رمـانکـده مـذهـبـی
نفر اول درحالیکه جمعیت را میپایید،سری تکان داد و گفت : _به خدا که تو راست میگویی، بدنم مور مور میش
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۳ و ۷۴
فضه با شنیدن این حرف از جانب کسی که #ادعای مسلمانی و #ادعای یاری پیامبر را میکرد بر خود لرزید، او نمیتوانست بپذیرد که یاران پیامبر اینقدر #بی_بصیرت باشند که درک نکنند هیچ حرف پیامبر عبث و بیهوده نیست، اصلا بیهودهگویی در ذات رسول الله نیست...
در همین اثنا بود که ناگهان مردی دیگر که سیمای نیکوکاران را داشت ازجابرخاست و رو به آن شخص گفت :
_چه میگویی مردک؟ آیا خود آگاهی که چه حرفی زدی؟ مگر تو مسلمان نیستی؟ مگر تو قرآن نخواندی ؟ تو که میگویی قرآن بعد از شما برای ما کافیست، مگر خداوند در آیات قرآن بارها و بارها متذکر نشده که کلام رسول الله جز وحی، چیز دیگری نیست؟مگر خدا در قرآنش نفرموده که : بیهودهگویی در ذات پیامبر صلیاللهعلیهواله نیست؟ مگر نمیدانی حرف از روی هوی و هوس ،ازدهان پیامبر صلیاللهعلیهواله بیرون نمیآید؟اگر ادعای مسلمانی داری و قرآن را نیز خواندهای،پس باید بدانی آنچه که گفتم جز حقیقت محض نیست، چرا با این کلامت به پیامبر صلیاللهعلیهواله توهین میکنی؟
در این هنگام، فرد اول که دید رفیقش در بد مخمصهای گرفتار شده و دانست اگر کاری نکند، بیشک آنها رسوا خواهند شد و حرف پیامبر صلیاللهعلیهواله به کرسی مینشیند و میگویید آنچه را که به او حکم شده و مینویسد آن مطلبی را که نقشه های آنان را نقش بر آب میکند،...
پس با اشاره به هوادارانی که در جمع داشت، همهمه ای به پا کرد که دیگر صدا به صدا نمیرسید.
صدای محزون رسول الله صلیاللهعلیهواله در صدای یارانی نادان گم شد، آنها حرمت پیامبر را نگه نداشتند و جمع صحابه هرکس نظر خودش را میداد و شروع به نزاع با یکدیگر نمودند...
پیامبر که از این جمع دنیا طلب دلزده شده بود، با اشارهی دستش به علی علیهالسلام، این تنها یار صدیقش، فهماند که جمعیت را از اتاق متفرق کنند.. پیامبر از آن جمع، خصوصا آن شخص روی برگردانید و امر کرد تا آنجا را ترک کنند...
و رو به صحابه فرمود:
_از نزد من برخیزید و دور شوید که سزاوار نیست در محضر من نزاع و کشمکش کنید.
به امر پیامبر صلیاللهعلیهواله،همهی حضار آنجا را ترک کردند بدونآنکه بدانند که عقوبت بیتوجهی به امر پیامبر صلیاللهعلیهواله و حکم خداوند، برایشان چه گران تمام میشود... و این دین سراسر نور را به #چندین_فرقه که همه جز یکیشان، اهل جهنم هستند، تقسیم می کند.
حال پیامبر صلیاللهعلیهواله ماند و بهترین یارانش،... پیامبر صلیاللهعلیهواله بود و علی علیهالسلام و فاطمه سلاماللهعلیها و فرزندانش و فضه که چون جان خویش پیامبر را دوست میداشتند....اطراف پیامبر خلوت شد، فقط اهلبیتش که همان دختر و داماد و نوههایش بودند، کنار ایشان حضور داشتند...
فضه که چشمانش پر از اشک بود، اندکی دورتر نشست و صحنهٔ پیش رویش را مینگریست...
با خلوت شدن اتاق، حضرت زهرا (سلام الله علیها) نزدیک پیامبر صلی الله علیه واله و چون حال پدر بزرگوارشان را آنچنان دید، بغض راه گلویش را گرفت ،به طوریکه اشک از گونه اش جاری شد..
تمام جان و عشق پیامبر صلیاللهعلیهواله در پیش چشمش میگریست و این درد، بسی کشندهتر از بیماریی بود که بر جان رسول الله صلیاللهعلیهواله افتاده بود..
