دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_817 امیرعلی با لبخند بهش خیره شده بود که رو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_818
مامان بچه رو ازم گرفت که جعبه رو ازش گرفتم و با ذوق زود درش رو باز کردم.
دیدم دوتا انگشتر طلا خیلی ظریف که یکی واسه انگشت اشاره بود و یکی انگشت انگشتری برام چشمک میزد.
با خنده سرم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم:
- وای خیلی خوشگله این!
چون بابا و عمو داخل بودن فقط به لبخندی کفایت کرد و سرش رو پایین انداخت که همونموقع مامان جلو اومد.
دستش رو پشت گردنم برد و گفت:
- انشاءالله که خوشت بیاد دختر گلم!
بعد از اینکه قفل گردنبندم رو بست صورتش رو بو*..یدم و به گردنبند ظریفی که توی گردنم برق میزد نگاه انداختم و لبخندی زدم.
خاله جلو اومد و گفت:
- والا مال من زیاد بود نتونستم بیارمش اینجا، مهدیه گفته بود واست پکیج لوازم آرایشی و بهداشتی بگیرم منم گرفتم.
با خنده چشمهام رو روی هم گذاشتم و به امیرعلی که سرش رو مظلوم پایین انداخته بود خیره شدم.
***
روز آخر بود و دکتر بعد از اینکه برگه ترخیصم رو داد فهمیدم که اون روز هم با مهدیه باهم مرخص شدیم و خداروشکر برای بچهاش اتفاقی نیافتاده و سالمه.
همون روز که بهوش اومده بودم بالاخره از زیر زبونم کشیدن که اسمش رو چی گذاشتم و وقتی گفتم "علیرضا" همشون گفتن چهقدر به اسم "رضوان" که مهدیه اسم دخترش رو گذاشته بود میاد!
#پایان_فصل_یک
#درفصلدو_ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】