eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.5هزار دنبال‌کننده
426 عکس
50 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1534 توی صورتش خیره شدم که با دیدنم فکش لرزی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با شنیدن صدای در چشم‌هام باز شد. زن‌دایی اومد کنارم وایساد و آروم گفت: - خوابیده؟ چشم‌هام رو روی هم فشار دادم که جلو اومد و پشت گردنش رو بو*..د. نگاهش رو بهم داد و گفت: - تو صورتش رو شستی؟ - اوهوم. - می‌دونم. خجالت می‌کشیدم و نمی‌تونستم دستم رو از زیر سرش بیرون بیارم‌. یکم دیگه که بهش خیره شد با لبخند محوی خواست بیرون بره که دوباره برگشت و دستش رو روی گونه‌اش گذاشت. یهو رنگ صورتش عوض شد که همون‌موقع دایی داخل اومد. انگار اون‌هم متوجه چهره زن‌دایی شده بود که به‌محض دیدنش گفت: - خوبی؟‌ چی‌شده؟ بین این مکالمه سعی کردم دستم رو از زیر سرش دربیارم ولی باز هم موفق نشدم که زن‌دایی آروم و مظلوم لب زد: - تب داره! با این‌که فکر می‌کردم دایی زیاد بعد از امروز و اتفاقاتش بها نمیده، زن‌دایی رو کنار زد و دستش رو روی پیشونی‌اش گذاشت. نچی کرد که یه لحظه نگاهش بهم افتاد ولی زود چشمش رو گرفت تا خجالت نکشم... . با تعلل رو به زن‌دایی لب زد: - حالا می‌خوای امروز صبر کنیم شاید بهتر بشه بعد ببریمش بیمارستان؟ زن‌دایی خیلی جدی نگاهش کرد که اون هم سری تکون داد و گفت: - رضوان بیدارش کن. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
برای خوندن پارت‌های جلوتر رمان در vip به قیمت 60 هزار تومان به این آیدی پیام بدید. Vip روز به روز پارت‌هاش افزایش پیدا میکنه و بیشتر میشه و همین طور قیمت هم افزایش پیدا میکنه @fadayymahdyy برای این بار ظرفیت محدود و ۷ نفر 🔥
شرمسار توام ای دیده ازاین گریه ی خونین که شدی کور و تماشای رُخش سیر نکردی
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1535 با شنیدن صدای در چشم‌هام باز شد. زن‌دای
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - میشه خودتون بیدارش کنین؟ سمتم برگشت و توی چشم‌هام خیره شد. - چرا؟ لبم رو از داخل گاز گرفتم و هیچ جوابی ندادم چون می‌دونستم این‌که من نمی‌خواستم با دست من بدخواب بشه و به سردرد بیفته خیلی بی منطقیه! اون اما دیگه ازم چیزی نپرسید و به‌زور علی‌رضا رو بیدار کرد. همون‌طور که انتظارش رو داشتم شد و بیشتر از تبی که دایی و زن‌دایی ترسش رو داشتن، عصبی شد و سردرد ‌گرفت. اخمش خیلی غلیظ بود و هیچی نمی‌تونستم بهش بگم. همون‌طور بلند شد لباس‌هاش رو عوض کرد و رو بهم گفت: - مگه تو نمیای؟ - میام. - پس چرا آماده نمیشی؟ آروم نفسم رو بیرون دادم و از جا بلند شدم. دستی به صورتم کشیدم و روسری‌ام رو درست کردم که وقتی دید آماده‌ام، سرش رو از گوشی‌اش درآورد و باهم بیرون رفتیم. هر دومون پشت توی ماشین نشستیم که همون‌موقع چشم‌هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو روی صندلی ولو کرد. خیلی دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم اما اون‌موقع... . به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتیم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1536 - میشه خودتون بیدارش کنین؟ سمتم برگشت و
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه گفت به‌خاطر بحران درون بوده که مشت شدن دست‌های دایی رو حس کردم. فقط چندتا دارو نوشت و گفت خطری نداره. از اون‌جا بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم. دایی بعد از چند دقیقه از فکر بیرون اومد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد که رو بهش ‌گفتم: - دایی من رو می‌رسونی خونه؟ سرش رو تکون داد ولی تا نگاهم رو برگردوندم با چشم‌های برزخی علی‌رضا رو به رو شدم. - چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ دستم رو توی دستش فشار داد و گفت: - تو الان باید بشینی حال من رو خوب کنی یا می‌خوای برگردی خونه؟ هنوز حتی شب نشده که! لبم رو تر کردم و گفتم: - آخه فکر کردم دوست داری تنها باشی. - تنهایی‌هام رو گذروندم. - یعنی میگی پیشت باشم؟ - چیز دیگه‌ای برداشت می‌کنی؟ - پس چرا لقمه رو دور سرت می‌چرخونی؟ بگو نرو! پیشم بمون. - الان حرف‌های من همین رو بهت ثابت نمی‌کنه؟ - گفتم که! لقمه رو دور سرت می‌چرخونی! من هم از این حاشیه رفتن‌ها دوست ندارم؛ نمی‌دونم توی هر زمانی چند تا راه و راه‌حل رو در نظر بگیرم! خسته شدم به‌خدا خب رک و پوست کنده حرف بزن. بی‌ مهابا لب زد: - امشب رو هم پیشم می‌مونی؟ میشه نری؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
من مرد عمودی زمین بودم و امروز از مرحمت عشق،ببین زاویه ام را
هیچ عاشـق ، سخـن سخت به معشـوق نگفـت .
