eitaa logo
رمانهای جذاب
241 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام برم و تواون سه روزی که خونه منیر مهمونی بود، هادی اجازه نداد من برم.منم بخاطر اینکه هادی ناراحت نشه، حرفی نزدم و صبر کردم تا منیر به خونه مادرم بیاد و اونجا بچه شو ببینم. دلم میخواست حالا که دیگه بچه ها دارن بزرگتر میشن، کتک خوردن منو نبینن. هادی به شهر رفته بود و برای بچه ها لباس نو خریده بود،بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدن وذوق میکردن. وقتی لباس های بچه هارو داد، پلاستیکی هم دست من داد و گفت اینو برای تو خریدم. توی پلاستیک لباس و چادرو روسری وجوراب و شلوار بود. همیشه هادی برام لباس میخرید و توی انتخابهاشم خوش سلیقه بود.روسری و بلوزی که هادی خریده بودو دادم به ننه جان و گفتم اینهارو هادی برای شما خریده.بالاخره محمد به سن مدرسه رفتن رسید،من چون اولین بچه م بود که میخواست ازم دور بشه خیلی نگران بودم و همش بهش سفارش میکردم. محمد هم چون خیلی بچه ی آروم و حرف گوش کنی بود،پشت سرهم چشم میگفت و حرف دیگه ای نمیزد. چون خودم آرزوی درس خوندن داشتم ،مدرسه رفتن محمد برام اتفاق خیلی بزرگی بود.تا ظهر که محمد برگرده صلوات فرستادم و براش دعا کردم. محمد که اومد خونه دورش حلقه زده بودیم و اون از کارهایی که تو مدرسه انجام داده بود میگفت و کتاب و دفترهایی که بهش داده بودن و نشون ما میداد.از اینکه محمد از مدرسه خوشش اومده بودو تصمیم داشت درس بخونه خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده و از ته دلم از زندگیم راضی بودم.بافت فرش تموم شده بود واونو توی اتاق مهمونخونه انداخته بودیم.چون پشتی نداشتیم چند تا بالش درست کردم و دور تا دور اتاق چیدم. اما رویه بالشت ها کهنه ورنگ و رو رفته بود.مردی توی ده بود که پارچه بار الاغ میکردو برای فروش به روستاهای اطراف میبرد.تصمیم گرفته بودم مش صفر که اومد برای بالشت ها پارچه بخرم.هنوز هوا اونقدری سرد نشده بودو بیشتر مردای ده توی صحرا بودن.نزدیکای ظهر بود که مش صفر با الاغش توی کوچه داد میزد تا بقیه برن و ازش پارچه بخرن .زود چادرمو سرم انداختم و رفتم توی کوچه.بیشتر پارچه های مش صفر قشنگ بودن و من از دیدنشون سیر نمیشدم .اما آخر پارچه ای رو با زمینه سفیدو گلهای خیلی ریز رنگی انتخاب کردم و خریدم. پارچه رو به ننه جان نشون دادم و توی کمد قایمش کردم تا بعدا برای بالشت ها رویه بدوزیم.غروب که هادی اومد مثل همیشه حوصله نداشت وتوی خودش بود.وقتی اومد توی خونه از ننه جان پرسید امروز مش صفر اومده بود توی ده.با شنیدن این حرف انگار کسی قلبمو از جا کندوحرکت خون توی تنم متوقف شد.اینقدر ترسیده بودم که به زور نفس میکشیدم. از لحظه ای که هادی سوال پرسید تا لحظه جواب دادن ننه جان برام هزار سال طول کشید.دلم میخواست ننه جان نگام کنه تا با اشاره بگم که به هادی راستشو نگه! اما ننه جان نگاهی به هادی کردو گفت آره ننه جان چرا میپرسی؟چیزی میخواستی بخری؟ هادی نگاهی به من انداخت و گفت مگه من هر هفته نمیرم شهر، چرا هرچی میخوای نمیگی خودم بخرم؟میخواستم بگم ‌دلم طاقت نیاورد تا اونموقع صبر کنم واینقدر دلم برای اتاق مهمونخونه ذوق داشت که نتونستم صبر کنم. اما زبونم نمیچرخیدو فقط یه ببخشید ضعیف از توی گلوم خارج شد. هادی گفت همونموقع که پارچه میخریدی من بالای سرت بودم و داشتم نگات میکردم. هادی داشت دروغ می گفت و اصلا اونجا نبود.هم من و هم خودش میدونستیم که داره دروغ میگه! اما نمیدونستم کی به هادی گفته بود من از مش صفر پارچه خریدم و سعی میکردم بخاطر بیارم اون لحظه کی توی کوچه بود. وقتی هادی مطمئن شد که من از مش صفر پارچه خریدم با خونسردی بلند شدو از اتاق رفت بیرون.تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون، نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر تقریبا بلندی گفتم.ننه جان که متوجه ترسم شده بود گفت برو پارچه ها رو بیار بزار رو طاقچه که هادی اومد نشونش بدی، فکر نکنه میخواستی ازش پنهان کنی. منم زود دویدم و پارچه هارو گذاشتم روی طاقچه، اما به محض اینکه برگشتم هادی با بیل اومد توی اتاق و اولین ضربه رو به سرم زد. ننه جان جیغ بلندی کشیدو اومد به طرف هادی که هادی رو کنار بکشه، اما با اون تن لاغرش زورش به هادی نمی رسید و هادی تندو تندو با بیل توی سرو بدن من می کوبید. دردش خیلی زیاد بودو شوری خون رو توی دهنم حس میکردم .ننه جان توی سرو سینه خودش میکوبیدو همش میگفت خجالت بکش، مش صفر جای بابای قمرتاجه، اما هادی میگفت من با خریدن پارچه آبروشو تو محل بردم وبا این کارم به بقیه فهموندم که هادی برای خونه هیچی نمیخره.صدای جیغم به ناله تبدیل شده بودو احساس میکردم الانه که مغز سرم بریزه توی دهنم بچه ها یه گوشه وایساده بودن وبا گریه کتک خوردن منو تماشا میکردن.
ننه جان هادی رو نفرین میکرد که الهی دستت بشکنه و شیرمو حلالت نمیکنم.اما انگار اینبار هادی قصد کوتاه اومدن نداشت وبرای همین شروع کردم به التماس کردن وهمش میگفتم غلط کردم تا شاید دلش به رحم بیادو ولم کنه. بیچاره ننه جان با اون بدن ضعیفش خودشو روی من مینداخت تا هادی از زدن من دست برداره.هادی که انگار خسته شده بود نفس نفس زنان بیل رو برد بالا و آخرین ضربه رو دوباره توی سرم زد.احساس کردم توی سرم داغ شد وآب داغی از چشم راستم روی صورتم ریخت. بدنم درد زیادی داشت، اما دستمو به سمت چشمم بردم و روی چشمم کشیدم. با دیدن خونی که از چشمم می ریخت وحشت کردم وشروع کردم به جیغ زدن.هادی که رد خون روی صورتمو دید باخونسردی نشست بالای اتاق وگفت بخدا اگه اینبار با آبروی من بازی کنی زنده ت نمیزارم. با دردی که توی سرم پیچیده بود,هرلحظه هزار بار جونم به لبم می رسید,اما نمی مردم.احساس میکردم تمام سرم با درد شدیدی مثل نبض میزنه و هر لحظه ممکنه که ازشدت درد بترکه. ننه جان گاهی خودشو میزدو گاهی هادی رو نفرین میکردو گاهی قربون صدقه من می رفت. بچه ها با ترس دورم نشسته بودن وگریه میکردن و التماس میکردن که از جام بلند شدم. صورتم داغ داغ شده بود وچشمم میسوخت و با تمام مقاومتی که میکردم بخاطر التماس و نگاه نگران بچه ها ازجا بلند شدم که حالم بهم خوردو از حال رفتم. با درد زیادی چشمامو بازکردم، از فشاری که روی صورتم و دور چشمم احساس میکردم میشد فهمید که چشمم ورم کرده. آفتاب بی جون پاییز تا نیمه های اتاق اومده بودو بوی تاس کبابی که ننه جان بار گذاشته بودو بخارش از در دیگ روی گردسوز بالا می رفت اتاق رو پر کرده بود. از پنجره گلیم شسته شده ای رو که از خون بینی و دهان وچشم من کثیف شده بود رو دیدم.انگارهنوز هادی داشت بابیل توی سرم می کوبید و درد توی سرم بیشتر می شد.شروع کردم به گریه کردن و نفرین کردن هادی. حدود نیم ساعتی که گذشت ننه جان اومد توی اتاق آستین لباسش تا آرنج بالا بودو جای کبودی روی ساق دستش مشخص بود. با دیدن من اومد به سمتم و شروع کرد روی زمین سجده کردن و خدارو شکر گفتن و بعدم شروع کرد به قربون صدقه رفتن من و نفرین کردن هادی. با صدایی که خودمم به زور میشنیدم پرسیدم بچه ها کجان؟ننه جان گفت محمد رفته مدرسه و عباس با هادی رفته صحرا،طلا رو هم با خودم بردم سرچشمه تا ظرف ها رو بشوریم و الانم توی حیاط با نعمت دارن بازی میکنن. ننه جان گفت قمرتاج اگه به هوش نمی اومدی من میمردم.پنج شبانه روزه که نه خواب دارم نه خوراک.اگه چشماتو باز نمیکردی من دق میکردم و شروع کرد به گریه کردن. با شنیدن حرفهای ننه جان انگار کسی قلبمو توی دستش گرفته بودو فشار میداد. به سختی نفس میکشیدم و سعی میکردم گریه نکنم تا درد چشمم بیشتر نشه.نمیدونستم تو این پنج روز مادرم سراغی ازم گرفته یا نه،اما میدونستم حتی اگه میفهمیدن هم براشون اهمیتی نداشت و مادرم بازم میخواست نصیحتم کنه که مرد خدای دوم زنه و هرکاری بکنه حق داره. احساس میکردم پیش چشم بچه هام خوار و خفیف شدم و غرورم له شده.بغض داشت خفه م میکردو بیشتر نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن. هفت روز از اون شب شوم گذشته بود که مادرم انگار نگرانم شده بودو به دیدنم اومد. وقتی منو توی رختخواب و با اون حال و اوضاع دید شروع کرد به گریه کردن و پرسید که چی شده؟دلم نمیخواست براش توضیح بدم چی شده، چون آخرسر میدونستم چی میخواد بگه ،امابا اینحال گفتم برو در تک تک خونه های این روستا رو بزن، ببین کدومشون شوهرشون با بیل زده توی سرشون و از چشمشون به جای اشک خون بیرون زده. مادرم لابلای گریه هاش پرسید مگه چیکار کرده بودی؟داشت دنبال چیزی می گشت تا بگه من مقصرم و حق با هادی بوده.دلم شکسته بودو حرف زدن با مادرم بیشتر دلمو می سوزوند. از دیدن حال و روزم دل سنگ برای من آب میشد، اما مادرم میخواست قانعم کنه که تقصیر من بوده که کتک خوردم. برای همین پتو رو روی سرم کشیدم و آروم آروم گریه کردم.مادرم که دید من حرفی نمیزنم رو کرد به ننه جان و ننه جان هم با شرمندگی همه چیزو براش تعریف کرد و لابلای تمام حرفهاش مدام میگفت من شرمنده شما شدم گوهرخانوم .روم سیاهه بخدا و گاهی هم بخاطررفتار هادی معذرت خواهی میکرد.
مادرم که ساکت به حرفهای ننه جان گوش میکرد،پتو رو از روی صورتم زد کنارو گفت قربونت برم مادرجان، هادی کار بدی کرده درست، من به بابات میگم باهاش حرف بزنه! اما تو چرا بدون اجازه شوهرت رفتی توی کوچه! چرا بدون اجازه شوهرت برای خونه ‌چیزی میخری که آخرو عاقبتش بشه این؟!خب اونم مَرده مادر، غرور داره، غیرت داره، آخه تو کی میخوای این چیزارو بفهمی... مادرم با محبت این حرفهارو میزد وگاهی سرمو میبوسیدو موهای بیرون زده از زیر روسریمو نوازش میکرد. اما نمیدونم چرا احساس میکردم حرفهاش مثل یه چاقو توی قلبم فرو میره و قلبمو زخم میکنه.شاید انتظار داشتم ازم حمایت کنه و بگه بلایی به سر هادی میاره که دیگه جرات نکنه دست روی من بلند کنه و یا حتی نصیحتم نکنه.اما تمام عکس العمل مادرم همین بود که میخواست به بابام بگه با هادی صحبت کنه. نزاشتم حرفهای مادرم تموم شه و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و بحال خودم دوباره اشک ریختم. توی تمام مدتی که توی رختخواب بودم، هادی حتی نگاهمم نمیکردو ذره ای پشیمونی توی رفتارش نبود.احساس میکردم بی ارزش ترین زن دنیا هستم و احساس پوچی میکردم.اززندگی و تمام بدبختی هاش که همه یکجا روی سر من ریخته بود خسته شده بودم. دلم میخواست بمیرم.ننه جان هاجرو روی پاش میخوابوندو داشت زیرلب وآروم آروم با خودش حرف میزد. ازجابلندشدم وآروم رفتم توی حیاط، سوزو سرمای آبان ماه تا مغز استخونم رفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. باد سردی میومد و خاک حیاطو با خودش جابجا میکرد.ازروی ایوون حیاط خونه رو تماشا کردم و اونروزی رو بخاطر آوردم که با خرید خونه دعا کردم فقط توی این خونه شادی باشه. اززندگیم خسته شده بودم وتنها راه نجاتم از این زندگی مرگ بودو راه دیگه ای نداشتم.توی انباری رفتم و روسریمو محکم دور گردنم گره زدم. اینقدر گره روسری ومحکم کردم که به سرعت خونی که توی سروصورتم جمع شدو احساس کردم وبدنم شروع کرد به گزگزکردن وسِر شدن.لحظه به لحظه زندگیم جلوی چشمم می اومدو از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم.همه جارو تار میدیدم. دستها و بدنم هرلحظه سردتر میشدو صورتم داغ تر.احساس کردم بازهم خون ازچشمم روی صورتم ریخت.توی اون لحظه فقط به فکر خلاص شدن خودم از زندگیم بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد که حس کردم ننه جان داره میاد به سمتم و سعی میکرد گره روسری رو باز کنه. با جون کمی که توی دست هام بود،نمیزاشتم ننه جان روسریو از دور گردنم بازکنه، اما تو اون حال قدرت ننه جان از زور من بیشتر بودو با باز شدن گره از روی گلوم شروع کردم به سرفه کردن. ننه جان که دید نفس میکشم و هنوز زنده م، بی حال گوشه انباری افتادو نفس نفس زنان با من دعوا میکرد که این چه کاریه که میخواستی انجام بدی. دلم برای ننه جان می سوخت.دلم برای خودم میسوخت.احساس میکردم سایه سیاهی روی زندگیم افتاده وتازمان مرگ من هرگز این سایه سیاه کنار نمیره.کمی که حالم بهتر شد،شروع کردم دادزدن سر ننه جان که چرا ولم نمیکنه و نمیزاره بمیرم. اززندگی و هادی و پدرو مادرم و همه دنیا شاکی بودم و یکجا همه حرصمو سرننه جان خالی کردم و با دادو بیداد بهش میگفتم که ولم کنه و بزاره به حال خودم باشم. ننه جان فقط نگاهم میکردو حرفی نمیزد. وقتی دیدکمی آروم شدم، بی حرف کمکم کردو منو برد توی اتاق و دوباره منو توی رختخواب خوابوند. همینطور که اشک می ریخت گفت میخواستی خودتو بکشی تا بچه هات بی مادر بزرگ شن؟فردا بیفتن زیر دست نامادری واز دست اون زجر بکشن؟فکر خودتو نکردی، فکر بچه هاتم نبودی؟دختر جان شاید ناراحت بشی ازحرفم، اما تو باید زنده بمونی تا مثل مادرت برای دخترهات مادری نکنی.تا با قوی بودن خودت به بچه هات یاد بدی قوی باشن.خودکشی کارآدمهای ترسوی بی عرضه س، نمیگم هادی رو عوض کن، نه ننه جان چون هادی عوض نمیشه،اما تو بچه هاتو خوب بزرگ کن. با اومدن همسایه ها و بدری و خاتون و زری خانوم و بهجت خانوم که همه بخاطر شغلش مشاطه صداش میکردن،همه که حدود ده پونزده نفر بودیم به سمت خونه زن هاشم که اسمش نیره بود،به راه افتادیم. هوا گرم بود و راه هم به نسبت کمی طولانی بود. مادرم بی اندازه خوشحال بود و از همه جلوتر راه میرفت. منم خوشحال بودم که هاشم داره عروسی میکنه. چون میترسیدم بخاطر مشکلش کسی بهش زن نده و هاشم تا آخر عمر تنها بمونه. به کوچه ای که خونه عروس توش بود رسیدیم و زری خانوم به دستور مادرم شروع کرد به ضرب زدن.
.از صدای ضربی که توی کوچه پیچید،همسایه ها و مادر نیره و چندتا از فامیل هاشون اومدن بیرون. مادر نیره اسفند دودکرده بود و نوبتی دور سرما میچرخوندو هربار اشکی که از گوشه چشمش می چکیدو آروم با گوشه روسریش پاک میکرد.شاید اونم فکر میکرد هیچ وقت کسی نباشه که دخترشو بگیره و این اشک شوق بودکه ازچشمش میریخت و اون قادر به پنهان کردنش نبود مادر نیره مارو به اتاقی دعوت کردو همه اونجا نشستیم.بدری و خاتون‌ با خوشحالی می رقصیدن.مادر عروس خیلی زود با شربت خاکشیرو هندوانه از ما پذیرایی کرد.کمی که گذشت رفت و نیره رو آوردتوی اتاق. نیره دختر خیلی لاغرو گندم گونی بودو موهای مشکی و ابروهای نازکی داشت.چشمهاش کمی گود بود و انگار هیچ حسی توی چشماش نبودو با اشاره با همه سلام و علیک میکردو خوشامد می گفت. با اومدن نیره، مادرم و پروین بلند شدن و شروع کردن به رقصیدن.با اینکه مادرم قبلا برای اصغر و کاظم هم زن گرفته بود، اما انگار اینبار از همیشه خوشحالتر بودولبخند ش یک لحظه هم ازروی لبش کنار نمیرفت. کمی که گذشت مشاطه کارشو شروع کردو یکی از فامیل های عروس برای خوشبختی هاشم و زنش دعامیکردو بقیه هم صلوات میفرستادن و گاهی هم زری خانوم ضرب میگرفت. بعداز تمام شدن کارمشاطه به نظرم نیره هیچ تغییری نکرده بود. اما وقتی مشاطه آینه رو گرفت جلوی صورتش، لبخند پررنگی زدو سرشو از خجالت پایین آورد. از نیره خوشم اومده بودو از ته دلم خدارو شکر میکردم.بعد از اعلام کردن زمان عروسی که ده روز دیگه بود،به ده خودمون برگشتیم‌.ما خواهرا برای شام خونه پدرم موندیم. هاشم خوشحال بود، اماچون خجالتی بود سرشو تا جایی که ممکن بود پایین گرفته بودو بدری و خاتون مدام سربه سرش میزاشتن وهاشم ازخجالت سرخ می شد. تمام شب باخنده و شادی گذشت و بعد از شام همه به خونه برگشتیم. برای ننه جان از غذایی که مادرم پخته بود،آورده بودم. اماچون ننه جان خوابیده بود،دلم نیومد صداش کنم وآبگوشت رو توی مطبخ گذاشتم.بعد برگشتم وبچه ها رو بردم و تو جایی که ننه جان کنار خودش برای بچه ها پهن کرده بود،خوابوندم.اما انگار ننه جان خیلی خسته بود که اصلامتوجه ما نشد و خودم به این حیاط اومدم. هادی از صبح خیلی زود با پسرا به صحرا رفته بودو طلا هم بیدار شده بود.اما ننه جان برعکس همیشه خواب مونده بود. از روزی که زن هادی شده بودم، یادم نمی اومد که ننه جان دیر از خواب بیدار شه و همیشه میگفت آفتاب نباید صبحانه خوردن زن رو ببینه. به حیاط قدیمی رفتم.ننه جان توی رختخوابش خوابیده بود.باخودم گفتم شاید مریض شده، برای همین آروم صداش زدم. اما ننه جان بیدار نشد، دستموگذاشتم روی پیشونیش تا ببینم تب داره یا نه، اما وقتی پیشونی سرد ننه جان رو حس کردم، با ناباوری سرمو روی قلب ننه جان گذاشتم. قلبش هیج صدایی نمیداد. زودسرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. انگار ننه جان هزار سال بود که خوابیده بود و بدنش سرد سرد بود. باورم نمی شد تنها پناه من مرده بود و من توی این خونه بدون هیچ پناهی تنها مونده بودم. از ته دلم داد زدم و به ننه جان التماس کردم که چشماشو باز کنه ومنو تنها نزاره. مدام روی پاهام میکوبیدم و میگفتم پاشو ننه جان، تنها کس من تویی، چطور دلت میاد منو تنها بزاری.پاشو من بی تو دق میکنم ننه جان. دلم میخواست همه اینا خواب باشه وننه جان چشماشو باز کنه. برای همین مدام دست و پاشو می بوسیدم و ازش میخواستم چشماشو باز کنه.اینقدر دادو فریاد کردم وتوی سرو صورت خودم زدم که همه همسایه ها اومدن توی خونه و منو دلداری میدادن. ننه جان مادرم بود،پناهم بود،دوست و همرازم بود،تنها کسی بود که توی این دنیا منو دوست داشت. مگه می شد آروم باشم؟ولی هیچ کس دردمو نمی فهمید!هیچ کس نمیدونست که ننه جان ،بجای تمام خانواده م بهم محبت کرده بودو هوامو داشت. خیلی زود خبر به گوش کل ده رسید وهادی هم ازصحرا اومد.بچه ها گریه میکردن و هادی باز پشت دستمال ابریشمش صورتشو پنهان کرده بودوگریه می کرد. همسایه ها توی حیاط اجاق روشن کرده بودن و آبگوشت بار گذاشته بودن. بدن لاغرو نحیف ننه جان توی گورستانو ده کنارطلا و پری خاک کردیم.خاک قبر ننه جانو توی سرم می ریختم و زار میزدم. خاتون ومادرم سعی می کردن آرومم کنن وبدری آروم درگوشم میگفت بس کن، تاحالا کیو دیدی واسه مرگ‌ مادر شوهرش اینطوری گریه کنه. دلم میخواست به بدری بگم‌ که ننه جان برام عزیزترو مهربونتر ازمادرم بود. اما با صلواتی که جمع فرستادن و شروع کردن به فاتحه دادن، ساکت شدم و شروع کردم به خوندن فاتحه.باورم نمی شد سر قبر عزیزترین کسم نشستم و دارم گریه میکنم.
