eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.5هزار دنبال‌کننده
428 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_761 انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 لبخندی زدم و گفتم: - چشم حتما، خب با اجازه. از آشپزخونه بیرون رفتم و بعد از این‌که‌ از اون‌ها هم خداحافظی کردم داخل اتاق رفتم. هنوز داشتن با هم حرف می‌زدن که با دیدنم لبخندی زدن. رو به فاطمه کردم و گفتم: - خانومم من میرم یه سر شرکت زودی برمی‌گردم. از تخت پایین اومد و سمتم قدم برداشت. نزدیکم که رسید آروم لب زد: - خیلی مواظب باشی‌ها خب؟ زودی هم برگرد؛ باشه؟ سرم رو جلو بردم و روی پیشونی‌اش رو بو*..ه‌‌ای زدم: - رو چشم‌هام! نگران نباش زودی میام. لبخندی به روم زد که چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و از خونه بیرون زدم. بعد از این‌که به شرکت رفتم و چندتا کار باقی مونده رو هم انجام دادم بیرون زدم. تا خواستم ماشین رو از پارکینگ بیرون ببرم چنان بارونی گرفت که یه لحظه هم نمی‌شد بیرون بمونی. یکم که فکر کردم به فاطمه زنگ زدم و اون‌هم همون موقع جواب داد: - جانم امیرعلی؟ به ماشین تکیه دادم و گفتم: - فاطمه بارون شده تا بند بیاد خیلی طول می‌کشه تا من برسم؛ شما شامتون رو بخورین من هم بعد از این‌که بارون بند اومد میام‌. - یعنی چی؟ خب شاید بارون تا فردا بند نیاد! سری تکون دادم و گفتم: - باشه اگه می‌خوای همین الان راه می‌افتم. زود به حرف اومد و گفت: - نه‌نه‌نه! اصلاً! خطرناکه! نمی‌خواد؛ همون‌جا بمون. نفسی کشیدم و گفتم: - چشم، به شما خوش بگذره، یاعلی! صداش رو بعد از چند ثانیه شنیدم که آروم لب زد: - تا وقتی که نتونستی بیای من هم غذا نمی‌خورم، می‌ذارم باهم بخوریم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram