دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1527 کلید رو ازم گرفت ولی وقتی که میخواست ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1528
زهرا که جلوتر اومد، چشمم رو بهش دادم ببینم میخواد چیکار کنه.
بابا سر مامان رو روی پاش گذاشته بود و توی موهاش دست میکشید و اصلاً به زهرا نگاه نمیکرد و اخم کرده به زیر پاهاش خیره شده بود.
زهرا باز جلوتر رفت ولی بابا باز نگاهش نکرد.
برای اونیکه همیشه تاج سر پدر من بود خیلی سخت میگذشت که بخواد اونطوری ببیندش.
بغض کرده رفت و کنار پاهاش زانو زد.
بابا کلافه نفسش رو بیرون داد و سرش رو هم بالا آورد.
با اینکه فکر میکردم بابا آروم شده و حداقل میتونه بغ*لش کنه ولی یهو با صدای بلندی داد زد:
- یک دقیقه دیگه اینجا باشی تضمین نمیکنم همه حرصم رو سر علیرضا خالی کرده باشم!
شلیک اشکش فوران شد و با صدای بلند گریه کرد.
میدونستم بابا رو داره عصبی میکنه و الان اعصاب ناز کشیدن نداره!
زود از جا بلند شدم که همونموقع رضوان روی مبل ولو شد.
خجالتزده زود از جا بلند شد و همونطور که لبش رو گاز گرفته بود و بغض کرده بود و سرش رو سمت مخالف داد.
چرا من حواسم به هیچی نیست آخه؟! مثلاً توی بغ*..م بود که آروم بشه! ولی الان چی؟ میدونم چیها توی ذهنش میگذره و حتی به مرحله حسادت میرسه... رضوان رو میشناختم ولی این رو هم میدونستم که بروز نمیده و الان توی دلش داره زار میزنه بهخاطر کار من!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】