دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1509 با لحن تندی لب زد: - رضوان بسه! یه لحظه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1510
- چیکار میکنی؟ دستم کنده شد؛ ولم کن!
من رو توی اتاق خودش کشوند و در رو پشت سرش بست.
تا خواستم برم دستش رو کنار گوشم گذاشت و نذاشت از پشت در تکون بخورم.
- خوبی؟ چرا اینجوری میکنی؟
توی چشمهام خیره شده بود و دم نمیزد! چهطور امکان داشت که نمیفهمیدم چرا اینجوری داره نگاهم میکنه؟
- علی با توأم! اصلاً نماز خوندی من رو اینطور میکشی تو...
توی کسری از ثانیه، دستش رو پشت کمرم گذاشت و محکم ل*.. رو روی ل** گذاشت.
باز فقط این بازوش بود که هدف ناخنهام قرار گرفته بود؛ تقصر خودش بود، نبود؟!
آروم ازم جدا شد که آروم بهش خیره شدم.
لبخند محوی زد و گفت:
- لباس بپوش بریم بیرون.
- کجا بریم؟
- بپوش!
- چی بپوشم؟
اشاره به تخت کرد که پاکتی رو دیدم.
ذوق کرده بهش خیره شدم که لبخندش عمیقتر شد.
زود رفتم بازش و با دیدن پیرهن شلوار سفید رو به روم جیغ زدم:
- خیلی خوبی علی! خیلی عالیی تو پسر!
با خنده بهم خیره شده بود که لباسها رو برداشتم و توی کمد رفتم.
زود عوض کردم و موهام رو باز گذاشتم و از کمد بیرون اومدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1510 - چیکار میکنی؟ دستم کنده شد؛ ولم کن!
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1511
سرش رو از گوشیاش بیرون آورد و با دیدنم چشمهاش خیره موند! چند ثانیه بعد که به خودش اومد و چشمش رو گرفت، دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
- بیا پیشم.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- نچ!
متعجب بهم خیره شد که اسپیکر رو آوردم و یه آهنگ گذاشتم.
وقتی فهمید هدفم چیه، باز خندید و این بار به تاج تخت تکیه داد و بهم خیره شد.
یکی از بهترین ر*..صهام رو براش رفتم و بعد از حدود نیم ساعت که خسته شدم با نفس زدن کنارش ولو شدم.
لباسم رو درست کرد و موهام رو از روی صورتم کنار زد.
کنار گوشم رو بو*..د و گفت:
- خسته نباشی عروسکِ برقی!
با اینکه دیگه جون نداشتم، لبخند خوش ذوقی روی صورتم نشست و از جا بلند شدم و خودم رو توی بغ*..ش جا دادم.
محکم من رو به خودش چسپوند و چند بار روی موهام رو بو کرد و بو*..ید.
سرم رو که بالا بردم و به چشمهاش خیره شدم، با لبخندی آروم ولی شاید طولانی ل*..م رو بو*..ید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
نبضت اگر چه فاطمه جان کُند می زند!
جدی نگیر بغض مرا، خوب می شوی . .
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
@Arenyy
- بسماللّٰھ🥀!
عرض تسلیت به مناسبت شهادت جانسوز خانم فاطمه زهرا(س) به محضر آقا امام زمان و حیدر کرار
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1511 سرش رو از گوشیاش بیرون آورد و با دیدنم
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1512
***
«عصایِ دستِ من عشق است، عقلِ سنگدل بگذار
کـــه این دیوانه، تنهـــا تکیهگاهش ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ»
«سجاد_سامانی»
حافظ و دختر خالهاش از هم جداشدن و من بالاخره میتونستم آرامش رو توی صورت علیرضا ببینم.
با اینکه همه فکر میکردیم بعد از کنسل شدن این نامزدی، حافظ مثل قبل میشه اما خیلی گوشه گیر شده بود و حتی کمتر از قبل حرف میزد؛ شاید هم میدونستم... زهرا زیاد روی خوش به حافظ نشون نمیداد و حتی شاید دست خودش نبود! میگفت یهو یاد اون نامزدی میافته و سر حافظ خالی میکنه با اینکه میدونست هیچی بین اونا وجود نداشته؛ نمیدونم چرا اینکار رو میکرد و حتی وقتی خواستم باهاش حرف بزنم گفت نمیخوام راجبش صحبت کنم؛ شاید هم دلش ناز کردن میخواست و از حق نمیگذشتیم حافظ یک لحظه بیخیالش نشد و حتی مجازی باهم ارتباط داشتن و حافظ میخواست آرومش کنه ولی زهرا حالاحالاها میخواست جونِ حافظ رو به لبش برسونه!
حتی یک بار علیرضا بهش اخطار داد سر به سر حافظ نذاره ولی برخلاف هر بار زهرا رو بهش گفت حق نداره به کاری مجبورش کنه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1512 *** «عصایِ دستِ من عشق است، عقلِ سنگدل
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1513
روی تختم داشتم همینطور غلت میزدم که با فکر کردن به علیرضا، لبخندی روی لبم نشست و همونموقع بهش زنگ زدم.
تقریباً بوقهای آخرش بود و ذوقم داشت کور میشد که صداش توی گوشی پیچید:
- رضوان
با شنیدن صداش، باز لبخندی روی لبم نشست.
- سلام عشقم! خوبی؟
با شنیدن صدای زیاد ادامه دادم:
- توی راهی؟
- تو جادهام.
لبخندم جمع شد و جدی لب زدم:
- چیشده؟ خوبی؟
عصبی داد زد:
- خوب نیستم رضوان! خوب نیستم! زهرا تا آبروی من رو نبره، تا بابا گردن من رو نشکونه از کارهاش دست بر نمیداره!
استرس گرفتم و بهزور آب دهنم رو قورت دادم.
- علی تو رو خدا بگو چیشده؟ کجایی تو؟
- رضوان میخوام برم کار دارم توی خیابونم.
- جیغ میکشمها! کجایی؟
- دارم میرم دنبال زهرا.
- زهرا کجاست؟
- کتابخونهای که بابا وقتی فهمید من اونجام میخواست جدیجدی خفهام کنه!
بهت زده لب زدم:
- برای چی رفته اونجا؟ دیوونه است؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
روباه گفت: مردم این حقیقت رو فراموش کردن. اما تو نباید اون رو فراموش کنی.
تو برای همیشه مسئول اونچه اهلی کردی میشی. تو مسئول گل رز خودت هستی.
ⱼₒᵢₙ •.• » @ShazdeKooCholou
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1513 روی تختم داشتم همینطور غلت میزدم که ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1514
- هستهست! مطمئن باش دیوونهاست! خوب شد یهویی بهش زنگ زدم اسم کتابخونه رو گفت! میگه نفهمیدم بابا منظورش اونجا بوده! رضوان باید برم به کسی نگیها!
- نمیگم؛ تو رو خدا آروم باش و آروم هم برون.
- باشه خداحافظ.
آروم گفتم:
- خداحافظ.
از استرس داشتم دیوونه میشدم و فقط دو دقیقه تونستم از اتاق بیرون نرم.
زود لباس عوض کردم و خواستم برم بیرون که مامان گفت:
- چرا هراسونی؟
- کار دارم میرم خونه دایی امیرعلی.
- وایسا ببینم، چیشده؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- بذار برم مامان بعداً میگم واست.
نگران بهم چشم دوخت ولی سرش رو تکون داد و من هم از خونه بیرون زدم.
خودم رو به خونه دایی رسوندم که با دیدن زندایی انگار که خبر نداشت، لبخند اجباری به لبم زدم و کنارش توی آشپزخونه نشستم.
داشتیم صحبت میکردیم که بعد از حدود نیم ساعت صدای در که اومد، ویندوزم روشن شد.
لبخند محوی زدم و زود بیرون رفتم که همونموقع محکم به سی*ن*ه دایی امیر خوردم.
دستم رو گرفت و "ببخشیدی" زیر لبی گفت.
عصبی رو به زندایی لب زد:
- علیرضا کجاست؟
زندایی آروم گفت:
- نمیدونم، از صبح خونه نیست.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1514 - هستهست! مطمئن باش دیوونهاست! خوب شد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1515
باز همونطور داد زد:
- خدا این بچه رو لعنت نکنه! این تا من به سکته نندازه کارهاش رو ول نمیکنه!
- چیشده امیر؟ داد میزنی!
دایی که معلوم بود اصلاً حالش خوب نیست، روی صندلی نشست و مشخص بود برای چندمین بار شماره علیرضا رو گرفت اما بعد از چند ثانیه با بوق خشداری که تموم شد دایی انگار نفسش داشت میرفت!
یکم که گذشت ریزبین رو بهم گفت:
- تو میدونی علیرضا کجاست؟
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- چیزه، ما فقط صبح باهم دانشگاه بودیم یه ساعت بعدش حرف زدیم یکم.
- یعنی نمیدونی کجاست؟!
- دایی...
با شنیدن صدای در قبل از اینکه دایی بلند بشه، زندایی محکم دستش رو گرفت و خواست آرومش کنه.
من اما نموندم و زود از آشپزخونه بیرون زدم که همونموقع زهرا با صورتی که معلوم بود بدجور اشک روش ریخته شده، بدون اینکه من رو ببینه سمت اتاقش دوید.
پشت سرش که علیرضا وارد شد، همونموقع هم دایی از آشپزخونه بیرون اومد و گمان بر این بود که علیرضا تنها بوده!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1515 باز همونطور داد زد: - خدا این بچه رو ل
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1516
دیگه حتی زندایی نتونست جلوش رو بگیره و سمتش دوید؛ یقهاش رو گرفت و محکم اون رو به دیوار کوفت!
"هینی" کشیدم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.
صدای درد همه استخونهای کمرش حتی به گوش من هم رسید! چه برسه اون که زیرش بود!
- چه قبرستونی بودی تو؟
علیرضا نفسش توی سی*ن*هاش بود و دم نمیزد!
دایی یه دستش رو بالا برد و گفت:
- بگو وگرنه میخوابونم توی صورتت!
علیرضا فقط سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت!
زندایی هم برخلاف هر بار روی مبل نشسته بود و به زمین خیره شده بود.
من اما صدای قلبم رو میشنیدم و داشتم دیوونه میشدم!
- میزنم بگو!
باز سکوت کرد.
- بگو علی... بهخدا میزنم!
باز هم سکوت کرد.
- بگو میزنم علی!
با سکوت چندباره علیرضا، این بار جای سیلی، یه مشت توی صورتش خوابوند و خونِ دهنش تا پنجمتر پخش زمین شد که با جیغ بلند من همراه شد.
زندایی پنهونی اشک چشمش جاری شد ولی من دیگه نتونستم تحمل کنم.
- چیکارش داری دایی؟
سرِ من هم داد کشید:
- تو حرف نزن! تا وقتی نگه چه قبرستونی بوده و اونجا چه غلطی میکرده تا دلش بخواد از همینها میخوره!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】