همگان میدانستند که پیامبر روی دخترش حساس است، به شادیش شاد و به غمش غمگین میشود.
پیامبر که حال دخترش را چنین دید، آغوشش را گشود و فرمودند :
_پاره ی تنم ، میوه ی وجودم ،ای ام ابیهای من ، بیا در کنارم بنشین و بگو چرا گریه میکنی؟
حضرت زهرا سلاماللهعلیها کنار پدر قرار گرفت، بوسه ای بر دستان پیامبر زد و فرمود :
_نسبت به خود و بچه هایم بعد از شما ترس دارم.
رسول الله (ص) درحالیکه اشک از چشمان مبارکش جاری میشد فرمود:
_فاطمهام، آیا نمیدانی ما خانوادهای هستیم که خداوند برای ما آخرت را بر دنیا ترجیح داده و فنا را بر همه ی آفریدگان حتمی کرده است؟ بگذار سرّی از اسرار غیب را برایت بازگو کنم تا دلت آرام گیرد..
حضرت زهرا سلاماللهعلیها در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود،لبخندی به روی پدر پاشید و آمادهی شنیدن،چشم به دهان مبارک پدر دوختند...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلیاللهعلیهواله که لبخند فاطمه سلاماللهعلیها، او را آرام نموده بود ادامه داد:
_همانا خداوند تبارک و تعالی، توجهی به زمین نمود و #مرا از میان اهل زمین انتخاب کرد و به پیامبری برگزید. بار دیگر توجهی بر زمین کرد و #شوهر تو را انتخاب کرد و به من دستور داد تا #تو را به ازدواج او درآورم و او را برادر و وصی و وزیر و جانشین خود،میان امت قرار دهم. دخترم، ای پاره ی تنم؛ بدان که پدر تو بهترین پیامبران خدا و شوهرت بهترین اوصیا و وزرا است و تو اولین کسی از خانواده من هستی که به من ملحق خواهی شد. پس خداوند برای سومین بار به زمین توجهی کرد و #تو و #یازده تن از فرزندانت و فرزندان برادرم و #شوهرت را انتخاب نمود...پس مژده باد که تو رئیس و سرور زن های اهل بهشت هستی و فرزندانت (حسن و حسین) سید و آقای اهل بهشتند، بدان که من و برادرم و آن یازده نفر (ع) پیشوایان و #جانشینان من تا روز قیامت همه هدایت کننده و هدایت شدهایم.
فاطمه با شنیدن این سخنان چشمانش از شوق میدرخشید و پیامبر صلیاللهعلیهواله که با دیدن حال میوهی دلش،انگار دردی در این عالم ندارد ادامه داد :...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۵ و ۷۶
فضه خیره به صحنهٔ روبرویش، همانطور که اشک چشمانش را با گوشهٔ چادرش میگرفت، گوشهایش را تیز کرد تا تمام کلام پیامبر را بشنود و به گوش جان بسپرد، کلامی که یک پدر به فرزندش میفرمود، سخنی که پیامبر به مریدش میگفت..
پیامبر با نوای روحانی اش ادامه داد:
_ای پاره ی تنم؛ نخستین اوصیا پس از برادرم #علی علیهالسلام، #حسن، بعد از او #حسین، سپس #نه تن از #فرزندان_حسیناند که همه در بهشت، دریک مقام هستند و منزل و مقامی از منزل من به خدا نزدیک تر نیست. بعد از من مقام ابراهیم و آل ابراهیم به خدا نزدیکتر است...دخترم، مگر نمیدانی که یکی از هدیههای خداوند نسبت به تو آن است که شوهر تو بهترین فرد امت و بهترین شخص اهل بیت من است. از حیث #اسلام از همه پیشتر، #حلمش عظیمتر، #علمش بیشتر، شخصیتش #بزرگوارتر، زبانش #راستگوتر،قلبش #شجاعتر،دستش #بخشندهتر، به دنیا #بیمیلتر و از لحاظ جدیت و فعالیت #کوشاترین مردم است.
حضرت فاطمه زهرا سلاماللهعلیها با شنیدن این سخنان،مسرور گشت...
