رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت66
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بی بی:همین فقط کار کردی درس خوندی منو باش منتظر بودم با عروس بیای
بلند خندیدم و گفتم:
-وای بی بی خیال داشتی برات عروس خارجی بیارم ؟ آخه به من میاد زن خارجکی بگیرم ؟
-چه میدونم مادر گفتم ب ا لاخره تو هم دل به یکی می بندی منم به آرزوم میرسم
بعد با تعجب پرسید:
-یعنی اونجا دختر ایرانی نبود بگیری مادر؟
دوباره به نحوه سوال پرسیدن سادش خندیدم:
-چرا بی بی بود ولی میدونی که من دوس دارم با چطور دختری ازدواج کنم هوووم ؟
-خوبه پس خودم باید برات آستین بالا بزنم بزار بینم چه کار میکنم برا ت
-وای عزیز بزار برسم عرقم خشک بشه خودم برات عروس میارم شما نگران نباش
دستش رو مشت کرد جلوی دهنش:
-وا دوره ما یه حیای بود خجالتی بود بچه سرت رو بنداز پایین خجالتم خوب چیزیه اه اه میگه خودم عروس برات میارم
منو رقیه خانم شروع کردیم به خندیدن
رقیه خانم:بی بی دیگه اون دوره تموم شد الان خودشون انتخاب میکنن
بی بی:بلا به دور چه دوره ای شده
روی موهای حنایش رو بوسیدم:
-الهی قربونت برم بی بی من مال هر دوره ای باشم باید شما برام دختر تایید کنی تا ازدواج کنم
با لبخندی گفت:
-شوخی میکنم پسرم از خدا خوشبختی تو رو میخوام ،میخوام اول دل ببندی بعد ازدواج کنی ازدواج با عشق خوبه ،خوبه دلت پی جفتت باشه
-ممنون بی بی عزیزی
بلند شدم رو به دوتاشون گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت67
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
حالا اگر این خانمهای مهربان به من اجازه بدن یه کم بخوابم
بی بی:برو مادر برو استراحت کن حالا تا شام خیلی مونده
-نه بی بی زودتر بیدارم کنید باید نماز بخونم
-باشه پسرم برو
روی تختم دراز کشید و چشم ام و بستم با اینکه خسته بودم ولی ذهنم درگیر بود درگیرآینده باید در اولین فرصت برم سراغ مجوز و کارهای مطب
چند روز بعد که حسابی استراحت کردم سراغ کارهای مطب رفتم تقریبا یک هفته دوندگی برا گرفتن مجوز داشتم بر عکس تصورم کارها زود انجام شد و موفق به گرفتن مجوز شدم
نزدیک به خونه بی بی توی ساختمان پزشکان تونستم مطبی اجاره کنم
تقریبا چند هفته ای از شروع به کارم در مطب می گذشت که تصمیم گرفتم به دیدن استاد کشکولی برم استاد دوران دانشگاهم که البته راهنمای درسیم برای گرفتن تخصص بود
با تقه ای وارد اتاقش شدم
-سلام استاد مهمان نمیخواید
بلند شد و آغوشش رو برام بازکرد :
-به به ببین کی اینجاست امیر علی فراهانی بهترین دانشجو
مردانه بغلش کردم :
-شما لطف دارید دکتر
-بیا بیا بشین بینم چطور شده یاد ما افتادی
-این چه حرفیه دکتر ؟ من همیشه به یاد شما بودم ،تازه اومدم چند هفته ای میشه
-آی پسر چند هفته است اومدی بعد الان میای دیدن من
با شرم سرم رو پایین انداختم و جواب دادم:
-شرمنده ام دکتر میدونید که من چقد ر عجولم سراغ کارای مطب بودم ببخشید دیر خدمت رسید م
-شوخی کردم پسر خوش اومدی پس به سلامتی مطب زدی
-آره با اجازتون
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت68
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آفرین پسر احساس آرامش دارم از داشتن همچین شاگردی
خندید و گفت:
