دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_837 لبخندی به روم زد و گفت: - بهش فکر نکن، ع
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_838
همهشون داشتن حرف میزدن که من هم رفتم کنار امیرعلی نشستم.
علیرضا دستش رو سمت امیرعلی بلند کرد که امیرعلی هم از خدا خواسته ازم گرفتش و شروع به بازی کردن باهاش کرد.
با دیدن رضوان که هر چی بزرگتر میشد مثل علیرضا خوشگلتر میشد نگاهی انداختم و زود از مهدیه گرفتمش.
به مدل موهای موشی که مهدیه براش بسته بود نگاهی کردم و گفتم:
- آخه تو کجا مو داری که مامانت برات موش موشی بسته خوشگلم؟!
برعکس علیرضای من که از همین الان خیلی کجخلق بود اون تا نگاهش میکردی میخندید و حرفهای خودش رو میزد.
به صدای "ددَ" گفتنش که بدجور بهدل آدم مینشست گوش دادم و به خودم فشارش دادم.
- وای رُضی تو چهقدر شیرینی آخه؟! مثل عروسک برقی میمونی دختر!
مهدیه که با خنده بهم خیره شده بود بلند شد و زود گفت:
- دیشب یه لباس براش خریدم اینقدر که خوشگله! هنوز تنش نکردم یادم رفته بود! الان که گفتی عروسک برقی یادم افتاد توی کیفمه؛ دقیقاً مثل عروسک میشه.
سری تکون دادم و گفتم:
- بدو بدو برو لباسش رو بیار تنِ دخترِ نازم کنم، بدو مامان مهدیه!
چشمکی زد و زود کیفش رو آورد و لباس قرمز عروسکی رو ازش بیرون آورد که زود لب زدم:
- وای مامان مهدیه چیکار کردی؟! چهقدر خوشگله این!
همونموقع لباسش رو با لباس جدیدش عوض کردیم که همه شروع کردن به قربون صدقه رفتن ازش ولی من فقط چشمم دنبال پسرم بود که بهتزده به رضوان خیره شده بود و پلک نمیزد؛ فکر کردم شاید بهخاطر اینه که بچههای کوچیک از رنگهای روشن و جیغ خیلی خوششون میاد و تا میبیننش نگاهشون روش ثابت میشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】