پیامبر صلیاللهعلیهواله لبخندی زد و نگاهی به سیمای مبارک علی علیهالسلام انداخت و رو به فاطمه سلاماللهعلیها گفت :
_این علی، شوهر تو ، برادر و داماد من ، هشت امتیاز بُرنده و شکننده دارد، برتریهایی که هیچ کس جزء علی ندارد... و شروع به شمردن آن امتیازها نمود:علی #اولین کسی بود که به خدا و فرستاده اش ایمان آورد و هیچ کس در این امر بر او پیشی نگرفت..جز علی کسی به تمام کتاب خدا و سنت من علم ندارد و غیر از شوهرت کسی تمام علم مرا نمیداند. چون خدا به من علمی داد که به هیچ کس یاد نداده و خداوند به من دستور داد تا تمام علم را به علی بیاموزم و من هم اطاعت کردم ، پس غیر از او هیچ کس از امتم تمام علم و فهم و فقه مرا نمی داند..سومین امتیاز آنکه ،تو، دختر و پاره ی تن من، همسر او هستی..دو نوه ام حسن و حسین فرزندان من اند و بزرگواران امت اند..امتیاز دیگر علی آن است که او آمربهمعروف و ناهیازمنکر است..برتری دیگرش این است که خداوند به علی،حکمت آموخت و بدان ،علی فصل الخطاب است ، یعنی خداوند علم فیصله دادن به خصومت ها، علم شناختن حق و باطل را نیز به علی آموخت....
در این هنگام حضرت زهرا(س) با نگاهی سرشار از مهربانی به سیمای مبارک شوهرش نظر افکند...
و همزمان فضه هم این جمع نورانی را از نظر گذراند و خیره به مولایی شد که آسمان و زمین بر سیادت و امامتش گواهی میدادند...
اما دنیای بعد از رسول الله صلیاللهعلیهواله نشان داد که امت بعداز پیامبر صلیاللهعلیهواله لیاقت این گوهر هستی را نداشتند...رسول الله که خوب میدانست چند روزی دیگر میهمان این جمع پر از دلدادگی نیست، شروع به سخن گفتن از فضائل اهل بیت علیه السلام نمود...
فضه غرق در گفتگوی این پدر و دختر آسمانی بود، همانها که این عالم به بهانه وجودشان خلق شد و مدار آرامش این زمین جز زهرا و پدرش و همسرش و فرزندانش نبوده و نیستند..
رسول الله نفسی تازه کرد و فرمود:
_دخترم، خداوند به ما اهلبیت هفت خصلت عطا کرده که به هیچ کس از #پیشینیان و #آیندگان غیر از ما عنایت نفرمود...اول اینکه من رئیس پیامبران و فرستادگان خدا و بهترین آنهایم..دوم اینکه جانشین من، بهترین خلفاست..سوم اینکه وزیر من، شوهر توست...چهارم اینکه شهید ما بهترین شهداست.
در این هنگام حضرت زهرا سلاماللهعلیها به سخن درآمد و پرسید :
_بهترین شهدایی که با شما شهید شده اند؟
پیامبر (ص) فرمود :
_نه،بلکه سرور شهدا از اولین و آخرین ،غیر از پیامبران و جانشینان آنها.و جعفربنابیطالب که دوبار هجرت کرد(یکی به حبشه و یکی به مدینه) او دو بال دارد که با آنها در بهشت و با ملائکه پرواز میکند،او از ماست...فرزندانت حسن وحسین دو سبط این امت اند و آقای اهل بهشتند.و قسم به آنکه جانم در دست اوست، #مهدی امت از ماست که خداوند به وسیله ی او زمین را پر از عدل و داد میکند ،پس از آنکه ظلم و زورگویی آن را فراگرفته باشد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلیاللهعلیهواله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلیاللهعلیهواله و اولاد او،سخنها گفت، درهرواقعه و رخدادی به این مهم تلنگری زد و باز هم این امر را تکرار کرد و تکرار کرد ، تا مبادا یارانش فراموش کنند و علی و اولادش در مظلومیت بماند که نتیجه اش بیشک #مظلومیت و #غربت #اسلام خواهد بود.
در همین حین پیامبر (ص) نگاهی سرشار از مهر به سوی فاطمه و شوهر و فرزندانش نمود و رو به بهترین یاران علیاش، فرمود :
_ای سلمان ! خدا را شاهد میگیرم با کسانی که با اینان بجنگند، روی جنگ دارم و با آنکس که تسلیم آنان است،روی مسالمت دارم. بدانید که اینان دربهشت با من خواهند بود.
سپس پیامبر صلیاللهعلیهواله روی خود را به علی علیهالسلام نمود، میخواست پرده از رازی بردارد که همگان بعدها به چشم خود دیدند....پیامبر صلیاللهعلیهواله میخواست اتمام حجتش را با مسلمانان بنماید که نامردانی نگذاشتند اما حال که در بین بهترین یارانش بود،چنین فرمود..
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
پیامبر صلیاللهعلیهواله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلیاللهعلیهواله و اولاد او،سخن
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۷ و ۷۸
فضه شاهد تمام ماجرا بود و جزء به جزء وقایع را به خاطر میسپرد و حسی درونی به او نهیب میزد که به زودی از این معلومات باید استفادهها کنی و اینها را برای ملتی فراموشکار رو نمایی...
در این هنگام پیامبر صلیاللهعلیهواله رخسار مبارکشان را به سمت علی (ع) نمود و فرمود :
_یاعلی، تو به زودی از قریش و از تظاهراتی که #علیه_تو میکنند و ظلمهایی که نسبت به تو انجام میدهند، سختی خواهی دید. اگر #یارانی پیدا کردی ،به کمکشان #جهاد کن و به کمک یارانت با دشمنانت بجنگ و اگر یاری پیدا نکردی #صبر کن و دست نگهدار و با دست خویش، خود را در معرض خطر قرار مده!..علی جان، تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسی هستی، به این صفت پسندیدهٔ هارون عمل کن که به برادرش موسی گفت :«این قوم مرا ضعیف شمردند و نزدیک بود مرا از پای درآورند و بکشند»..یا علی، تو همانند هارون و موسی و تابعانش هستی و قریش همچون گوسالهی سامری و پرستندگان او هستند.
موسی علیهالسلام هنگامی که هارون علیهالسلام را جانشین خود بر قومش قرار داد، امر کرد: اگر گمراه شدند و هارون یارانی داشت با آنها جهاد کند وگرنه دست نگهداشته و جان خویش را حفظ کند و میان آنان جدایی نیندازد..یاعلی؛ خداوند پیامبری را مبعوث نکرد مگر اینکه گروهی بدخواه و دستهای تسلیم وی شدند.. پس خداوند کسانی را که به اجبار تسلیم شدند بر آنهایی که بدلخواه تسلیم شدند، مسلط کرده و آنان را کشتهاند تا اجر آنان که بدلخواه تسلیم شدند فزونتر گردد(منظور اجر شهداست)..یاعلی؛ هر امتی که بعد از پیامبرش با یکدیگر اختلاف کنند، اهل #باطل بر اهل #حق غلبه میکند. این مقدر خداست او اختلاف و جدایی را برای امت مقرر کرده است درحالیکه اگر میخواست همه را هدایت میکرد به طوری که دو نفر از مردم هم اختلاف نمیکردند و در هیچ کاری به منازعه نمیپرداختند و هیچ مفضولی، برتری صاحب فضلی را بر خود انکار نمیکرد.
اگر خدا میخواست بلایی زودرس میفرستاد و تغییری حاصل میشد که ظالم را تکذیب میکردند و حق جاری میشد، همانا دنیا جای عمل و آخرت جای قرار و استراحت است تا بدکاران مطابق عملشان و نیکوکاران جزای نیک داده شوند...همان مَثَل امام و ولی ، مَثَل کعبه است، مسلمانان به دور کعبه باید بگردند نه امام و ولی به دور یاران بگردد.
علی علیهالسلام فرمود:
_چون این کلمات را از پیامبر صلیاللهعلیهواله شنیدم،گفتم خدای را شکر برای نعمت هایش، به خاطر صبر بر بلایش، تسلیم و رضا به قضایش سپاسگزارم.
و براستی که این سرا ،سرای امتحان است و کل امت اسلام باآزمایشی بزرگ ابتلا شدند، آنها با «ولایت علی بن ابی طالب» امتحان شدند و خدا را هزاران سپاس که ما در جرگهی آنانی هستیم که دل در گرو مهر علی علیهالسلام و اولاد علی علیهالسلام سپردیم...
لحظات و ساعات و روزها،روزهای سخت و غمباری بود و براستی که فضه خون دل میخورد و مدام زیر لب تکرار می کرد:
ما خود به چشم خویشتن ،رفتن جان عالم امکان را به نظاره نشسته ایم..
