دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_773 شونهای بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم.
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_774
تازه خوابم داشت عمیق میشد که یهو چشمهام باز شد.
به امیرعلی که همونطور نشسته بود و دستهاش رو به صورت دعا رو به آسمون گرفته بود خیره شدم.
صحنهای زیباتر از این وجود نداشت! داشت؟!
لبخندی روی لبم نشست و همونطور آروم صداش زدم:
- امیرعلی؟!
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- جانم؟! بیدار شدی؟
یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم:
- آره نمیدونم چرا یهویی چشمهام باز شد! فکر کنم خدا میخواست زمینی بودن یکی از فرشتههاش رو نشونم بده!
یه تای ابروش بالا پرید؛ فکر کنم اول نفهمید که منظورم چیه ولی بعد از چند ثانیه لبخندی روی لبش نشست.
- دیوونه میکنی تو من رو با حرفهات ها! کوچولو بهشت که زیر پای توئه! الان فرشته منم یا تو؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
- تو من رو به مقام مادری رسوندیها! یادت رفته؟
لبخندی به روم زد و سرش رو پایین انداخت.
به آشپزخونه نگاهی انداختم و گفتم:
- غذاها آماده نشد؟
زود سرش رو بالا آورد و گفت:
- خدا کنه خراب نشده باشه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هنوز زیرش رو خاموش نکردی؟
از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه دوید و گفت:
- نه یادم رفته بود!
چند دقیقه که گذشت برگشت پیشم و با خنده گفت:
- خداروشکر زود گفتی وگرنه اگه تا چند دقیقه دیگه میرفتم خراب میشد؛ برات توی بشقاب ریختم تا خنک بشه میارم اینجا بخوری؛ نه نمیاری که نمیخورمها!
با اینکه مثل امیرعلی زیاد از سوپ خوشم نمیاومد ولی اونموقع دلم ضعف کرد و لبم رو تر کردم.
- امیر... نمیدونم چیشد یهویی دلم خواست!
سرش رو تکون داد و گفت:
- چی دلت خواست؟
- همین... سوپ دیگه! دلم خواست! میشه بیاریش اینجا زیر کولر بذاری زودتر خنک بشه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】