eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_دو بعد از خوردن قرص آرومتر شده بودم و دلم می
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ بقدری پشت پلکام سنگین بود دلم نمیخواست بازشون کنم.صدای نامفهومی از بین لبام خارج شد که یک نفر گفت: _عه حلما این خانومه بهوش اومد برو دکتر خبر کن. باز دوباره صدا ها برام نامفهوم شد وبه خواب عمیقی فرو رفتم. بار دوم چشم باز کردم و مقابلم دو دختر بود کمی دقت کردم و دیدم یکی از دخترا برام خیلی آشناست،تا دید چشم باز کردم با لبخند گفت: _خانم حالتون خوبه؟ به سختی سری تکون دادم و گفتم: +شما ها کی هستید؟ دختر که انگار برعکس دختر کناریش خیلی پر حرف بود تند تند شروع کرد به صحبت کردن: _من همون دختری ام که چند روز پیش شما جلو خونمون فشارتون افتاد و بی هوش شدید منو پدرم شما رو آوردیم بیمارستان اینم خواهرمه حانیه،عه راستی خودمو معرفی نکردم منم حلمام… با شنیدن اسماشون ناخوداگاه اخمام درهم شد ولی افکار پوچم رو کنار زدم با لبخند گفتم: +عزیزم خدا حفظتون کنه،میشه بگید من چند روزه اینجام؟ حلما یا همون دختر پر حرف گفت: _بله عزیزم شما الان دقیقا سه روزه اینجا هستید،خونتون کجاست؟ما هر چی سعی کردیم آدرس و شماره ای از گوشیتون در بیاریم ولی چیزی نبود. لبخند بی جونی زدم و گفتم: _گوشی مو تازه گرفتم هیچی توش نیست الکی گشتید. و متوجه گچ دست و پام شدم که با تعجب رو به حلما گفتم: +دخترم چرا دست و پای من رو گچ گرفتن؟من تا جایی که یادمه سالم بودم… ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_سه بقدری پشت پلکام سنگین بود دلم نمیخواست با
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ حلما خوش خنده هم بود: _واییییییی نمیدونید چقدر باحال بود دکتره گفت این فقط یه ضعف داره ولی تا اومد دستتون رو بگیره توی بی هوشی ناله کردید و دکتره شک کرد به من گفت ضربه دیدن که منم گفتم بله وقتی غش کردن محکم دستشون با زمین برخورد کرده و چون دقیق ازتون اطلاع نداشتم ایشون به پرستار گفت براتون یه عکس از دست و پا بنویسن وقتی عکس گرفتن دیدن دست و پاتون شکسته و تا دو ماه باید تو گچ باشه… با حالت تندی گفتم: +یعنی چی دست و پام شکسته؟!!!من که سالم بودم،ای وایییییی نکنه وقتی داشتم از تاکسی در می اومدم و حواسم نبود خوردم زمین اونجا پام شکسته؟ نه من مطمئنم سالمم مگه میشه با یه ضربه آروم بشکنه؟ حلما برای آروم کردنم پیش قدم شد و گفت: _حالا اشکال نداره دو ماه هم مثل برق و باد میگذره… یا توپ پُر گفتم: +چی چیو اشکال نداره من کلی کار دارم باید توی دو هفته ای که هستم انجامش بدم وبرگردم شمال… حلما که انگار به یه کشف جالبی رسیده بود با تعجب گفت: _عه شما شمالی هستید ؟من به حانیه گفتم شما شمالی هستینا ولی گفت نه، بفرما حانیه خانم دیدی ایشون شمالی هستن از قیافشون کامل مشخص بود. حانیه دختر گوشه گیر و خجالتی ای بود ولی بدجور تو دلم جا گرفته بود گفت: _خب حالا حلما جان انقدر خانوم رو اذیت نکن بزار استراحت کنن. لبخندی زدم وگفتم: +انقدر خانم خانم نکنید من معذب میشم درسته همسن مادرتونم ولی خودم اسم دارم اسمم حسناست. هردوشون با گفتن اسمم تعجب کردن و حلما گفت: _حُ…سنا؟ ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_چهار حلما خوش خنده هم بود: _واییییییی نمیدون