.دلم نمی اومد از قبر ننه جان جدا شم و به زور مادرم همراه بقیه به خونه برگشتم. با اینکه بیشتر روستا توی خونه ما بودن، اما جای خالی ننه جان مثل سیلی توی صورتم می خورد ونمیدونستم با نبود ننه جان چطور کنار بیام. هفتم و چهلم ننه جان هم گذشت. اما خیلی طول کشید تا همه ما به نبود ننه جان عادت کنیم.من هر روز صبح براش صلوات میفرستادم و بهش قول میدادم که قوی باشم و بچه هامو خوب بزرگ کنم از وقتی ننه جان فوت کرده بود، هادی ساکت و کم حرف شده بود و من از اینکه هادی کاری به کار من نداره، خوشحال بودم. سردرد های من همچنان ادامه داشت و اینبار طلای کوچکم که با اینکه فقط هفت سال داشت از من مراقبت میکرد. دلم برای بچه م می سوخت که مجبور بود تو این سن از من نگهداری کنه،اما شدت سردرد ها به قدری بود که هربار چند روز من زمین گیر می شدم و نمیتونستم به کارهای خونه و بچه ها رسیدگی کنم. هربار هم که به هادی میگفتم منو ببره دکتر، میگفت که چیزیت نیست و بهونه میاورد. زمان میگذشت و بچه ها روز به روز بزرگتر می شدن. حدود هشت ماه از فوت ننه جان گذشته بود و دوباره از شدت سردرد توی رختخواب افتاده بودم واحساس میکردم هر لحظه ممکنه سرم از درد منفجر بشه و از شدت درد شناله میزدم. یک آن احساس کردم چشمم دوباره خیس شد .آروم دستمو زیر چشمم کشیدم و با دیدن خون کمی که دستمو قرمز کرده بود وحشت کردم. این سومین بار بود که چشمم خونریزی میکرد، اما اینبارحس میکردم چشمم اصلا نمی بینه.طلا زود دستمالی خیس کردو آورد کشید دور چشمم. تمام سرو صورتم درد میکردو حتی فشار آروم دست طلا باعث شد جیغ بزنم. زمین و زمان رو چنگ میزدم و صدای فریاد هام خونه رو برداشته بود. از شدت دردگریه میکردم وخون با اشکم قاطی شده بودو از چشمم می چکید. سه روز تمام، توی خونه از شدت سردرد مردم و زنده شدم.اینقدر حالم بد بود که نه خودم میتونستم بخوابم و نه از شدت دادو فریاد من بقیه میتونستن بخوابن. هادی که دید سرو صدای من نمیزاره بخوابه، بالشتو و پتوم رو پرت کرد توی ایوون و گفت دیوونه م کردی، برو توی حیاط قدیمی بخواب .از صبح زود کار میکنم وقتی ام میام خونه باید صدای تورو بشنوم.دلی نداشتم که بخواد با حرف هادی بشکنه و شدت سردرد به قدری بود که تاب و توانی برام نزاشته بود. حتی جون نداشتم که از جام بلند شم و به حیاط قدیمی برم. هادی وقتی دید که نه سرو صدام کم میشه و نه از جام تکون میخورم، بالشت و پتوشو برداشت و خودش به حیاط قدیمی رفت. مدام فریاد میزدم و از خدا میخواستم منو بکشه تا این درد تموم شه . اما نه اون درد تمومی داشت و نه من میمردم.با رفتن هادی به حیاط قدیمی طلا اومد پیشم و نشست یه گوشه و با دیدن دردکشیدن من آروم اروم اشک میریخت. پا به پای من تا صبح نشست وچشم روی هم نزاشت.سردرد از یه طرف و عذاب وجدان از یه طرف دیگه حالمو خراب کرده بود. خودمو لعنت میکردم که آسایش رو از بچه م گرفتم و دختر کوچکم باید تو این سن تا صبح بیدار باشه و برای حال من غصه بخوره. هر بار چشمم تار می دید و دنیا به نظرم سیاه تر از اونی که بود می اومد. صبح شده بود و هادی و پسرا به صحرا رفته بودن و طلا با ظرف ها از چشمه برگشته بود. برای من زیر اندازی کنار دیوار پهن کرده بودو داشت حیاط و آب وجارو می کرد. هاجرو نعمت مشغول بازی بودن.احساس کردم چشمم داره از حدقه بیرون میزنه و دیگه تاب تحمل دردو نداشتم. بچه ها وحشت زده دورم ایستاده بودن و منو نگاه میکردن.انگار جونم داشت از چشمم بیرون میزدو صدای فریادم کل خونه رو برداشته بود.با خونی که از چشمم می ریخت به طلا گفتم بره و به مادرم خبر بده. طلا جارو پرت کرد روی زمین و با همون حال دویدو از خونه رفت بیرون.هاجرو نعمت گریه میکردن و با اینکه دوست نداشتم منو توی اون حال ببینن،اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم. انگار هنوز هادی داشت با بیل توی سرم میکوبید ودرد تا انگشت های پام میرفت و دوباره به سرم برمی گشت. به نظرم هزار سال از رفتن طلا گذشته بود و انگار طلا قصد برگشتن نداشت. اینقدر جیغ و داد کرده بودم که دیگه صدام در نمی اومد وبی حال گوشه حیاط افتاده بودم. نعمت و هاجر بالای سرم نشسته بودن وآروم آروم گریه میکردن.سرم مثل کوره داغ بودو چشمم مثل نبض میزد. دیگه از برگشتن طلا نا امید شده بودم که مادرمو دیدم با طلا داره به سمتم میاد. با دیدن مادرم التماسش میکردم منو ببرن پیش دکتر و همش میگفتم دارم میمیرم.نمیدونستم باید چی بگم که کمی از شدت درد من درک کنن ومنو تا دکتر ببرن. اما به نظرم خونی که از چشمم می ریخت گویای همه چیز بود. ولی چون کسی نمیخواست منو ببینه و دردمو بفهمه، خودشونو به ندیدن و نفهمیدن زده بودن.