آسمان و زمین شهر،غمزده بود ، هوهوی بادی بدشگون در کوچه ها میپیچید و خبری ناگوار گوش به گوش و دهان به دهان میرسید....شهر آبستن حوادثی بود... و نقطهی آغازش به وقوع پیوسته بود، پیامبری آسمانی، آسمانی شده بود..😭محمدامین صلیاللهعلیهوآله، این اسطورهی زمین، آخرین رسول دین پرواز کرده بود و زمین را بیش از این سعادت حضور این وجودنازنین، نبود...
مردم با شنیدن این خبر غمبار،به سوی منزل پیامبر صلیاللهعلیهواله روان شدند.هرچه به خانهی رسولالله نزدیکترمیشدند، جمعیت #کمتری به چشم میخورد و این خود جای سؤال داشت:...
مگر خبر صحت ندارد؟
شاید پیامبر هنوز زنده است؟!
و نه شاید رسم عرب برای کفن و دفن و مراسم تغییر کرده؟
و شاید پیکر پیامبر صلیاللهعلیهواله را برای انجام مراسم خاکسپاری به جای دیگر منتقل کرده اند؟
اما غیرممکن است، آخر چگونه ؟
تا بوده رسم عرب بر آن است که میّت را در خانهاش غسل میدهند و کفن میکنند و مطمئنا برای پیامبر صلیاللهعلیهواله نیز چنین است...
پس اگر رسم عرب تغییر نکرده و به راستی پیامبر به لقاءالله پیوسته، چرا درب خانهی رسولالله خالی از جمعیت است؟!
چرا کسی نیست که مجلس پیامبر صلیاللهعلیهواله را، پیامبری که کل عمرش را به پای این امت ریخت، رونق دهد....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
یعنی محمد صلیاللهعلیهواله اینقدر در بین یاران مدعیاش، غریب بود؟
یعنی تمام عرض ارادتها به محضر او همه دروغ و نیرنگ بود؟
خدای من؛ آخر به کجا چنین شتابان؟!
مگر این دنیای دون چه دارد که برای رسیدن به او پیامبرت را، راهنما و مرادت را، روشنگر دنیایت را، فراموش کنی ؟
آخر زمانی که محمد صلیاللهعلیهواله زنده بود این کوچه و این خانه غلغله بود و مملو از کسانی که سنگ ارادت و مهر و شاگردی او را به سینه میزدند،...
پس کجایند آن عاشقان مدعی؟
کجایند آن شاگردان دنیا طلب؟
کجایند آن مهرورزان ظاهر بین؟
یعنی همه به دنبال دنیایشان رفته اند؟!
و فضه شاهد بود و میدید که علیِ #تنها و به سوگ نشسته را ،یكّه و #تنها رها کردند، علی به #تنهایی مشغول غسل پیامبر بود .
آنها، مردمانی که ادعای مسلمانی و دوستی رسولالله را داشتند،رفته بودند تا بتوانند برای خود تکهای از گوشت این دنیای فریبکار، این مرداب بدبو و این لاشهی متعفن را به نیش کشند.. تا از قافله ی دنیا طلبان عقب نمانند، تا آنها هم صله ای از این دنیای فریبنده داشته باشند، آنها با یک تلنگر و هوس نفسانی،از استاد و مربی و رسولشان غافل شدند و به سمت کسی رفتند تا دین خدا را به باد دهد....
هر کس پشت درب خانه ی رسول الله میرسید، قبل از اینکه دست به کوبه ی درب ببرد، خبری در گوشش میپیچید که انگار برایشان مهمتر از خبر عروج پیامبر بود : _شتاب کنید....یاران پیامبر ،شتاب کنید که همه ی انصار در« #سقیفه ی بنیساعده» جمع شدند، آهای مسلمانان مدینه ، آهای مهاجرین اسلام ،بشتابید تا شما هم از این قافله ی دنیا پرست عقب نمانید....بشتابید تا از حق خود دفاع کنید به سمت سقیفه بروید که امری مهم در حال وقوع است.
و اینان غافل بودند و شاید خود را به غفلت زده بودند و نمیدانستند،..با پیوستن به شورای سقیفه پا روی حق خدا میگذارند، مزد رسالت پیامبرشان را فراموش میکنند و در حق محمد صلیاللهعلیهواله ظلم میکنند و از همه مهمتر با ظلم بر علی علیهالسلام و نادیده گرفتن حقی که از سوی خدا به علی علیهالسلام داده شده بود، بزرگترین ظلم را در حق خود و بشریت بعد از خود می کنند...آنان نه تنها خود به بیراهه رفتند بلکه امتی را گمراه نمودند و این خطایی ست بس عظیم......
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
یعنی محمد صلیاللهعلیهواله اینقدر در بین یاران مدعیاش، غریب بود؟ یعنی تمام عرض ارادتها به محضر
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۹ و ۸۰
فضه در کنار بانو و مولایش در خانهٔ رسول خدا حضور داشت و او میدید که علی #مظلوم و #تنها، در اتاقی آنطرفتر به تنهایی مشغول غسل و کفن، نفس و جانش است و فاطمه با حالی نزار گریهها میکند و نالهها سر میدهد...
دل فضه از درد فراق رسول و بیتابی فاطمه سخت به درد آمده بود..اما نمیدانست دردی سختتر از درد عروج رسولالله در راه است و بیرون این خانه چه خبرهایی دهان به دهان میگردد و چه مجالسی به پا شده..
مردم دسته دسته وارد سقیفهی بنیساعده میشدند، مکانی که در نزدیکی مسجدالنبی بود و متعلق به طایفهی بنی ساعده بود..
جایی که بیشتر به محل استراحت شبیه بود، دور تا دورش را نخلهای سربهفلککشیده گرفته و برایش سقفی از شاخ و برگ درختان درست کرده بودند...
عده ای از انصار در صدر مجلس مشغول صحبت بودند، گویا مسئلهی مهمی برایشان پیش آمده بود، مسئلهای که از ارتحال پیامبرشان نیز، مهمتر بود.
مردم وارد سقیفه میشدند و دور آن جمع حلقه میزدند...هرچه زمان میگذشت، افراد بیشتری وارد آنجا میشدند و کمکم تعدادی از مهاجرین هم به حلقه ی صدرنشین پیوستند...
هر کس حرفی میزد و نظری میداد، اما بعد از مدتی نظر مورد بحث رد و نظریه ای تازه نمودار میشد،...
همه و همه به فکر #دنیا و #خلافت بعد از محمد صلی الله علیه وآله بودند، پیامبری که هنوز پیکر مقدسش بر زمین بود و اینان بی توجه به این موضوع مهم، تلاش میکردند که سهم خود را از خلافت بیشتر کنند و همه میدانستند که آنها را درخلافت سهمی نیست اما خود را به نادانی و بیخبری زده بودند و علیِ مظلوم، مظلومتر از همیشه به همراه بنیهاشم و ملائک آسمان، کمی آنطرفتر در خانهای ماتم زده، پیش روی دختری داغدار، مشغول غسل و کفن و حنوط، آخرین پیامبر خدا بود.
بالاخره داخل سقیفه، جمعشان جمع شد و انگار حلقه ی شورایشان تکمیل شده بود ، یکی میگفت خلافت از آنِ انصار است به فلان دلیل...،
دیگری از خوبیهای مهاجرین میگفت و آنها را مستحق خلافت میدانست...
گویی اینان #فراموشی و نسیان گرفته بودند و فراموش کرده بودند،کمتر از سه ماه پیش، پیامبر صلیاللهعلیهواله در حجةالوداع در غدیرخم از آنان برای علی علیهالسلام بیعت گرفت،...
آنها فراموش کرده بودند که همین جمع و سردستهی مهاجرین این جمع، اولین کسانی بودند که خلافت بلافصل علی علیهالسلام را بعد از پیامبر صلیاللهعلیهواله تبریک گفتند و جزء اولین نفراتی بودند که علی علیهالسلام را امیرالمؤمنین خواندند....
آنها آیه ی تبلیغ، آیهی مباهله، آیهی اکمال دین و آیات دیگری که ولایت علی علیهالسلام را گوشزد میکرد، از یاد برده بودند،...
گویی اینجا کینهها بود که میجوشید و بغض و حسدها بود که طغیان نموده بود، تا علی علیهالسلام را از حق مسلمش که خداوند تعیین کرده بود، محروم کنند... و درخلافت، در امری که اصلا به آن علم و اِشراف نداشتند، حقی برای خود قائل شوند.
گفتگوی مهاجرین و انصار به درازا کشیده بود...در این بین پیرمردی نشسته بود که به عصایش تکیه داده بود و پینهی وسط پیشانی و بین دو چشمش، نشان از این داشت که بسیار عبادت کرده، او خوب حرف اطرافیان را گوش میداد و به هر سخنی دقت فراوان داشت،...
