دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_790 بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_791
چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی عماد همونطور جدی بهش خیره شده بود اما دیگه چیزی نگفت و دستش رو گرفت و سمت در خروجی راه افتادیم.
خواستم بشینم که عماد رو بهم گفت:
- بیا من رانندگی میکنم.
آوا رو بهش توپید:
- لازم نکرده، اصلاً! حالت بده هنوزها!
عماد لب باز کرد تا حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و نشستم.
چند دقیقه که گذشت اونها هم داخل شدن و پشت نشستن.
ماشین رو روشن کردم و رو به عماد گفتم:
- عماد خان حالت چطوره؟ بچهها منتظر خودمونن؛ اگه نمیتونی که بذاریم آخر هفته بعد.
سرش رو بالا داد و گفت:
- نه خوبم بریم؛ به زور بعد از دو ماه یه روز رو پیدا کردیم که همه مرخصی باشیم.
نفسی کشیدم و به فاطمه زنگ زدم.
چند تا بوق اولش بود که زود جواب داد:
- جانم؟! خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست.
- خوبم عزیزم، کجایین؟ هنوز برنامه به راه هست یا برگردیم؟
- ما توی کافه نشستیم؛ اگه عماد حالش بده که برگردیم.
- نه میگه بریم؛ آماده بشین الان میرسیم.
با خنده گفت:
- چشم، مواظبت کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم از هر دوتاتون!
صدای خندهاش رو شنیدم که بعد از چند ثانیه گوشی رو قطع کرد.
به محض رسیدن داخل شدیم و بهشون رسیدیم.
با دیدن فاطمه که داشت نسکافه میخورد یهتای ابروم بالا پرید؛ اون هیچوقت نسکافه نمیخورد... حالش ازش بهم میخورد!
متوجه حضورمون که شدن همشون از جا بلند شدن.
بعد از سلام کردن دور هم نشستیم و بعد از اینکه ماهم خستگی رفع کردیم از کافه بیرون زدیم و سمت فروشگاه رفتیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】