eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.7هزار دنبال‌کننده
427 عکس
47 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_792 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم او
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از این‌که دیدیم بقیه زودتر از ما منتظر وایسادن سمتشون رفتیم. وسایل رو توی صندوق گذاشتم و داخل ماشین نشستم. فاطمه که مثل همیشه صندلی‌اش رو خوابونده و چشم‌هاش رو بسته بود. امروز خیلی خسته‌اش شد و وقتی در حال خرید بود مطمئنم زیاد متوجه‌اش نشد ولی الان که دراز کشید دردش سراغش اومده. دستم رو روی صورتش کشیدم که به‌زور چشم‌هاش رو باز کرد و لبخند محوی زد. - خوبی دورت بگردم؟ خیلی کمرت درد می‌کنه؟ لبش رو تر کرد و گفت: - امروز دیگه خریدهامون تکمیل شد، اشکال نداره دیگه روز آخر بود فقط زودی برسیم خونه... وای! برم روی تخت خودمون بخوابم‌ها! اوف! لبخندی به حرف‌هاش زدم و ماشین رو روشن کردم. همون‌موقع بارون شروع شد و با این‌که نم‌نم‌ بود اما قطع نمی‌شد. تقریباً نزدیک‌های خونه بودیم که پیش یه سوپر مارکت وایسادم و رو بهش گفتم: - تو چیزی نیاز نداری بیارم؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه فکر نمی‌کنم، همون‌هایی که توی لیست نوشتم حالا اگه باز یادم اومد زنگ می‌زنم. سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و با ریموت ماشین رو قفل کردم. زود توی مغازه رفتم تا زیر بارون نمونم‌. چیزهایی که توی لیست بود رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم که همون‌موقع فاطمه اومده بود بیرون که سمتش رفتم و گفتم: - چرا از ماشین اومدی بیرون؟ مگه نمی‌بینی بارونه؟ دوباره روحیه لج کردنش گل کرد و بعد از چند ثانیه خیلی ریلکس جواب داد: - گوشی‌ام شارژ نداشت می‌خواستم بهت بگم چیپس بگیری واسم، سرکه‌ای. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram