دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1534 توی صورتش خیره شدم که با دیدنم فکش لرزی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1535
با شنیدن صدای در چشمهام باز شد.
زندایی اومد کنارم وایساد و آروم گفت:
- خوابیده؟
چشمهام رو روی هم فشار دادم که جلو اومد و پشت گردنش رو بو*..د.
نگاهش رو بهم داد و گفت:
- تو صورتش رو شستی؟
- اوهوم.
- میدونم.
خجالت میکشیدم و نمیتونستم دستم رو از زیر سرش بیرون بیارم.
یکم دیگه که بهش خیره شد با لبخند محوی خواست بیرون بره که دوباره برگشت و دستش رو روی گونهاش گذاشت.
یهو رنگ صورتش عوض شد که همونموقع دایی داخل اومد.
انگار اونهم متوجه چهره زندایی شده بود که بهمحض دیدنش گفت:
- خوبی؟ چیشده؟
بین این مکالمه سعی کردم دستم رو از زیر سرش دربیارم ولی باز هم موفق نشدم که زندایی آروم و مظلوم لب زد:
- تب داره!
با اینکه فکر میکردم دایی زیاد بعد از امروز و اتفاقاتش بها نمیده، زندایی رو کنار زد و دستش رو روی پیشونیاش گذاشت.
نچی کرد که یه لحظه نگاهش بهم افتاد ولی زود چشمش رو گرفت تا خجالت نکشم... .
با تعلل رو به زندایی لب زد:
- حالا میخوای امروز صبر کنیم شاید بهتر بشه بعد ببریمش بیمارستان؟
زندایی خیلی جدی نگاهش کرد که اون هم سری تکون داد و گفت:
- رضوان بیدارش کن.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
برای خوندن پارتهای جلوتر رمان در vip به قیمت 60 هزار تومان به این آیدی پیام بدید. Vip روز به روز پارتهاش افزایش پیدا میکنه و بیشتر میشه و همین طور قیمت هم افزایش پیدا میکنه
@fadayymahdyy
برای این بار ظرفیت محدود و ۷ نفر 🔥
شرمسار توام ای دیده ازاین گریه ی خونین
که شدی کور و تماشای رُخش سیر نکردی
#شهریار
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1535 با شنیدن صدای در چشمهام باز شد. زندای
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1536
- میشه خودتون بیدارش کنین؟
سمتم برگشت و توی چشمهام خیره شد.
- چرا؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم و هیچ جوابی ندادم چون میدونستم اینکه من نمیخواستم با دست من بدخواب بشه و به سردرد بیفته خیلی بی منطقیه!
اون اما دیگه ازم چیزی نپرسید و بهزور علیرضا رو بیدار کرد.
همونطور که انتظارش رو داشتم شد و بیشتر از تبی که دایی و زندایی ترسش رو داشتن، عصبی شد و سردرد گرفت.
اخمش خیلی غلیظ بود و هیچی نمیتونستم بهش بگم.
همونطور بلند شد لباسهاش رو عوض کرد و رو بهم گفت:
- مگه تو نمیای؟
- میام.
- پس چرا آماده نمیشی؟
آروم نفسم رو بیرون دادم و از جا بلند شدم.
دستی به صورتم کشیدم و روسریام رو درست کردم که وقتی دید آمادهام، سرش رو از گوشیاش درآورد و باهم بیرون رفتیم.
هر دومون پشت توی ماشین نشستیم که همونموقع چشمهاش رو روی هم فشار داد و سرش رو روی صندلی ولو کرد.
خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم اما اونموقع... .
به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1536 - میشه خودتون بیدارش کنین؟ سمتم برگشت و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1537
داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه گفت بهخاطر بحران درون بوده که مشت شدن دستهای دایی رو حس کردم.
فقط چندتا دارو نوشت و گفت خطری نداره.
از اونجا بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم.
دایی بعد از چند دقیقه از فکر بیرون اومد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد که رو بهش گفتم:
- دایی من رو میرسونی خونه؟
سرش رو تکون داد ولی تا نگاهم رو برگردوندم با چشمهای برزخی علیرضا رو به رو شدم.
- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
دستم رو توی دستش فشار داد و گفت:
- تو الان باید بشینی حال من رو خوب کنی یا میخوای برگردی خونه؟ هنوز حتی شب نشده که!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- آخه فکر کردم دوست داری تنها باشی.
- تنهاییهام رو گذروندم.
- یعنی میگی پیشت باشم؟
- چیز دیگهای برداشت میکنی؟
- پس چرا لقمه رو دور سرت میچرخونی؟ بگو نرو! پیشم بمون.
- الان حرفهای من همین رو بهت ثابت نمیکنه؟
- گفتم که! لقمه رو دور سرت میچرخونی! من هم از این حاشیه رفتنها دوست ندارم؛ نمیدونم توی هر زمانی چند تا راه و راهحل رو در نظر بگیرم! خسته شدم بهخدا خب رک و پوست کنده حرف بزن.
بی مهابا لب زد:
- امشب رو هم پیشم میمونی؟ میشه نری؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
من مرد عمودی زمین بودم و امروز
از مرحمت عشق،ببین زاویه ام را
#امید_صباغ_نو
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1537 داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1538
بهتزده بهش خیره شدم.
لبخندی از گوشه لبم در رفت که اخم اون رو هم کمرنگتر کرد.
آروم توی گوشش پچ زدم:
- خجالت میکشم باز به دایی بگم راه رو عوض کنه.
نگاهش رو ازم گرفت و سمت دایی داد و گفت:
- بابا رضوان میاد خونه خودمون، نمیخواد برش گردونی.
دایی سری تکون داد و گفت:
- باشه.
دستش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت.
منظورش رو گرفتم و سرم رو یه طرف سی*ن*هاش گذاشتم که دستش رو بست و چونهاش رو روی سرم گذاشت و هر از گاهی قایمکی چند بار سرم رو میبو*..د.
***
«گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد»
«قیصر_امینپور»
امروز قرار بود خانواده دایی و مامان بزرگاینا جمع بشن و راجب ما با بابام صحبت کنن تا زودتر راضی بشه عقد رو حداقل بگیریم!
کلاس امروزم رو بیخیالش شدم و منتظر توی خونه نشسته بودم.
تقریباً همه جمع شده بودن الا علیرضا! گوشی رو جواب نمیداد و وقتی هم از زندایی پرسیدم گفت نیم ساعت پیش گفته تو راهم و دارم میام.
چرا پس دلم شور الکی میزد؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1538 بهتزده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1539
("علیرضا")
«ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد
که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقربها»
«صائب_تبریزی»
توی خیابون بودم و تا ده دقیقه دیگه رسیده بودم خونه عمه که یهو یه ماشین پژو جلوی موتورم وایساد.
زود ترمز رو زدم و عصبی بهش خیره شدم.
یه پسر جون ازش بیرون اومد و رو به روم وایساد و با قیافه خیلی جدی انگار که مجبورش کردن لب زد:
- ببخشید اشتباه شد.
خیره نگاهش کردم که تا یه در از پشت ماشین باز شد و اون مرد رو دیدم، همونی که بابا ازش متنفر بود... شروین! یه نفر از پشت محکم با یه دستمال جلوی بینی و دهنم رو گرفت و... .
***
با بدنی کوفته چشمهام رو بهزور باز کردم.
تار میدیدم اطرافم رو و چند دقیقه طول کشید تا بهتر شدم.
حتی جون این رو نداشتم سرم رو بالا ببرم و به اطراف نگاه بندازم؛ فقط همین رو میدیدم که توی یه مکان سر بسته و متروکهام و الان هم تک و تنهام.
تا خواستم تکون بخورم با سنگینی چیزی به اجبار سرم رو بالا آوردم و به دست و پاهای بستهام خیره شدم.
تازه یادم افتاده بود چیشده و حالا یکییکی نگرانیهای بابا رو درک میکردم که چرا بابا اینهمه روشون حساس بود.
با هر توانی که برام مونده بود، بلند شدم نشستم و داد زدم:
- چه قبرستونی رفتین؟ یکی بیاد اینجا ببینم حرفتون چیه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
عشـق یعنی خندهاش را دیـدهای از راه دور
بعد از آن هرلحـظه هر ساعت مـرورش میکنی!