دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_797 چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_798
***
آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبری از درد نداشتم.
دیگه همه داشتن نگران میشدن ولی من تازه سونوگرافی رفته بودم و مشکلی نداشت.
مامان اونشب بهم گفت اگه تا دو روز دیگه دردم نگرفت باید خودمون به بیمارستان بریم.
مهدیه اما همون شب از دل درد داشت کلافه میشد و حمید و خاله هرکاری میکردن فایده نداشت و فقط ناله میکرد.
تقریباً آخر شب بود که سر مهدیه رو بو*..یدم و با امیرعلی مجبور شدیم که برگردیم اما قبل از رفتن به خونه به شهدای گمنام رفتیم و اونجا تا میتونستم ازشون خواستم زودتر باشه و درد کمی داشته باشم.
به خونه که برگشتیم زود دراز کشیدم و گفتم:
- وای که دیگه دارم کلافه میشم از این درد!
امیرعلی اومد کنارم نشست و گفت:
- مامانت راست میگه، اگه تا یکی دو روز دیگه نشد خودمون باید بریم، خیلی خطرناکه.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- انشاءالله.
از پیشم بلند شد و بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد دستم رو گرفت و من رو هم بلند کرد.
بعد از اینکه میوههایی که همونموقع هوس کرده بودم و امیرعلی برام تیکه کرده بود رو کامل خوردم دراز کشیدم و برخلاف هر شب چشمهام به هم دوخته شد و نفهمیدم کی امیرعلی اومد کنارم دراز کشید و خوابید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】