-البته الان دیگه ماشاءالله خودت استادی
-نفرمایید دکتر من همیشه شاگرد شما هستم
-زنده باشی پسر ،حالا چطور شد که اومدی دانشگاه چرا مطب نیومدی ؟
-والا دیگه گفتم تا بعد ظهر دیر میشه میخواستم زودتر ببینمتون
-خوب شد زود اومدی منم دیگه رفتنیم
با تعجب گفتم:
-کجا؟
-دارم برمیگردم شیراز
- واقعا دکتر چرا اتفاقی افتاده ؟
-نه پسرم حقیقتا دیگه خسته شدم دیگه پیر شدم دوس دارم آخر عمری توی ولایت خودم باشم
- انشالله که سالهای سال سایه ی شما بالا سر ما باشه ،ولی استاد پیر کجا بود ماشاءالله هنوز جوانید
-نه پسر دیگه پیر شدیم رفت .خوب حالا بگو بینم بیمارستانی جای دعوت به کار نشدی؟
-نه هنوز
-خوبه من یه پیشنهاد دارم برات
-خیره انشاءالله
-خیره عزیزم راستش توی بیمارستانی که کار می کردم هنوز نتونستن کسی رو برای جای گزین کردنم پیدا کنن اگه اشکالی نداره تو رو معرفی کنم
-نه استاد چه اشکالی اتفاقا خوشحال هم میشم چرا که نه
-باشه پس مدارکت رو بفرست به ایمیلم تا به رییس بیمارستان نشون بدم بعد خبرت میکنم
-چشم استاد
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت69
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وقتی به خونه برگشتم رزومه درسی و کاریم رو برای استاد ایمیل کردم چند روز بعد دکتر تماس گرفت و گفت که با کار کردنم توی بیمارستان موافقت شده و از هفته بعد باید مشغول به کار بشم
یک هفته گذشت و امروز برا معارفه باید به بیمارستان امام میرفتم
خودم رو توی آینه نگاه کردم موهام رو مثل گذشته یکطرفه مرت ب کردم به دلیل لطیف بودن زیادی چ ند تار روی پیشونیم ریخته شد کمی عطر بین ریشهای کوتاه و مرتب شدم کشیدم پیراهن کر مم رو به همراه کت و شلوار مشکیم پوشیدم مقداری عطر به لباسم زدم خوب شد با یه بسم الله به سمت بیمارستان حرکت کردم
همه دکترها توی سالن اجلاس جم شده بودن برای معارفه البته نه اینکه جلسه برای من باشه بلکه برای قدر دانی از دکتر کشکولی بود حالا ای ن وسط هم من رو به بقیه به عنوان جایگزین دکتر معرفی می کردن
بعد از تقدیر از دکتر از من خواستن به روی صن برم و خودم رو معرفی کنم
از زبان دریا
-نه....باورم نمیشه....امیر علی اینجا چکار میکنه ؟
مات شخص رو به روم شده بودم هنوزم باورم نمی شد خدایا یعنی درست میبینم ؟ این امیر علیه ؟ خدای من
با صدای صحبتش به خودم اومدم:
-با سلام من امیر علی فراهانی هستم متخصص مغز و اعصاب از دانشگا ه بین المللی روسیه دکتر کشکولی ا ین لطف رو به من داشتن و بنده رو به اعنوان جایگزن خودشون معرفی کردن امیدوارم که بتون م اینجا در این مکان مقدس خدمتی به کشورم کرده باشم
خودش بود پس اشتباه نمی دیدم آروم عقب عقب در حالی که همچنان چشمام مات صورتش بود از سالن خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسونم
دستی به گونم کشیدم خیس اشک بود یکدفه احساس کردم قلبم آتیش گرفت
-خدای من امیر علی برگشته الان اینجا نزدیک به من
با دست همه برگه های روی میزم رو پرت کردم
-ولی چرا الان ؟ها چرا الان که من تصمیم داشتم فراموشش کنم ؟چرا؟ چرا؟ چی رو میخوای ثابت کنی ؟ چرا اوردیش جلو چشم من ؟
سر خوردم روی زمین سرم رو روی زانوهام گذاشتم:
