دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_792 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم او
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_793
باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از اینکه دیدیم بقیه زودتر از ما منتظر وایسادن سمتشون رفتیم.
وسایل رو توی صندوق گذاشتم و داخل ماشین نشستم.
فاطمه که مثل همیشه صندلیاش رو خوابونده و چشمهاش رو بسته بود.
امروز خیلی خستهاش شد و وقتی در حال خرید بود مطمئنم زیاد متوجهاش نشد ولی الان که دراز کشید دردش سراغش اومده.
دستم رو روی صورتش کشیدم که بهزور چشمهاش رو باز کرد و لبخند محوی زد.
- خوبی دورت بگردم؟ خیلی کمرت درد میکنه؟
لبش رو تر کرد و گفت:
- امروز دیگه خریدهامون تکمیل شد، اشکال نداره دیگه روز آخر بود فقط زودی برسیم خونه... وای! برم روی تخت خودمون بخوابمها! اوف!
لبخندی به حرفهاش زدم و ماشین رو روشن کردم.
همونموقع بارون شروع شد و با اینکه نمنم بود اما قطع نمیشد.
تقریباً نزدیکهای خونه بودیم که پیش یه سوپر مارکت وایسادم و رو بهش گفتم:
- تو چیزی نیاز نداری بیارم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه فکر نمیکنم، همونهایی که توی لیست نوشتم حالا اگه باز یادم اومد زنگ میزنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و با ریموت ماشین رو قفل کردم.
زود توی مغازه رفتم تا زیر بارون نمونم.
چیزهایی که توی لیست بود رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم که همونموقع فاطمه اومده بود بیرون که سمتش رفتم و گفتم:
- چرا از ماشین اومدی بیرون؟ مگه نمیبینی بارونه؟
دوباره روحیه لج کردنش گل کرد و بعد از چند ثانیه خیلی ریلکس جواب داد:
- گوشیام شارژ نداشت میخواستم بهت بگم چیپس بگیری واسم، سرکهای.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】