وقتی بحث بین صحابه بالا گرفت و بیم آن بود که این جمع بدون اینکه به نتیجهای برسند از هم بپاشند، آن پیرمرد شروع به سخن گفتن نمود، ابتدا صدایش در هیاهوی مردم گم بود،...
اما به یکباره جمع متوجه او شدند و چون دیدند حرفهای حکیمانهای میزند، سخنانش را تأیید کردند و عاقبت، تصمیمشان همان شد که آن پیرسالخورده بر زبان آورد، هیچکس او را نمیشناخت، اما همه به درستی رأی و نظر او اقرار کردند، نفهمیدند او از کجا آمد و به کجا رفت، فقط دیدند که نظری مدبرانه داد...
پس از اینکه جمع مورد نظر بر سر خلافت اجماع کردند به سمت مسجد حرکت نمودند و #ابوبکر بر بالای منبر رسول خدا قرار گرفت و همان پیرمرد پیشانی پینه بسته ، برای بیعت کردن اولین نفر جلو رفت، اولین کسی بود که با خلیفهی تعیین شده دست داد و بیعت نمود، او هنگام بیعت، درحالیکه گریه میکرد گفت :
_شکر خدا که قبل از مردن، تو را در این جا میبینم، دستت را برای بیعت دراز کن،
ابوبکر دستش را جلو برد ،او هم بیعت کرد و گفت :
_«امروز ،روزی ست مثل روز آدم»
و با زدن این حرف خود را کنار کشید و از مجلس خارج شد....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
هیچکس توجه نکرد که او چه کسی بود، اما خوشحال بودند که اولین بیعت کننده، پیرمردی ست که اثر سجده و عبادت بر جبین دارد... هیچ کس به معنای حرفی که او زد «روزی ست مانند روز آدم» توجه نکرد و اگر هم توجه میکردند چون غرق در دنیا و از خداوند دور شده بودند، معنایش را نمیفهمیدند....آن پیر فریبکار حرفش را به کرسی نشاند و بیرون رفت....
فضای خانهٔ پیامبر حزن انگیز بود...😭
و هرکس با روح ملکوتی رسول الله در دل واگویهها مینمود،.. فضه یک چشمش به بچههای علی بود که زانوی غم دربغل گرفته بودند و یک چشمش به بانویش بود که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت و از بس ناله کرده بود، صدای نازنینش گرفته بود اما باران چشمانش در تکاپو بود،...
در این اثناء درب خانه ی پیامبر صلیاللهعلیهواله را به شدت زدند. «فضل بن عباس»، پسر عباس عموی پیامبر درب را گشود و پشت درب چشمش به «براء بن عازب» افتاد و گفت :
_چه شده ؟ چرا اینچنین پریشانی؟!
براء با دو دست بر سرش کوبید و گفت :
_خاک بر سر مردم شد، نتوانستد بیعتی را که پیامبر صلیاللهعلیهواله در زمان حیات مبارکش، برای علی علیهالسلام گرفت، حفظ کنند، مردم در سقیفه با ابوبکر بیعت کردند و اکنون هم به سمت مسجد میآیند تا ابوبکر به نام خود خطبه بخواند و از همگان بیعت بستاند..
فضل بن عباس ،سری به نشانه ی تأسف تکان داد و گفت :
_بدانید که دستهای شما تا آخرالزمان آلوده شد، همانا من به شما دستورهایی داده بودم و شما سرپیچی کردید.
در همین حین صدای غلغلهای ازبیرون مسجد بلند شد، ابن عباس داخل خانهی پیامبر صلیاللهعلیهواله شد و درب را بست...
قلب فضه از شنیدن این حرف گرفت و بغضی را که سعی میکرد در جلوی چشمان بچه های علی فرو بخورد شکست و اشکش جاری شد، چون که با چشم خویش میدید با رفتن پیامبر گویی دین او هم از مسیر اصلیش به بیراهه میرفت...
ابوبکر و جمعی از صحابه وارد مسجد شدند، بیتوجه به شیون و ناله ای که از سوی خانهی پیامبر صلیاللهعلیهواله آمد، ابوبکر بر منبر رسول خدا بالا رفت و به نام خود خطبهی خلافت خواند،...پس از آن مشغول ستادن بیعت شد و پس از آنکه تمام جمع حاضر، دست در دست ابوبکر نهادند، عمر که رفیق شفیق او محسوب میشد ،برای آسودگی خیالشان سر در گوش خلیفهی تازه تعیین شده،برد و پیشنهادی داد..