-خدایا چرا ؟مگه چه گناهی کردم که اینقد باید عذاب بکشم ؟ حالا من چطور ببینمش ولی مال من نباشه باز باید بشینم نگاه اش که اصلا به من نیست رو ببی نم ؟ آخه چرا بین این همه دکتر باید امیر عل ی بیاد جای دکتر کشکولی ؟ چرا؟چرا ؟ حالا من باید چکار کنم چکار ؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت70
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با عجله بلند شدم و وسایلم رو جم کردم فعلا باید از اینجا برم امیر علی نباید من رو ببینه باید برم باید فکر کنم
بعد از رد کرد ن چند روز مرخصی و خبر دادن به مامان سمت خونه عزیز حرکت کردم باید فکر کنم ببینم چکار کنم
داغون به خونه عزیز رسیدم با دیدن آشفتگی حالم و چشمای سرخم نگران پرسید:
-دری ا عزیزم چی شده دخترم چرا اینقد داغونی
با گریه خودم رو توی بغلش انداختم:
-عزیز دارم میمیرم عزیز دارم دیونه میشم چرا اینطور میشه همش چرا آخه؟
-چی شده مادر جون به لبم کردی بگو چی شده برای عاطفه اتفاقی افتاده ؟
-نه عزیز خودم داغونم خودم دارم جون میدم
دستم رو گ ر فت و کمکم کرد روی مبل بشینم لیوانی آب به سمتم گرف ت :
-ب ی ا این رو بخور کمی آروم بشی بعد بگو چی شده
آب رو سر کشیدم و گفتم:
-عزیز امیر علی برگشته
-کی اومده؟کجا دیدیش ؟
-نمیدونم چه وقت اومده امروز اومده بود بیمارستان قراره همونجا کار کنه
-خوب حال تو چرا اینه ؟ مگه همیشه نمی خواستی ببینیش ؟
-ولی عزیز الان دوس ندارم من داشتم فراموشش می کردم ب ا لاخره بعد این همه سال تونسته بودم با خودم کنار بیام چرا الان اومد ؟
-حتما خیری توشه دخترم تو که از کارای خدا خبری نداری
-چه خیری عزیز ؟ چه خیری ؟ اونکه منو ن میخواد حتما خدا آ وردش بازم منو عذاب بده تا با بی محلیاش دوباره خوردم کنه
-کفر نگو بچه خدا هیچ وقت بد بندش رو نمیخواد توی هرکارش خیری هست خودت رو جمع کن و به خدا توکل کن هرچه خیره پیش میاد یا علی بگو و خودت رو آروم کن
-ولی عزیز من دیگه نمیرم نمیخوام بازم ببینمش
-چی میکی دختر یعنی اینقد ضعیفی تو باید با واقعیت های زندگیت رو به رو بشی میفهمی
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
💛رمان شماره:24💛
🖤نام رمان:تنها میان داعش🖤
💙نام نویسنده:فاطمه ولی نژاد💙
💜تعداد قسمت:50💜
♥*مقــدمہ رمــــــاݩ..♥
این داستان برگرفته از؛
حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ١٣٩٣ در شهر «آمِرلی» عراق بود
ڪه با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر،
به ویژه فرماندهی بی نظیر #سپهبدشهیدقاسمسلیمانی در قالب
داستانی عاشقانه روایت شد.
💕با ما همراه باشید↻
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #اول
وسعت سرسبز باغ،
در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود ڪه هر چشمی را نوازش میداد.
خورشید پس از یڪ روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان ڪشیده و خستگی یڪ روز بلند بهاری را خمیازه میڪشید.
دست خودم نبود،
ڪه این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنھا صورت زیبای او را میدیدم!
حتی بادی ڪه از میان برگ سبز درختان و شاخههای نخلها رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها میڪرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میڪرد!
دلتنگ لحن گرمش،
نگاه عاشقش، صدای مهربان و خندههای شیرینش!
