دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_759 اومد کنارم نشست که گفتم: - خب قرآن بزرگ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_760
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای حرف زدن چند نفر چشمهام باز شد.
نگاهی به اطرافم انداختم که مهدیه و فاطمه با اینکه دارن آروم صحبت میکنن اما باز یهو صدای خندههاشون بلند میشد.
مهدیه که چشمهای بازم رو دید لبخندش عمیقتر شد و گفت:
- سلام داداش، چطوری؟ کیفت کوکهها!
فاطمه که سرش رو برگردوند اخمهاش تو هم رفت و همونطور گفت:
- ببخشید بیدار شدی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
- نه بابا خیلی هم خوابیدم. تو چطوری آبجی خوبی؟ عزیز داییش چطوره؟
لب مهدیه به خنده باز شد و بعد از اینکه سرش رو پایین انداخت گفت:
- خداروشکر خوبه! اینقدر خوشم میاد اینطوری صداش میکنی!
یکم جلوتر رفتم و سرم رو روی شونه فاطمه گذاشتم و گفتم:
- چهطوری میگم؟ عزیزِ داییش؟
سری تکون داد و گفت:
- آره خوشم میاد اینطوری میگی.
لبخندی زدم و رو بهش گفتم:
- حمید چطوره؟ کجاست پیداش نیست چند روزه؟!
شونهای بالا انداخت و گفت:
- خودت که بیشتر خبر داری، این وسایل خونگیها رو اینور اونور میکنه، بعضی وقتها میشه دو سه روز برنمیگرده سر کاره و توی راه.
با حرفش عصبی بلند شدم و صاف نشستم و رو بهش توپیدم:
- مگه قرار نبود از چند وقت پیش دیگه اینکارها رو انجام نده و تا چند روز چند روز نیاد خونه؟ مهدیه تو الان شرایط عادی داری که میذاره میره چند شب نمیاد خوبه؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】