دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_802 بیخیال اطراف شدم و جلوتر رفتم و روی پیش
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_803
- همه به رضا میگفتن امیدی به همسرت نیست و حتی اگه بهدنیا بیاد زنده موندنش سخته! انگار معجزه بود که من سالم موندم؛ الان من از این میترسم فاطمه درد من رو بکشه... هیچوقت این رو واسش تعریف نکرده بودم تا توی همچین شرایطی نترسه... اما خودم واقعاً میترسم... خدا بهداد بچهام برسه... .
فکم از حرکت وایساده بود و هیچ عکسالعملی نمیتونستم از خودم نشون بدم.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و خواستم از جا بلند بشم که دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- تو پسرِ منی... دامادِ منی... تو رو میشناسم، میدونم چهقدر پاکی... خودت واسش دعا کن... خودت واسش نذر... دعاش کن امیرعلی!
بعد از چند ثانیه لبم رو تر کردم و گفتم:
- هیچک*س زودتر از مادرها دعاش نمیگیره! تو بیشتر دعا کن مامان... .
از جا بلند شدم و سمت سرویس رفتم.
چند بار به صورتم آب زدم و همونجا روی صندلی نشستم.
دوست داشتم مثل نوجوونیهام که به راحتی اشکم جاری میشد و همیشه عماد کنارم بود بشینم و فقط گریه کنم!
گوشیام رو در آوردم و خواستم باز به مامان زنگ بزنم که دیدم عماد داره زنگ میزنه! اینهمه حلالزاده بود؟
زود جواب دادم و گفتم:
- حلالزادهتر از تو ندیده بودم!
برخلاف هر وقت که با هر چیزی میخندید بدون خندهای گفت:
- جدی؟ بیدار بودی؟
یه تای ابروم بالا پرید؛ این عمادِ شوخ طبعی بود که هیچ وقت از این طبعش کم نمیشد؟
- آره بیدارم، بیمارستانیم.
تندتر از همیشه لب زد:
- چه بیمارستانی؟ اصلاً بیمارستان چرا؟ چیزی شده؟
بلند شدم وایسادم و گفتم:
- آره فاطمه رو آوردم، وقتش بود دیگه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】