مادرم با طلا دعوامیکرد که چرا منو گوشه حیاط خوابونده و طلا قسم میخورد که مادرم خودش گفته برام توی حیاط زیر انداز پهن کنه‌. من روی زمین در حال جون دادن بودم و تمام نگرانی مادر من خوابیدن من توی حیاط بود. با اینکه پشت پرده اشک و خون خیلی تار میدیدمش، چندبار چنگ زدم تا چادرش اومد توی دستم و چادرشو کشیدم تا طلا رو دعوا نکنه و به داد من برسه.مادرم با دلسوزی نگاهی به من انداخت و گفت آخه مادرت بمیره من کجا ببرم تورو، اگه هادی بیادو دوباره دعوا کنه چی؟من چی جوابشو بدم ؟بگم با اجازه کی تورو بردم شهر؟ گفتم نبر شهر،ولی توروخدا حداقل ببر پیش دکتر ده بالا.مادرم گفت اونجا هم باشه من نمیتونم بدون اجازه شوهرت تورو جایی ببرم و قرص دورنگی از گوشه روسریش باز کردو به طلا گفت که بره و برای من آب بیاره.قرصو به سمت من گرفت و گفت بیا اینو بخور یکم سردردت آروم شه تا هادی بیادو ببینیم چه خاکی باید توی سرمون کنیم. اهل کفران نعمت و ناسپاسی ازخدا نبودم، اما با دیدن رفتار مادرم وتمام بدبختی هایی که از اول زندگیم کشیده بودم جلوی چشمم می اومدونمی دونستم خدا چرا منو آفریده. چقدر جای ننه جان کنارم خالی بود که سرمو توی دامنش بگیره و با حرفهای قشنگش و مهربونیش حالمو خوب کنه. تاثیر قرص بود یا ناامید شدن از مادرم که زانومو بغل کردم و همونجا گوشه حیاط خوابم برد یا از حال رفتم نمیدونم، اما هرچی بود خوب بود که برای ساعتی این آدما رو دور خودم نمیدیدم. دوباره از شدت سردرد از خواب بیدار شدم و با کمک مادرم و طلا به اتاق رفتم و توی رختخوابی که مادرم برام پهن کرده بود دراز کشیدم.مادرم توی مطبخ غذا بار گذاشته بودو طلا رو فرستاد خونه تا به پروین وبقیه هم بگه که شب بیان خونه ما و خودش هم به بقیه کارهای خونه رسیدگی کرد. شب که شد،قبل از شام بابام به هادی گفت که منو ببره دکتر، اما هادی هچمنان اصرارداشت که چیزیم نیست.بابام هم که دید هادی قبول نمیکنه، به هادی گفت پس خودم فردا میبرمش شهر پیش یه دکتر تا ببینیم علت سردرد های قمرتاج چیه. باافسوس نگاهی به پدرم انداختم و توی دلم گفتم یعنی کسی نمیدونه دلیل سردرهای من چیه؟اماخب حرفی نمیتونستم بزنم وهمین که پدرم قرار بود برام وقت بزاره و منو ببره دکتر،خوشحالم می کرد. وقتی حرف های پدرم تموم شد هادی نگاهی به من انداخت و گفت نمیخواد شما زحمت بکشید،با اینکه میدونم هیچیش نیست ولی خودم میبرمش و قرار شد فردا منو به همراه مادرم ببره شهر پیش دکتر. بچه ها مدام توی اتاق بازی و سرو صدا میکردن واز شنیدن صدای اونا و همهمه ای که از صدای بقیه توی اتاق بود سردرد من بیشتر می شد.اما برای اینکه کسی ناراحت نشه، تحمل میکردم و حرفی نمیزدم. بعد از شام همه خداحافظی کردن و رفتن. اما مادرم شب خونه ما خوابید تا صبح زود به شهر بریم.خوشحال بودم که قراره از دست این سردردها خلاص بشم و فکر میکردم با دکتر رفتن حالم خوب میشه و همش منتظر بودم تا فردا از راه برسه. صبح زود با کمک مادرم آماده شدم و توی اتاق دراز کشیدم.چون نمیتونستم زیاد سر پا وایسم. هادی با محمد به میدان ده رفته بود تا وقتی ماشین اومد محمد زود بیادو مارو صدا کنه. حدود یکی دوساعتی گذشته بود که محمد نفس نفس زنان اومدو گفت که ماشین اومده. با کمک مادرم، با هزار سختی و جون کندن به سمت میدان ده رفتیم.مینی بوس قرمز رنگ و خاکی مش رمضان که سالها بود اهل ده رو به شهر میبرد کنار میدان ده بودو بوی دود سیاه رنگش کل فضای اطرافشو گرفته بود. مش رمضان مدام به ماشینش گاز میدادو بوق میزد تا هرکس میخواد بره شهر عجله کنه، اما من واقعا نمیتونستم سریع راه برم و سردرد حرکتمو کند کرده بودو صدای بوق ماشین مش رمضان حالمو بدتر میکرد. هادی ردیف اول مینی بوس برای ما جا نگه داشته بودو خودش روی سکویی که کنار راننده بود، نشسته بود.بعد از نیم ساعتی به سمت شهر به راه افتادیم. با بی حالی سرمو به پنجره مینی بوس تکیه داده بودم واز پنجره خاک گرفته ی ماشین بیرونو تماشا میکردم .تکانهای مینی بوس سردردمو بیشتر میکرد،اما حالا که قرار بود به شهر برم، دلم میخواست همه جا رو با دقت ببینم. دور و اطراف ده زمینهای کشاورزی بودو مردم درحال کارکردن روی زمینها بودن. دیدن زمینهای سرسبز سیب زمینی از توی ماشین برام قشنگ تر بود. نگاهم به سمت هادی کشیده شد.چقدر آرزو داشتم هادی منو با خودش ببره شهرو من شهرو از نزدیک ببینم. اماحالابا این وضع راهی شهر بودم و دیگه نه شوقی توی دلم بودو نه توانی توی تنم. راه باریک روستا تمام شده بودو توی جاده نسبتا پهنی افتاده بودیم.هیچ وقت ازده بیرون نرفته بودم و سعی میکردم همه جارو با دقت ببینم.
💠 چهارشنبه های امام رضایی با یاری خدا وهمت بانیان گرامی چندین چهارشنبه پخش غذای گرم داشتیم.... 💠 عزیزانی که قصد دارید در ثواب سهمی داشته باشید، می توانید هدایا و نذورات خود را به شماره کارت زیر واریز نمایند: 5892101536573468 6037697524597728 ✅مبلغ نقدی ۱۲۰ پرس عدس پلو تقریبا ۱/۴۰۰/۰۰۰ تومان میشود . ▫️ نذورات دریافتی صرف اطعام نیازمندان خواهد شد. ✅وسایل مورد نیازبرای 120 پرس عدس پلو : یک کیسه برنج روغن ۱/۵ لیتر عدس 3 کیلو سویا 2کیلو پیاز 2 کیلو ادویه مقداری ظرف یک بار مصرف 120 عدد 📞هماهنگی جهت تحویل اجناس : +989365357518
بعد ازطی مسافتی نسبتا طولانی به جایگاهی که مخصوص مینی بوس ها بود رسیدیم وهمه قبل از ایست کامل ماشین از جاهاشون بلند شده بودن تاوقتی ماشین از حرکت ایستاد سریع از ماشین پیاده شن. منتظر موندم تاهمه پیاده شن و بعد خیلی آروم از ماشین اومدم پایین.شهر پر از مغازه بودو آدمهایی که هرکدوم با سرعت حرکت میکردن. ازخیابونی رد شدیم و به میدانی رسیدیم که وسط میدان، حرم یکی از امامزاده ها قرارداشت.دلم میخواست برای زیارت به حرم برم.اما وقت تنگ بودو مینی بوس تا چند ساعت دیگه به سمت ده حرکت میکرد. اگه به مینی بوس نمیرسیدیم دیگه تا فردا نمی تونستیم به ده برگردیم. هادی جلوتر از ما با عجله راه میرفت و هربار برمیگشت و نگاه میکرد تا مطمئن شه ما پشت سرش هستیم. مادرم مدام میگفت تندتر راه برم، اماچون سرم خیلی درد میکرد، راه رفتن برام سخت بود. بعداز حدود بیست دقیقه پیاده روی که برای من اندازه بیست سال طول کشید به مطب دکتری که همه میگفتن تو کارش مهارت فوق العاده ای داره رسیدیم. مطب تقریبا شلوغ بودو با مطبی که دکتر ده بالا داشت فرق میکرد.اتاق نسبتا تمیزو بزرگی بود که با خط سیاهی رنگ قسمت بالارو از رنگ قسمت پایین جدا کرده بودن وگلدان گلی هم وسط اتاق گذاشته بودن. منشی دکتر مرد چاق میانسالی بود که عینکی روی چشمش داشت و اسم کسانی که میخواستن برن پیش دکترو توی اون دفتر مینوشت. هادی بعد از گرفتن نوبت به سمت ما اومد و گفت باید کمی منتظر بمونیم. روی صندلی آهنی مطب نشسته بودم وبه بقیه مریض هایی که توی مطب بودن نگاه میکردم.فکر کردن به اینکه اونا هم مثل من از سردردو چشم درد هزار بار میمیرن و زنده میشن دلمو به درد می آورد و دلم براشون می سوخت. حدود یکساعتی منتظر موندیم تا نوبتمون بشه.هادی مدام نگران بود که نکنه مینی بوس به ده برگرده وهرچند دقیقه یکبارمی رفت وبه منشی میگفت که مارو زودتر راه بندازه.اما چون بیشتر مریض ها هم ازروستا اومده بودن، منشی اصلا به حرفهای هادی توجه نمیکردو با خونسردی مشغول انجام دادن کارهای خودش بود. بعد ازیکساعت منشی مارو صدا کرد تا بریم توی اتاق.دلهره داشتم و زیر لب صلوات میفرستادم. همراه با هادی و مادرم رفتیم توی اتاق.دکتر مرد لاغراندام تقریبا جوونی بود. اما تارهای سفیدی رو میشد لابلای موهاش دید.با رفتن ما از جاش بلند شد و با مهربونی سلام و علیک کرد. اتاق دکتر یه پنجره داشت که کرکره آهنی آبیش تا نیمه بالا رفته بودو بجز یه میزو صندلی دکتر یه صندلی و یه تخت هم داشت ویک دستگاه هم روی میز دکتر بود و چند تا تابلوی کوچیک که انگار مدرک تخصص دکتر بود، هم روی دیوار بود. دکتر با مهربونی پرسید کدومتون بیمارید؟ مادرم به من اشاره کردو گفت آقای دکتر دخترم چند وقتیه که سردردو چشم درد داره. دکتر کمی صندلیش و جلو کشیدو همینطور که پلک پایین چشممو با انگشت پایینتر میدادو با نور توی چشممو نگاه میکرد پرسید دقیقا چندوقته؟ و هی نورو اینور اونور میبرد واز من میخواست نورو با چشمهام دنبال کنم. نمیدونستم دقیقا چندوقته، اما از زمان مرگ ننه جان حساب کردم و دوماه هم بهش اضافه کردم و با صدایی که خودمم به زور میشنیدم گفتم فکر کنم هشت یا ده ماه یا شایدم یکم بیشتر. دکتر ابروهاشو داد بالا و گفت پس چرا اینقدر دیر اومدی؟ مادرم زود جواب دادو گفت دکترجان راه دوره،ما از ده میاییم و رفت و آمد برامون سخته و همین امروزم از کارو بارمون زدیم واینو آوردیم شهر. دکترکه انگارحرفهای مادرمو نشنید یا نشنیده گرفت،رو به من کردو گفت صورتتو پشت دستگاه بزار و پلک نزن. تنها متخصص چشم شهر همین دکتر بودو همه میگفتن توی کارش خیلی تخصص داره. بعد از کمی معاینه گفت برات پیش اومده که چشمتم تار ببینه؟مادرم اینبار جوابی نداد. برای همین آروم گفتم بله تا حالا چهاربار هم چشمم خونریزی کرده. دکتر با حالت متفکرانه ای گفت خونریزی کرده؟ضربه شدیدی به سرت خورده؟ میخواستم جواب بدم بله که هادی با نگاه عصبانیش زل زد بهم و گفت ضربه کجا بود دکتر!؟ این امروز که بچه دنیا بیاره،دور روز دیگه باز حامله س، از بس بچه زاییده به چشمش فشار اومده. دکتر نگاهشو از هادی گرفت و دوباره سوالشو تکرار کرد.
زود سرمو انداختم پایین تا دکتر نفهمه دارم دروغ میگم و با صدای خیلی آرومی گفتم نه. دکتر کمی به برگه ای که پیش روش داشت نگاه کردو نفسی کشیدو گفت خیلی خوب بچرخ به این سمتو بهم بگو هرکدوم از علامت ها کدوم طرف هستند.بعد عینک آهنی بزرگی روی چشمم گذاشت و یه سمت عینک و پوشوند. هر علامتی که نشونم میداد جواب میدادم وبعضی ازعلامت هاروهم خیلی تار میدیدم یا اصلا نمی دیدم.وقتی کار دکتر تموم شد گفت با ضربه ای که به سر وارد شده،عصب چشم به شدت مشکل پیدا کرده و باید چشمش عمل شه! اما فعلا برای برطرف شدن موقتی مشکل یه عینک براتون تجویز میکنم و داروهارو هم باید مصرف کنید تایک ماه دیگه و بعد از تمام شدن داروها دوباره بیاید اینجا. با شنیدن حرفهای دکتر سریع به مادرم نگاه کردم تا ببینم عکس العملش از اینکه هادی با کتکی که بهم زده و منو به این روز انداخته چیه که با صدای عصبانی هادی که دوباره میگفت ضربه کجا بوده دکتر، انگار نشنیدی چی گفتم! هی داری حرف خودتو میزنی! دلم هری پایین ریخت و از ترس دعوا کردن هادی با دکتر زود گفتم بله بله همش بخاطر زایمانه. دکتر اول نگاهی به من، بعد به هادی انداخت و گفت بهرحال این چشم از نظر من به عمل نیاز داره،اما بازهم توی تهران دکترهای خوبی هستند که اگه میتونید حتما به تهران برید تامعاینتون کنن.در ضمن فراموش نشه که بعد از تمام شدن داروها حتما دوباره به مطب مراجعه کنید. با ترس گفتم ببخشید آقای دکتر اگه عمل نکنیم چی میشه؟ دکتر همونطور که توی کاغذی که روی میزش بود چیزی مینوشت گفت باید خیلی مواظب سرتون باشید تا دیگه زایمان نکنید و داروها رو مصرف کنیدو برای اینکه به چشمتون کمتر فشار بیاد حتما عینک بزنید. هادی تیکه توی کلام دکترو گرفته بودو با اخم به دکتر نگاه میکرد.بغض گلمو گرفت. میدونستم هزار سال دیگه هم بگذره و من بمیرم هم هادی منو به تهران نمیبره و تا همینجا هم به زور منو آورده. هادی نسخه رو از توی دست دکتر کشیدو بیرون رفت.با شرمندگی از دکتر تشکر کردم و با مادرم از مطب بیرون اومدیم. مادرم که انگار حرفهای دکترو نشنیده بودو فقط دستگاه روی میزو دیده بود،از دیدن دستگاهی که روی میز دکتر بود تعجب کرده بودو با بیخیالی همش درمورد دکترو دم و دستگاهش صحبت میکرد. اماتوی دل من آشوب بودو برای خودم و حال وروزم غصه میخوردم. هادی رفت که داروها رو از داروخانه ای که زیر مطب دکتر بود بگیره ومن و مادرم بیرون منتظر برگشتن هادی بودیم. وقتی از داروخانه اومد بیرون، داروها رو به سمت من گرفت و گفت بگیر جز ضرر که چیزی برای من نداری، کلی پول بابت اینا دادم. با بغض ازش تشکر کردم و گفتم عینک هم گرفتی؟ هادی نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت عینکو اینجا نمیدن که،باید بدیم بسازه، ولی من دیگه پول ندارم. بعدا میام میگیرم. مادرم همونطور که صورتشو محکم با چادر پوشونده بود اینورو اونورو نگاه میکردو اصلا حواسش به ما نبود. طوری که هادی نشنوه در گوش مادرم گفتم بگو بره ببینه عینک چقدره؟خودم پول دارم برام بگیره.مادرم همونطور که تندو تند راه میرفت گفت هیسسس گفت بعدا میاد میگیره دیگه. میدونستم که اگه الان عینک نگیریم دیگه هیچ وقت هادی برام نمیگیره، برای همین گفتم نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت به چشمم بیشتر فشار میاد عینک نزنم . مادرم گفت تو چه ساده ای دختر، اگه این حرفا رو هم به من و تو نگن پس خرج زن و بچه شونو از کجا بیارن؟اینارو میگن که چارتا آدم ساده روستایی مثل من و تو بترسیم و هرکاری اینا گفتن بکنیم و همه پولهای مارو بگیرن. هادی بازهم جلو جلو راه میرفت و هی برمیگشت و میگفت چقدر حرف میزنید زود بیاین تا ماشین نرفته. از ظهر کمی گذشته بودو بوی جیگرو جغور بغور و کبابی که توی بازار آماده کرده بودن همه جارو پرکرده بود.حتی بوش هم آدمو به هوس مینداخت، اما هادی با عجله به سمت ایستگاه مینی بوس میرفت. با اینکه اصلا حال نداشتم، اما با همون حال هم شهر به نظرم قشنگ بودو دلم میخواست یکبار که حالم بهتر بود هادی دوباره منو به شهر ببره. وقتی به ده رسیدیم بچه ها دور منو گرفته بودن تا براشون از شهر تعریف کنم. چون میدونستم ممکنه حالا حالاها شهرو نبینن و برای اینکه دلشون نخواد خیلی خلاصه گفتم مثل ده خودمونه، ولی یکم بزرگتر. روزها می گذشت و با مصرف داروها کمی از سردردهام بهتر شده بود. اما همچنان گاهی تار میدیدم و هربار به هادی میگفتم برام عینک بگیره، میگفت اینبار که برم شهر میگیرم و پشت گوش مینداخت. چهار ماه بود که داروها تمام شده بودو سردردهای من هم باز شروع شده بود.ولی هادی منو دکتر نمیبرد ومنم برای اینکه دعوامون نشه حرفی نمیزدم. از صبح که از خواب بیدار شده بودم، سردردو سرگیجه رو با هم داشتم و اصلاحالم خوب نبود.