چقدر این لحظات تنگ غروب،
سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد.
و انگار همین باد،
نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود ڪه زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همانطور ڪه روی حصیر ڪف ایوان نشسته بودم، دست دراز ڪردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یڪ دنیا عاشقی،
دیگر میدانستم اوست ڪه خانه قلبم را دق الباب میڪند و بی آنڪه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم
_بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میڪردم تا پاسخم را بدهد ڪه صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند
-الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم،
شڪست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع ڪردم و این بار با صدایی محڪم پرسیدم
_بله؟
تا فرصتی ڪه بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از ڪنار صورتم پایین آورده و شماره را چڪ ڪردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را ڪنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تڪرار میڪند
-الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش،
ڪمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم ڪه خودش با عصبانیت پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرڪز ڪردم،اما واقعاًصدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست،
حدس زدم از آشنایان است،اما چرا انقدر عصبانی بود ڪه دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
ڪه صدایش از آسمان خراش خشونت
به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوم
دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید،
اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم
_از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
_من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده،
و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید،
ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم،
و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد.
در لحظات نزدیک مغرب،
نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم،
ڪه با خندهای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است
_من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان-
برای لحظاتی احساس ڪردم،
در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تاریڪی و تنھایی اتاق،
خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یڪ ماه پیش،
در همین باغ، در همین خانه براینخستین بار بود ڪه او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق،
قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه #خیره و #ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده،
و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند،
اما این جوان را،
تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میڪردم،
با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از #شرمی ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود،
اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در #تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سوم
من و برادرم عباس،
در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود ڪه تا به اتاق برگشتم، زن عمو مادرانه نگاهم ڪرد
و حرف دلم را خواند
_چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما از پنجه چشمانی ڪه لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره ڪرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی،
نگاهم میڪرد ڪه چند قدمی جلوتر رفتم. ڪنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض ڪردم
_این ڪیه امروز اومده؟
زن عمو همانطور ڪه به پشتی تکیه زده بود، گردن ڪشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
_پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب ڪتاب.
و فهمید علت حال خرابم، در همین پاسخ پنهان شده ڪه با هوشمندی پیشنهاد داد
_نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!
خجالت میڪشیدم اعتراف ڪنم،
ڪه در سڪوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن #شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، این چنین پاره ڪرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود،
تا چند روز بعد،
ڪه دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع ڪردن لباس ها،
به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاڪی ڪه تقریباً چشمم را بسته بود، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم ڪه مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان،
به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی ڪه نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد.
شال ڪوچڪم سر و صورتم را بهدرستی نمی پوشاند ڪه من اصلا انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی ڪه پر از لباس بود،
بادی ڪه شالم را بیشتر به هم میزد، و چشمان هیزی ڪه فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام ڪرد،
و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم ڪه با یڪ دست تلاش میڪردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان ڪنم
و با دست دیگر،
شالم را از هر طرف میڪشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود،
تا راهم را سد ڪرده و معطلم ڪند و بی پروا براندازم میڪرد.
در خانه خودمان،
اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم، نه میتوانستم ڪنارش بزنم
نه رویش را داشتم ڪه صدایم را بلند ڪنم.
دیگر چاره ای نداشتم،
به سرعت چرخیدم و با قدم هایی ڪه از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم،
و همان طور ڪه پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول ڪردم بلڪه دست از سرم بردارد، اما دست بردار نبود، ڪه صدای چندش آورش را شنیدم
_من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم،
ڪه از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم ڪه همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میڪردم.
و او همچنان زبان میریخت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهارم
و او همچنان زبان میریخت
_امروز ڪه داشتم میومدم اینجا، همش تو فڪرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را،
دیگر نه در قفسه سینه ڪه در همه بدنم احساس میڪردم و این ڪابوس تمامی نداشت
که با نجاستی ڪه از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد
_دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز ڪه دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را،
از پشت سر به وضوح حس میڪردمڪه نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب {یاعلی} میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی ڪه با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم
و دیگر میخواستم جیغ بزنم،
ڪه با دستان حیدری اش نجاتم داد! به خدا امداد #امیرالمؤمنینعلیهالسلام بود که از حنجره "حیدر" سربرآورد!
آوای مردانه و محڪم حیدر بود ڪه در این لحظات سخت تنھایی، پناهم داد
_چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش،
چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخڪوب حضورش تنها نگاهش میڪند.
حیدر با چشمانی ڪه از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش ڪرد
_بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
تنها حضور پسرعموی مهربانم،
ڪه از ڪودڪی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میڪرد، میتوانست دلم را اینطور قرص ڪند ڪه دیگر نفسم بالا آمد
و حالا نوبت عدنان بود ڪه به لڪنت بیفتد
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر قدمی به سمتش آمد،
از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چھارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود ڪه این بار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم ڪرد،
و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حُڪمش را اجرا ڪند
ڪه با کف دست به سینه عدنان ڪوبید و فریاد ڪشید
_همین جا مثِ سگ میڪُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود،
ڪه عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت ڪبود شد و راه فراری نداشت ڪه ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
_ما با شما یه عمر معامله ڪردیم! حالا چرا مهمون ڪُشی میڪنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش،
یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری ڪشید ڪه من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم ڪه انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد
_بیغیرت! تو مھمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی ڪه،
به جان پسر عمویم افتاده و نزدیڪ بود ڪاری دستش بدهد، ترسیده بودم ڪه با دلواپسی صدایش زدم
_حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد ڪه با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط ڪشید
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
_دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...
و اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجم
اجازه نداد حرفم تمام شود ڪه فریاد بعدی را سر من ڪشید
_برو تو خونه!
اگر بگویم حیدر تا آن روز،
این طور سرم فریاد نڪشیده بود، دروغ نگفته ام ڪه همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساڪت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم،
ڪه بیرحمانه تنبیھم ڪرده بود،لحظاتی نگاهش ڪردم تا لحظه ای ڪه روی چشمانم را پرده ای از اشڪ گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد ڪه سرم را پایین انداختم، با قدمهایی ڪُند و ڪوتاه از ڪنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس میڪردم،
دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان ڪه هنوز به جانم مانده بود
و از آن سخت تر،
شُڪی ڪه در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع ڪنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود،
و تڪیه گاهی محڪم برای همه خانواده، اما حالا احساس میڪردم،
این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر ڪوچڪترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود،
وحشت زده از نامردی ڪه میخواست آزارم دهد
و دلشڪسته از مردی ڪه،
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود ڪه همچون من از روبرو شدنمان فراری بود
و هر بار سر سفره،
ڪه همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشڪست. انگار فراموشش هم نمیشد ڪه هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنھان میڪرد.
من به ڪسی چیزی نگفتم،
و میدانستم او هم حرفی نزده ڪه عمو
هر از گاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی
خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش ڪرده است.
شب چهارمی بود،
ڪه با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان می نشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر ڪرده بودم
ڪه اصلا نگاهش نمیڪردم،
و دست خودم نبود ڪه دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود،
ڪه حیدر از پشت پرده سڪوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو ڪرد
_بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.
شنیدن نام عدنان،
قلبم را به دیوار سینه ام ڪوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میڪرد،
و طوری مصمم حرف زد،
ڪه فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش ڪند.
باور نمیڪردم،
حیدر این همه بیرحم شده باشد ڪه بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظه ای سرش را می چرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میڪنم تا حرفی نزند. و او بیخبر از دل بی تابم، حرفش را زد
_عدنان با #بعثیهای_تڪریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون ڪار کنیم.
لحظاتی از هیچڪس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم.
#بعثیها؟!
به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، این طور بھانه بتراشد.
بی اختیار.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