eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید... در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم... پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم... امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟ مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل... ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم... گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند... مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند... مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے‌؟ امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟ دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت... مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا... در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق... دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود... مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام... به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید... مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم... اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم... امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان... امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟ مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟ امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه... اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟ فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه... مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟ مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟ چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره... این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم... دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد... مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم... مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم... چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید! . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ من را از اغوشش جدا مےکندو همراهم به سمت اتاق راه مےافتد... من را روے تخت،مےنشاند و خود به سمت ڪمد مےرود و لباسے از درون ان برایم بیرون مےڪشد و روے صندلے ام مےاندازد و مےگوید:پاشو لباساتو عوض ڪن،بزار تو اون سبد بعد بیار بندازم لباس شویے!‌ سرے تڪان مےدهم،به سمتم مےاید و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و از اتاق خارج مےشود... بلند مےشوم و لباسهایم را تعویض مےڪنم و روے صندلے میز توالت مےنشینم و دستے به موهاے پریشان و خیسم مےڪشم و شالے روے سرم مےاندازم و به پشت گردنم مےبرم و مےبندمش... مےخواهم بخوابم ڪہ مادر با سینے غذا به دست به اتاقم مےاید و سینے را روے تخت مےگذارد و اشاره مےڪند،تا بنشینم،من هم لبخند ڪم جانے تحویلش مےدهم و روے تخت مےنشینم و مشغول بازے با غذا مےشوم... مادر مے اید و درست انطرف سینی روبرویم مےنشیند و دستش را به سمت موهایم مےبرد و ارام نوازششان مےڪند و لب مےزند:چرا نمیخورے؟ _میخورم،داغه یڪم مامان_نگاه ڪن چیڪار ڪرده با چشاش... از جایش بلند مےشود... مےخواهد برود ڪہ پشیمان مےشود و دوباره به سمتم مےاید،سینے را ڪنار مےزند و جاے ان مےنشیند... سرم را به زیر گرفته ام،اما سنگینے نگاهش را حس مےڪنم... ارام لب مےزند:سرتو بلند ڪن... سرم را بلند مےڪنم،اما از نگاه ڪردن به او طفره مےروم مامان_به چشام نگاه ڪن؟ چشم مےدوزم به چشمانش... نمیدانم چرا چشمانش پر مےشوند... مادرانه مےپرسد:یه چیزی میخوام بپرسم،واقعیتو بگو باشه؟ دلم سریع متوجه سوالش مےشود...ناخوداگاه خنده ام مےگیرد مامان_فهمیدے چيه شیطون اره؟ خود را به ان راه میزنم و سر تڪان مےدهم... مامان_الکے... نزدیڪ تر مےشود،چانه ام را در دستش مےگیرد و خیره مےشود به چشمانم،چشمانم را مےبندم ڪہ معترض مےگوید:میگم نگام ڪن...باتوام محنا... دوباره بغض هجوم مےاورد به چشمانم...چشمانم را به اجبار باز مےڪنم و راه را براے سرازیر شدن اشڪها مےگشایم... خنده مستانه اے مےکند و مےگوید: چشات بدجور همه چے رو لو میده...از موقعے ڪہ اومدے حالتشون عوض شده،فهمیدم یه خبریه... سرم را به زیر مےگیرم و معذب چشم میدوزم به سینے... بوسه اے به گونه ام مےزند و مےگوید:عزیزه دله مادر... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
سهیل بدو که جا نمونیم... باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن -اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن -اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم . -سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین -بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... -یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟ اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم .-باشه...اینم به خاطر شما... . سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود قسمتی از رمان بعدی ان شاءالله چند روزه دیگه تقدیم نگاه مهربونتون میشه 👌👌👌
هدایت شده از 
۶ گام آرامش... - هیچ بوسه‌ای جای زخم‌زبان را خوب نمی‌کند! پس مراقب گفتارتان باشيد. - آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! - اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر می‌برید. - یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: لطف مکرّر، حقّ مسلّم می‌گردد! پس به اندازه لطف کنيد. - از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟‌ چون سعی می‌کند با دروغ‌های پی‌درپی، شما را قانع كند! - جادّه‌ی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان می‌برد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی با هر سختی اسانی است.mp3
10.91M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿ســــلام 🌸صبحتون 🌿به طراوت گلهای 🌸نـیلوفر و اقاقیـا 🌿به شادمانی پرواز 🌸پرستوهای مهاجر 🌿وجودتان مالامال 🌸از شـادی و نشاط 🌸صبح شنبه تون بخیر 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ میعاد_محنا خانوم؟ با شنیدن صداے نگرانش،از ان زمان و خاطراتش،جدا مےشوم و برمیگردم به زمان حال... سرش را به سمتم خم مےڪند و نگران چشم مےدوزد به گونه هاے خیسم... لبخند خجولے مےزنم و همانطور ڪہ سعے مےڪنم،از نگاه ڪردن به او طفره بروم لب مےزنم... _بله... میعاد_چیشد یهو؟؟؟ _چیزے نیست مامان_عه محنا جان؟اقا میعاد چے بهش گفتے؟ با پشت دست گونه هاے خیسم را پاڪ مےڪنم و رو به ان ها مےگویم:چیزے نیست،یاد گذشته افتادم... مادر به اتاق مےرود و امیرمهدے را صدا مےزند تا همراهش بیایید... سنگینے نگاه میعاد را حس مےڪنم،بالاخره به حرف مےاید و مےگوید:خب دیگه خانووم... میعاد_نگاه ڪن چیڪار ڪرده چشاشو...عه عه _خداروشڪر اون روزا گذشت... نیشخندے مےزند و مےگوید:البته به خیـــر... نگاهے به او مےاندازم و ميگویم:بلهه... میعاد_حالا دیگه وقتشه گذشته رو رها کنیم و از کنار هم بودنمون لذت ببریم...فڪر ڪردن به اون روزایے ڪہ نداشتمت و تو حسرت داشتنت داشتم میسوختم،برام سخته،شمارو نمیدونم! با خنده نگاهش مےڪنم،متوجه تمسخرم مےشود و مےگوید:بخند بانوو بخند،خنده داره دیگه... مادر و امیرمهدے هر دو باهم به سمتمان مےایند... مامان_محنا جان،اقا میعاد،بفرمایین بشینین ڪہ الاناس سال تحویل بشه... میعاد چشمے مےگوید و از جایش بلند مےشود و برمےگردد و دستش را بہ سمتم دراز مےڪند ،با لبخند از دستش مےگیرم و از جایم بلند مےشوم و چند قدم انطرف تر درست مقابل تلویزیون ڪنار سفره هفت سین مےنشینیم... دعاے تحویل سال را با هم زمزمه مےڪنیم:یا مقلب القلوب و الابصار،یا مدبر الیل و النهار... چشم مےدوزم به میعاد... دست راستش را به سمت دستم مےاورد و ارام ان را مےگیرد و زیر گوشم لب مےزند:ایشالا سال دیگه این موقع نینیمونم باشه... معذب مےشوم و سربه زیر مےگیرم...گونه هایم گل مےاندازد،ریز مےخندم و مےگویم:نخیر اقا زوده... میعاد به سمتم خم مےشود و مےگوید:نخیر خانوم،من گفته باشم،سال دیگه این موقع بچه مےخواماا... پووفے مےڪشم و مےگویم:اخه یڪے میخواد خودمونو بزرگ ڪنه... میعاد مےخندد،از ان خنده ها ڪہ دل مےبرد به سادگے... چشمانش را مےدوزد به چشمانم...قهوه چشمانش،حل مےشود در عسل چشمانم و طعم نابے مےدهد این عشق... هنوز هم با دیدن چشمانش ضربان قلبم مےرود روے هزار... ارام دم گوشش لب مےزنم:نمیدونم چرا هنوز قلبم عادت نڪرده... میعاد:به چے بانو؟ _به... خیره مےشوم به چشمانش و مےگویم:چشمات... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ میعاد_بانو؟ چشم از بیرون شیشه مےگیرم و لب مےزنم:جانم میعاد_دیگه ڪم ڪم داریم مےرسیم.. با شوق مےگویم:وااقعا!! میعاد_بلـــہ... چشم به ساختمان و ڪوچه ها مےدوزم،محله ارام و با صفایے بود... لبخندے کنڃ لبم جا خشڪ مےڪند و مےگویم:ڪے مےرسیم اقاا؟ میعاد_یه چند ثانیه دیگه... چند دقیقه بعد مقابل خانه اے دو طبقه نگه مےدارد... میعاد از ماشین پیاده مےشود و قبل از اینکه من اقدام به پیاده شدن ڪنم،میعاد به سمتم مےاید و در را برایم باز مےڪند و با دست اشاره مےڪند ڪہ پیاده شوم... میعاد_بفرمایید بانوو از ماشین پیاده مےشوم و همراه او به سمت خانه قدم برمیدارم... میعاد ڪلید را از جیب شلوارش بیرون مےڪشد و ارام در قفل مےچرخاند... در باز مےشود و من قبل از او وارد خانه مےشوم... حیاط ڪوچڪ و باصفایے داشت،گوشه اے از ان باغچه بود و سمت دیگرش هم تابے ڪوچڪ قرار گرفته بود... میعاد در را مےبنند و خود را به من مےرساند و مےگوید:نظر خانوم چیه؟ به سمتش مےچرخم و با شوق تمام مےگویم:واای میعاد،عااالیه... میعاد_چے عالیه؟؟ _خب خونه دیگه... میعاد_دیگه؟ _هوووم؟ صاب خونشم عاوولیه😁 میعاد_اافریـــن دختر خووب لبخند دندان نمایے میزنم و خود را از او جدا مےڪنم و به سمت در ورودے خانه مےروم و همانجا منتظر امدنش مےمانم... به سمتم مےاید و در را باز مےڬند و به شوخے مےگوید:بفرمایید،خونه خودتونه... مرا به داخل هدایت مےڪند... خانه با اینڪہ خالے بود اما زیبایے خودش را داشت... میعاد_مورد پسند بانو واقع شد؟ چادرم را رها مےڪنم و دور خانه چرخ مےزنم و مےگویم:مگه میشه واقع نشه! میعاد_گفتم،مثل بقیه خونه ها نباشه،خودمم بیزار بودم از هرچے خونه اپارتمانیه،از طرفے ام دوست داشتم هم به خونه شما نزدیڪ باشه هم به خونه ما،فاصله رعایت شه دیگه... میعاد_در ضمن این خونه برخلاف ظاهرش ڪہ سنتیه،تازه ساخته... _خیلے ام خوبه،نورگیرش ڪہ فوق العاده اس.. میعاد_خب پس خداروشڪر،همش میترسیدم خوشت نیاد... به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:اخه چرا نباید خوشم بیاد؟ میعاد_خب اخه گفتم حتما به اینجور خونه ها عادت ندارے و برات جالب نیست... _چرا نباید جای دلبازے مثل اینجا برام قشنگ نباااشه... چشمڪے نثارم مےڪند و مےگوید:در ضمن یه دلیلش مونده،اگه گفتے چیه؟ متفڪر دستے به زیره چانه مےگذارم و مےگویم:هووم؟نمیدونم،شما بگوو میعاد_نمیدونے؟ _نه چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش... دست به ڪمر مےشوم و منتظر پاسخ مےمانم... بالاخره زبان مےگشاید و مےگوید:دلیل اصلیش این بود ڪہ بچه هام راحت باشن و اذیت نشن،راحت بگردن،بازے ڪنن،خلاصه اینڪہ ازاد باشن دیگه،محدودشون نکنیم هے بیچاره هاروو... همانطور دست به ڪمر به سمتش مےروم و شمرده شمرده مےگویم:خب،دیگه؟؟؟ علاوه بر اینڪہ خیال بافے ،اینده نگرم هستے! میعاد_ یه مرررد باید اینده نگرم باااشه... _بععله ولی در این حد ڪہ شمایے!!! لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید:حالا جدا از شوخے این خونه یه چیزے ڪم داره،اگه گفتے؟ _بگم؟ میعاد_بگوو _یه تابلو بیت الزهرا ڪہ بزنیم بالاے در ورودے! میعاد_ایول خانوووم...فقط زحمت خطاطیشو شما باید بڪشے ... _چشم... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ صداے زنڱ همراهم بلند مےشود دست مےبرم و ان را از داخل ڪیف بیرون مےڪشم... میعاد متعجب مےپرسد:خونه اس؟ _نه نه سمانه اس... سریع دایره سبز رنگ را مےفشارم و جواب مےدهم:سلام عزیزم سمانه_سلام خانوووم،ڪجایے،بیا دیگه،منتظرما... _چشم الان میام،تو راهم... سمانه_با اقاتون دیگه؟ _بله سمانه_خدا از این اقاهام نصیب ما ڪنه،مارو هے ببره بیاره،ببره بیااره... _حیام خوب چیزیه... میعاد ریز مےخندد... ارام مےگویم:شانس اوردے... سمانه_اوه اوه استاد اومد،من رفتم،فعلا _ای واای‌ بدو من الان میام... تماس را قطع مےڪنم،میخواهم چیزے بگویم ڪہ میعاد قبل از من به حرف مےاید و مےگوید:دیرت شده؟ شرمنده _اره خیلے... میعاد_الان دو دیقه اے میرسیم جلو دانشگاه _نمیخواااد عجله نکن،چه الان برم چه بیست دقیقه بعد،بازم رام نمیده... میعاد_خب، پس چیڪار ڪنیم؟ _میریم دانشگاه دیگه... میعاد_مگه نمیگے رات نمیده؟ _چرااا!خب بیرون منتظر میمونم... میعاد_جااانم؟؟یعنے شما میگے تنهات بزارم؟ _نهه،شما بمونے ڪہ عالے میشه... میعاد_خب پس حل شد... چند دقیقه بعد یڪ خیابان انطرف تر ماشین را پارڪ مےڪند و همراه هم به سمت دانشڪده قدم برمیداریم... میعاد_دستت چقد یخه محنا! _واقعاا؟ میعاد_اره میعاد_وای چرا رنگت پریده؟ مطمئنے حالت خوبه؟ قدم هایش را اهسته تر برمیدارد... میترسم،احساس مےڪنم،فشارم افتاده... یڪ لحظه مےایستم و لب مےزنم:ولے حالم خوبه! میعاد_چهره و دستات ڪہ اینو نمیگه... یڪ ان شڪ مےڪنم،به نیت شومش اگاه مےشوم... چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش... جدے مےگویم:مثلا میخوای منو از رفتن منصرف ڪنے اره؟ میعاد لبخند دندان نمایے مےزند و مظلومانه مےگوید:میشه نرے؟؟؟ _نه نمیشه،اخه اولین روز بعده تعطیلات عیده،دلم براے سمانه تنگ شده! میعاد برخلاف میلش،سرے تڪان مےدهد و مےگوید:باشه بانو،هر طور ڪہ خودت صلاح میدونے... میعاد_ولے این یه ساعتو منم ڪنارت میمونم... _چہ عاالے به درب ورودے دانشڪده مےرسیم،ان را پشت سر مےگذاریم و ݣمے انطرف تر روے یڪے از نیمڪت ها مےنشینیم... میعاد_امروز تا ڪے ڪلاسے؟ _ساعت سه،البته اون بین یه ساعت و نیمے وقتم ازاده میعاد_خب پس میتونی براے ناهار بیاے خونمون؟ مامان دلش برات تنگ شده!گفت امروز برای ناهار ببرمت _چشم،فقط باید به مامان یه زنگ بزنم ڪہ میرم اونجا... میعاد_خب پس،حل شد... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ سمانه_عرووس خانوم چطورن؟ با نیش باز به سمتش برمیگردم و لب مےزنم:وااے دارم از ڪم خوابے میمیرم سمانه! تازه دیروز اثاث خونه رو چیدیم و جمع و جور ڪردیم...شمام ڪہ خبرے ازت نشد،هے چشمم به در بود،میگفتم الان میاد،الان میاد... سمانه_واای محنا بخدا شرمندتم،یه مشڪلے پیش اومد،حاله خودمم گرفته شد... _چه مشڪلے سمانه؟ لبخند دندان نمایے مےزند و خیره به ڪف مےشود و مےگوید_هیچے دیگه،خواستگار اومد و این حرفااا... به شوخے مےگویم:‌این مشڪله یا معجزههه،بنظر من ڪہ جز معجزه چیزه دیگه اے نمیتونه باشه،وقتے هم من قراره راحت شم و هم خانوادت،معجزه اس دیگه،نیس؟؟؟ نگاه گذرایے به اطراف ڪلاس مےاندازم تا نامحرمے نباشد و مانع خندیدنمان نشود... خداراشڪر هم ڪسے نبود،ازاد و رها شروع مےڪنم به قهقهه زدن،قیافه خجول و عصبے اش،لحظه اے از جلوے چشمانم نمےرود... زیر لب الفاظ زیبا و رکیکش را نثارم میڪند و نیشڱون ریزے از بازویم مےگیرد... چند ثانیه بعد استاد اخلاق به ڪلاس مےاید و حین ورودش همراهم زنگ مےخورد،انهم با صدا... یڪ ڪلاس بود و صداے زنگ همراهم سریع از ڪلاس خارج مےشوم و ڪمے انطرف تر درست انتهاے سالن دایره سبز رنگ را لمس مےڪنم و همراه به سمت گوشم هدایت مےڪنم... صداے بم مردانه اش در گوشم مےپیچد و ارامم مےڪند ... میعاد_سلااام ،بانوے من چطورن؟خوبن الحمدلله؟ _سلام علیڪم اقااا،الحمدلله خوبیم،فقط بخاطر شما مث اینڪہ از ڪلاس در شدیم بیرون،اونم سر زنگ اخلاق میعاد_اوه اوه،خدا به داده خانوم برسه،از همین جا برات دعا مےڪنم... نمےگذارد حرفے بزنم و مےگوید:محنـا جان؟ چه زیبا مےشود نامم وقتے تو ان را بر زبانت جارے مےڪنے! _جانم اقا؟ میعاد_یه خبر برات دارم! حدس بزن چه خبرے؟ _هوووم؟؟؟ منڪہ ندونم...شما بگو میعاد_بگم یعنے؟ نفس عمیقے مےڪشد و ميگوید:باااشه،میخواستم بگه ڪہ بعده ڪلاس میام دنبالت،بریم واسه سفارش و خرید لباس عروس... برق از سرم مےپرد،تپش هاے قلبم بیشتر مےشود و با شوق تمام رو به میعاد مےگویم:واقعــا؟؟ میعاد خنده ڪنان مےگوید:واااقعا جانم! ولے قبلش باید ببینیم استاد بزرگوار اخلاق شمارو رسما در ڪرده یا میکنه بیرون یا نه...اگه شما رسما بیرون شدی،زنگ بزن بگو بیام دنبالت،اگرم نه ڪہ هیچے،بعده ڪلاس میام! _دعا ڪن بیرون شده باشم! میعاد_هن؟ یاخدا انقدر ذوق و شوق دارے براش؟؟؟ _ارره خیلے... میعاد_بدو برو..فقط یادت باشه،خیلے شیک و مجلسے بدون اینکہ بروت بیارے حرفش برات مهم بوده و ناراحتت ڪرده،از ڪلاس بزن بیرون... خنده ڪنان مےگویم:اقایے استاد اخلاق شماایے،بقیه سوءتفاهمن!!! چند ثانیه بعد از او خداحافظے مےڪنم به سمت ڪلاس قدم برمیدارم... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