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1537 داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بهت‌زده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لبم در رفت که اخم اون رو هم کم‌رنگ‌تر کرد. آروم توی گوشش پچ زدم: - خجالت می‌کشم باز به دایی بگم راه رو عوض کنه. نگاهش رو ازم گرفت و سمت دایی داد و گفت: - بابا رضوان میاد خونه خودمون، نمی‌خواد برش گردونی. دایی سری تکون داد و گفت: - باشه. دستش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت. منظورش رو گرفتم و سرم رو یه طرف سی*ن*ه‌اش گذاشتم که دستش رو بست و چونه‌اش رو روی سرم گذاشت و هر از گاهی قایمکی چند بار سرم رو می‌بو*..د. *** «گفتیم دمی با غم تو راز نهانی عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد سوز جگرم سوخته دامان دلم را آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد» «قیصر_امین‌پور» امروز قرار بود خانواده دایی و مامان بزرگ‌اینا جمع بشن و راجب ما با بابام صحبت کنن تا زودتر راضی بشه عقد رو حداقل بگیریم! کلاس امروزم رو بی‌خیالش شدم و منتظر توی خونه نشسته بودم. تقریباً همه جمع شده بودن الا علی‌رضا! گوشی رو جواب نمی‌داد و وقتی هم از زن‌دایی پرسیدم گفت نیم ساعت پیش گفته تو راهم و دارم میام. چرا پس دلم شور الکی می‌زد؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1538 بهت‌زده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لب
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 ("علی‌رضا") «ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقرب‌‌ها» «صائب_تبریزی» توی خیابون بودم و تا ده دقیقه دیگه رسیده بودم خونه عمه که یهو یه ماشین پژو جلوی موتورم وایساد. زود ترمز رو زدم و عصبی بهش خیره شدم. یه پسر جون ازش بیرون اومد و رو به روم وایساد‌ و با قیافه خیلی جدی انگار که مجبورش کردن لب زد: - ببخشید اشتباه شد. خیره نگاهش کردم که تا یه در از پشت ماشین باز شد و اون مرد رو دیدم، همونی که بابا ازش متنفر بود... شروین! یه نفر از پشت محکم با یه دستمال جلوی بینی و دهنم رو گرفت و... . *** با بدنی کوفته چشم‌هام رو به‌زور باز کردم. تار می‌دیدم اطرافم رو و چند دقیقه طول کشید تا بهتر شدم. حتی جون این رو نداشتم سرم رو بالا ببرم و به اطراف نگاه بندازم؛ فقط همین رو می‌دیدم که توی یه مکان سر بسته و متروکه‌ام و الان هم تک و تنهام. تا خواستم تکون بخورم با سنگینی چیزی به اجبار سرم رو بالا آوردم و به دست و پاهای بسته‌ام خیره شدم. تازه یادم افتاده بود چی‌شده و حالا یکی‌یکی نگرانی‌های بابا رو درک می‌کردم که چرا بابا این‌همه روشون حساس بود. با هر توانی که برام مونده بود، بلند شدم نشستم و داد زدم: - چه قبرستونی رفتین؟ یکی بیاد این‌جا ببینم حرفتون چیه؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
عشـق‌ یعنی خنده‌اش را دیـده‌ای از راه دور بعد از آن هرلحـظه هر ساعت مـرورش میکنی!