eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.5هزار دنبال‌کننده
428 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_752 لبم رو تر کردم و گفتم: - نمی‌دونم؛ زودی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تا چند ثانیه خیره فقط تماشام کرد که اون‌موقع فکر کردم خوشش نی‌اومده که نگاه ریزبینم رو بهش دادم ولی اون توی فکر بود که بعد از چند ثانیه رو بهم گفت: - بیا کارت دارم. دستم رو گرفت و من رو با خودش همراه کرد و سمت سرویس‌‌ها رفتیم. به محض این‌که دید دور و اطرافمون کسی نیست بازوم رو کشید و محکم من رو به سی..*ن..*ه‌اش چسپوند و با صدا لب زد: - وای‌وای‌وای که نمی‌دونم چه‌طوری این‌همه خوش‌حالی رو هضم کنم؛ عاشقتم عمرم! دیوونتم غنچه خودم! روی ته ريشش رو بو*..دم و توی گوشش پچ زدم: - اون‌جا که یهو جدی شدی فکر کردم دوست نداری... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و خودش گفت: - یعنی چی که دوست ندارم؟! معلومه که دوست دارم! اون‌جا هم چون نمی‌تونستم بغ*..ت کنم اون‌طوری شدم؛ داشتم فکر می‌کردم کجا ببرمت که یاد روزی که اومده بودیم آزمایش قبل ازدواج افتادم. ابرویی بالا انداختم و با خنده گفتم: - خدایی چه روزی هم بود! سری تکون داد و گفت: - آره واقعاً! کی این‌همه گذشت؟ دو روز دیگه برمی‌گردیم پشت سرمون رو نگاه می‌کنیم می‌بینیم اوه! چند تا نوه داریم! با حرفش به خنده افتادم که چشمکی به روم زد و دستم رو گرفت و گفت: - از صبح مامانم و مامانت و مخصوصاً مهدیه ده‌بار زنگ زدن! شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - باید شیرینی بگیریم. سری تکون داد و گفت: - آره؛ راستی مهدیه الان چند ماهشه؟ پنج ماه؟ خب اون الان جنسیت بچه‌اش مشخص نشده یعنی؟ نفسی کشیدم و گفتم: - یادم رفته بود اصلاً! چرا می‌خواست همین روزها بره سونوگرافی؛ راستی امیرعلی من گفتم عکس بچه‌مون رو چاپ کنن، می‌خوام قاب بگیرمش. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram