دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1528 زهرا که جلوتر اومد، چشمم رو بهش دادم بب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1529
آب دهنم رو قورت دادم و باز کنارش نشستم و آروم لب زدم:
- ببخش عروسک، حواسم نبود یهو از جا بلند شدم.
جواب نمیداد! و جواب ندادن اون الان یعنی اینکه اگه حرفی میزد اشکش جاری میشد!
تا خواستم باز توی بغ*..م جاش بدم از جا بلند شد و زود سمت سرویس رفت؛ دقیقاً جایی که الان نمیتونستم دنبالش برم.
لبم رو از داخل محکم گاز گرفتم که دقیقاً روی زخمم بود و دلم با کار خودم ضعف کرد.
با اینحال جلو رفتم و خواستم زهرا رو از اونجا بلند کنم که جیغ زد:
- چته همش به من چسپیدی علی؟ برادریهات رو نخواستم! بیرون کتکم میزنی توی خونه خودت کتک میخوری که من دعوا نشم؟! نمیخوام این دلسوزیهات رو بفهم! الان من چه جوابی به خودِ لعنتیام پس بدم؟ چهجوری یادم بره تو چیکارها کردی و بابای من دست روت بلند کرده؟!
هیستریکوار خندید و تکرار کرد:
- کتکت زده! باورت میشه؟ بابا کتکت زده! بهخاطر منِ لعنتی! منِ...
همونموقع رضوان رسید و خودش انگار کلاً صورتش رو آب زده بود و خیلی جدی زیر دستش رو گرفت و با اینکه زهرا صدای گریهاش بالا اومده بود ولی بهزور اون رو از اونجا دور کرد و توی اتاق برد.
با دیدن بابا که انگار تپش قلب گرفته بود و نمیتونست درست نفس بکشه و بشینه زود سمتش دویدم و کنارش نشستم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】