد ولی تا من و دید که با حال خراب وبهت زده یه گوشه نشستم ومادرم داره تو سر وصورتم میزنه اومد سمتم و خودش و حائل بین من و مادرم کرد .بعداز اون بقیه بچه ها اومدن و با یه نگاه بهت زده به پدرشون دور من کز کردن در آخر محمد اومد رفت سمت پدرش و یه نگاه تنفر آمیز به من انداخت تو بچه ها هیچکدوم اندازه محمد پدرش و دوست نداشت آغوشم وبراش باز کردم ولی محمد بدو از اتاق بیرون رفت با اینکه شب بود همه اهالی روستا با جنجالی که مادرم به پا کرده بود ریختند تو خونه ما ، نمیدونم کی خبر و به پدرم رسونده بود اومد و من و کشون کشون به ایوون برد وجلو همه اهل روستا که داخل حیاط ایستاده بودند و کرد به زدن من و داد میزد تو مایه ننگ منی آبروی من وجلوی همه بردی زنده نمی‌ذارم دیگه رمقی برام نمونده بود هنوز با غم نعمت کنار نیومده بود ،غم اون غم بچه هایی که از دست دادم ،غم پدر مادری که هیچوقت پشتم نبودن حتی صدای گریه بچه هامم نمیشنیدم خودم در اختیار پدرم گذاشته بودم دوست داشتم از این زندگی خلاص بشم پدرم انگار قصد کشتن و داشت مادرم هم بیخیال به این صحنه نگاه میکرد و بد وبیراه بازم میکرد اصلا تو روستای ما اینقدر هم برا خودشون بدبختی داشتن که این صحنه ها براشون عادی بود وفقط داشتن نگاه میکردن که ببینن آخرش چی میشه . یکدفعه صدای اشنای یه زن رو شنیدم از یه چشم خون میومد واون یکی با پرده ای از اشک پوشونده شده بود یه زن ودیدم که از پله های ایوون بالا میومد یه زن وشوهر بود مرد دستای پدرم وگرفت وزن زیر کتفم و گرفت وله مادرم تشر زد مادرم با اکراه اومد جلو ومنو به داخل اتاق بردند به مادرم گفت یه تشک پهن کنه و یه چیزی برام بیاره که بخورم برام عجیب بود این کیه که مادرم به حرفش گوش میکنه با یه دستمال خون چشامو وپاک کرد سرم وبلند کردم درسته خودش بود زهرا تا نگاش کردم سرش وانداخت پایین خودش بود زهرا،زهرا چرا این چند سال به من سر نزده بود لابد اگر بشنوه که من برادرش و کشتم از من متنفر میشه . سرم وپایین انداختم وگفتم من نمیخواستم اینطوری شه ، من فقط هولش دادم ،زهرا من برادرت و تنها برادرت وکشتم . زهرا هیسی کشید وگفت قمر فقط بخواب الان وقت این حرفا نیست ،اما زهرا من یه آدم و کشتم ، چند ثانیه سکوت کرد و گفت من باید به توضیح بدم نه تو به من ،روزا اولی که تو رو دیدم خیلی ازت خوشم اومد فکر میکردم دختری به نازی و مهربونیه تو میتونه خوی وحشی برادرم و اروم کنه ولی نمیدونستم تو رو دارم قربانی میکنم ،اگر تو امروز اونم ناخواسته هادی و کشتی ،اون هر روز و هر لحظه تو رو میکشت ،اذیتت می کرد و شکنجه میداد . تو باید منو حلال کنی منم سرگرم زندگیه خودم شدم و یادی از تو نکردم ولی حالا پیشتر نمی‌ذارم کسی اذیتت کنه تو هم کسی و نکشتی سریع بیرون رفت روبه همه همسایه ها واهالی ده گفت که قمرتاج کسی و نکشته هادی عصبانی بوده و تو حال خودش نبوده میافته و سرش میخوره به صندوق من خواهر هادیم مطمئا هادی اینقدری که برا من عزیز بوده برا شما نبوده . با حرفای زهرا کم‌کم مردم متفرق شدن.شب با تموم سختیش تموم شد ،صبح شد خواهرای هادی همه اومده بودند خیلی وقت بود ازشون خبری نداشتم. باورم نمیشد هادی دیگه وجود نداره از آینده خودم و بچه ها میترسیدم بدون مرد چیکار میکردیم. r