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ خندیدم و گفتم: +آره قشنگه؟ حانیه به حلما سقلمه ای زد و زیر لب گفت: _تا اسم اون زنیکه اومد نباید دست و پاتو گم کنی ،همه مثل اون بی وجدان نیستن… با حرفش حلما سری تکون داد و خودش رو جمع و جور کرد که با تعجب گفتم: +درباره کی حرف میزنید؟ حانیه کلافه گفت: _زنی که اسمش به عنوان مادر فقط تو شناسناممون حک شده وگرنه ما تا بحال اونو ندیدیم مادربزرگم میگه رفته خارج عشق و حال ولی بابام هیچ وقت بهش توهین نکرده و انقدر مقامش رو برده بالا انگار یه قدیسه هست. هه!درباره مادرشون اینطور صحبت می کردن!منم روزی درباره مادرم به این شکل حرف میزدم ولی بعد ها که مادر شدم فهمیدم اشتباه فکر می کردم مادر هر چقدر ظالم یا کافر باشه باز مادره چون خودم درک کرده بودم. رو بهشون گفتم: +بنظرم اینطور نگید منم چند سال با مادرم قهر بودم ولی وقتی فهمیدم حق با اون بوده پشیمون شدم و حیف که دیر فهمیدم چه فرشته ای بود الان دیگه ندارمش… با یاد نبود مادرم هق هقم گرفت و حضور اون دو دختر رو نادیده گرفتم به سالهای قبل که مادرم فوت کرده بود سفر کردم… ادامه دادم: +کلی حسرت به دلم مونده چرا تمام این سالهایی که به قهر گذشت رو کنارش نبودم و از وجودش بهره نبردم حالا شما اگه روزی مادرتون از خارج اومد از وجودش استفاده کنید اول دلایل نبودش رو بپرسید بعد تا عمق وجودتون ازش بهرمند بشید تا داریدش باید از لطف مادر بودنش استفاده کنید وقتی رفت عین من میشینید فقط حسرت میخورید… حلما و حانیه تو چشماشون اشک جمع شده بود که حلما گفت: _حسنا جون کاش شما مادرمون بودی از بس حرفاتون آرامش بخشه از حرف زدن باهاتون سیر نمیشم… ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_پنج خندیدم و گفتم: +آره قشنگه؟ حانیه به حلما
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ لبخندی زدم و آغوش مادرانم رو براش باز کردم… منی که فقط دو پسر داشتم وجود دو تا دختر برام خیلی لذت بخش بود. باهاشون شوخی کردم: +ببین الانم میتونی منو به عنوان مادرت بپذیری اما مادر خودت نه،به عنوان مادره شوهرت می تونی روم حساب کنی. حلما و حانیه از خجالت سرخ شدن کلی بهشون خندیدم و به شوخی گفتم: +چند سالتونه؟ حلما با لپ های سرخ شده گفت: _۲۲ صدای قهقهه ام فضای اتاق رو پر کرد و گفتم: +خدابهتون رحم کرد پسرای من از شما یک سال کوچکتر هستن. حانیه و حلما با هم و متعجب گفتن: _شما دو قلو دارید؟! خندیدم و برای تایید حرفشون سرم رو تکون دادم که حانیه گفت: +ما هم دو قلو هستیم برام جالب بود ولی چیزی نگفتم و از بحث دور شدم: +شما خونتون کجاست؟ حلما گفت: _دقیقا همون خونه رو به رویی که بی هوش شدید. حالم از حرفش دگرگون شد و گفتم: +شما چند ساله توی اون خونه زندگی می کنید؟ _ما از وقتی چشم باز کردیم اونجا رو دیدیم تا همین الان مامان بزرگم میگه یک سال بعد به دنیا اومدن شما اومدیم اینجا ولی بابام چیزی در این باره بهمون نمیگه انگار کلا درونگرا شده زیاد با ما حرف نمیزنه… ما کلا از بچگی کم دیدیم بابا پیشمون باشه وهمش کارخونه بود ما پیش مامانبزرگمون بودیم. به یاد گذشته افتادم و به این نتیجه رسیدم کسایی که من دنبالشون بودم از اونجا رفتن… ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_اول مقدمه: بهش میگن خیال همونی که باهاش میت
مقدمه رو فراموش کرده بودم در پارت اول قرار بدم. یه سر به پات اول بزنید و مقدمه رو هم مطالعه کنید😁🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا