دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_764 با اینکه فقط از در حیاط تا داخل بیرون م
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_765
لرزش فکش رو دیدم... همونموقع خودم رو بهخاطر رفتارم لعنت فرستادم و سری تکون دادم؛ نباید اینقدر بد باهاش برخورد میکردم، اون خودش این روزها کم از درد به خودش میپیچید حالا من اومدم درد روحش هم بهش اضافه کردم!
با اینحال چیزی نگفتم و قاشق رو برداشتم و غذاها رو خوردم؛ فاطمه هم انگار فقط واسه اینکه من سرش دعوا نکنم نصف بشقابش رو خورد و بلند شد.
خاله که اومد توی اتاق ازش تشکر کردم و اون هم ظرفها رو جمع کرد و من هم کمکش کردم و تا آشپزخونه بردم.
برای اینکه دیر وقت بود گفتم برگردیم و با اینکه خیلی اصرار کردن اونشب اونجا بمونیم یا حداقل سعی کنیم بارون قطع بشه قبول نکردم.
بارون دیگه نمنم میبارید و این یکم از خیال هممون رو راحت کرده بود.
بعد از خداحافظی با همگی زود سوار ماشین شدیم.
به محض نشستن فاطمه صندلی رو کامل خوابوند و دراز کشید.
سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
- جاییت درد میکنه؟
جوابم رو نداد که لب زدم:
- فاطمه با توأم!
- خستهام فقط، یکمم کمرم درد میکنه و اینکه میشه بخاری رو روشن کنی؟ یخ زدم... .
دستم رو لای موهام فرو بردم و بخاری رو روشن کردم.
آروم سمت خونه حرکت کردم.
بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و وقتی هم که رسیدیم زود سمت داخل خونه قدم برداشت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】