دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_818 مامان بچه رو ازم گرفت که جعبه رو ازش گرف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_819
#آغاز_فصل_دوم
***
روزهای اول هر کاری مامانم کرد که به خونه اونها برم تا بهتر بتونه کمکم کنه قبول نکردم و گفتم خونه خودم راحتترم.
مهدیه اما پیش خاله موند و بهخاطر همین اون زیاد نمیتونست پیشم بیاد و بهخاطر همین کلی خودش رو سرزنش میکرد ولی امیرعلی هر دفعه باهاش حرف میزد که پیش مهدیه باشه بهتره و منهم مامانم پیشم هست.
علیرضا روز به روز بیشتر بیقراری میکرد و بهحدی گریه میکرد که دیگه خودم هم از شدت سر درد و اینکه نمیفهمیدم چرا اینطوری میکنه به گریه میافتادم.
چند بار به دکتر بردیمش و هر بار گفتن مشکلی نداره و بعضی از بچهها خودشون توی بچگی زیاد گریه میکنن.
مامان اونروزها خیلی کمکم بود و اگه پیشم نبود مطمئنم یه روز هم دووم نمیآوردم!
ده روز پیشم موند و بعد از اون ادارهاش رو به خودم داد و با اینکه گفت هر روز پیشت میام باز فهمیدم قرار بود چه سختیهایی بکشم.
دردم بهتر شده بود و دیگه مثل روزهای اول نبود و میتونستم حداقل بدون کمک ک*سی درست بشینم.
یه شب که مثل همیشه دیر خوابید و یک ساعت نشده بود که باز توی خواب یهو با جیغ و گریه بیدار شد دوست داشتم سرم رو به دیوار بکوبونم!
توان این رو نداشتم که بلند بشم و از گهوارهاش بیرون بیارم و که به ناچار دستم رو سمت امیرعلی بردم و آستینش رو کشیدم.
- امیر تو رو خدا پاشو دیگه نمیکشم! پاشو این بچه رو بده به من بهش شیر بدم جون ندارم بلند بشم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】