🌹 🔹 فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت. ولی هرگز نمی‌توانست با همسر خود کنار بیاید! آنها هرروز با هم جروبحث می‌کردند... 🔸 روزی نزد داروسازی قدیمی رفت و از او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد! داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود، همه به تو شک می‌کنند. پس سم ضعیفی می‌دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى و... 🔹 توصیه کرد در این مدت تا می‌توانی به همسرت مهربانی کن. تا پس از مردن او کسی به تو شک نکند. فرد معجون را گرفت و به توصیه‌های داروساز عمل کرد. 🔸 هفته‌ها گذشت. مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد. تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت: من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد او بمیرد. دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند! ✅ داروساز لبخندی زد و گفت: آنچه به تو دادم سم نبود! سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
زندگی مثل یک فلوته توخالی و پر از سوراخ!! امّا اگر درست باهاش کار کنی، برات آهنگ‌های دلنوازی میزنه! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ با استرس تمام و لرزان به سمت ڪلاس قدم برمیدارم،درست مقابل درب ورودے ڪلاس قرار مےگیرم،اب دهانم را با استرس قورت مےدهم و کمے نفس مےگیرم و ارام ارام ان را بیرون ميدهم،دستان لرزانم را به سمت در مےبرم و لحظه اے مڪث مےڪنم،باید اتمام حجت ها را مےڪردم،اینڪہ چه بگویم و چہ بڪنم؟ چند تقه به در مےزنم و خود را براے شدید ترین برخورد اماده مےڪنم،همهمه ڪلاس ڪاهش مےیابد و سریع دستگیره در را مےفشارم و ان را به داخل هول مےدهم و درست مقابل در مےایستم و سربه زیر مےگیرم ... خبرے از استاد نمےشود... مشغول تدریس است و حتے براے لحظه اے هم نیم نگاهے به من نمےاندازد و چیزے هم نمےگوید... سمانه مدام با ایما و اشاره،مےگوید ڪہ ڪیفم را بردارم و بروم... همین ڪہ یڪ قدم به سمتش برمیدارم،استاد به حرف مےاید و مرا مخاطب قرار مےدهد... استاد_خانوم ڪجا؟مگه من اجازه دادم؟ _ميبخشید،مےخواستم ڪیفمو بردارم... استاد_اها،خب پس ... به سمانه اشاره مےڪند و مےگوید:شما بدین بهشون...لطفا هم هرچه زودتر ڪلاسو ترڪ ڪنید بیشتر از این وقته ڪلاسو نگیرین و اختلال در نظمش بوجود نیارین...مثل اینکه مطلع نیستید این کارا همه حق الناسه! مرا جلوے انهمه دانشجوے مخالف عقایدم ،اب ڪرد... دندانم را میسابم و به محض گرفتن ڪیفم ارام خدانگهدارے مےکنم و از ڪلاس خارج مےشوم... ڪیف را به زیر چادر مےبرم وشماره میعاد را مےگیرم،نام حضرت یار روے صفحه ام نقش مےبندد و میشود دلیل ارامشم... با اولین بوق جواب مےدهد... میعاد_سلاااام خانوووم،میبینم ڪہ در شدین بیروون _بعله،به لطف تماسه شما میعاد اینبار جدے مےگوید:توهین نڪرد؟ گرفته ميگویم:نه خیلے،فقط از اینڪہ اونایے ڪہ باهام زمین تا اسمون فرق دارن خوشحال شدن از رفتار اینجوری استاد با من،ناراحت شدم... میعاد_اشڪااال نداااره،الاناس چشمت منور شه به لباس اینا،همه چے از یادت میره... ریز میخندم،میگوید:من بیام دنبال خانووم؟ _بله بفرماایید،منتظریم اقااا میعاد_مراقب خودت باش،فعلا،یاعلے _شمام مراقب خودت باش ،یا زهرا تماس را قطع مےڪنم و به سمت محوطه بیرونے دانشڪده قدم برمیدارم و روے نیمڪتے مےنشینم و منتظر امدنش مےمانم... چند دقیقه بعد همراهم زنگ مےخورد،میعاد است،مےگوید ڪہ بیرون بیایم و به یڪ خیابان بالاتر بروم... همین ڪار را هم مےڪنم و از دانشڪده خارج مےشوم و به سمت خیابان بالاتر ڪہ ترافیڪ سبڪے داشت،مےروم... به محض اینڪہ مےرسم،چند قدم جلوتر ماشینش را مےبینم،با قدم هاے بلند خود را به او مےرسانم... به محض رسیدنم از ماشین پیاده مےشود میعاد_سلاااام،عروس خانوم خسته نباااشن! معذب سربه زیر مےگیرم و میگویم:سلام بر عامل اخراجم از ڪلاس،سلامت باشے میعاد_فکر کنم تا عمر دارم اینو قراره بشنوم... _نمیدونم،بستگے داره... لبخند دندان نمایے میزند و اشاره مےڪند تا بنشینم... به سمت دیگر ماشین قدم برمیدارم و در جلو را باز مےڪنم و ارام مےنشینم... بوے خنڪ عطرش،روحم را نوازش مےدهد... _وااے چه بوے خوبے! عاشق این جور عطرام... میعاد دست مےبرد و داشبورد را باز مے ڪند و اتݣلنے را بیرون مےڪشد و مقابلم مےگیرد و لب مےزند:تازه گرفتم،قابل بانورم نداره... قیافه اش را ڪمے کج و معاوج مےڪند و مےگوید:مردونستااا _مودونوم میعاد‌_اها،خب پس، وقتے مودونے منم حرفے ندارم... به سمت روسرے ام مےگیرد و چند پیس به ان مےزند... _مررسے میعااد میعاد مےخندد و شروع مےڪند به حرڪت... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ چند دقیقه بعد به تئاتر شهر مےرسیم و از مقابل ان رد مےشویم و پایین تر مےرویم... میعاد ماشین را به پارڪینڱ یڪے از پاساژ ها مےبرد و انجا ماشین را نگه مےدارد... از ماشین پیاده مےشوم و ڪمے بالاتر منتظر میعاد مےمانم... صداے میعاد در گوشم مےپیچد،به سمتش برمیگردم... میعاد:بریم خااانوم؟ با لبخند مےگویم:بریم... همراه هم از پارڪینگ خارج مےشویم و درست از سمت راست ان وارد پاساژے مےشویم ڪہ ابتدا تا انتهایش مزون لباس عروس بود ڪت و شلوار دامادے... راهرو اول را ڪہ پشت سر مےگذاریم،میعاد به حرف مےاید و مےگوید:مورد پسند نبودن؟ _چراا از چنتاشون خوشم اومد،حالا بازم بریم ببنیم میعاد نفس عمیقے مےڪشد و مےگوید:خب خدااروشڪ،گفتم حتما خوشت نیومده و پسند نڪردے... _شما چے اقا میعاد‌؟ میعاد_والا همه اش شبیه همهـ... مےخندد،از حرفهایش خنده ام مےگیرد... _خب،ڪت شلواره دیگه،لباس عروس نیس ڪہ هر دفعه یه مدل باشه... میعاد_اره خب،ولے حسودیم میشه _جااانم؟حسودے؟؟نکنه به من؟؟ میعاد_بععله _یاخداا... قیافه اش را مظلوم مےڪند و مےگوید:هرچے چیزاے قشنگه واسه خانوماس _ببخشید دیگه،اقایون نمیتونن دامن بپوشن... میعاد_یه چیز بگم _نڪنه مےخواے بگے لباس عروسمو مےخواے؟ مستانه مےخندد لب به دندان مےگیرد و ميگوید:هییین،استغفرالله... میعاد_حالا جدا از شوخے،چه مدلے مد نظرته محنا خانوم؟ متفڪرانه خیره مےشوم به لباس ها و مردد مےگویم:نمیدونم متعجب مےگوید:مگهه میشهه؟؟ دخترا از بدو تولد تا چن روز قبل عروسے فقط در حال وصف و ڪشیدن لباس عروسن،اونوقت تو نمیدونے؟؟ ارام مےخندم و مےگویم:اخه اون موقع ها یعنے تا همین چند وقت پیش یه مدلے همیشه دوست داشتم ولے بعد یه اتفاقایے ڪہ افتاد،مجبور شدم رو علاقم پا بزارم... میعاد:خب،من واست انتخاب ڪنم... چشمانش مےخندند،ارام چشمانم را روے هم مےگذارم... از من جدا مےشود و ڪمے جلوتر مےرود و پس از وارسے لباس ها به من اشاره مےڪند ڪہ به سمتش بروم... نزدیڪ او مےشوم،ڪمے به سمتم خم مےشود و با انڱشت به لباس مدنظرش اشاره مےڪند و مےگوید:این چطوره؟؟؟ دوباره بغض جانم را مےدرد... گرفته جواب مےدهم:خوبه،همونیه ڪہ میخواستم! میعاد_خب پس،بریم داخل؟ سر به زیر مےگیرم و مےگویم:درست همون مدلیه ڪہ دوست داشتم،ولے چون استیناش بازه نمیتونم... میعاد_عه؟؟خب همه خانومن دیگه تو مجلس،چه اشڪالے داره؟ _نه مسئلہ اون نیست،مسئله اون جاے زخمیه ڪه رو بازوم مونده،دوست ندارم تو دید باشه... میعاد متوجه حالم مےشود،چشم از چشمانم مےگیرد و مےگوید:محنا جانم اشڪال نداره ڪہ این نشد،بعدے!اصلا اگه پیدا نڪردے،میدیم هر مدلے ڪہ خواستے خیاط برات بدوزه... سنگینے نگاه غمگینش را حس مےڪنم،چشمان پرشده از اشڪم را میدوزم به چشمانش... مےگوید:عه؟محنا جان،ناراحت نباش دیگه...باشه؟ باشه اے مےگویم و دستم را روے چشمانم مےڪشم... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان همراه میعاد زنگ مےخورد و مادرش با اصرار از او مےخواهد تا او را به اینجا بیاورد و مادره من هم انهارا برای شام نگه مےدارد... جعبه را گوشه اے به روے تخت مےگذارم و از انجا خارج مےشوم،تنها پنج روز مانده بود،تا روز عروسے... مادره میعاد به همراه مادرم در اشپزخانه پشت میز نشسته و غرق صحبت بودند... میعاد و امیرمهدے هم مشغول بحثهاے سیاسے و تحلیل اتفاقات اخیر بودند و این وسط من،تنها بودم... به سمت بشقاب هاے خالے ڪہ روے عسلے مقابل امیرمهدے و میعاد است،مےروم... همین ڪہ خم مےشوم و مےخواهم دست دراز ڪنم،میعاد مانع مےشود و مےگوید:شرمنده ،الان خودم جمع مےڪنم،شما بفرما بشین... _نمےخواد دوتا بشقابه دیگه! میعاد_نه بفرمایید... مےروم و ڪنار امیرمهدے روے یڪ مبل تڪ نفره مےنشینم و خود را با تلویزیون مشغول مےڪنم... میعاد ظرف ها را روي اوپن مےگذارد و مےاید تا ڪنار ما بنشیند... به محض نشستن،همراهش زنگ مےخورد... روے صفحه،نام سرهنگ احمدے را ميخوانم! یعنے ساعت هشت شب با او چڪارے ميتوانست داشته باشد؟ دایره سبز رنگ را لمس مےڪند و از خانه بیرون مےرود... مادرش متعجب به سمتم مےاید و مےپرسد:محنا جان،چیشد؟ _نمیدونم،اقاے احمدے بهش زنگ زده بود،رفت بیرون حرف بزنه... _اهااا،ببین چیشده! به سمتم مےاید و از دستم مےگیرد و مرا به اتاق مےڪشاند و مےگوید:فاطمه خانوم؟؟؟ مادرم از هال جواب مےدهد:جانم؟؟؟ _یه لحظه بیا... مادر به اتاق مےاید،مادره میعاد مےگوید تا لباسم را تن بزنم... مردد مانده بودم،این ڪار را بڪنم یا نه؟ به چشمان مادر نگاهے مےاندازم و او با چشم برهم زدنے مےگوید تا پیشنهادش را قبول ڪنم... _محنا جان،خودت میتونے بپوشے؟ لبخند ریزے مےزنم و سرے تڪان مےدهم... مادر مےگوید:طاهره جان لباسو دربیار،منم ندیدم چجوریه! مامان طاهره لباس را بیرون مےڪشد...چشمانش از شوق برق مےزدند... مادرم از او بدتر،انقدر ڪہ از شوق گریه اش مےگیرد و به سمتم مےاید و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند... صداے باز و بسته شدن در مےاید و پشت بند ان صداے میعاد... مادرم لب مےزند:چیشد استین دار برداشتے تو ڪہ از این جور مدلا خوشت نمیومد... مےخواهم چیزے بگویم ڪہ طاهره خانم زودتر از من زبان مےگشاید مامان طاهره:وااے فاطمه خانوم،این ڪجا و اون مدلا ڪجا،صدبرابر از اونا قشنگ تره... لبخند دندان نمایے تحویلش مےدهم... مےگوید:عزیزم،نمےخواد الان بپوشے،همون بمونه روزه عروسے،بچم پررو میشه... معذب سربه زیر مےگیرم... مادرش به سمتم مےاید و ارام لپم را مےڪشد و بوسه اے بر گونه ام مےزند و مےگوید:خدا تو رو واسه میعادم نگه داره... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
👇🏻 گفت : زندگی مثه نخ کردنه سوزنه! یه وقتایی بلد نیستی چیزیو بدوزی، ولی چشات انقد خوب کار میکنه که همون بار اول سوزن رو نخ میکنی، اما هر چی پخته تر میشی، هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی، چجوری پینه بزنی، چجوری زندگی کنی، تازه اون وقت چشات دیگه سو ندارن. گفتم : خب یعنی نمیشه یه وقتی برسه که هم بلد باشی بدوزی، هم چشات اونقد سو داشته باشن که سوزن رو نخ کنی؟ گفت: چرا، میشه، خوبم میشه اما زندگی همیشه یه چیزیش کمه. گفتم چطور مگه؟ گفت : آخه مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدی بدوزی، هم چشات سو داره، تازه اون موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی مرسی که هستی.mp3
15.67M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
به نام خالق بی همتا امروزمان را آغاز می‌کنیم یک‌ روزِ زیبا ، یک هدیه‌ی زیبا اما ما چقدر قدردان این لحظات هستیم؟؟ بیاییم امروز و فقط امروز با خودمان عهد ببندیم متفاوت زندگی کنیم و متفاوت صحبت کنیم، همین یک روز میتواند روزهای قشنگی برامون بسازه😉❤️ من امروز در پناه عشق الهی هستم و عشق الهی در تمامِ سلولهای بدنم جاریست❤️ 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ امیرمهدے از پذیرایی ما را صدا مےزند،متعجب از اتاق خارج مےشویم و هریڪ روے مبلے جا مےگیریم،میعاد مردد دستے به جیب شلوارش برده بود و مدام جلوے ما رژه مےرفت... بالاخره مادرش به حرف مےاید و مےگوید:میعاد جان،چیزے شده مادر؟ متعجب برمےگردد و مےپرسد:جاان؟؟ مامان طاهره_میگم چیزے شده؟ به سمتمان مےاید و سربه زیر مےگیرد و مےگوید:اره..یعنے نه... مامان طاهره:یعنے چے،اگه چیزے هست بگو... سرش را بلند مےڪند و خیره مےشود در چشمانم و ارام لب مےزند:راستش باید یه خبرے رو بهتون بدم... چشمانم را مےدوزم به لبهایش... قلبم با شدت تمام در سینه مےڪوبد،دستانم یخ ميڪنند... چشم از او مےگیرم تا اضطرابم ڪمتر شود... بالاخره به حرف مےاید و ارام و شمرده شمرده مےگوید:اقاي احمدي زنگ زدن.. مڪث ميڪند...مادرش مےگوید:خب... چشم از ما مےگیرد و گرفته مےگوید:گفتن ڪہ ڪوله شخصے اقاے صدیقے الان به دستمون رسیده... بدون توجه به بقیه گرفته مےپرسم:خودش چے؟ از خودش خبر ندارن! مےگوید:نه خبرے ندارن،فقط گفتن ڪہ فردا بیاید تحویل بگیرید،منم گفتم خودم میام ،میارمش... مادر نفس عمیقے مےڪشد،طاهره خانوم او را ارام مےڪند،امیرمهدے هم ڪہ مثل همیشه خیره مےشود به یڪ نقطه و سکوت اختیار مےڪند... احساس مےݣنم،میعاد،چیزے میداند ڪہ ما نمیدانیم،احساس مےڪنم دارد چیزے را از ما مخفے مےڪند،شاید هم با در نظر گرفتن شرایط است ڪہ چیزے نمےگوید... مادر از جایش بلند ميشود و به اشپزخانه مےرود و خود را مشغول مےڪند... به سمت میعاد مےروم و اشاره مےڪنم به اتاق بیاید... وارد اتاق مےشود و ڪمے در را مےبندد و متعجب مےپرسد:چیزے شده محنا جان؟ روے تخت مےنشینم و مےگویم:نه،فقط احساس ميڪنم دارے یه چیزے رو مخفے مےڪنے،یه چیزے رو میدونے و نمیگے! میعاد چیني به پیشانے اش مےاندازد و جدے مےگوید:من چیزے نمیدونم که بخوام مخفیش ڪنم... این را ميگوید و از اتاق بیرون مےرود... نا ارام تر از قبل مےشوم،با این رفتن و نماندن ثابت ڪرد ڪہ چیزے میداند ڪہ ما از ان بيخبریم... از طرز برخوردش ناراحت مےشوم... گوشه اے ڪز مےڪنم و در لاڪ خود فرو مےروم... از او انتظار چنین برخوردے را نداشتم... . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❤️ میعاد صبح زود با مادر تماس گرفت و اطلاع داد ڪہ ظهر براے اوردن وسیله هاے پدر به خانه مان مےاید... حالا هم ساعت دوازده ظهر است و هنوز خبرے از او نشده... نه صبحانه درست و حسابے خوردم و نه اینطور ڪہ از حال و اوضاع مادر پیداست،از ناهار هم خبرے نیست و باید یڪ جورے با گشنگے دست و پنجه نرم مےڪردم... همراهم را از روے عسلے برمیدارم و شماره اش را مےگیرم... همین ڪہ بوق اول مےخورد،صداے زنگ در بلند مےشود... مادر از اتاق مےگوید:محنا،درو باز ڪن! چشمے مےگویم و به سمت ایفون قدم برمیدارم... چهره میعاد در صفحه ایفون نقش مےبندد...دقیق تر مےشوم مےخواهم ببینم چه در دست دارد ڪہ موفق نمیشوم... بالاخره دڪمه را مےفشارم و در ورودے را ڪمے باز مےگذارم و خود پشت در براے استقبال مےایستم و منتظر امدنش مےمانم... صداے قدمهایش نزدیڪ تر مےشود،یا اللهي مےگوید و پشت در قرار مےگیرد... روسرے ام را جلو تر مےڪشم و رو به میعاد سلام مےدهم... میعاد:سلاااام خااانوم،خوبین؟ ڪفشهایش را جفت مےڪند و ابتدا ڪیفے را به داخل خانه مےاورد و بعد خود وارد مےشود... قلبم مےریزد...تنها یادگارے پدرم،تنها چیزے ڪہ از پدر مانده برایم،تنها همین ڪوله است... بدون توجہ به میعاد،به سمت ڪوله مےروم،دستم را دراز مےڪنم،مےخواهم لمسش ڪنم کہ اشڪ مجال نمےدهد...چشمانم تار مےبینند... دستم را عقب مےڪشم و خود دو قدم عقب تر مےروم... صداے مادر میپیچد...از میعاد مےخواهد تا بنشیند،میعاد ڪوله پدر را به سمتش مےگیرد و ارام لب مےزند:بفرمایید... حالت چهره مادر عوض مےشود...دستانش هنگام گرفتن ڪوله از دست میعاد مےلرزیدند،سخت بود برایم دیدن این لحظه ها... مادر بدون توجه به من و میعاد چند قدم جلوتر مےرود و روے زمین مےنشیند و ارام مشغول باز ڪردن ان مےشود... میعاد متوجه حالم مےشود،دستے پشت کمرم مےگذارد و با دست دیگر از دستم مےگیرد و مرا به سمت مبل مےڪشاند و خود ڪنارم مےنشیند... لحظه اے از مادر چشم برنمیدارم،عاشق تر از او چه ڪسے ميتوانست باشد؟ چشم انتظار خبري از سوے معشوقش بود ڪہ تنها ڪوله اے از یار برایش ماند...حالا یار ڪجاست و چه مےڪند،بماند! چند بار به خوابش امده بماند! چند بار مارا به او سپرده بمانده... این همه مدت منتظر امدنش بود و حالا تنها یڪ ڪوله از ان مرد مانده... میعاد دستم را در دستان گرمش مےگیرد و ارام مےفشارد... یڪ ان صداے هق هق مادر بلند مےشود...تمام وسیله هاے پدر را دوره خود چیده و هر بار یکے را به اغوش مےڪشد... دستانم را از دستانش جدا مےڪنم و به سمت مادر مےروم و او را به اغوش مےڪشم... پیراهنے را به سمتم مےگیرد و با هق هق مےگوید:ببین از بابات فقط همین این مونده برام... سرش را روے شانه ام مےگذارد و ارام گریه ميڪند... میعاد بلند مےشود و به سمت اشپزخانه مےرود و لیوان اب به دست به سمت مادر مےاید... لیوان را از دستش مےگیرم و خودش هم ڪنار من بین وسایل مےنشیند ... نمیدانم چرا اما ارام بودم! این ارامشم را باور نداشتم... رو به میعاد مےگویم:این همه چشم انتظارے اینهمه بے خبرے،اخرش فقط یه ڪوله؟ میعاد سر به زیر مےگیرد،مےخواست چیزے بگوید،اما منتظر ارام شدن مادر بود...چند دقیقه مےگذرد و مادر ڪمے ارام مےشود،جاے امیرمهدے خالے بود... میعاد چشم میدوزد به مادر و ارام لب برهم مےزند:مامان،میتونم وصیت نامه اشونو بخونم؟ _ولے امیرمهدے نیست... مامان_نه پسرم،بخون... مادر خود را از اغوشم جدا مےڪند و ارام اشڪ مےریزد،میعاد اینبار نگران مےگوید:حالتون مساعد نیست،بزاریم براے یه روز دیگه که هم اقا امیرمهدے باشن هم شما حالتون بهتر باشه؟ مادرے سرے تڪان مےدهد و مشغول جمع ڪردن وسیله هاے پدر مےشود... میعاد قصد رفتن مےڪند،از جایم بلند مےشوم... قبل از رفتن مرا صدا مےزند و مےگوید:محنا جان؟ نزدیڪ تر مےشود،پاڪت ڪوچڪے را از جیبش بیرون مےڪشد و به سمتم ميگیرد و با لبخند خاصے مےگوید:اینهمه ارامشو از ڪجا اوردے؟ خم مےشود و دستم را بالا مےبرد و بین دستانش مےگیرد و پاڪت را ڪف دستم مےگذارد... همانطور ڪہ چشمم به پاڪت است لب مےزنم:تو اینجور مصائب یا باید زینبے بهش نگاه ڪنے و بگے ما رایت الا جمیلا یام اینڪہ بهش شهادتے نگاه ڪنے و بگے الهے رضاء برضائک و اون موقعس ڪہ خدا غرق ارامشت مےڪنه... دست دیگرش را به سمت شانه ام مےبرد و روي ان مےگذارد و لب مےزند:ارامشت ارومم مےڪنه،حقا ڪہ دختره این پدرے! . . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay