رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #شانزده رکاب (آقا) گاهی زمان نباید بگذرد اما میگذرد؛ مثل
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #هفده
عقیق
خودش هم نمیدانست چرا به محض دیدن لیلا،
جارو برداشته و حیاط را تمیز میکند. لیلا ایستاده بود و با تکیه بر دیوار، به تکانهای جارو خیره بود.
ابوالفضل زیرچشمی لیلا را میپایید و منتظر بود موضوعی پیدا شود که حرف بزنند. لیلا را که میدید، یاد مادر میافتاد.
انتظارش خیلی طول نکشید.
لیلا که پیدا بود تا الان به چیزی فکر میکرده، شروع کرد:
- میگم ابوالفضل... تو تکلیف شدی؟
ابوالفضل ناخودآگاه یک لحظه دست نگه داشت و دوباره ادامه داد:
- من؟! خب... نه! یعنی یه سال دیگه تکلیف میشم. ولی از هفت سالگی نمازام رو میخوندم.
لیلا ذوق کرد و ابوالفضل با دیدن ذوق لیلا، بادی به غبغب انداخت:
-خب آره! نه این که بابام زورم کنه ها! خودم دوست داشتم. تو نماز بلدی؟
-معلومه! منم بعضی وقتا میخونم.
ابوالفضل دنبال راهی برای ادامه گفت و گو میگشت که لیلا گفت:
- من امسال تکلیف میشم... اگه تکلیف بشم، تو هم تکلیف بشی، ما دیگه نمیتونیم باهم حرف بزنیم؟
ابوالفضل اصلا انتظار چنین جملهای رانداشت. حتی به این موضوع فکر هم نکرده بود. نمیدانست چه جوابی بدهد. آرام زمزمه کرد:
-خب... آره.
لیلا هم حرفی برای گفتن نداشت.
شاید خواست بحث را عوض کند که گفت:
- یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟
ابوالفضل خوشحال از اعتماد لیلا گفت:
-معلومه نمیگم!
لیلا صدایش را کمی پایین آورد و با شوق گفت:
-مامانم یه نی نی داره! دو ماه دیگه برام یه خواهر به دنیا میاره.
یادش آمد نباید جلوی ابوالفضل درباره پدر و مادرش حرف بزند. برای همین سریع دستش را روی دهانش گذاشت.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #هفده عقیق خودش هم نمیدانست چرا به محض دیدن لیلا، جارو ب
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #هجده
فیروزه
مثل همیشه، به میز تکیه داده بود،
اما این بار دست به سینه و اخم آلود. همین حالتش برای بچههایی که با بگو بخند وارد میشدند، سوال ایجاد میکرد؛ طوری که کمی خودشان را جمع و جور کنند.
یکی دو نفر هنوز نفهمیده بودند بشری عصبانی است و روی صندلی یله میدادند.
بشری که دید بچهها هنوز در حال و هوای جلسه نیستند، درحالی که به سمت در میرفت آرام و محکم گفت:
-بشینید رو زمین!
چند نفری که صدایش را شنیده بودند،
از ترس عصبانیتش نشستند اما بقیه حواسشان نبود. در را بست و بلندتر گفت:
-بشینین رو زمین!
حالا دیگر همه ده، دوازده نفر نگاه متعجبشان به بشری بود. مریم که خنده روی لبهایش خشکیده بود، سوال کرد:
-چرا روی زمین؟
بشری با کنار پایش لگدی به در زد و صدایش را بالاتر برد:
-گفتم بشینید رو زمین!
هیچ کس تا به حال عصبانیت و فریاد کشیدن بشری را ندیده بود. برای همین همه بهت زده روی زمین نشستند و حتی کسی جرأت نکرد برای تهویه هوای گرفتۀ دفتر بسیج، بلند شود و پنجره را باز کند.
بشری دست به سینه مقابل بچهها ایستاد؛ صاف و با شانههای عقب رفته و پاهای به عرض شانه باز.
بچهها در سکوت مطلق، روی زمین سرد و میان جعبههای پوستر و کتاب، منتظر حرفهای بشری بودند. بشری اول با صدای آرام شروع کرد:
- کسی براتون دعوتنامه داده بود خانوما؟
جواب نشنید.
- پس قبول دارید به زور تشریف نیاوردید شورای بسیج، مسئولیتاتونم خودتون باتوجه به علاقهتون انتخاب کردید. درسته؟
سرشان را تکان دادند. بشری هم سرش را تکان داد.