ابوبکر با شنیدن پیشنهاد عمر ازجا برخاست و از منبر رسول الله پایین آمد، همگان فکر میکردند که او میخواهد به منزل پیامبر صلیاللهعلیهواله برود و خود را در این غم عظمی شریک کند،اما متوجه شدند که آنها قصد بیرون رفتن از مسجد را دارند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :87 ❤️
💜نام رمان : خریدار عشق💜
💚نام نویسنده: فاطمه بانو💚
💙تعداد قسمت : 68 💙
🧡ژانر:عاشقانه_مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :87 ❤️ 💜نام رمان : خریدار عشق💜 💚نام نویسنده: فاطمه بانو💚 💙تعداد قسمت : 68 💙 🧡ژانر:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 1
از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو کنار زدم - وااایی باز این پت و مت اومدن
پرده رو گذاشتم روی سرم
پنجره رو باز کردم
- دیونه ها اینجا چیکار میکنین
سهیلا: تنبل خانم ، یه ساعته داریم سنگ میزنیم به پنجره مثل خرس قطبی خوابیدی ،داداش بیچاره ات بیدار شده تو بیدار نشدی
- ای وااای با سنگ زدین پنجره اتاق جواد
مریم: نه بابا ،از صدای پنجره اتاق تو بیدار شده
سهیلا: حالا زود باش بیا بریم دانشگاه - شما برین ،من اول باید گندی که زدین و جمع کنم ، خودم میام
مریم: دیدی سهیلا ،نگفتم خل بازی در میاره نمیاد - خل منم یا شما ،مثل دزدا سنگ میزنین به شیشه ؟
سهیلا: باشه بابا...
رفتیم ،مریم سوار شو بریم
پنجره رو بستم
خودمو برای برخورد با جواد آماده کردم «مریم و سهیلا دخترای خیلی خوبی بودن ،از اول دانشگاه باهم بودیم ، ولی چون خانواده من خیلی مذهبی بودن ، دوستی با سهیلا و مریم و برام منع کرده بودن ،ولی من همیشه حرف خودمو میزدم ،میگفتم که ظاهر آدما دلیل بر باطن بدشون نمیشه ،
هر چند یه کم شیش و هشت میزنن ولی بازم دخترای خوبی بودن »
مانتو مشکی مو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم کیفمو برداشتم و رفتم بیرون...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 1 از صدای برخورد سنگ به شیشه اتاقم بیدار شدم رفتم لب پنجره پرده رو ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 2
از پله ها رفتم پایین مامان و جواد در حال صبحانه خوردن بودن ، رفتم روی صندلی میز ناهار خوری نشستم
-سلام
مامان: سلام مادر
جواد( زیر چشمی نگاهم میکرد ،متوجه کلافگیش شدم ) : سلام
صبحانه مو خوردمو ، بلند شدم کیفمو برداشتم ، خداحافظ
جواد: بهار صبر کن میرسونمت - چشم
رفتم کفشمو پوشیدم ،دم در ماشین منتظر جواد موندم تا بیاد
بعد چند دقیقه جواد اومد و سوار ماشین شد ،ریموت در و زد و منم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم
داشتم با کیفم ور میرفتم و استرس داشتم
جواد: بهار ، این دوستای دیونه ات و بگو خونه زنگ داره، زنگ خونه رو بزنن - چشم
جواد: حیف تو نیست با همچین آدمایی قدم میزنی ؟
- داداش میشه درموردش حرفی نزنیم؟
چون به نتیجه ای نمیرسیم
جواد: باشه ،امیدوارم هیچ وقت پشیمون دوستی با اونا نشی
چیزی نگفتم و جواد منو رسوند دانشگاه
مثل همیشه دیر کردم
تن تن پله های دانشگارو یکی دوتا بالا میرفتم
در اتاق و باز کردم
استاد اومده بود - اجازه استاد
استاد: بازم خانم صادقی؟
- ببخشید دیگه تکرار نمیشه
استاد: بفرماید داخل
به اشاره دست مریم و سهیلا رفتم سمتشون
سهیلا آروم گفت: خوبه که نه اهل آرایشی نه مدل مویی اینقدر دیر میکنی ،مثل ما بودی کی میاومدی...
مریم: هیسسس استاد میشنوه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