- چقدر خوب که باهام صادقید. پس یه توانایی و ظرفیتی توی خودتون دیدین، وگرنه اصلا ازتون بعیده همین طوری و الکی سرتون رو زیر بندازید بیاید توی کار امام زمان(عج). مگه نه؟ چون میدونید اگه اینجا مسئولیت بگیرید و جا اشغال کنید و از ظرفیتاش استفاده کنید، ولی کار نکنید و فقط اسمش روتون باشه، یا کار رو خراب کنید و بندازید روی دوش این و اون، اون دنیا خود آقا جلوتون رو میگیره میگه تو که نمیتونستی واسه چی اومدی جا گرفتی؟
صدای بشری با هر کلمه بالاتر میرفت. دستش را زد روی میز؛ بچهها تکان خوردند.
- مگه بهتون نگفتم هفت صبح به جای صبحگاه میاین اینجا جلسه؟ مرده بودین همهتون؟ باید بیام دونه دونه با التماس از توی کلاس بکشمتون بیرون که بیاین جلسه؟
رو کرد به اولین کسی که مقابلش بود:
-خانم احمدیان، مگه مسئول نیروی انسانی نباید دائم اینجا باشه مدارک رو تحویل بگیره؟ این چه وضع پوشههاست؟
قبل از جواب احمدیان، رفت سراغ بعدی:
-مریم مگه مسئولیت پانل با واحد فرهنگی نیست؟ سه هفتهست پانل به روز نشده!
نرگس تیم اجرایی تو برای نمایشگاه چرا کاری نکردن؟
عاصمی هنوز گزارش اردوی گلستان شهدا تحویل من نشده!
وقتی همه را از دم تیغ انتقادش گذراند، نرگس به خودش جرات داد:
-خب بشری خیلی انتظار داری! چرا جو گیر شدی که فرماندهای؟ ما رو درک کن، همهمون کنکوری هستیم!
بشری سعی کرد منفجر نشود و آرام باشد:
-اولا من فرمانده نیستم، مسئولم! دوما جوگیر نشدم، شماها بی حال شدین! سوما مگه من کنکور ندارم؟ پس فرق ما باهم چیه؟ من درس نمیخونم؟ بچهها من درس نمیخونم؟ غیر درس خوندن، درسای حوزه رو هم باید بخونم، باشگاه هم میرم، پس فرقم با شما چیه؟ چرا من میرسم، شماها نمیرسین؟ اگه نمیخواین کار کنین بهونه نیارین. راحت بگید نه تا من یه تیم دیگه جور کنم، یا علی!
و از دفتر بیرون رفت.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #هجده فیروزه مثل همیشه، به میز تکیه داده بود، اما این با
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #نوزده
رکاب (خانم)
تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی.
برای هردوی ما و برای او بیشتر.
نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شبها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته میبینمش چهرهاش داد میزند چقدر خوش گذرانده!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمیکنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد!
و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سر و صورت کبود خانه بروم؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقتها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم (قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!)؛
اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم در بیاید.
من هم باید تا رسیدن بچههای گشت،
یک جوری نگهش میداشتم که در نرود و در عین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچهها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال میدهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی در بیاورم، از ادامه کار میمانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که روی شانهام میخورد،
از جا میپرم و سرم را بالا میآورم که ببینم چه کار دارد. درد در گردنم میپیچد تا بفهمم آن قدر ثابت نگهش داشتهام که خشک شده.
- دیر وقته ها! برو خونه، بچههای شیفت هستن.
تازه میفهمم هوا تاریک شده است
و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت میگردم:
-مطهره ساعت چنده؟
-ده و نیم. آن قدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صد بارصدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم.
نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم میاندازم. بعضی یادداشتهای خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتبشان میکنم به مطهره میگویم:
-حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهمتری هست که این وسط ندیدیم.
درحالی که وسایلش را جمع میکند میگوید:
-اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچههای تیم آی تی.
در آستانه در میایستد:
- من باید برم، شوهرم ماموریته، بچهها تنهان. تو هم اگه میخوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی.
از جایم که بلند میشوم،
کمرم تیر میکشد. نمیدانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق میخوانم. کاغذها را جمع میکنم و میریزم داخل کیفم. لپتاپ را هم که باتریاش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، میبندم و میگذارم داخل کیف.
کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل میکنم، همراهم را تحویل میگیرم و سمت پارکینگ میافتم.
داخل آسانسور، همراهم را چک میکنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پختهاند و بروم خانهشان تحویل بگیرم.
با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، میتوانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم میکند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را میخوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد.
مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان میدهد و ظرف غذا را به طرفم میگیرد:
- یه ذره هم به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی!
پدر هم حرفش را تایید میکند،
و سرش را از پنجره ماشین داخل میآورد که ببوسدم. بوسیدن دستهایشان خستگی را از یادم میبرد.
غذایی که مادر داده را روی اُپن میگذارم.
آن قدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، مینشینم وسط سالن و لپتاپ را به شارژ میزنم تا روشن شود. برگهها را دور خودم میچینم و با دید تازهای، شروع میکنم به مطالعه کردن پروندهای که جملاتش را مو به مو حفظم.
آن قدر میخوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود.
آن قدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #نوزده رکاب (خانم) تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #بیست
عقیق
تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود.
حالا هم دوست نداشت خانهشان را در این شرایط ببیند.
بغضش را پشت جعبهها پنهان کرده بود.
یاد وقتی افتاد که میخواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند.
حالا هم داشت به لیلا کمک میکرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند.
لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری میخواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر میکردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند.
دلش میخواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدامشان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبهها و اسباب و وسایل سختتر بود.
لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همانها که در خرمشهر مادر بهشان عبا میگفت.
ابوالفضل میخواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستارههای نقرهای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسریاش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل میکرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند.
ابوالفضل به حرف آمد:
-خونه جدیدتون از اینجا دوره؟
-یکم.
-یعنی دیگه نمیای اینجا؟
-نمیدونم!
چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست:
-مواظب الهام جون باشیها!
ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت:
- معلومه که هستم!
پدر لیلا که آمد،
ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخالهاش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست.
ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوهشتادوچهار 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16655977092581
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #بیست عقیق تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #بیست_ویک
فیروزه
دلش میخواست فرار کند،
و برود جایی که برای مدتی کسی پیدایش نکند. جایی شبیه بیابان برود، که هیچ کس نباشد.
خودش هم نمیدانست چرا آن قدر بهم ریخته است؟! قبلا آن قدر مقابل مشکلات زندگی شکننده نبود. عاقلانه میاندیشید و خودش را مدیریت میکرد؛ اما حالا انگار شارژش تمام شده بود و نیاز به یک بازسازی روحی داشت.
فکر میکرد باید جایی شبیه راهیان نور یا اعتکاف برود. جایی شبیه جمکران پارسال؛ اما پدر اجازه نمیداد. برای همین از درون میسوخت.
به بهانه آسیب دیروز دستش در کلاس رزمی، از ورزش معاف شد.
در واقع دستش خیلی درد نمیکرد؛
میخواست تنها باشد. روی نیمکت گوشهحیاط نشست و دو دستش را داخل جیب پالتوی زیتونیاش فروبرد.
هوا سرد بود اما بشری عادت نداشت به لباس گرم پوشیدن. سرما را تحمل میکرد تا عادت کند؛ پالتوی زیتونی را هم فقط به عشق رنگش پوشیده بود؛ رنگ لباسهای نظامی.
اولین بار بود که سرما اذیتش میکرد.
شاید چون حس میکرد خالی شده است. سردرگم بود و نمیدانست چطور باید به هدفی که میخواهد برسد؟ اصلا شاید این کارش اشتباه بود؛ ورود به محیطی مردانه کهاخلاقی مردانه میطلبید. میترسید خطایی غیرقابل جبران باشد.
حوصله بچهها را نداشت
و کسی هم جرات نمیکرد سمتش بیاید. بعد از ماجرای دفتر بسیج، همه جور دیگری از اخمهای بشری حساب میبردند.
حالا هم که با همان اخم، نشسته بود روی نیمکت و به زمین خیره بود!
روی نیمکت چوبی دراز کشید.
خودش را به خوابیدن روی زمین سفت عادت داده بود؛ بدون بالش و زیرانداز.
به آسمان خیره شد.
شب قبل، باد همه ابرها را برده بود و حالا آسمان یک دست آبی بود. در دید بشری، توپ والیبال و بدمینتون هربار تا مرز آبی آسمان میرفتند و روی زمین برمیگشتند.
با خودش فکر کرد اگر جای آن توپها بود دیگر روی زمین بر نمیگشت!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